(Minghui.org) سی سال از معرفی فالون دافا به جهان میگذرد، و ۲۸ سال از زمانی که شروع به تمرین دافا کردم گذشته است.
بیست و هشت سال پیش، در سه مجموعه سخنرانی فا و دو سمینار معرفی استاد در چین شرکت کردم. خیلی خوشاقبال بودم که این فرصت را داشتم که شخصاً به سخنرانیهای استاد گوش دهم.
در طول این سالها، بهرغم آزار و شکنجه فالون گونگ بهدست حزب کمونیست چین، هرگز در ایمانم متزلزل نشدم. دافا عمیقاً در قلبم ریشه دوانده است و هیچچیز نمیتواند تغییرش دهد.
چند تجربه منحصربهفرد و عجیب قبل از بهدستآوردن فا
من متولد دهه ۱۹۶۰ هستم. دوران کودکیام پر از بدبختی بود. بسیاری از سالمندان در خانوادهام هدف رژیم کمونیستی قرار گرفتند و برخی نیز در جریان انقلاب فرهنگی دست به خودکشی زدند. پدر و مادرم را مجبور کردند به روستا بروند. بهدلیل آشفتگی در زندگی، از نظر جسمی ضعیف، از نظر روانی افسرده و کاملاً درونگرا بزرگ شدم.
در شرف مرگ
وقتی چهارده ساله بودم خیلی مریض میشدم. با مادرم در منطقهای روستایی زندگی میکردم در آنجا به مدرسه میرفتم. یک برنامه بهاصطلاح «کار-مطالعه» وجود داشت که در آن دانشآموزان ملزم به شرکت در کار در مزرعه بودند.
گاهی کار ما چیدن علف و انتقال خاک بود؛ گاهی از ما خواسته میشد که گیاهان آبی را برای علوفه از برکه بیرون بکشیم. در آن زمان من تازه به سن بلوغ رسیده بودم، اما همچنان مجبور بودم برای بیرون کشیدن گیاهان آبی در طول دوره قاعدگی وارد برکه شوم. بعداً هر وقت پریود میشدم، بیش از یک ماه طول میکشید. و درنهایت، خونریزی متوقف نمیشد. هیچ دارو یا تزریقی کمکی نمیکرد. بدون وقفه خونریزی داشتم و باید مرخصی پزشکی میگرفتم.
خیلی ضعیف بودم. صورتم آنقدر رنگپریده بود که اغلب باعث ترس دیگران میشد. مادرم با نگرانی به دنبال افرادی بود که بتوانند به من کمک کنند. روزی متوجه شد که یک پزشک مسن چینی میتواند مرا معالجه کند، بنابراین از کسی خواست که مرا با سه چرخه به آنجا ببرد. اما وقتی به آنجا رسیدیم، آنجا نبود. مادرم روی زمین افتاد و بهطور دردناکی شروع به گریه کرد. هرگز مادرم را ندیده بودم که اینطور گریه کند. ترسناک بود. افراد دیگر آمدند تا او را دلداری دهند. او پاسخ داد: فرزندم درحال مرگ است. باید چهکار کنم؟»
وقتی آن روز از درمانگاه خارج شدیم، مادرم از من پرسید که آیا چیزی دوست دارم. اشک میریخت و قول میداد که هر چی بخواهم برایم میخرد. آن موقع ما خیلی فقیر بودیم. وقتی این حرف را از مادرم شنیدم مطمئن بودم که به زودی خواهم مرد. پس گفتم که کتاب میخواهم.
به تنها کتابفروشی شهر رفتیم. فقط چند کتاب آنجا بود. به کتابی با سه کلمه نگاه کردم و آن را خواستم. کارمند فروشگاه گفت که این یک کتاب فلسفه است و فکر کرد که ممکن است نتوانم آن را درک کنم. به او گفتم که دقیقاً نمیدانم چه میخواهم، اما میدانستم که باید چیزی با معنای عمیق باشد. کتاب را گرفتیم و به خانه رفتیم.
آرام روی تخت دراز کشیدم و به کتاب نگاه کردم. آن چیزی که من میخواستم نبود. آن را بستم و منتظر مرگم شدم. احساس ترس نداشتم، اما آماده رفتن نبودم. برای مادرم متأسف شدم که این همه برای من زحمت کشید و من هنوز پاداش زحماتش را نداده بودم. ناگهان احساس کردم که چیزی متفاوت است و فکری به ذهنم رسید که انگار حالم خوب است.
آهسته بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. دیدم دیگر خونریزی ندارم. به مادرم گفتم: «مامان، من خوبم.»
«واقعاً؟ اما تو هنوز دارویی مصرف نکردی. چه اتفاقی افتاد؟»
نمیدانستم چگونه به او پاسخ دهم. چگونه خوب شدم. چه کسی مرا نجات داد؟
برخوردی عجیب
یک بار دیگر برای دیدن مادربزرگم با اتوبوس مسیری طولانی را طی کردم. دهه ۱۹۷۰ بود. تعداد مردم بیشتر از ظرفیت اتوبوسها بود و مردم بهطور منظم صف نمی کشیدند. آنها بهمحض رسیدن اتوبوس هجوم میآوردند. تابستان و هوا بهشدت گرم بود. مرا از جایی به جای دیگر هل میدادند و درنهایت مرا به سمت پنجره هل دادند و یک نفر بود که از اتوبوس پیاده شد. با خیال راحت نشستم.
کمی بعد متوجه زنی لاغر اندام و مسن شدم که نزدیکم ایستاده بود. او پاهای کوچکی داشت. قصد داشتم صندلیام را به او بدهم، اما وقتی به اتوبوس شلوغ نگاه کردم، تکان نخوردم و صورتم را به سمت پنجره چرخاندم.
او چیزی زمزمه کرد: «معبد ممکن است خراب شود، اما بودا باقی میماند.» او چیزهای بیشتری زمزمه کرد. ناگهان احساس ناراحتی کردم و از جایم بلند شدم، اما او را هیچ جا پیدا نکردم. اتوبوس متوقف نشد، او کجا میتوانست برود؟ چقدر عجیب بود؟ حتی با وجود اینکه سخنان او را متوجه نمیشدم: «معبد ممکن است خراب شود، اما بودا باقی میماند.» اما برای مدتی طولانی در من نفوذ کرده بود.
در روند بزرگ شدن، زندگی پر از فراز و نشیب بود. درحالیکه برای منافع شخصی با دیگران رقابت میکردم، از درون خستگی و تلخکامی بسیاری را احساس میکردم. اغلب به آسمان نگاه میکردم و از خود میپرسیدم: چرا زندگی میکنم؟ چه کسی مسئول آنجاست؟ در کتابها به دنبال پاسخ بودم، اما چیزی پیدا نمیکردم.
اولین برخورد با فالون گونگ
یک روز در سال ۱۹۹۳، مادرم که دوست داشت چیگونگ را برای تناسب اندام تمرین کند، درباره فالون گونگ و کتاب آن به من گفت. بعد از خواندن کتاب، تحت تأثیر قرار گرفتم. در آن زمان مادیگرایی در جامعه رواج داشت. همه بهدنبال پول بودند و مردم علیه هم دسیسه میکردند. اما این کتاب درباره این بود که چگونه میتوان ذهن خود را تزکیه کرد و انسان خوبی بود!
تئوری الحاد توسط حزب کمونیست چین به من القا شد. وقتی در کتابی خواندم که مردم میتوانند تا قلمرو خدا و بودا شدن تزکیه کنند، برایم بسیار شگفتانگیز بود. مثل نور درخشانی بود که تاریکی را درنوردید و به اعماق قلبم رسید: معلوم شد که انسانها میتوانند به چنین موجودات شریفی تبدیل شوند!
آن روز، وقتی مادرم را درحال تمرین فالون گونگ دیدم، حرکات او بسیار زیبا بود. حس شادی از اعماق قلبم جاری شد. وقتی تمرینات را امتحان کردم، چیزی درحال چرخش را احساس کردم.
پس از آن، احساس کردم که توسط چیزی هدایت میشوم، و شروع به توجه به فالون گونگ کردم. شنیدم که آقای لی هنگجی، بنیانگذار فالون گونگ، در سرتاسر کشور آموزههایی را تدریس میکردند. او قبلاً سیزده کلاس در پکن برگزار کرده بود. بسیاری از مردم انتظار داشتند که آقای لی به پکن بازگردد.
در پایان سال ۱۹۹۳، بالاخره شنیدم که آقای لی به پکن آمده است و با شاگردانش مشغول درمان مردم در نمایشگاه سلامت شرقی بوده و نتایج بهویژه معجزهآسا بود. یک نفر که فلج شده بود درجا از روی صندلی چرخدارش بلند شد و زن دیگری با قوز نود درجه راستقامت شد!
بعد از دردسرهای زیاد، مادرم بلیتی برای دوره سوم ارائه درمان خریداری کرد که آقای لی به تازگی آن را به نمایشگاه سلامت اضافه کردند، و نمایشگاه سلامت بهطور ویژه استاد را برای این رویداد دعوت کرد. ارائه برنامه استاد به قدری طراوتبخش بود که یک جلسه نتوانست تقاضا را برآورده کند، بنابراین برگزارکنندگان تصمیم گرفتند جلسات بیشتری ازجمله جلسهای در روز پایانی را اضافه کنند. در آخرین جلسه بود که برای اولین بار استاد لی را دیدم و در آن زمان در پکن بسیار مورد احترام بودند.
صبح بود و مستقیم به سالن رفتیم. محل برگزاری از قبل پر از جمعیت بود. دست مادرم را گرفتم و به سمت ردیف اول رفتم. چند صندلی در ردیف چهارم و پنجم کنار در قرار داشت که با لباس پوشیده شده بود. رفتم جلو، لباسها را برداشتم و پیش مادرم نشستم.
فکر کردم که ممکن است کارکنانی باشند که صندلیها را برای بستگانشان گرفتهاند. چه کسی اهمیت میدهد! نشستم. بعد از مدتی دو زن آمدند و دنبال لباسشان میگشتند. به آنها گفتم که برایشان مناسب نیست که صندلیها را اشغال کنند. با من بحث نکردند و رفتند. بعداً متوجه شدم که آنها داوطلبانی بودند که برای این رویداد کار میکردند.
بعداً وقتی صدای تشویق را از سالن پر سر و صدا شنیدم، سرم را بلند کردم و دیدم استاد در ورودی سالن ایستاده و به ما نگاه میکنند. یک لحظه مبهوت شدم: این شخص خیلی با عظمت و درستکار است!
استاد جوانتر از عکسهای کتاب به نظر میرسیدند. قد بلند و راست قامت بودند. لباسهای ساده برتن داشتند، اما بسیار مرتب و تمیز بودند. چهره ایشان مهربان و قدرتمندانه بود. دیدنشان مردم را احترام وامیداشت. بسیاری از اطرافیانم دست دراز کردند تا با استاد دست بدهند و من مات و مبهوت آنجا ایستادم و اصلا تکان نخوردم. استاد درحالیکه به سمت تریبون میرفتند لبخندی زدند و برای همه دست تکان دادند.
بهمحض اینکه استاد شروع به سخنرانی کردند، سالن فوراً ساکت شد. استاد گفتند که اکثر ما برای درمان بیماریها به اینجا آمدهایم. فکر میکردم که فقط میخواهم چند نظریه بشنوم. بعد استاد نگاهی به ما کردند و گفتند که هنوز کسانی هستند که میخواهند بیایند و تئوریهایی بشنوند. من متحیر شدم: «استاد میداند مردم به چه فکر میکنند!»
بعداً جذب صحبتهای استاد شدم. بسیاری از سؤالات گیجکننده در زندگیام توسط استاد یک به یک توضیح داده شدند، ازجمله اینکه فرهنگ ماقبل تاریخ درباره چیست و اینکه انسانها از میمونها تکامل نیافتهاند! قبلاً در هیچ کلاس چیگونگی شرکت نکرده بودم و تحت تأثیر اصول عمیق چیگونگ قرار گرفتم. همانطور که در فکر شرکت در کلاسهای دیگر چیگونگ بودم، استاد چنین گفتند:
«میگویم اصلاٌ نباید به آنجا بروید. اگر به آنها گوش کنید، چیزهای بد وارد گوشتان میشود. بسیار مشکل است که شخص را هم نجات داد و هم فکر او را تغییر داد. پاککردن بدن شخص نیز بسیار مشکل است. استادان دروغین چیگونگ بسیار زیادی وجود دارند. حتی آنهایی که استادان اصیلی هستند و آموزشهای درستی دریافت کردهاند نیز ممکن است واقعاً پاک نباشند. بعضی از ارواح حیوانی بسیار وحشی هستند. اگرچه آن چیزها نمیتوانند به بدن یک استاد بچسبند، اما اینطور نیست که او بتواند آنها را بیرون براند. خود این استاد توانایی این را ندارد که در مقیاسی وسیع از عهده آن چیزها برآید، چه برسد به شاگردانش. وقتی گونگ را بیرون میفرستد، هر نوع چیز آشفتهای وجود دارد که با آن درآمیخته شده است. اگرچه شاید خودش خوب و شایسته باشد، اما شاگردانش صالح نیستند و به وسیله انواعو اقسام ارواح یا حیوانات مختلف تسخیر شدهاند. (سخنرانی ششم، جوآن فالون)
به یکباره فهمیدم و تصمیم گرفتم فالون گونگ را از استاد لی بیاموزم.
در پایان سخنرانی، استاد از همه حاضران در سالن خواستند که برخیزند. استاد گفتند که از ما میخواهند که یا پای چپمان را به زمین بکوبیم یا پای راست را.
بهمحض اینکه استاد گفتند: «بکوبید»، دستشان را در سراسر سالن تکان دادند. به نظر من تکان بازوی استاد بسیار بلند و حرکتشان سریع و قدرتمند بود. پس از تکاندادن دست، طوری به پشت صحنه رفتند که انگار چیزی را گرفته باشند. به سمت پشت تریبون رفتند، خم شدند، دستشان را باز کردند انگار چیزی را زمین گذاشتند و سپس بازویشان را در هوا تکان دادند.
احساس میکردم که ارائه برنامه دو ساعته آن روز خیلی سریع تمام شد. به اندازه کافی نشنیدم، و تمایلی به رفتن نداشتم، به این فکر میکردم که استاد کی دوباره صحبت میکنند. وقتی مردد بودم، استاد برگشتند پشت میکروفون و گفتند که کلاسی در تیانجین برگزار خواهند کرد و آنهایی که از پکن آمدهاند میتوانند بروند و اینکه کجا میتوانیم بلیت بخریم. من فوراً تصمیم گرفتم بروم، برایم مهم نبود که چقدر دور بود. آن روز توانستم بلیت کلاس تیانجین را بگیرم.
آن روز وقتی از سالن بیرون آمدم، آنقدر آرام و سبک بودم که انگار میخواستم پرواز کنم. بعداً فهمیدم که این بهخاطر رحمت حاکی از نیکخواهی استاد بود!
حضور در اولین کلاس آموزش فا در تیانجین
۱. مدرسه چیگونگ فوقالعاده
برای شخصی مثل من، که هرگز چیگونگ یا فرهنگ سنتی را تمرین نکرده بودم، این روندی از تغییر بدن و ذهنم بود.
روز اول کلاس، استاد بدنم را پاکسازی کردند. بسیار احساس آرامش و راحتی میکردم. روز بعد که استاد درباره چشم آسمانی صحبت کردند، هر روز احساس میکردم که یک توربین کوچک درحال چرخش در محل پیشانیام به سمت داخل میچرخد. چند روز بعد، ناگهان متوجه شدم که بدن استاد نور بیپایانی ساطع میکند و نور از سقف عبور میکند. از خودم پرسیدم: «آیا این «بودا» نیست؟
استاد همچنین روز دوم به ما گفتند:
«از امروز به بعد، برخی از افراد پی میبرند که تمام بدنشان احساس سرما دارد، مثل اینکه بهشدت دچار سرماخوردگی شدهاند و استخوانهایشان ممکن است درد کند. اکثر افراد در جایی از بدنشان احساس ناراحتی خواهند داشت. پاهایشان ممکن است درد کند و سرشان گیج برود. قسمتهایی از بدنتان که در گذشته مشکلی داشت و فکر میکردید قبلاً بهوسیله تمرینهای چیگونگ یا بهوسیله استاد چیگونگ شفا پیدا کرده، دوباره بیماری خواهد داشت. زیرا آن استاد چیگونگ بیماری را شفا نداده بود، فقط آن را به تعویق انداخته بود. بیماری هنوز هم جایی که قبلاً بوده قرار دارد و قبلاً به سطح نیامده بود اما بعداً میآمد. باید همه آنها را بیرون بکشیم، همه آنها را برایتان بیرون برانیم و کاملاً از ریشه از بین ببریم.» (سخنرانی دوم، جوآن فالون)
همه چیزهایی که استاد ذکر کردند در آن زمان برای من اتفاق افتاد، مانند پادرد، سردرد و سرماخوردگی شدید. در آن زمان دیگر در طول قاعدگی خونریزی طولانی نداشتم، اما دورههای من نامنظم بودند، اغلب هر دو یا سه ماه یک بار. استاد بدنم را در کلاس تنظیم کردند. از آن زمان قاعدگیهایم بسیار منظم بوده است. حتی الان که تقریباً ۶۰ ساله هستم، هنوز پریود میشوم.
استاد مثل دفعه قبل همه چیزهایی را که درباره آنها فکر میکردم میدانستند. وقتی استاد درباره «بدن قانون» صحبت میکردند، مانند بچهها فکر میکردم که آیا مثل سایه مرا دنبال میکنند و اگر مجبور به رفتن به توالت باشم چقدر ناراحتکننده است. بعد استاد گفتند که بدن قانون آنگونه فرد را دنبال نمیکند. وقتی استاد درباره تمرینات صحبت میکردند، فکر کردم: آیا هنگام انجام تمرینات باید جوراب شلواری بپوشم؟ سپس استاد گفتند: هنگام انجام تمرینات باید لباس گشاد بپوشیم.
در آن زمان، وقتی به استاد اشاره میکردم، دوست داشتم او را معلم لی خطاب کنم، زیرا نمیدانستم عنوان افتخاری به نام «استاد» وجود دارد. وقتی شنیدم که شاگردی او را استاد خطاب میکند، فکر کردم که همان «استاد» در «استاد- شاگردان» است. [در زبان چینی، استاد در «استاد- شاگردان» همان استاد در «استاد- مریدان» به نظر میآید.] من فکر میکردم «معلم لی» متمدنانهتر و مؤدبانهتر است.
یک روز قبل از شروع کلاس، شاگردان در خارج از سالن مشغول گفتگو بودند. ازآنجاکه کسی را نمیشناختم، خودم جلوی ورودی ایستادم و منتظر شروع کلاس بودم.
ناگهان متوجه آمدن استاد از بیرون شدم و وقتی از کنارم رد شدند، آهسته صدا زدم: «معلم لی!» دیدم استاد ایستادند و آهسته برگشتند و به من نگاه کردند. استاد صحبتی نکردند، اما یک دستشان را جلوی سینهشان عمود گرفته بودند. قیافهای باشکوه داشتند. در آن زمان کمی مضطرب بودم و به پاسخ ادای احترام فکر میکردم. اما نمیدانستم با آن چه کنم، بنابراین فقط از استاد تقلید کردم و دستم را بالا بردم. استاد صحبتی نکردند، اما برگشتند و وارد سالن شدند.
در کلاس استاد به ما گفتند: حالت ههشی یک آداب بودایی است. درحالیکه من میتوانم کف دستم را با یک دست بلند کنم، شما نمیتوانید.
مردم از خنده منفجر شدند. احساس کردم صورتم میسوزد و میخواستم در شکافی فرو بروم. استاد وقتی با شاگردانی مثل من که پایه و اساسی در تزکیه نداشتم سر و کار داشتند، باید از میان چه سختیهای گذر کنند!
بعد، استاد قبل از شروع کلاس، داستان تزکیه دائوئیستی را برای ما تعریف کردند. در آن زمان هنوز به برخورد شرمآورم با استاد فکر میکردم و با دقت به داستان گوش نمیدادم.
بیش از بیست سال بعد، زمانی که یک روز ناامید شدم چون احساس میکردم حالم خوب نیست، این داستان را به یاد آوردم. ناگهان معنی آن را فهمیدم و اعتمادبهنفسم تقویت شد.
در کلاس، من همچنین بهطور خاصی میگریستم. چند بار که بعد از کلاس به محل سکونتم برگشتم، آنقدر هیجانزده بودم که آنقدر گریه کردم تا حدی که نزدیک بود قلبم از حرکت بایستد. «من زمانی بسیار طولانی و سخت در جستجوی شما بودم!» آن موقع دلیلش را نمیدانستم. معمولاً فردی هستم که بهراحتی اشک نمیریزم و پدر و مادرم گفتهاند که بسیار سنگدل هستم اما وقتی استاد را دیدم نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم.
گاهی در کلاس به استاد نگاه میکردم و در حافظهام جستجو میکردم تا بفهمم که قبلاً کجا استاد را دیدهام. چیزی بهخاطر نداشتم، اما احساس میکردم مدتهاست که به دنبال استاد هستم و بالاخره امروز او را پیدا کردم.
در آن زمان به تازگی فا را به دست آورده بودم، بنابراین بهطور طبیعی، نمیتوانستم تصور کنم که دافا قبلاً از من در برابر بسیاری از برخوردهای عجیب محافظت کرد. نمیتوانستم تصور کنم که کتاب بسیار عمیقی که در آستانه مرگم در نوجوانی به دنبالش بودم، جوآن فالون بود.
۲. سرزمین پاک
زمانی که استاد یک دوره کلاس ۹ روزه برگزار کردند، هزینه تحصیل برای یک شاگرد جدید فقط ۵۰ یوآن بود، در حالی که بلیت کنسرت آن سال در پکن چند صد یوآن هزینه داشت. توصیف عظمت هر آنچه استاد به ما داده بودند دشوار است!
شرکت در کلاس استاد مانند قدم زدن در سرزمینی پاک و دور از هرج و مرج دنیا بود. گوشدادن به تعالیم استاد مانند نوشیدن شبنم شیرین بود و قلبم پاک شد.
اگر کسی در دنیا نفرت و کینه داشته باشد، پس از گوشدادن به فای استاد، دیگر کینهای در خود نخواهید داشت. اگر کسی احساس کند که زندگی و جامعه در حق شما ناعادلانه است، پس از گوشدادن به آموزههای استاد، دیگر چنین احساسی نخواهید داشت.
درست مانند آنچه استاد بیان کردند:
«امور آشفته در دنیای انسانی بیشمارند
قدردانی و رنجشها لایه به لایه روی هم انباشته شده
قلبهای گناهکار با کارمای عظیم محکوم به فنا هستند
دافا هرچیزی را از سرچشمه حل و فصل میکند»
(«فرونشاندن فاجعه بزرگ»، هنگ یین جلد دوم)
استاد مسئول مردم و جامعه هستند. در کلاس همیشه افراد نیکوکاری بودند که کارهای خوبی انجام میدادند، مانند بازگرداندن وسایل به صاحبان واقعی، کمک بیصدا در نظافت دستشوییها و سرویسهای بهداشتی و ابتکار عمل برای کمک به شاگردان جدید نیازمند و غیره. کل کلاس درس آکنده از صلح و آرامش بود.
در آن زمان اغلب در قلبم احساس میکردم: «بدون توجه به اینکه قلب انسان چقدر سرد و سخت باشد، آموزههای بودا آن را ذوب و نرم میکند.» از آن روز به بعد، قلب سرگردانم لنگرگاهی دارد و زندگی آشفتهام دارای جهت است.
استاد در روز آخر کلاس به سؤالات مطرح شده توسط شاگردان پاسخ دادند. من در آن زمان چیزی به یاد نداشتم. اما شنیدم محتوای یکی از سؤالات همان چیزی بود که میخواستم بپرسم: آیا عشق به مادرم یک وابستگی است؟
ازآنجاکه به مادرم که بسیار به من اهمیت میداد علاقه شدیدی داشتم، همیشه احساس وظیفه میکردم که زحماتش را جبران کنم. بنابراین همچنین میخواستم بدانم که آیا خیلی به مادرم وابسته هستم یا خیر.
پاسخ استاد چیزی شبیه به این بود: بهعنوان تزکیهکنندگان، عشق ما باید گستردهتر باشد، و شما باید دنیا را با قلب دوستداشتن مادرتان دوست داشته باشید. با شنیدن این جواب اشکم سرازیر شد. سخنان استاد برای مدتی طولانی در قلبم طنینانداز بود. چگونه میتوانم اینقدر خوششانس باشم که با چنین استاد بزرگی آشنا شوم!
مجموعه کلاس به پایان رسید و زندگیام توسط دافا پاکسازی شد. از آن روز به بعد یاد گرفتم که چگونه انسان خوبی باشم. در محل کار، شخصی را که اغلب با من ضدیت داشت بخشیدم و از مبارزه برای منافع شخصی دست کشیدم. در جامعه، انتقام از کسانی را که به من آسیب رساندند رها کردم و دیگر به دنبال منافع شخصی نبودم. در خانه، رابطهام را با پدرم اصلاح کردم و دافا را به بستگان و دوستانم معرفی کردم.
وقتی با دیگران اختلاف داشتم، وقتی احساس ناراحتی میکردم، و وقتی منافع شخصیام غصب میشد، از خودم میپرسیدم: «اگر طرف مقابل مادرم بود، چه کار میکردم؟» آن زمان نمیدانستم چگونه به درون نگاه کنم، اما میدانستم که قلب دوستداشتن مادرم، پاکترین قلبی بود که در آن زمان داشتم و باید با پاکترین قلب با دیگران رفتار کنم و با ازخودگذشتگی به همه موجودات نیکی کنم.
وقتی این کلمات باستانی را دیدم: «پیش از اینکه بقیه دنیا نگران آن باشند نگران باشید و بعد از اینکه بقیه دنیا از خوشبختی لذت بردند از شادی لذت ببرید.» «به سالمندان و جوانان در سایر خانوادهها احترام بگذاریم، همانطور که به افراد خانواده خود احترام میگذاریم.» فکر میکردم این آرزوی خوب اهل ادب باستان بوده و عملیکردن آن دشوار است. اما پس از شرکت در سخنرانیهای استاد، متوجه شدم که اینها همه فضیلتهای شریفی هستند که میتوان با تمرین فالون دافا به آنها دست یافت. و یک تمرینکننده باید حتی بهتر از آن عمل کند. استاد به ما میآموزند که انسانهای خوبی باشیم و فالون دافا معجزه میکند.
(ادامه دارد.)
کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.