(Minghui.org) من ۸۰ ساله هستم. همسر و دختر کوچکم هر دو فالون دافا را تمرین میکنند، اما من تمرین نمیکنم. همسرم از دوران کودکی از بیماریهای زیادی رنج میبرد، اما پس از تمرین دافا طولی نکشید که سالم شد. او تقریباً ۸۰ سال دارد، اما بسیار سریح حرکت میکند و همه کارهای خانه را انجام میدهد.
میشنیدم که حزب کمونیست چین (حکچ) تمرینکنندگان را تحت آزار و اذیت قرار میدهد. وقتی دانستم که بسیاری از تمرینکنندگان دافا تا سرحد مرگ شکنجه شده و حتی اعضای بدنشان را زمانی که هنوز زنده بودند، خارج کردند، قلبم شکست.
یک روز، چیزی که بیش از همه از آن میترسیدم، سرانجام اتفاق افتاد. دختر کوچکم دستگیر شد. او مورد ضربوشتم قرار گرفت و محکومیت سنگینی دریافت کرد. در زندان توسط قاتلان، سارقان و مجرمان مواد مخدر که توسط نگهبانهای زندان تحریک شده بودند، مورد آزار و شکنجه وحشیانه قرار گرفت.
ترس و درد مرا آزار میداد. نمیتوانستم بخوابم - وقتی خوابم میگرفت، با کابوسهایی دربارۀ آزار و شکنجه دخترم از خواب بیدار میشدم. در خواب میدیدم که دخترم در را باز کرده و به خانه برگشت. هر بار با خوشحالی فریاد میزدم: «فرزندم، تو برگشتی!» وقتی از خواب بیدار میشدم، همیشه به اتاق دخترم میرفتم به این امید که رؤیای من حقیقت داشته باشد. وقتی اتاق خالی او را میدیدم نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. در هر جشن و عید به غذا نگاه میکردم اما نمیتوانستم بخورم و به فرزندم فکر میکردم که هنوز در زندان و تحت آزار و شکنجه بود.
اغلب احساس بیقراری میکردم، بنابراین مجبور بودم برای پیادهروی بیرون بروم، اما وقتی افرادی هم سن و سال دخترم را میدیدم، حالم بدتر میشد. هر روز را در نگرانی و ترس سپری میکردم. گاهی نمیتوانستم بدترین چیز را تصور نکنم. مطمئن نبودم که آیا دخترم میتواند از شکنجه در زندان جان سالم به در ببرد. اما، بدون توجه به اینکه چقدر تحت فشار قرار داشتم، میدانستم که فالون دافا خوب است، فالون دافا درست است، و فرزندم کار اشتباهی انجام نمیدهد!
یک بار من و همسرم به دیدار دختر بزرگم رفتیم. او برای خرید مواد غذایی بیرون رفت. وقتی برگشت و در را باز کرد، از روی کاناپه بلند شدم و فریاد زدم: «دخترم بالاخره برگشت!» لحظهای که دیدم دختر بزرگم است، خشکم زد و همه خانواده فهمیدند که دلم برای دختر کوچکم تنگ شده بود.
خوشبختانه چند سال بعد دختر کوچکم بالاخره برگشت. من و همسرم خیلی پیرتر از آن بودیم که برای آوردن او به زندان برویم، بنابراین مجبور شدیم در خانه منتظر بمانیم. آنقدر آرام بود که انگار تازه از سفر برگشته بود. او معلول نبود! گفت که باید زنده برمیگشت زیرا کار اشتباهی انجام نداده است. آنقدر هیجانزده بودم که مدت زیادی نمیتوانستم آرام باشم.
وقتی در خانه آرام گرفت، عکس استادش را میخواست. همسرم مردد بود زیرا دختر بزرگ ما بهخاطر ترس کتابهای فالون دافا را پنهان کرده بود. از همسرم خواستم که برود و کتاب را بیاورد، زیرا این کتاب برای دختر کوچکم ارزشمندترین چیز بود. او با دیدن کتابهای دافای خود و عکس استاد گریه کرد.
در دوران زندانیشدن دختر کوچکم، نحوه روشنکردن کامپیوتر و رمز عبور را بهخاطر سپردم، زیرا میدانستم وقتی برگردد به آن نیاز خواهد داشت. او با موفقیت کامپیوتر را روشن کرد. کتابهای الکترونیکی و دستگاههای پخش را پیدا کرد که سالها استفاده نشده بودند. همسرم یک بار سعی کرد از آنها استفاده کند، اما آنها دیگر کار نمیکردند. اما، بعد از اینکه دختر کوچکم آنها را شارژ کرد، بهخوبی کار کردند.
روزی دختر بزرگم سر دختر کوچکم بهطرز وحشتناکی فریاد زد. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است، اما میدانستم که باید به تمرین دختر کوچکم مربوط باشد. دختر بزرگم فالون دافا را تمرین نمیکند، اما بهخاطر ایمان خواهرش در محل کارش مورد آزار و اذیت قرار میگرفت. با عجله جلوی دختر بزرگم را گرفتم و گفتم: «در زندان خیلی زجر کشید. بیشتر از این در خانه به او فشار نیاورید.»
پس از آن، دختر کوچکم از من عذرخواهی کرد و گفت که پس از سالها شکنجه، تحقیر و آزار و اذیت، ناخودآگاه احساسات خصمانهای در او ایجاد شد. او گفت که پشیمان است و بهتر است و در آینده متقابلاً جواب کسی را ندهد.
اما، دختر کوچکم اغلب مورد آزار و اذیت قرار میگرفت، چه در بیرون و چه در خانه. چارهای جز زندگی در شهر دیگری نداشت. آن روز اصرار کردم که کیف او را حمل کنم تا او را به ایستگاه اتوبوس برسانم. او را تماشا کردم که سوار اتوبوس شد و دیدم که از جلوی چشمانم محو شد. قلبم دوباره پر از نگرانی و تشویش شد.
دختر کوچکم باهوش، مهربان و سختکوش است. او بهخوبی کار انجام میداد و هر جا که میرفت با دیگران رابطه خوبی داشت. اما، رئیس او پس از چند ماه کار حتی یک پنی به او پرداخت نکرد زیرا بدهکار شد. دخترم شکایت نکرد او گفت: «رئیس من اگر بدهی خود را پرداخت نکند باید به زندان برود. من نمیتوانم زندگی او را سختتر کنم.» او را کاملاً درک میکردم زیرا همیشه به دیگران فکر میکرد. شنیدم که در زندان غذای خود را به دیگران میداد، اما از گرسنگی هشیاریاش را از دست میداد.
دختر کوچکم تصمیم گرفت مجرد بماند زیرا نمیدانست چه اتفاقی برای او میافتد. او نمیخواست برای اعضای خانوادهاش دردسر ایجاد کند. گاهی اوقات غمگین میشدم، اما از قبل میدانستم که فرزندم ایمانی راسخ به دافا دارد. اوایل او را درک نمیکردم. پس از مشاهده کارهایی که آنها در طول سالها انجام دادند، متوجه شدم که آنچه فرزندانم و صدها میلیون مریدان دافا انجام میدهند نجات مردم است.
مشتاقانه منتظر روزی هستم که این آزار و شکنجه فالون دافا پایان یابد!
از طرف همسر و دختر کوچکم شعری سرودم و به استاد لی تقدیم کردم.
دافا در جهان گسترش یافته است
صدها میلیون نفر در حال شادی هستند
از نظر جسمی و ذهنی از دافا بهره میبرند
هرگز سست نخواهیم شد
با پشتکار تزکیه خواهیم کرد
نُه کلمه جادویی ما را به جلو هدایت میکند
بدون ترس با آزار و شکنجه روبرو میشویم
کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.