(Minghui.org) همانطور که گفته می‌شود: «یک پلنگ نمی‌تواند خال‌هایش را تغییر دهد.» تغییر خصوصیات اخلاقی دشوار است حتی اگر شخص واقعاً سخت تلاش کند. می‌خواهم این مسئله را به اشتراک بگذارم که چگونه فالون دافا مرا از دختری سرکش و همسری تندخو و غرغرو به فردی تبدیل کرد که همیشه نسبت به سایرین باملاحظه است.

(ادامه از قسمت 2)

بازداشت  در اردوگاه کار اجباری

بعد از اینکه دخترم در سال 2001 مدرسه را شروع کرد، مادرشوهرم به مراقبت از او ادامه داد. دخترم در مدرسه خوب درس می‌خواند و مانند بسیاری از همسالانش به آموزش اضافی نیاز نداشت. لان، خواهر کوچکتر شوهرم لی، پس از ازدواج در همان نزدیکی زندگی می‌کرد. او تقریباً هر روز برای کمک در کارهای خانه به مادرشوهرم سر می‌زد. او در سال 2002 طلاق گرفت و پسرش را آورد که همراه مادرشوهرم و خانواده‌ام زندگی کند. 20 سال از زمانی که ما این شرایط زندگی را داشتیم می‌گذرد و او به من کمک کرد تا از خانواده مراقبت کنم، سرشت ذهنم را بهبود ببخشم و از آزار و اذیت پلیس جلوگیری کنم.

درست قبل از سال نوی چینی 2002، یک روز بیرون رفتم تا کلمات «فالون دافا خوب است» را با اسپری بنویسم. در راه بازگشت به خانه دستگیر شدم و بعداً به یک سال کار اجباری محکوم شدم.

در اردوگاه کار اجباری انواع تکالیف مانند تا کردن کاغذ، چسباندن پرنده‌ اسباب‌بازی و ساخت حیوانات عروسکی وجود داشت. هر تمرین‌کننده‌ای که از رهاکردن اعتقاد خود امتناع می‌کرد، مجبور می‌شد در طول روز کار بدون مزد انجام دهد و در شب بالاجبار در جلسات شستشوی مغزی شدید شرکت کند. یک ماه بعد، کسانی که قصد شستشوی مغزی مرا داشتند، مأیوس شدند. آنها گفتند من آنقدر سرسخت هستم که نمی‌توانم تغییر کنم.

برخی از نگهبانان را دیدم که برای تمرین‌کنندگانی که در اعتقاد خود مصمم بودند، احترام قائل بودند. این نگهبان‌ها موقع صحبت با من، حرف بدی نمی‌زدند. هر زمان که یک تمرین‌کننده به تازگی در اردوگاه کار پذیرش می‌شد، دولت چندین هزار یوان را به اردوگاه اختصاص می‌داد. به هر زندانی دستور داده شده بود که هر ماه یک «گزارش فکری» بنویسد. همیشه در مورد اینکه فالون گونگ چقدر عالی است و چرا سرکوب آن اشتباه بوده، می‌نوشتم. بعداً کلاً از نوشتن دست کشیدم.

یک روز، اردوگاه کار اجباری زندانیان را برای تماشای ویدئویی افتراءآمیز درباره حقه صحنه‌سازی‌شده خودسوزی در میدان تیان‌آن‌من سازماندهی کرد. آنها از همه خواستند که گزارش خلاصه‌ای از افکار مان را در این مورد ارائه دهند. با استناد به کلماتی از سخنرانی هفتم جوآن فالون، اشاره کردم که فالون گونگ کشتن یا خودکشی را ممنوع می‌کند و خودسوزی‌کنندگان در این نمایش جعلی اصلاً تمرین‌کننده نبودند.

برخی از زندانیان بودند که می‌دانستند آزار و شکنجه اشتباه است، بنابراین مخفیانه از تمرین‌کنندگانی که برای نظارت بر آنها گماشته شده بودند محافظت می‌کردند. با این حال، برخی دیگر از زندانیان، تمرین‌کنندگان را مورد آزار و اذیت قرار دادند، زیرا این زندانیان توسط حزب کمونیست چین شستشوی مغزی شده بودند. یک بار یکی از زندانیان مرا کتک زد و با میخ گردنم را خراش داد. نامه‌ای نوشتم تا او را گزارش دهم. مدیر اردوگاه کار اجباری  پس از دریافت نامه‌ام، از نگهبانی خواست که نامه را به زندانی که مرا با میخ مجروح کرده بود، بدهد.

حسی غریزی داشتم که این مدیر از درستی حمایت خواهد کرد. به‌دلیل این فکر، آن نامه عملاً مؤثر واقع شد و بسیاری از مردم در مورد آن شنیدند. نوشتم: «تمرین‌کنندگان فالون گونگ مرتکب اعمال خلاف نشده‌اند و مجرم نیستند. این اشتباه است که آنها به‌خاطر ایمانشان در اینجا بازداشت شوند، چه رسد به اینکه مورد آزار و اذیت قرار گیرند.»  «هر گونه توهین لفظی و حمله فیزیکی به تمرین‌کنندگان جرم است.»

زندانی از من عذرخواهی کرد و از آن زمان دیگر از بدرفتاری با من دست کشید. تمرین‌کنندگان به خواندن آموزه‌های فالون گونگ، فرستادن افکار درست، و تشویق یکدیگر برای پشت سر گذاشتن این دوره سخت ادامه دادند.

اردوگاه کار اجباری در هفته به یک خانواده اجازه ملاقات می‌داد و لِی تقریباً هر هفته می‌آمد. گاهی دخترمان را می‌آورد که همیشه خوب رفتار می‌کرد. حتی یکبار او عکسی را که برای من کشیده بود آورد. یکبار در حین ملاقات، خواهر شوهرم، لان، و چند نفر دیگر از اقوام هم آمدند. آنها به محض دیدن من، به لِی اصرار کردند که مرا طلاق دهد. همه آن‌ها خانم‌های تندخویی بودند که با صدای بلند صحبت می‌کردند.

یکی از آنها گفت: «قورباغه سه پا وجود ندارد. اما پیدا کردن یک زن دو پا آسان است.»

یکی دیگر افزود: «تو امروز درخواست طلاق می‌کنی و فردا زن بهتری برایت پیدا می‌کنیم، نگران پول نباش. ما هر چه نیاز داشته باشی به تو می‌دهیم.»

لِی ساکت بود و من به او گفتم. «تو هنوز جوان هستی و یک تمرین‌کننده نیستی. پس نیازی نیست که با من رنج بکشی.»

«درست است که هر چیزی که آغازی دارد، پایانی هم دارد. اما نمی‌دانم چه زمانی آزار و شکنجه متوقف می‌شود». ادامه دادم: «این که منتظرم باشی یا طلاق بگیری، کاملاً به تو بستگی دارد. اما اگر درخواست طلاق بدهی، تو را سرزنش نمی‌کنم.»

لِی چیزی نگفت. یکی از نگهبانان که بر این ملاقات نظارت می‌کرد نیز از او خواست که مرا طلاق دهد.

لِی توضیح داد: «اما، به جز تمرین کردن فالون گونگ، که شما فکر می‌کنید یک مشکل است، همسرم بی‌عیب‌ونقص است.»

لان و سایر بستگان فریاد زدند و ناسزا گفتند. سپس با لِی رفتند.

در یک مورد، اردوگاه کار اجباری به تمام تمرین‌کنندگانی که حاضر به رهاکردن عقیده خود نبودند، دستور داد که یک قرص سفید بخورند. هر کس آن را مصرف نمی‌کرد به زور به او خورانده می‌شد. وقتی نوبت من شد، قرص را داخل پیراهنم انداختم. زندانی که برای نظارت بر من تعیین شده بود دست، دهانم و ناحیه زیر زبانم را بررسی کرد، اما چیزی ندید. او فکر کرد که من قرص را قورت داده‌ام.

از آنجایی که تمرین فالون گونگ را رها نکردم، دوره حبسم دو ماه دیگر تمدید شد.

شستشوی مغزی اجباری

پس از پایان دوره طولانی‌مدت اردوگاه کار اجباری، لِی برای بردن من آمد. اما اداره 610 مرا مستقیماً به مرکز شستشوی مغزی برد. لِی هم با ما آمد. در خودروی وَن پلیس به من گفت که مادرشوهرم و لان غذاهای خوشمزه زیادی را به‌منظور استقبال از من در خانه پختند. هیچ کس انتظار نداشت دوباره بازداشت شوم.

وقتی به مرکز شستشوی مغزی رسیدیم، به لِی گفته شد که ماهیانه 1000 یوان برای غذای من بپردازد. او پاسخ داد: «من یک ریال ندارم. اگر می‌خواهید او را اینجا نگه دارید، وظیفه شما این است که به او غذا بدهید و هزینه‌ها را تامین کنید.»

او سپس رفت. هیچکس دیگر در مورد هزینه غذا با من صحبت نکرد.

مرکز شستشوی مغزی در یک ساختمان سه طبقه بود. طبقه اول به اصطلاح «اعضای کارکنان» را در خود جای می‌داد، در حالی که دو طبقه بالای آن برای نگهداری تمرین‌کنندگانی استفاده می‌شد که پس از پایان دوران زندان یا اردوگاه کار، هنوز از دست کشیدن از ایمان خود سرباز می‌زدند. مرا در طبقه دوم نگه داشتند. در هر اتاق یک میز، یک صندلی، یک تخت، یک ظرفشویی و یک مسواک همراه با خمیر دندان وجود داشت. نور سقف در تمام شب حفظ می‌شد.

هر روز غذا را به اتاق می‌آوردند. وقتی غذا می‌خوردیم، باید روی صندلی رو به در می‌نشستیم، تا نگهبان‌ها بتوانند ببینند چه کسی از خوردن غذا امتناع می‌کند و به اجبار به کسانی که اعتصاب غذا می‌کردند غذا می‌دادند. پنجره‌ها در تمام طول سال با میله‌های فلزی و با پرده پوشانده شده بود. هر دری یک دهانه کوچک داشت که نگهبانان می‌توانستند داخل آن را ببینند.

به محض اینکه مرا به اتاق آوردند، احساس کردم گیج و گمراه شدم و انواع افکار بد در سرم ظاهر شد. سخنان یکی از نگهبانان نیز به ذهنم خطور کرد: «هرگز به خروج از اینجا فکر نکن مگر اینکه تبدیل (مجبور شدن به دست کشیدن از تمرین فالون گونگ) شده باشی.» بدون هیچ امیدی برای رها شدن، دچار ضربه روحی و از نظر روانی فرو ریختم. آرزو داشتم دوباره خانواده و هم‌تمرین‌کنندگانم را ببینم و ذهنم پر از انواع افکار سرگردان بود.

کم کم سعی کردم آرام باشم. و استاد و فالون دافا را به‌یاد آوردم. با نگاهی به لکه‌های خون روی دیوارها، می‌دانستم که آنها گواهی بر آزار و شکنجه تمرین کنندگان در اینجا است. سخت تلاش کردم تا آموزه‌های دافا را ازبر بخوانم و برای آرام کردن خودم افکار درست بفرستم.

کارکنان آنجا از سازمان‌ها یا شرکت‌های دولتی مختلف بودند. آنها دستمزد بالا و پاداش‌های قابل توجه دریافت می‌کردند. معمولاً دو نفر از آنها به عنوان یک تیم برای نظارت بر تمرین‌کنندگان جفت می‌شدند. عده‌ای هم بودند که 24 ساعته در شیفت بودند. برخی از کارکنان مسئول شستشوی مغزی تمرین‌کنندگان بودند، در حالی که برخی دیگر تمرین‌کنندگان را کتک می‌زدند. در میان آنها برخی از افراد بودایی نیز بودند. این افراد در مواجهه با وسوسه شهرت و منافع مادی، انسانیت و وجدان خود را از دست داده بودند و این امر مرکز شستشوی مغزی را حتی از اردوگاه‌های کار بدتر کرده بود.

غیر از اینکه مجبور بودم در جلسات شستشوی مغزی شرکت کنم، کسی را نداشتم که با او صحبت کنم. لِی نگرانم بود و هفته‌ای یک بار می‌آمد. هر بار مقداری میوه و تنقلات می‌آورد. همیشه دو تا کیف همراهش بود یکی برای کارمند وظیفه و یکی برای من. به او گفتم برای پس‌انداز پول این کار را متوقف کند، اما او گوش نکرد.

لِی هر بار که به اینجا می‌آمد،  با کارکنان گفتگو می‌کرد. آنها می‌گفتند که غذای اینجا خوب است و اعتصاب غذا فایده‌ای ندارد زیرا مأموران به تمرین کنندگان اعتصاب‌کننده به‌زور غذا می‌خورانند. حتی اگر خانواده‌ای پول زیادی پرداخت کند، آنها کسی را به راحتی آزاد نمی‌کنند. تنها استثنا کسی است که به بیماری‌های مسری مبتلا شده باشد.

دو مرد جوان مأمور شدند تا روی من کار کنند. به آنها گفتم می‌توانیم صحبت کنیم، اما کتک زدن من خلاف قوانین است. آنها گفتند مرا کتک نخواهند زد. هر روز مرا به اتاقی می‌بردند، در را می‌بستند و با گوشی‌هایشان بازی می‌کردند، بدون اینکه کار شستشوی مغزی انجام دهند. بعداً یک بودایی مسئول تبدیل من شد. وقتی او کتاب مقدس بودیسم را هر روز برای من می‌خواند، هر بارپیش روی او  افکار درست می‌فرستادم. او هربار با دیدنم سردرد می‌گرفت. بنابراین دیگر نیامد.

هنگام ظهر، مرکز شستشوی مغزی تمرین‌کنندگان را برای تماشای ویدیوهایی افتراءزننده به دافا جمع می‌کرد. از آنجایی که این تنها زمان ملاقات تمرین‌کنندگان بود، با رد و بدل کردن نگاه‌های بدون کلام یکدیگر را تشویق می‌کردیم. این همچنین به ما امکان می‌داد تا با هم  افکار درست بفرستیم. بعداً، هیچ کس دیگر تماشای ویدیو را سازماندهی نکرد.

هر روز احساس ناراحتی می‌کردم زیرا قادر به مطالعه آموزه های فالون گونگ یا افزایش آگاهی در مورد آزار و شکنجه نبودم. یک ماه بعد از استاد خواستم که به من کمک کنند تا از مرکز شستشوی مغزی خلاص شوم. در ذهنم گفتم: «استاد، من اعتصاب غذا می‌کنم و اینجا را ترک می‌کنم تا مردم را نجات دهم. بنابراین مخفیانه نوشیدن و خوردن را متوقف کردم. این کار را آشکارا انجام ندادم زیرا نگهبانان به زور به من غذا می‌دادند. دو روز امتحان کردم جواب داد.

هر روز غذا را در یک کیسه کوچک می‌گذاشتم و وقتی به دستشویی می رفتم آن را در توالت می‌انداختم. یک بار سرنگهبان مرکز شستشوی مغزی آمد و از من در مورد بازداشتم در اردوگاه کار پرسید. او با خود زمزمه کرد که بیماری عروق کرونر قلب دارد و در نتیجه از درد قفسه سینه و کمردرد رنج می‌برد. وقتی از او پرسیدم که چرا بیماری عروق کرونر قلب منجر به کمردرد می‌شود، گفت نمی‌دانم اما اینطور اتفاق افتاده است. مطمئن نبودم چرا این را به من گفت.

در سومین روز اعتصاب غذای مخفیانه‌ام، کارمند وظیفه گفت که لاغرتر به نظر می‌رسم. لبخند زدم ولی چیزی نگفتم. روز بعد گلودرد داشتم و خلطم از خون تیره شده بود. عمداً آن را در یک سطل آب انداختم تا نگهبانان ببینند. وقتی کسی صبحانه آورد، به او گفتم که ناراحتم و نمی‌توانم غذا بخورم. بیرون رفت و گزارش داد. یکی از نگهبانان آمد و دید که چشمانم گود افتاده است. گفت قیافه‌ام خوب نیست. پنجره را باز کرد تا هوای تازه وارد شود و یک پرستار را صدا کرد.

با لِی هم تماس گرفتند و از او خواستند فوراً بیاید. با دیدن خلط خونی در سطل پرسیدند که آیا در گذشته سل داشته‌ام؟ گفتم نه و درست بعد از آمدن به اینجا این‌طوری شدم.

یکی از نگهبانان گفت: «ما اینجا تو را  کتک نزدیم.»

جواب دادم: «قبل از آمدن به اینجا اینطور نبودم.»

پرستار پس از اندازه‌گیری فشار خون و ضربان قلبم، از محل ناراحتی‌ام پرسید. ناگهان به یاد صحبت‌های سرنگهبان افتادم و گفتم کمرم درد می‌کند.

لِی آمد و با دیدن من شوکه شد.

او فریاد زد: «آنها با تو چه کردند؟»

مأموران گفتند که مرا کتک نزدند و مرا به بیمارستان خواهند برد.

لِی گفت: «من پولی برای معاینه او ندارم.»

مأموران تصمیم گرفتند هر طور شده مرا به بیمارستان بفرستند. از قبل خیلی ضعیف شده بودم، به لِی گفتم به خاطر آزار و اذیت اینطور شدم.

بعد از اینکه مرا به بیمارستان پلیس آوردند، یکی از پزشکان مرا معاینه کرد و تشخیص داد که مبتلا به بیماری شدید عروق کرونر قلب و سل هستم. توصیه کرد در بیمارستان بستری شوم. گفتم نه و لِی هم گفت که پول ندارد. مرکز شستشوی مغزی با اداره 610 تماس گرفت و یکی از مأموران آمد. او لِی را می‌شناخت و بعداً تصمیم گرفت مرا به خانه بفرستد.

روز بعد از بازگشتم به خانه، تمام علائم از بین رفت. مثل همیشه سالم بودم. به لِی گفتم: «لطفا دیگر به پلیس اعتماد نکن. باید به فالون گونگ ایمان بیاوری. همچنین به مادرشوهرم و لان گفتم که چگونه ح‌ک‌چ (حزب کمونیست چین) فالون گونگ را سرکوب کرده و چگونه در اردوگاه کار مورد آزار و اذیت قرار گرفتم.

مادرشوهرم گفت: «مسخره است!»  «چگونه می‌توانند فقط به خاطر تمرین فالون گونگ با مردم چنین رفتار کنند؟»

لان اضافه کرد: «اگر بیایند که تو را اذیت کنند، ما آن را تحمل نمی‌کنیم!»

حمایت از جانب خانواده

دو مأمور از اداره پلیس محلی در ژوئیه2003 به خانه من آمدند. یکی از آنها لکنت داشت. آنها از من خواستند اسنادی را امضا کنم که به موجب آن قول دهم از اعتقادم دست بکشم. گفتم باید قلمی پیدا کنم و از این بهانه استفاده کردم و محل را ترک کردم و  لان را در خانه تنها گذاشتم.

مأمور اول که لکنت داشت گفت: «خواهر شوهرت کی برمی‌گردد؟»

لان پاسخ داد: «نمی‌دانم... نمی‌دانم.»

 مأمور پرسید: «چطور... تو هم... لکنت داری؟»

او پاسخ داد: «خب... چون تو... لکنت... من هم... لکنت دارم.»

مأمور دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد و با خنده بیرون رفت. آنها خیلی زود رفتند.

در واقع این اولین باری نبود که پلیس برای آزار و اذیت من آمد. آنها نمی‌دانستند که من و لِی در خانه دو خوابه در پشت ملک زندگی می‌کنیم، بنابراین آنها همیشه مستقیم به خانه سه خوابه جلویی می‌رفتند، جایی که پدرشوهر و مادر شوهرم و لان در آن زندگی می‌کردند.

یکبار که پلیس دوباره آمد، از لان خواستند در را باز کند، اما او نپذیرفت.

او گفت: «آمدن اینجا بدون حکم بازرسی خلاف قانون است. به علاوه، برادرم [لِی] جواهرات و پول نقد به ارزش 50هزار یوان دارد. اگر بعد از رفتن‌تان از بین برود چه؟»

پلیس رفت.

بار دیگر دو مأمور لباس شخصی ماشین خود را بیرون خانه پارک کردند و بدون در زدن به داخل حیاط رفتند.

لان آنها را دید و به پدرش گفت: «پدر، در [خانه] را ببنید. داخل خانه‌مان دزد آمده است!»

مأموران در حالی که بیرون می‌دویدند فریاد زدند «نه، ما پلیس هستیم!»

لان فریاد زد: «پس چرا لباس فرم نپوشیده‌اید؟ دیگر دیر شده!» «دیگران ممکن است از شما بترسند، اما ما نه. مبادا دیگر این جرئت را به خود بدهید دوباره اینجا بیایید!»

آن دو مأمور رفتند.

زمان دیگری بود که پلیس سر وقت شام آمد. رفتم و گفتم باید دستشویی بروم. آن دو مأمور از نزدیک مرا تعقیب کردند. به لان چشمکی زدم و او بین من و آنها حائل شد و شروع به گپ زدن با آنها کرد. زمانی که مأموران متوجه شدند لان در حال انجام چه کاری است، من دیگر از دیدشان خارج شده بودم. وقتی مرا پیدا نکردند، به لان گفتند که وقتی برگشتم به آنها گزارش دهد. او چیزی نگفت.

زمانی که لان یک روز برای انجام برخی کارها به اداره پلیس رفت، مأموری پرسید که چرا وقتی من برگشتم به آنها گزارش نداده است.

لان فریاد زد: «فکر می‌کنی چه کسی هستی؟» «چرا من باید به حرف شما گوش کنم؟ خرجم را می‌دهی؟»

مأمور انتظار این را نداشت و نمی‌دانست چگونه با او برخورد کند.

وقتی لان رفت، شخصی گفت: «کنار آمدن با این زن آسان نیست.»

لان با خودش فکر کرد: «البته که نه!»

یک روز صبح زمستانی ساعت 6 صبح ، چهار مأمور پلیس با یونیفورم با حکم بازرسی آمدند، اما آنها نمی‌دانستند که من قبل از ساعت 5 صبح سر کار رفته بودم. آنها مرا نمی‌شناختند و لان را با من اشتباه گرفتند. بنابراین او را روی زمین هل دادند تا به او دستبند بزنند.

لان پرسید: «به دنبال چه کسی هستید؟»

یکی از مأموران نام مرا ذکر کرد.

لان گفت: «مطمئنید که من هستم؟ می‌دانید که دستگیری فرد اشتباه عواقبی دارد. وای قلبم! خیلی می‌ترسم فکر می‌کنم دارم سکته قلبی می‌کنم! [او بیماری قلبی داشت.] به‌علاوه، والدین مسنم اینجا هستند. اگر بترسند و مریض شوند، هزینه‌های درمانی آنها را می‌پردازید؟»

خواهر بزرگترش درست قبل از جراحی سرطان رحم پیش ما بود. او حقایق فالون گونگ را می‌دانست و اغلب می‌گفت: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» عمل جراحی او بعداً بدون عارضه انجام شد. وقتی پلیس آن روز آمد، او هنوز در رختخواب بود. او با شنیدن صحبت خواهرش لان با پلیس، با لباس خواب بیرون آمد و فریاد زد: «چه کسی در حال قلدری برای خواهرم است؟! تا سر حد مرگ با شما می‌جنگم!»

مأموران دستبندها را باز کردند و به لان کمک کردند بایستد. سپس از او و خواهرش عذرخواهی کردند.

پسر بزرگ‌ترین برادر لی، که او نیز با ما زندگی می‌کرد، آماده می‌شد تا سر کار برود، اما مأموران او را متوقف کردند.

برادرزاده لی در حالی که با عجله بیرون می‌رفت پاسخ داد: «می‌‌توانم از کار صرف‌نظر کنم، اما آیا به من پول می‌دهید؟»

سپس با عمویش (دومین برادر بزرگ لِی) تماس گرفت و او با ماشین به محل کار من آمد و از من خواست که آنجا را ترک کنم تا دستگیر نشوم.

زمان دیگر یک عصر تابستانی حوالی ساعت 8 شب بود. داشتم در اطراف خانه‌مان قدم می‌زدم، در حالی که لِی و دوستش سون مشغول بازی شطرنج بودند. سه مأمور پلیس لباس‌شخصی بدون اینکه چراغ جلوی ماشین کروز خود را روشن کنند آمدند. آنها ایستادند و یکی از آنها دستانم را گرفت و خواستار کارت شناسایی‌ام شد. گفتم باید داخل بروم تا آن را بردارم. اما مأمور به من اجازه رفتن نداد. لِی این را دید و شانه مأمور را محکم گرفت. او فشار دستش را روی من کم کرد و لِی بازویش را گرفت تا از تعقیب من جلوگیری کند. داخل خانه رفتم و در را از داخل قفل کردم. سپس از پنجره بیرون پریدم و خانه را ترک کردم.

بعداً متوجه شدم که این سه مأمور به خودروی وَن پلیس خود بازگشتند، لباس‌های خود را پوشیدند و با رئیس اداره پلیس خود تماس گرفتند و گفتند که شخصی مانع انجام وظایف رسمی‌شان شده است. رئیس با بیش از 20 مأمور آمد و خانه ما را محاصره کرد.

بسیاری از اهالی روستا نیز برای تماشا آمده بودند. لان با شنیدن این همهمه از پدرشوهر و مادرشوهرم خواست بیرون بیایند. سپس به مادرشوهرم گفت: «اگر پلیس بخواهد اینجا کسی را دستگیر کند، شاید بتوانی جلوی ون پلیس دراز بکشی تا جلوی بردن عروست را بگیری.»

مادرشوهرم سر تکان داد. لِی قبل از ازدواج با من اغلب با دیگران دعوا می‌کرد و مادرشوهرم می‌دانست چگونه با موقعیت‌های سخت کنار بیاید.

مادرشوهرم و لان وقتی دیدند که من رفته‌ام خیال‌شان راحت شد. دو مأمور در حال کشیدن لِی به داخل ون پلیس بودند و می‌گفتند او مانع انجام وظایف رسمی‌شان شده است. مادرشوهرم به سمت ون پلیس رفت و فریاد زد: «من برای مراقبت از خودم خیلی پیر شدم. هرجا پسرم برود خواهم رفت.» سپس شروع به ورود به ون کرد. پلیس با دیدن موهای سفید و پیری او، لِی را رها کرد.

به دلیل آزار و اذیت‌های مکرر، اغلب مجبور می‌شدم از خانه دور باشم.

برکت و سپاس

در طول این سال‌ها، حوادث زیادی رخ داد که من و تمام خانواده‌ام از فالون گونگ برکت دریافت کردیم. در اینجا چند نمونه آورده شده است.

روزی در اکتبر سال 2006، زمانی که دوچرخه‌سواری می‌کردم، یک تاکسی به من برخورد کرد و دوچرخه را درهم شکست. به جلو هل داده شدم و به هوا پرتاپ شدم و روی سقف تاکسی پایین آمدم. نیرو به حدی بود که شیشه جلوی تاکسی شکسته شد. راننده ناگهان ماشین را متوقف کرد و مرا به کنار جاده پرت کرد. از هوش رفتم. از آنجایی که تاکسی واقعاً سریع رانندگی می‌کرد، قبل توقف، خط ترمز طولانی و عمیقی روی زمین برجای گذاشت. تماشاچیان همه فکر می‌کردند هیچ راهی برای زنده ماندن من وجود ندارد.

راننده مرا به بیمارستان فرستاد. بعد از به هوش آمدن به او گفتم خوب می‌شوم و درخواست غرامت نمی‌کنم. ما در مورد فالون گونگ صحبت کردیم و او موافقت کرد که سازمان‌های ح‌ک‌چ را ترک کند. سپس مرا به خانه فرستاد. تا دو روز بعد بدنم درد می‌کرد. اما آن را نادیده گرفتم و به خواندن کتاب‌های فالون گونگ و انجام تمرینات طبق معمول ادامه دادم. دو هفته بعد به حالت عادی برگشتم. از استاد لی بسیار سپاسگزارم.

از آنجا که لان معتقد بود فالون گونگ خوب است و از من محافظت می‌کرد، سرنوشت او نیز تغییر کرد. زمانی که او جوان بود، یک فالگیر درباره ازدواج، فرزندان و سایر جنبه‌های زندگی او پیش‌بینی‌هایی کرده بود. همه چیز به حقیقت پیوست به جز پیش‌بینی اینکه او در 47 سالگی می‌میرد. لان اکنون 52 ساله، سالم‌تر از زمانی است که جوان‌تر بود. شوهر سابقش برای او و پسرشان آپارتمان خرید.

من به خوبی از پدرشوهر و مادرشوهرم مراقبت می‌کردم. وقتی نمی‌توانستند از رختخواب بلند شوند، به آنها غذا می‌دادم و تمیزشان می‌کردم. هیچ یک از آنها قبل از مرگ رنج زیادی نکشیدند. پدرشوهرم در 85 سالگی فوت کرد. مادرشوهرم پیش از مرگش در 82 سالگی مدام  «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را تکرار می‌کرد و او به من گفت که تعداد زیادی فالون قرمز در حال چرخش دیده است.

بزرگ‌ترین برادر لِی در سال 2002 درگذشت و همسر بیوه‌اش دوباره ازدواج کرد و رفت. پسر آنها نیز فرد خوبی است و او گاهی اوقات به نصب بنرهای «فالون دافا خوب است» در بالای تیرهای چراغ برق کمک می‌کرد. از آنجایی که خانه او قدیمی بود و از سقفش آب نشتی می‌کرد، من و لِی خانه بزرگترمان را با او عوض کردیم. او بسیار سپاسگزار بود. او اغلب به مردم می‌گفت: «من به عمه‌ام به عنوان یک تمرین‌کننده فالون گونگ افتخار می‌کنم. او با همه خوب رفتار می‌کند. تمرین‌کنندگان فالون گونگ بهترین هستند.» او از لِی خواست که مرا گرامی بدارد.

لان بعداً نقل مکان کرد، اما همچنان پسرش را به دیدن ما می‌آورد. پسرش خیلی با ما صمیمی بود و اگر چند روز فرصتی برای ملاقات حضوری نداشته باشیم زنگ می‌زند.

لِی هم خیلی تغییر کرد. او خیلی به خانواده اهمیت می‌داد و حتی ظرف‌ها را می‌شست. وقتی به او گفتم که می‌خواهم از خانه‌مان برای میزبانی گروه مطالعه فا استفاده کنم، او اصلاً تردید نکرد. او همچنین با تمرین‌کنندگانی که به خانه ما می‌آیند بسیار مهربان است. در مقایسه با گذشته، او تقریباً مانند فردی متفاوت شده است. او اکنون یک کار آسان با دستمزد خوب در یک کارخانه دارد. همه می‌گویند او خیلی خوش‌شانس است.

لِی همچنین از سلامتی خوبی برخوردار است. او چهره‌ای گلگون و موهای تیره‌ای دارد که آن را به فالون گونگ نسبت می‌دهد. وقتی حقایق فالون گونگ و آزار و شکنجه را به دیگران می‌گویم، او اغلب به من کمک می‌کند.

دختر ما از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده و کارش را خوب انجام می‌دهد. با وجود جامعه پرهرج‌ومرج، او می‌تواند براساس باورش عمل کند و درستکاری خود را حفظ کند. هم او و هم لِی نشان‌یادبود دافا را در ماشین‌هایشان آویزان می‌کنند.

می‌دانم که شادی خانواده‌ام از فالون گونگ می‌آید و به خاطر آن از استاد لی صمیمانه سپاسگزارم.

دیدگاه‌های ارائه‌شده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وب‌سایت دارای حق انحصاری کپی‌رایت برای وب‌سایت مینگهویی است. مینگهویی به‌طور منظم و در مناسبت‌های خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.