(Minghui.org) تمرین فالون دافا را در بهار 1996 زمانی‌که حدوداً 60 سال داشتم شروع کردم. در تمام بدنم بیماری داشتم مانند بیماری قلبی، روماتوئید، بیماری خونی، خونریزی معده، عفونت کیسۀ صفرا، نفریت و غیره. داروهای چینی و غربی مصرف کردم و همچنین دو سال تای چی تمرین کردم، اما وضعیت سلامتی‌ام بهتر نشد. یک روز پس از اینکه تمرین تای چی را در پارکی به پایان رساندم، از کنار محل تمرین فالون دافا رد شدم. آنجا ایستادم تا تماشا کنم.

روز بعد، به جای تمرین تای چی، به محل تمرین فالون دافا رفتم. به‌محض ورود، یک دستیار تمرینات را به من آموزش داد. روز سوم، کتاب ارزشمند جوآن فالون را به‌دست آوردم. آن شب شروع به خواندن کردم.

قبل از اینکه سخنرانی اول را تمام کنم، اشک از صورتم جاری شد. انگار چیزی در زیر شکمم می‌چرخید که احساس خیلی خوبی بود، بعد خوابم برد. وقتی صبح روز بعد از خواب بیدار شدم بدنم احساس آرامش داشت و مثل قبل نبود. سریع به محل تمرین رفتم و به دستیار گفتم چه اتفاقی افتاده است. او به من گفت که رابطۀ تقدیری خوبی با فالون دافا دارم، استاد از قبل از من مراقبت می‌کردند و بدنم را تنظیم کردند. او از من خواست که با پشتکار تمرین کنم.

شوهرم: «وقتی شایسته باشم دافا را تمرین خواهم کرد» من و شوهرم هم‌سن هستیم. وقتی او شاهد بهبود سریع وضعیت سلامتی‌‌ام پس از شروع تمرین بود، گفت: «فالون دافا واقعاً قدرتمند است.» اگرچه او هیچ مشکل جدی در سلامتی‌اش نداشت، اما می‌خواست آن را امتحان کند. او را تشویق کردم که تمرین کند و یک کپی از جوآن فالون برایش تهیه کردم.

شوهرم کتاب را خواند و تمرین‌ها را یاد گرفت، اما به‌تدریج آن را رها کرد. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «فالون دافا خوب است و الزاماتش بسیار زیاد است. فکر نمی‌کنم لیاقتش را داشته باشم. می‌ترسم که نتوانم الزامات را برآورده کنم، ممکن است دافای مقدس را لکه‌دار کنم، که مسئله‌ای جدی است.» او می‌خواست صبر کند و بعداً که شایستگی‌اش را داشت، شروع به تمرین کند. اما گفت: «از تزکیه‌ات حمایت می‌کنم.»

او خیلی سرسخت و باهوش است و برای دیگران سخت است که او را متقاعد کنند تا کاری که دوست ندارد را انجام دهد.

شوهرم راه‌هایی برای محافظت از من پیدا می‌کرد در 20 ژوئیه 1999، ح‌ک‌چ (حزب کمونیست چین) شروع به آزار و اذیت وحشیانه فالون دافا کرد. آن روز، من به همراه تمرین‌کنندگان دیگر به مقر دولت مرکزی رفتیم تا دادخواستی برای اعاده حیثیت از دافا ارائه کنیم. پلیس ما را در مدرسه‌ای نگه داشت. شوهرم آمد و پلیس را قانع کرد و مرا به خانه برد. بعداً برای روشنگری حقیقت و تأیید اعتبار دافا به پکن رفتم و در یک اداره پلیس بازداشت شدم. بار دیگر شوهرم آمد و مرا به خانه بازگرداند.

من به‌خاطر روشنگری حقیقت بارها دستگیر و بازداشت شدم و این شوهرم بود که همیشه مرا به خانه برمی‌گرداند. او اغلب می‌گفت: «اگر مردی نتواند از همسرش محافظت کند، چگونه می‌توان او را مرد خوبی نامید؟!»

او هرگز به ح‌ک‌چ نپیوست. پس از خواندن نُه شرح و تفسیر درباره  حزب کمونیست، گفت: «من از همان ابتدا می‌دانستم که حزب خوب نیست! من آینده‌نگری داشتم، آیا اینطور فکر نمی‌کنی؟» گفتم: «تو باهوشی. چرا فالون دافا را با من تمرین نمی‌کنی؟» او پاسخ داد، «اگر تو فالون دافا را تمرین کنی و من نیز تمرین کنم، اگر ح‌ک‌چ مرا دستگیر کند، چه کسی از تو محافظت خواهد کرد؟» گفتم: «کسی که واقعاً از من محافظت می‌کند، استاد دافا است.» او گفت: «استاد از تو محافظت می‌کنند، اما من وسیله نجات هستم.»

خانه‌ام یک مکان مطالعه فا است، شوهرم به من کمک می‌کند اتاق‌ها را تمیز کنم، زمین را بشویم، کوسن‌ها را بچینم و با لبخند به تمرین‌کنندگان خوشامد می‌گوید. یک مکان کوچک تولید مطالب روشنگری حقیقت در خانه خود راه‌اندازی کردم و او گاهی اوقات در خرید لوازم مورد نیاز به من کمک می‌کند.

شوهرم از چنکال مرگ نجات پیدا کرد پارسال شوهرم دچار سکته قلبی شد. او گفت که به‌خاطر بحث با خواهرش درباره ارثیه این اتفاق افتاد. او در بیمارستان بستری شد. دکتر گفت که بهبودی از بیماری‌های مزمن برای سالمندان آسان نیست. از شوهرم خواستم به خانه برویم و فالون دافا را با هم تمرین کنیم. او سرش را تکان داد و گفت: «با چنین وابستگی بزرگی به درمان، برای استاد دافا دردسر زیادی ایجاد خواهم کرد.» گفتم: «بودن در کنار تو در بیمارستان بر انجام سه کار من تأثیر می‌گذارد.» او گفت: «تو برو هر کاری را که باید انجام دهی انجام بده. لطفاً اجازه نده من مانعت شوم. وقتی کارت تمام شد برگرد.»

اما با گذشت زمان، نتوانستم همه چیز را به‌خوبی اداره کنم. یک روز دکتر به من گفت: «شوهرت به‌دلیل انسداد رگ به فنر نیاز دارد. اکنون انسداد به 92 تا 95 درصد رسیده است. او برای نفس کشیدن به دستگاه تنفس مصنوعی متکی است. وضعیتش بسیار وخیم است و با گذشت زمان بدتر خواهد شد. ممکن است بمیرد. برای تشییع جنازه آماده شوید.  نامه وضعیت بحرانی که صادر کردم نزد پسرت است. به شما نگفته است؟»

به بخش بستری شوهرم برگشتم. وقتی پسرم آمد، به خانه رفتم و جلوی عکس استاد زانو زدم. گفتم: «استاد، جان من و خانواده‌ام در دست شماست.» سپس افکار درست فرستادم.

بعداً جوآن فالون را برداشتم. تازه یک سخنرانی را تمام کرده بودم که دخترم به خانه آمد. به‌آرامی گفت: «غمگین نباش. من قبلاً برای بابا کفن خریده‌ام. برادر بزرگترم و دامادت به قبرستان رفتند و جایی برای پدرمان رزرو کردند و ودیعه را پرداخت کردند.» درحین صحبت اشک‌هایش را پاک می‌کرد.

گفتم: «من یک تمرین‌کننده فالون دافا هستم و استاد تصمیم گیرنده هستند. پدرت نیز می‌داند که دافا خوب است. استاد بیان کردند: «اگر کسی در صبح دائو را شنیده باشد، در بعدازظهر می‌تواند بمیرد.» («در فا ذوب شوید»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر) پس نگران نباش.»

صبح روز بعد به بیمارستان رفتم. پسرم به من گفت که پدرش آنقدر عرق کرده که لباس‌هایش خیس شده است. سپس او از هوش رفته بود. دکتر در کمال ناامیدی، به پسرم گفت که برای تشییع جنازه آماده شود.

پسرم گفت: «وقتی پدر از خواب بیدار شد، می‌خواستم با شما تماس بگیرم. او دستم را گرفت و بعد از مدتی به خواب رفت.» در حالی‌که داشتم به شوهرم نگاه می‌کردم او از خواب بیدار شد. با لبخند گفت: بالاخره رسیدی. خیلی وقت است منتظرت بودم.» از او پرسیدم چه مشکلی دارد و او به من اشاره کرد که کنارش بنشینم و پسرمان اتاق را ترک کرد.

او به من گفت: «دیشب خوابی دیدم. در خوابم وارد تونلی تاریک و عمیق شدم. خیلی ترسناک بود. ناگهان مرد بزرگی روبروی من ایستاد و پرسید کجا می‌روم؟ به او گفتم نمی‌دانم. به من اشاره کرد که به پایین نگاه کنم. وقتی به پایین نگاه کردم، قلبم به تپش افتاد و وحشت کردم. گفت سریع برگرد. برگشتم اما دیدم راهی نیست. او گفت: «برگرد و از همسرت بپرس.» من به او تعظیم کردم و گفتم: «همسرم از من خواست که دافا را تمرین کنم. دافا بسیار مقدس است، من شایسته نیستم.» او خندید و پیشانی‌ام را لمس کرد. بعد از خواب بیدار شدم. هنوز هم صدای آن مرد در گوشم است که می‌‌گفت: «فقط تزکیه! فقط تزکیه!»

شوهرم با اشتیاق به من نگاه کرد. گفتم: «استاد در خواب تو را آگاه کردند و همچنین مرا. استاد از ما خواستند که با هم تزکیه کنیم!» او دوباره این کلمات را تکرار کرد: «فقط تزکیه! فقط تزکیه!»

دکتر آمد و به شوهرم نگاه کرد و رو به من کرد و گفت: باید آنژیوگرافی انجام دهم. وقتی بی‌میلی مرا دید اشاره کرد که با او بروم. در راهرو گفت: «فکر می‌کنی شوهرت بهتر شده است؟» با تکان دادن سر جواب مثبت دادم. او گفت: «امیدت را از دست نده. اما می‌ترسم اینطوری نباشد که به‌نظر می‌رسد. این نوعی بهبودی لحظه‌ای است، درست قبل از مرگ.» اما نتیجه آزمایش پزشک را شگفت‌زده کرد، فقط نیمی از رگ‌های خونی مسدود بودند که بسیار بهتر از قبل بود. او گفت: «این باورنکردنی است! چطور ممکن است؟!»

به بخش برگشتم و از شوهرم خواستم که صادقانه: «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!» را تکرار کند. او گفت: از وقتی که از خواب بیدار شدم، زیر لب آنرا زمزمه کردم!» برایش خوشحال شدم.

چند روز بعد شوهرم از بیمارستان مرخص شد. استاد نیکخواه جانش را نجات دادند!

پسران و دخترانم همگی عمیقاً متقاعد شدند که دافا فوق‌العاده است و از استاد تشکر کردند! نه تنها خانواده نزدیکم، بلکه همه اعضای خانواده بزرگ ما اکنون معتقدند که فالون دافا خارق‌العاده است!