(Minghui.org) من به‌خاطر تمرین فالون‌دافا در سال ۲۰۱۶ دستگیر شدم. وقتی در بازداشتگاه بودم، از شرکت در حضور و غیاب یا پوشیدن لباس زندان امتناع کردم. برای اعتراض به این‌که اجازه انجام تمرین‌های فالون‌دافا را نداشتم، دست به اعتصاب غذا زدم. یک هفته بعد سرپرست بازداشتگاه برای مذاکره با من آمد. او در نهایت با شرایطم موافقت کرد مبنی‌بر اینکه مجبورم نکنند لباس زندان بپوشم و بتوانم تمرین‌ها را انجام دهم. بنابراین به اعتصاب غذایم پایان دادم.

روشنگری حقیقت در بازداشتگاه و در جریان محاکمه

روشنگری حقیقت درباره فالون‌دافا و نجات موجودات ذی‌شعور، بدون توجه به مکانی که هستیم، از وظائف یک تمرین‌کننده است. از زمانی که به بازداشتگاه رفتم، هر روز به سؤال‌هایی درباره فالون‌دافا و علت آزار و شکنجه آن توسط حزب کمونیست پاسخ دادم. حقایق را از زوایا و جنبه‌های مختلف، برای هر کسی که خواست روشن کردم، تا شک و سردرگمی‌شان برطرف شود.

با زندانیان و نگهبانان درباره حقه خودسوزی میدان در تیان‌آن‌من، دادخواهی مسالمت‌آمیز در مجتمع دولتی در ۲۵ آوریل ۱۹۹۹، ماهیت حزب کمونیست و این‌که چگونه حزب به صورت نظام‌مند فرهنگ ۵۰۰۰ ساله چین را نابود کرده است، صحبت کردم.

با خردی که از تزکیه دافا به‌دست آورده‌ام، دروغ‌ها و ذهنیت سمی القاء شده به مردم توسط حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) را خنثی کردم. برای آن‌ها توضیح دادم که چرا لازم است از حزب جدا شوند و به آن‌ها کمک کردم تا ح‌ک‌چ و سازمان جوانان آن را ترک کنند. در ابتدا به‌نظر می‌رسید افراد زیادی متوجه حرف‌هایم نمی‌شوند. با تکرار مکرر این حقایق در مدت چهار ماه برخی متوجه شدند.

بسیاری از زندانیان درست قبل از سال نوی چینی در سال ۲۰۱۷ آزاد شدند. سرپرست‌های جدید سلول ما نیز حزب را ترک کرده بودند و می‌دانستند دافا خوب است. هر زمان زندانی‌های جدیدی به سلول ما منتقل می‌شدند، اولین چیزی که از آن‌ها می‌پرسیدیم این بود که «آیا در حزب یا هر یک از سازمان‌های آن عضو هستید؟» در صورتی که زندانی تازه‌وارد جوابش مثبت بود، آن‌ها به او می‌گفتند: «آن سازمان‌ها را ترک کن. ما همه این کار را انجام داده‌ایم.» همه تازه‌واردها بی‌درنگ موافقت می‌کردند. من همیشه بعداً برای آن‌ها توضیح می‌دادم که چرا ترک حزب موجب امنیت آن‌ها می‌شود. اگر تازه‌وارد هرگز عضو سازمان‌های حزب نشده بود، سرپرست سلول به او یاد می‌داد که بگوید: «فالون‌دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.»

هرگز تجربه‌ای باورنکردنی را فراموش نمی‌کنم. حدود ساعت ۱۰ صبح روزی در اواسط ماه مارس بود. هنگام تنفس زندانیان طبق معمول در ابتدا دور حیاط قدم می‌زدند و سپس شروع به دویدن می‌کردند. همان‌طور که از مکان همیشگی‌ام در گوشه حیاط تماشا می‌کردم، یکی از سرپرستان سلول به سمتم آمد: «اگر به ما ملحق شوی، همه فریاد می‌زنیم: "فالون‌دافا خوب است."» سرم را به علامت تأیید تکان دادم و با آن‌ها شروع به دویدن کردم. سرپرست سلول بعد از نیم دور شروع کرد: «یک، دو!» همه با هم پاسخ دادند: «فالون‌دافا خوب است! فالون‌دافا خوب است!» زندانیان سلول‌های دیگر نیز به ما پیوستند: «فالون‌دافا خوب است!» وقتی فریادها قطع شد، همه با هم از خنده منفجر شدیم. منظره شگفت‌انگیزی بود.

من و هم‌تمرین‌کنندگان در طول محاکمه از خودمان دفاع کردیم. به قاضی گفتیم: «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری اصولی جهانی هستند که همه بشریت از آن سود می‌برند. فالون‌دافا به مردم می‌آموزد که برای تقوا ارزش قائل شوند و افرادی خوب و مهربان باشند. هیچ‌یک از این‌ها اشتباه نیست. تمرین‌ها به تمرین‌کنندگان کمک می‌کنند تا بدون هیچ وابستگی از بیماری و کارما خلاص شوند. این روش چه اشکالی دارد؟ فالون‌دافا اخلاقیات بشر را احیاء می‌کند و  به او ارتقای معنوی می‌بخشد. کجای آن اشتباه است؟ فالون‌دافا در بیش از ۱۰۰ کشور و منطقه در دنیا مورد استقبال قرار گرفته و تمرین می‌شود. فقط توسط حزب کمونیست چین مورد آزار و شکنجه قرار گرفته است. عجیب نیست؟»

وکلای من گفتند که هیچ مبنای قانونی برای آزار و شکنجه و محکومیت تمرین‌کنندگان فالون‌دافا وجود ندارد. این کارها غیرقانونی و نقض قانون اساسی چین هستند. دادستان‌ها نتوانستند این استدلال‌ها را رد کنند. این جلسه فقط سه ساعت طول کشید.  

بعد از این‌که به زندان محکوم شدم، یک نامه تجدیدنظر ۳۰ صفحه‌ای نوشتم. آن را برای دادگاه میانی ارسال و به رأی صادره اعتراض کردم.

در بازداشتگاه هر وقت که فرصتی پیدا می‌کردم، نامه را برای هم‌سلولی‌هایم می‌خواندم. آن را در دسترس هر کسی که مایل به خواندن آن بود قرار دادم. امیدوار بودم همه به حقیقت درباره آزار و شکنجه فالون‌دافا آگاه شوند و آن را درک کنند. کسانی که نامه را خواندند، گفتند که به‌خوبی نوشته شده است. آن‌ها فکر کردند که حتماً من دارای تحصیلات دانشگاهی هستم. تمام خرد من در واقع از دافا سرچشمه گرفته است.

انتقال به زندان

از انجام آزمایش خون که از معاینات لازم برای انتقال به زندان بود خودداری کردم. در اعتراض به حکم غیرقانونی، برای دومین بار دست به اعتصاب غذا زدم. نگهبان‌ها در پنجمین روز اعتصاب‌غذای من آمدند. به دستانم دستبند زدند و پاهایم را غل و زنجیر کردند. من و دو تمرین‌کننده دیگر را در کامیون حمل زندانیان انداختند و به زندان منتقل کردند. حاضر نشدم با آزار و شکنجه همراهی کنم. این درگیری ۵۰ دقیقه طول کشید. دو نگهبان مسلح مرا به زور بیرون کشیدند و به داخل ساختمان بردند.

مرا به  سلول بردند و لباس‌ها و کفش‌هایم را درآوردند و لباس زندان و دمپایی به من دادند. سپس برای گرفتن عکس به بخش مدیریت برده شدم. وقتی با آن‌ها همکاری نکردم، دو زندانی شانه‌هایم را گرفتند و مرا جلوی دوربین نگه‌ داشتند. یکی دیگر از زندانیان تابلویی که نام من روی آن بود را بالا گرفت و عکس گرفته شد. چون به جای نگاه مستقیم به دوربین، به پایین نگاه می‌کردم، صورتم به سختی در عکس دیده می‌شد.

دوباره مرا به سلول برگرداندند و با دستبند به بدنۀ تخت دوطبقه بستند. نگهبان می‌دانست که من پنج روز است که اعتصاب غذا کرده‌ام. او به زندانی که مأمور نظارت بر من بود گفت: «امروز صبح به زور به او غذا داده شده است، مواظبش باش و هر اتفاقی افتاد فوراً گزارش کن.»

در حالی که دستانم به تخت بسته شده بود، مجبورم کردند روی یک چهارپایه کوچک بنشینم. هر سه روز یک‌بار تحت خوراندن اجباری قرار می‌گرفتم. در هفدهمین روز از اعتصاب غذا حالت تهوع به من دست داد. با بدتر شدن علائم تصمیم گرفتم به اعتصاب غذا پایان دهم.

بعد از این‌که دوباره شروع به خوردن کردم، پاهایم ورم کرد. حتی نمی‌توانستم دمپایی بپوشم. فقط هنگام غذا خوردن یا استفاده از دستشویی اجازه داشتم بلند شوم. بقیه روز باید در موقعیت ثابت باقی می‌ماندم. هر ثانیه و دقیقه از روز را صرف خواندن فا و فرستادن افکار درست می‌کردم.

زندانیان بیش از سه ماه بعد یک مقوای پهن روی زمین گذاشتند و چند ملافه و روتختی روی آن انداختند. شب یکی از دستانم را از چارچوب تخت باز کردند و بالاخره توانستم دراز بکشم و بخوابم. صبح رختخواب را برمی‌داشتند و تمام روز در موقعیت ثابت نشسته بودم.

مقوا یک ماه بعد با تخته چوبی جایگزین شد. تخته چوبی با کوتاه‌تر شدن روزها و کاهش دما روی چهارپایه کوچکی قرار داده شد تا از سرمای کف سلول در امان بمانم. هنگام خواب یکی از دستانم به تخت بسته بود و در طول روز هر دو در جلوی سینه‌ام بسته شده بودند. شش ماه بعد به سلول دیگری منتقل شدم که در آن یک تخت کوتاه قرار داده شده بود. زندانیانی که برای نظارت بر من گماشته شده بودند، دقیقاً در بالا یا کنار من می‌خوابیدند.  

اولین دوره حبسم در سال ۲۰۰۴

مربی سیاسی و دستیارش پرونده‌های مربوط به آخرین دوره حبسم در آن‌جا را مطالعه کردند. آن‌ها با رئیس سابق و نگهبان‌ها ازجمله آن‌هایی که ارتقاء پیدا کرده بودند یا به جای دیگری منتقل شده بودند، تماس گرفتند و تمام جزئیات پرونده‌های مرا بررسی کردند. قائم مقام از قبل مرا می‌شناخت و خیلی چیزها را با آن‌ها در میان گذاشت.

اولین بار در سال ۲۰۰۴ زندانی شدم. وقتی از این زندان به زندان دیگری منتقل شدم، قائم مقام فعلی، رئیس بخش سیاسی آن‌جا بود. آن‌ها برای این‌که مرا تبدیل کنند، در سلول انفرادی زندانی‌ام کردند. چهارده زندانی برای نظارت شبانه‌روزی من تعیین شده بودند. سلولی که در آن محبوس بودم مجهز به وسائل شکنجه مانند جلیقه آهنی و تخت مرگ بود. ۲۲ ماه در بخش ویژه نگهداری شدم. بیش از یک ماه در جلیقه آهنی با پاهای بسته بودم. پنچ مرتبه در وضعیت «دست باز» (به حالت عقاب با بال‌های گشوده) به تخت مرگبسته شدم که مدت زمان آن بین چند ساعت تا ۱۸ روز متوالی بود. طولانی‌ترین زمانی که مرا در فضای بسته نگه داشتند و در طول آن اصلاً نور خورشید را ندیدم، ۱۰ ماه بود.

وضعیت سلامتی‌ام رو به وخامت گذاشت و یک بار در بیمارستان بستری شدم. بعد از پنج ماه از این بخش مرخص و به زندان منتقل شدم. هشت زندانی مرا به سلول بردند و روی زمین محکم نگه‌داشتند و لباس‌هایم را درآوردند. سرم را تراشیدند و لباس زندان به تنم کردند و مرا روی  تخت گذاشتند. لباس زندان را درآوردم و روی کف سلول انداختم. مربی سیاسی زندانیان را برگرداند تا لباس‌ها را به تنم بپوشند. دوباره آن‌ها را درآوردم. مربی به زندانیان اشاره کرد و به نگهبان‌ها گفت که آن‌جا را ترک کنند. قبل از این‌که نگهبان‌ها از در خارج شوند، هشت زندانی شروع به مشت و لگد زدن به من کردند. ضرب‌و‌شتم زمانی تمام شد که تکان نخوردم.

چند ساعت بعد مرا به بخش ویژه بردند و روی زمین انداختند. چهار زندانی دور من نشستند. روز بعد مرا روی سه‌چرخه گذاشتند و به درمانگاه زندان بردند. پس از ۱۲ مرتبه عکس‌برداری با اشعه ایکس مرا به بخش ویژه برگرداندند و با دستبند به تخت مرگ بستند.

در اعتراض به رفتار خشونت‌آمیز دست به اعتصاب غذا زدم. بیش از دو ماه بعد، زندانیانی که مرا تحت‌نظر داشتند به نگهبان‌ها گزارش کردند که به‌شدت مریض هستم. آن‌ها به نگهبان‌ها گفته بودند که نباید در سلول انفرادی نگهداری شوم و پیشنهاد کردند که به سلول منتقل شوم. مرا همراه با تخت مرگ که به آن دستبند زده شده بودم به سلول بردند. بیش از دو هفته روی زمین مانده بودم. دمای هوا حوالی جشنواره ماه (اکتبر) کاهش یافت و در نهایت دستانم را از تخت مرگ باز کردند و مرا روی تخت گذاشتند. بیش از یک ماه بعد به اعتصاب غذا پایان دادم و شروع به خوردن یک وعده غذا در روز کردم. به خوردن یک وعده غذا در روز ادامه دادم تا این‌که سه سال بعد آزاد شدم.

بیشتر از خودم، قائم‌مقام بود که جزئیات بیشتری از تمام اتفاقات دوره اول زندانی شدنم را به‌خاطر داشت. او آن‌ها را در جلسه‌ای با مربی سیاسی و معاونش در میان گذاشت. این قائم‌مقام از سمت خود برکنار و به حبس محکوم شده بود.

مربی سیاسی و دستیارش پس از درک این‌که من به‌رغم آزار و شکنجه وحشتناک درطی اولین حبس، چگونه در ایمانم مصمم ماندم، متوجه شدند امکان استفاده از من برای پیشبرد فعالیت‌های سیاسی وجود ندارد. رفتارشان تغییر و لحن صدایشان آرام شد. آن‌ها به من توصیه کردند مراقب سلامتی خودم باشم تا بتوانم تا روز آزادی زندگی کنم.

همکاری و سازش نکردن

من حاضر به شرکت در حضور و غیاب زندان نشدم. همچنین کارهای سختی را که برای زندانیان درنظر می‌گیرند را انجام ندادم. هیچ مدرکی را امضاء نکردم، منتظر نشدم برای ورود به دفتر صدایم کنند، ادای احترام به پرچم ملی چین و تمجید از ح‌ک‌چ را انجام ندادم. با هیچ‌یک از خواسته‌های نگهبان‌ها یا مقامات زندان در مانورهای آتش‌نشانی و بلایای طبیعی یا بازرسی‌های مقامات عالیرتبه همکاری نکردم.

هر روز از ساعت ۷ صبح تا ۹ عصر به کارگاه می‌رفتم و وقتی به سلول برمی‌گشتم، علاوه بر صرف غذا و حمام، کنار پنجره بدون حرکت می‌نشستم و فا را می‌خواندم و افکار درست می‌فرستادم. هر روز این کارها را در مقابل زندانیان و نگهبان‌ها انجام می‌دادم. در واقع این همان کارهایی بود که در طول دوره اول زندان انجام دادم.

مقامات زندان در ماه ژوئن اعلامیه عفو صادر کردند. مربی سیاسی و رئیس بخش سعی کردند مرا متقاعد کنند: «تو تنها کسی هستی که در این بخش واجد شرایط عفو ویژه هستی. رئیس زندان از تو می‌خواهد بیانیه‌ای بنویسی تا زودتر آزاد شوی. چرا می‌خواهی این‌جا بمانی و رنج بکشی؟» به آن‌ها گفتم: «واقعاً آرزو می‌کنم کاش می‌توانستم به خانه برگردم. تمرین‌کنندگان فالون‌دافا به این‌جا تعلق ندارند. وقتی سرباز بودم و از کشور دفاع می‌کردم، هیچ شرط و شکایتی نداشتم. شما ادعا می‌کنید که برای آنچه برای کشور انجام داده‌ام می‌خواهید از من قدردانی کنید و مرا عفو کنید، ولی با کلی شرط و درخواست. با هیچ‌یک از آن‌ها موافق نیستم.»

وقتی با نگهبان‌ها صحبت می‌کردم، لحن صدایم مؤقرانه و محترمانه بود. به حضور و غیاب پاسخ نمی‌دادم و با هیچ‌یک از دستوراتشان همکاری نمی‌کردم. نگذاشتم امکان عفو مرا تکان دهد یا موضع و اصولم را تغییر دهد. اعمال من باعث شد زندانیان از جمله آن‌هایی که به نگهبان‌ها در آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان دافا کمک می‌کردند، از صمیم قلب برای تمرین‌کنندگان دافا احترام بیشتری قائل شوند.

روشنگری حقیقت بعد از جلب اعتماد آن‌ها آسان‌تر شد. پس از این‌که زندانیان مسئول نظارت بر من از حقیقت دافا مطلع شدند،  کمکم کردند تا بسیاری از زندانیان دیگر را نجات دهم. زندانیان زیادی بعد از تغییر و سازماندهی کامل همه بخش‌ها به قسمت ما منتقل شدند. از هر فرصتی استفاده می‌کردم تا حقیقت را برای آن‌ها روشن کنم.

تلاش‌های ناموفق برای تبدیل من

مربی سیاسی جدیدی در ژوئیه سال ۲۰۲۰ آمد. هر بار که می‌دید من با آن‌ها همکاری نمی‌کنم یا قوانین زندان را نادیده می‌گیرم، دست به کار می‌شد. به میل خود دشنام می‌داد و مرا کتک می‌زد. سه مرتبه برای تبدیل من تلاش کرد ولی هیچ‌یک از انگیزه‌ها یا تهدید‌هایش مؤثر نبودند.

اولین بار که سعی کرد مرا متحول کند، زندانیان مسئول نظارت بر من، مرا به دفترش بردند. مربی سیاسی آن‌ها را فرستاد تا بیرون در نگهبانی دهند و به آن‌ها گفت به هیچ‌کس اجازه ندهند قبل از این‌که در را قفل کند مزاحم او شوند. او از همه تاکتیک‌های معمول استفاده کرد – بلوف زدن، دروغ‌گویی، رشوه دادن،  تهدید کردن. ابتدا روبه‌روی من و سپس درست کنارم نشست. خم شد و بدنش را به بدن من مالید. التماس کرد و دروغ می‌گفت و تهدید می‌کرد، ولی من آرام ماندم و سکوت کردم. دو ساعت بعد با من اتمام حجت کرد و یک روز به من فرصت داد.

دفعه دومی که دنبال من فرستاد، به‌محض این‌که وارد دفترش شدم گفت: «باید مشکل بین‌مان را حل کنیم.» از او پرسیدم که منظورش چه مشکلی است؟ او فریاد زد: «تظاهر نکن که نمی‌دانی!»  شروع به تکرار دروغ‌های ح‌ک‌چ در تهمت زدن به دافا کرد.

صبر کردم تا حرف‌هایش تمام شد سپس با آرامش به او گفتم: «اول از همه من هیچ وقت این‌طور فکر نکردم و چنین چیزهایی را نگفتم. دوم این‌که این‌ها حرف‌های توست و ذهنیت تو را نشان می‌دهد. این‌ها افکار و احساسات توست.» حرفی که زدم او را ساکت کرد. بیش از یک دقیقه مکث کرد و بعد موضوع را تغییر داد. در مورد وضعیت سلامتی‌ام پرسید و مختصری درباره سایر مسائل صحبت کرد. در پایان به من گفت: «می‌توانی بروی. بعد از سال نوی چینی دوباره با هم صحبت می‌کنیم.»

دفعه بعد که مرا به دفتر او بردند پرسید: «درباره مسائلی که قبل از سال نوی چینی با هم صحبت کرده بودیم فکر کردی؟» لبخند زدم و چیزی نگفتم. صورتش تیره شد. بعد از یک یا دو دقیقه سکوت، حالت صورتش ناگهان ملایم شد و حتی به‌نظر خوب می‌رسید. از من درباره زمان باقیمانده تا آزادی‌ام و سایر مسائل بی‌اهمیت پرسید.

در پایان به من گفت که امیدوار است قبل از پایان دوره زندانی‌ام بتوانم چیزی را به صورت مکتوب بنویسم. او گفت از هر زاویه‌ای می‌تواند باشد و به او امکان بستن پرونده‌ام را می‌دهد. با او موافقت کردم ولی به‌دلیل وضعیت بد سلامتی‌ام این کار را نکردم. این مربی سیاسی سه روز قبل از آزادی‌ام به بخش دیگری منتقل شد.

آزار و شکنجه گسترده

تورم پاهایم در حال کاهش بود ولی حس خوبی نداشتم، گویی این ناراحتی از یک سطح عمیق میکروسکوپی ایجاد می‌شد. وقتی راه می‌رفتم احساس می‌کردم چیزی به کف پایم چسبیده است. عقیده داشتم فقط خروج کارما است و توجه زیادی به آن نمی‌کردم. اشتهایم در زمستان ۲۰۱۹ کم شد و صبح‌ها حوصله خوردن نداشتم. فقط در عرض چند ماه تقریباً ۷ کیلو وزن کم کردم.

بیماری همه‌گیر در طول سال نوی چینی در سال ۲۰۲۰ شروع شد. متوجه شدم اصلاح فا اکنون در دنیای بشری آشکار شده است. بسیاری از وابستگی‌ها و عقاید بشری‌ام مانند تعصب، ذهنیت خودنمایی، رقابت‌جویی، شهوت، وابستگی راحت‌طلبی و بی‌طاقتی همگی پدیدار شده بودند. سعی کردم آن‌ها را با مطالعه فا و فرستادن افکار درست از بین ببرم.

بعد از تعطیلات سال نوی چینی، هر روز به کارگاه می‌رفتم. هنوز برای مطالعه فا و فرستادن افکار درست، کنار پنجره می‌نشستم. احساس می‌کردم باسنم هیچ بافتی ندارد و مستقیم روی استخوان‌ها یا اعصابم می‌نشینم. عقیده داشتم که فقط کارما است و مرتب حالت نشستنم را اصلاح می‌کردم تا بتوانم با تمرکز فا را مطالعه کنم و افکار درست بفرستم.

این سختی به‌خصوص در ناحیه کمر و باسن تا سال ۲۰۲۱ بدتر هم شد. پاهایم درد داشت و خیلی ضعیف شده بود. برای کاهش این ناراحتی در حرکت به سمت عقب و جلو، یک پا را روی پای دیگر می‌گذاشتم و می‌چرخیدم. سپس کل بالا تنه‌ام از کمر تا گردن دچار گرفتگی شد. خیلی سخت بود. هنوز معتقدم فقط در حال از بین بردن کارما و رشد گونگ در بدنم بودم. صرف‌نظر از این‌که چقدر از نظر جسمی مشکل داشتم، هر روز افکار درست می‌فرستادم و سه کار را انجام می‌دادم. با گرم‌تر شدن هوا در ماه ژوئن، زخم‌هایی در دهان و روی زبانم ایجاد شدند. آن‌قدر دردناک بودند که نمی‌توانستم غذا بخورم. افکار درستم را قوی‌تر کردم. گاهی از صبح که بیدار می‌شدم تا شب که به رختخواب می‌رفتم افکار درست می‌فرستادم. تقریباً مطالعه فا را متوقف کرده بودم. دو هفته بعد احساس عجیبی در اندام‌های داخلی‌ام داشتم. به سرعت وزن کم کردم. نمی‌توانستم بایستم و در راه رفتن مشکل داشتم.

وضعیت بد بدنم در ماه ژوئیه به حد نهایی خود رسیده بود. اغلب نیمه‌شب برای بررسی ضربان قلبم از خواب بیدار می‌شدم. خیلی عرق می‌کردم و دهان و زبانم خشک می‌شد. می‌توانستم صدای ضربان قلبم را بشنوم – انگار کسی درحال نواختن طبل بود.

در ماه سپتامبر احساس ‌کردم چیزی درونم از کمر به سمت بالا در حال برآمده شدن بود. آن در درونم به سمت بالا چنگ و گره می‌انداخت. این حس روز به روز شدیدتر می‌شد – گاهی احساس می‌کردم بالا‌تنه‌ام با طناب بسته شده‌ است و مرتب تنگ‌تر و سفت‌تر می‌شود. بعضی اوقات به سختی نفس می‌کشیدم. احساس گیجی و سردرد می‌کردم.

بی‌حسی از پایین بدنم به دستانم رسید. کمر، باسن، پاهایم به‌قدری بی‌حس شده بودند که تقریباً تمام ‌حسم را در آن‌ها را از دست داده بودم. کف پایم ضخیم به‌نظر می‌رسید – وقتی قدم می‌زدم نمی‌توانستم زمین را حس کنم. احساس می‌کردم هر لحظه قرار است زمین بخورم. سردرد، سرگیجه، تهوع و استفراغ بیشتر و بیشتر شد. وقتی سردرد داشتم، شقیقه‌هایم را فشار و سرم را به میز تکیه می‌دادم. حتی در حالت نیمه‌هشیاری، هرگز فرستادن افکار درست را متوقف نکردم.

شش روز قبل از آزادی نمی‌توانستم برای رفتن به کارگاه از جایم بلند شوم.  فقط می‌خواستم بخوابم. وقتی زنگ صبحگاه زده شد، دو زندانی مرا گرفتند و به طبقه پایین ‌بردند. قبلاً هرگز به کمک نیاز نداشتم. بعد از طی یک پله دیگر نمی‌خواستم حرکت کنم. روی زمین ‌نشستم تا این‌که همه به طبقه پایین ‌رفتند. زندانیان درنهایت کمکم کردند به طبقه پایین بروم و ما در انتهای صف ایستادیم. صورتم به‌قدری رنگ پریده بود که تقریباً زرد به‌نظر می‌رسید. زندانیان بعداً به من گفتند که شبیه خودم نبودم. رئیس بخش آمد و به زندانیان گفت تا مرا به درمانگاه زندان ببرند.

کل بدنم به‌شدت ضعیف شده بود. به‌محض این‌که به درمانگاه رسیدیم، روی تخت افتادم و تقریباً از حال رفتم. دمای بدنم ۳۰ درجه سانتیگراد بود و در آزمایش نوار قلبم مشکل ضربان قلب تشخیص داده شد. در واقع من از دو ماه قبل تب داشتم. وقتی شب می‌خوابیدم اندام‌های داخلی‌ام به‌قدری داغ می‌شدند که به سختی می‌توانستم از روانداز استفاده کنم. با این‌حال در طول روز دستانم سرد بودند. با نگه‌داشتن یک فنجان آب گرم آن‌ها را گرم می‌کردم.

به‌طور مبهم احساس کردم سوزن آنژیوکت در پوستم فرو می‌رود ولی نمی‌توانستم مقاومت کنم. فقط به آن‌ها اجازه دادم هر کاری می‌خواهند بکنند. برای فرستادن افکار درست فقط می‌توانستم ۳۰ ثانیه ذهنم را متمرکز کنم. حتی با کمک دیگران یا تکیه دادن به دیوار، فقط می‌توانستم هر بار پایم را تقریباً ۳ سانتیمتر بکشم. پنج روز مانده بود تا به خانه بروم ولی بدنم از پا درآمده بود. فکر می‌کردم که هر لحظه ممکن است بمیرم و نتوانم به خانه برگردم.

نگهبان‌ها متوجه شدند که چه‌قدر ضعیف شده‌ام و می‌ترسیدند که مسئول شناخته شوند. به دکتر زندان گفتند تا آزاد شدنم مرا با تزریق مایعات وریدی نگه ‌دارند. بدون این‌که متوجه باشم، با اجازه دادن به آن‌ها برای تزریق سرم، می‌دانستم آزار و شکنجه نیروهای کهن را تأیید کرده‌ام و کل بدنم متورم شد. در آن لحظه هیچ افکار درستی نداشتم. به مرگ فکر می‌کردم و این‌که چگونه در کنار پدرم دفن شوم.

پدرم مرد صادق و مهربانی بود. به‌ندرت صحبت می‌کرد و هرگز احساسات خود را بیان نمی‌کرد. اولین‌ باری که به‌خاطر اعتقاداتم زندانی شدم، به بسیاری از سازمان‌های دولتی رفت و درخواست کرد مرا آزاد کنند. او تمام کارهای خانه را انجام می‌داد، سه وعده غذا می‌پخت و از پسرم مراقبت می‌کرد. روزی که قرار بود آزاد شوم، چهار نگهبان دستانم را به پشتم بستند و نیمه‌شب مرا از زندان بیرون بردند و تحویل اداره ۶۱۰ محلی دادند. آن‌ها مرا مستقیم به مرکز شستشوی مغزی بردند.

روزی که از مرکز شستشوی مغزی مرخص شدم، مادر، دایی و بردار کوچکم برای بردنم آمدند. چشمان مادرم قرمز و پف کرده بود. شک کردم که باید اتفاق مهمی افتاده باشد. مادرم گفت که پدرم فوت کرده است. پدرم وقتی فهمید بعد از آزادی دوباره مرا از زندان به مرکز شستشوی مغزی برده‌اند، از پا افتاد. سکته (خونریزی مغزی) کرد و درگذشت. 

این تاکتیک نیروهای کهن بود که جان پدرم را بگیرند و احساسات مرا تحت‌تأثیر قرار دهند تا مجبورم کنند درخصوص دافا مرتکب گناه شوم. من هیچ بیانیه‌ای ننوشتم و به هیچ‌یک از خواسته‌های آن‌ها عمل نکردم.

با افکار درست و حمایت استاد به خانه برگشتم.

قدرت «فالون‌دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.»

روزی که آزاد شدم، چند زندانی که مرا تحت‌نظر داشتند، کمک کردند که به حمام بروم و دندان‌هایم را مسواک بزنم. قبل از ساعت ۷ صبح به سلول برگشتیم. به‌محض این‌که روی تختم نشستم، نگهبان‌ها به زندانیان گفتند که مرا به طبقه پایین ببرند. سه زندانی کمکم کردند به طبقه پایین بروم. دو نگهبان پشت سرمان می‌آمدند. همان کامیونی که مرا به این زندان آورده بود، در طبقه پایین منتظر بود – هنوز به‌طور واضح یادم بود که دفعه آخر چگونه به داخل آن پرتاب شدم. فقط این‌بار قرار بود مرا به خانه ببرد.

کامیون کنار در اصلی توقف کرد. نگهبان مسلح که در بخش ورودی مشغول به کار بود، مدارک مرا گرفت. لباس‌هایی را که از خانه برایم آورده بودند پوشیدم و به سمت پنجره اتاقک نگهبانی رفتم. نگهبان وظیفه با دقت برگه را بررسی کرد. او به تصویری که روز اول از من گرفته شده بود نگاه کرد. سرم را پایین انداخته بودم و صورتم به سختی در عکس دیده می‌شد. او پرسید: «واقعاً این عکس شماست؟ کجا زندگی می‌کنی؟» ناگهان فای استاد به ذهنم آمد:

«جن، شن، رن - سه کلمه مقدسی که قدرت‌های بی‌کران فا را دارند
فالون‌دافا خوب است - افکار درستی که تمام فجایع را تغییر می‌دهند»
(«دوبیتی - منبع همه فا»، هنگ ‌یین ۴)

به او گفتم: «فالون‌دافا خوب است.» نگهبان وظیفه گفت: «یا فقط می‌توانی نام خیابان را به من بدهی.» من گفتم: «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» آرام بودم و لحن صدایم ملایم بود. در آن لحظه ذهنم پاک و خالص بود – هیچ فکر دیگری نداشتم.

همان‌طور که کلمات مقدس را می‌گفتم، نور زرد کم‌رنگی را دیدم که از بدنم می‌تابید. فوق‌العاده ملایم و لطیف بود. نور به‌طور پیوسته به سمت جلو می‌تابید و به همه طرف گسترش می‌یافت. منظره‌ای به اندازه صحنه آغازین شن‌یون تماشایی بود. آهسته در قلبم از استاد تشکر کردم.

نگهبانی که مرا همراهی می‌کرد با ناباوری به من نگاه کرد. اما به‌نظر می‌رسید نگهبان وظیفه چیزی نشنیده است: «صبر کن و ببین اگر چیزی نگویی چه می‌شود.» پنجره را بست و دور شد. نگهبان همراه من با بخش مدیریت تماس گرفت و بعد از چند دقیقه، نگهبان وظیفه فریاد زد: «در را باز کنید. بگذارید برود.»

در به آرامی باز شد و بیرون رفتم.

بررسی و تزکیه بی‌قید و شرط خودم

هنگامی که به خانه رسیدم، اولین کاری که انجام دادم این بود که در مقابل عکس استاد عود سوزاندم و ادای احترام کردم. از استاد بخشنده و توانا تشکر کردم که در طول این مصیبت بزرگ از من محافظت کرد. یک‌بار دیگر با افکار درست از لانه شیطان بیرون آمدم.

به آموزش فای استاد گوش دادم و سپس شروع به انجام تمرین‌ها کردم. یک مرتبه زمین خوردم ولی بلند شدم و ادامه دادم. وقتی تمرین چهارم را تمام کردم به‌شدت عرق کرده بودم و لباس‌هایم خیس شده بود. می‌دانستم استاد درحال پاک‌سازی همه چیزهای کثیفی است که در بدنم گذاشته شده بود. پاهایم به اندازه پای فیل متورم شده بود. آن‌ها بی‌حس و سفت بودند و پوستم براق به‌نظر می‌رسید. اما من پافشاری کردم و هر پنج تمرین را انجام دادم – فقط در مسیری که استاد برایم نظم و ترتیب داده‌اند گام برمی‌دارم.

به‌خوبی می‌دانستم که در وضعیت بسیار بدی  هستم. خانواده‌ام هم این را می‌دانست ولی هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. وقتی شب به خواب رفتم تب و سردرد داشتم. احساس می‌کردم همه اعضای داخلی‌ام در حال سوختن هستند و نیازی به استفاده از روانداز نداشتم. مادرم چند بار کنارم آمد و وضعیت مرا بررسی کرد. دستانش را روی پیشانی‌ام قرار داد و پتو را رویم کشید. وقتی ساعت شش صبح برای فرستادن افکار درست بیدارم کرد، بدنم مانند صفحه آهنی سفت شده بود. بدون توجه به اینکه چه اتفاقی می‌افتد، از این‌که به خانه آمدم و خانواده‌ام را دیدم، سپاسگزار بودم. 

مادرم هم تمرین‌کننده بود و به من گفت که افکارم همسو با فا نیست. او تجربیات شخصی خودش را با من به اشتراک گذاشت. او گفت که یک‌بار وقتی کف خانه را تمیز می‌کرد، ناگهان در قلبش احساس ناراحتی کرد. اولین فکرش این بود: «اگر استاد بخواهند که من بمیرم، پس می‌میرم. اما اگر این نظم و ترتیب استاد نباشد، هیچ‌کسی نمی‌تواند مرا لمس کند.» او برای از بین بردن مداخله نیروهای کهن افکار درست فرستاد. چه افکار درست قوی‌ای داشت!

در طول هفته بعد من و مادرم در چهار زمان مشخص با هم افکار درست می‌فرستادیم. ما همچنین برای از بین بردن کامل نظم و ترتیب تحمیل شده توسط نیروهای کهن، افکار درست را برای مدت طولانی می‌فرستادیم. بدنم هر روز تغییر می‌کرد – وقتی تمرین‌ها را انجام می‌دادم می‌توانستم آن را حس کنم. در روز دهم وقتی تمرین دوم را از روی نسخه ۳۰ دقیقه‌ای انجام می‌دادیم، دستگاه پخش صوت سه بار متوقف شد. من و مادرم متوجه شدیم که استاد از من می‌خواهند که تمرین را از روی نسخه‌های طولانی‌تر انجام دهم. از روز بعد سعی کردیم تمرین دوم را به مدت یک ساعت انجام دهیم. من تزکیه دافا را برای خلاص شدن از شر بیماری ادامه دادم. بنابراین هر وقت احساس ناراحتی یا درد داشتم، می‌دانستم که علت آن کارما است. در تمام این مدت برای از بین بردن نیروهای کهن و شبح ح‌ک‌چ افکار درست فرستادم، هرگز متوجه این موضوع نشده بودم که باید برای پاک‌سازی عوامل شیطانی در بدن خودم هم افکار درست بفرستم.

هنگامی که در زندان بودم، وابستگی‌های شوق و اشتیاق، خودنمایی، رقابت‌جویی، شهوت و کم تحمل بودن را در خودم تشخیص دادم – ولی هیچ‌وقت افکار درستم را آگاهانه برای از بین بردن این وابستگی‌ها متمرکز نکرده بودم. اگرچه همیشه به خودم یادآوری می‌کردم که به استاد و فا ایمان کامل داشته باشم، ولی بیشتر وقت و انرژی خودرا به‌جای پاک‌سازی و تزکیه، به مقابله با آزار و شکنجه متمرکز کرده بودم.  این یکی از دلایلی بود که نیروهای کهن توانسته بودند مرا مورد آزار و اذیت قرار دهند.

باید آزار و شکنجه نیروهای کهن را کاملاً رد می‌کردم. حتی اگر بدن فیزیکی‌ام را از دست بدهم، هیچ‌کسی نمی‌تواند وفاداری مرا به دافا دچار تزلزل کند. از زمانی که ح‌ک‌چ آزار و شکنجه را از سال ۱۹۹۹ شروع کرده است، اعتقاد من تغییری نکرده است. زمانی که ح‌ک‌چ و رسانه‌های دولتی آن برای تهمت زدن و بدنام‌کردن استاد و دافا، دروغ‌هایی را جعل کردند، دفاع از دافا و رد کردن این دروغ‌ها، حداقل کاری است که یک مرید باید انجام دهد.

متوجه شدم وقتی در زندان بودم رخنه کردن این افکار در ذهنم باعث ایجاد شکافی در تزکیه‌ام شده است.

‌«اگر مردم از مرگ نهراسند، چه فایده‌ای خواهد داشت که آن‌ها را با مرگ تهدید کرد؟» («آرام کردن بیرونی با تزکیه درونی»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر)

هنوز به مرگ فکر می‌کردم. با وجود این‌که از مرگ نمی‌ترسیدم، این احتمال را پذیرفته بودم که ممکن است بدن فیزیکی‌ام را از دست بدهم. این یک وابستگی بشری بود. استاد حتی وجود نیروهای کهن را تصدیق نمی‌کنند، پس چرا من باید بدن فیزیکی‌ام را از دست بدهم؟ آیا  آزار و شکنجه نیروهای کهن را تصدیق نمی‌کردم؟ الزامات استاد برای مرید دافای دوره اصلاح فا را برآورده نکرده بودم. بعد از مطالعه فا و بررسی خودم متوجه شدم، این نیز یکی از دلایلی است که نیروهای کهن توانستند مرا مورد آزاد و شکنجه قرار دهند و به بدنم آسیب برسانند.

به لطف راهنمایی و کمک استاد توانستم وابستگی دیگری را پیدا کنم که توسط نیروهای کهن مورد سوءاستفاده قرار گرفته بود – تصور برتر بودن نسبت به دیگران. مادرم چند مرتبه درباره این وابستگی‌ به من تذکر داده بود. من آن را نادیده گرفته و برای رها شدن از آن هیچ تلاشی نکرده بودم. تمرین‌کننده‌های زیادی را در زندان دیده بودم که تسلیم فشار شدند و تزکیه دافا را رها کرده بودند. زندانیان جنایتکار آن‌ها را تحت‌نظر داشتند و کمک سایر تمرین‌کنندگان را رد می‌کردند. خودم را برتر از آن‌ها می‌دانستم و از بالا به آن‌ها نگاه می‌کردم. گاهی ابراز تنفر من می‌توانست آزاردهنده‌تر از درد جسمی ناشی از ضربه‌های زندانیان و نگهبانان باشد.

این وابستگی در تعامل با سایر تمرین‌کنندگان یا روشنگری حقیقت برای افرادی با مذاهب دیگر نیز ظاهر می‌شد. متوجه می‌شدم که چیزی درست نیست ولی قادر به تشخیص آن نبودم. این وابستگی خودبرتربینی اغلب باعث می‌شد افراط کنم و نسبت به دیگران همدردی نداشته باشم. متواضع نبودم و به سایر تمرین‌کنندگان و مردم عادی از بالا نگاه می‌کردم. علت این‌که قادر به ایجاد نیک‌خواهی در قلبم نبودم این وابستگی بود. این وابستگی بشری قوی توسط نیروهای کهن برای آزار و شکنجه من مورد سوء استفاده قرار گرفته شده بود.

تمرین‌کننده دیگری نیز با مهربانی به من گفته بود که در تزکیه به الزامات دافا خیلی پایبند نیستم. اغلب از مکانی به مکان دیگر نقل مکان می‌کردم و موجب ایجاد اختلال در تزکیه سایر تمرین‌کنندگان می‌شدم. به تزکیه گفتار توجه نمی‌کردم. بسیار رقابت‌جو بودم. در یک مقطع، مقالات تمرین‌کنندگانی را برای دیگران ارسال می‌کردم که افکارشان تغییر کرده بود و تزکیه در دافا را ترک کرده بودند – این کار انحراف مخربی از فا است. همه این‌ مسائل دلایلی را در اختیار نیروهای کهن قرار داده بود تا مرا مورد آزار و شکنجه قرار دهند.

در اواخر حبس پنج ساله‌ام از تمرین‌کننده‌ای تزلزل‌ناپذیر که به استاد و فا صد در صد ایمان داشت به فردی تبدیل شدم که هیچ افکار درستی نداشت. چند روز مانده به آزادی‌ام نزدیک بود جانم را از دست بدهم. چه درس بزرگی بود. فراموش کرده بودم که به درون نگاه کنم و خودم را بررسی کنم که ایمانم به استاد و فا را تضعیف کرد و باعث لغزش و سقوطم در تزکیه شد. علت این‌که به درون نگاه نکردم این بود که فا را به میزان کافی و استوار مطالعه نمی‌کردم. ابزار جادویی تمرین‌کننده دافا، مطالعه خوب فا و نگاه به درون است.

تزکیه به‌طور جدی و کوشا و وفاداری به عهدهای ماقبل‌تاریخ

قبل از خروج از زندان با قلبی پاک گفتم: «فالون‌دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» دافا در آن لحظه قدرت عظیم خود را نشان داد و کمکم کرد از آزمون بزرگ مرگ و زندگی عبور کنم. استاد جان تازه‌ای به من بخشیدند. استاد سپاس‌گزارم که با مهربانی مرا نجات دادید.

در مسیر تزکیه‌ام احساس سختی می‌کنم ولی از آن زمان آگاه‌تر و خوش‌فکر‌تر شده‌ام. کوشاتر خواهم بود. ایمان صد درصدی من به استاد و فا، انگیزه‌ تلاش خستگی‌ناپذیرم برای کوشابودن است. حفظ افکار و اعمال درست قوی و نجات موجودات ذی‌شعور، مأموریت و مسئولیت تمرین‌کننده دافا است. ازخودگذشتگی و همیشه در اولویت قرار دادن دیگران، عرصه و استاندارد زندگی در جهان جدید هستند. راه مطمئن برای ماندن در مسیر درست تزکیه، نگاه بدون قید و شرط به درون و بهبود خود است. فقط وقتی کاملاً در فا جذب شویم، بدون این‌که حتی کوچکترین مفهومی را نادیده بگیریم و به عهدهای خود وفا کنیم می‌توانیم به کمال برسیم.

به‌عنوان مرید دافا طوری تزکیه خواهم کرد که گویی به تازگی فا را بدست آورده‌ام. فا را استوار مطالعه و با پشتکار تزکیه می‌کنم. در حین نجات موجودات ذی‌شعور و وفا به عهدهایم، نیک‌‌خواهی را تزکیه خواهم کرد، با پیشرفت اصلاح فا هم‌قدم می‌شوم و هرگز استاد را ناامید نمی‌کنم.

همین‌طور می‌خواهم از پدر، مادر، و بردار، همسر و خواهر همسرم، فرزندان و همه خویشاوندانم که در طول ۲۳ سال آزار و شکنجه از من حمایت و مراقبت کردند تشکر کنم. از کمک و حمایت شما سپاس‌گزارم. ممنون از فداکارهای شما که به‌خاطر من مورد آزار و اذیت، فشار و تهدید قرار گرفتید. همه رنج‌ها و فداکاری‌های شما در آینده به برکت تبدیل خواهد شد.

من به‌‌خاطر ایمانم ۱۳ سال زندانی بودم. صرف‌نظر از این‌که در کجا نگهداری می‌شدم، مادرم عشق و محبت همه خانواده را با خود به همراه می‌آورد. وقتی در بازداشتگاه بودم، هر آخر هفته به دیدنم می‌آمد و فرقی نمی‌کرد هوا بارانی یا آفتابی باشد و هرگز هیچ روز ملاقاتی را از دست نمی‌‌داد. وقتی آخر هفته می‌شد، هم‌سلولی‌هایم با هیجان یادآوری می‌کردند که: «خوراکی‌های مادرت در راه است.»

هنگامی که آن پاهای مرغ، اسنک‌های خمیر سرخ شده و سایر خوراکی‌ها را دریافت می‌کردم، همیشه آن‌ها را با دیگران تقسیم می‌کردم. وقتی که خوراکی‌های مادرم را به آن‌ها می‌دادم، همه صادقانه باور داشتند که «فالون‌دافا خوب است» .

مادر! تلاش‌هایت به بسیاری از آن‌ها کمک کرد که به حقیقت درباره ‌دافا آگاه شوند و نجات یابند. برای آزادی من به پلیس، بخش امنیت داخلی، دادگاه و دادسرا دادخواست دادی. بدون توجه به اینکه کجا بودی، افکار و اعمال درست قوی را حفظ کردی. به فا اعتبار بخشیدی و از فا به صورت امری درست و باوقار محافظت کردی و باعث شدی شیطان از درون به لرزه درآید.

وقتی به زندان افتادم، تقریباً به همه نهادهای دولتی، کنگره خلق، کمیته کنفرانس شورای سیاسی، اداره شکایات و پیشنهادات عمومی، وزارت دادگستری، دفتر مدیریت زندان‌ها‌، زندانی که در آن‌جا نگهداری می‌شدم رفتی تا حقیقت را روشن کنی. درست از بیرون زندان افکار درست فرستادی تا از بدرفتاری و شکنجه تمرین‌کنندگان دافا ازجمله من بکاهی. تا حدی به لطف تو هم بود که توانستم دو بار از لانه شیطان خارج شوم.

مادر تو بودی که فالون‌دافا را به من معرفی کردی. هنگامی که برای درخواست از دولت مرکزی به پکن رفتم، از من حمایت مالی کردی. تو کسی بودی که حقیقت را برای همه خانواده روشن کردی همه را واداشتی که برای من وکیل استخدام کنند. وقتی پلیس آمد و سعی کرد خانه ما را غارت کند، حتی ذره‌ای نترسیدی. به آن‌ها گفتی که بیرون بروند و کتاب‌های فالون‌دافای ما را نجات دادی. به سازمان‌های دولتی زیادی رفتی و از هر کانال ممکن برای نجات من استفاده کردی.

با حفظ آموزه‌های استاد در قلبت از چیزی نمی‌ترسی. هرگز در برابر موانع و تهدیدهای حزب کمونیست عقب‌نشینی نکردی. در حین اعتباربخشی به فا، مقابله با آزار و شکنجه و نجات موجودات ذی‌شعور، مسیر تزکیه را با وقار طی کردی – مسیر تزکیه‌ای که مختص توست.

مادر ممنونم که به‌عنوان یک تمرین‌کننده دیگر مرا در طول سفر شگفت‌انگیز تزکیه دافا همراهی کردی. این موهبتی است که به‌خاطر تو فا را به‌دست آوردم، در کنارت تزکیه کنم و تو عضوی از خانواده‌ام هستی. این رابطه ازپیش‌تعیین‌شده مقدس را گرامی‌می‌دارم. بیا در آینده، در تزکیه کوشاتر باشیم و برای وفا به عهدمان با هم کار کنیم.

دیدگاه‌های ارائه‌شده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وب‌سایت دارای حق انحصاری کپی‌رایت برای وب‌سایت مینگهویی است. مینگهویی به‌طور منظم و در مناسبت‌های خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.