(Minghui.org) من 70‌ساله‌ هستم و بیش از 20 سال است که فالون دافا را تمرین می‌کنم. در اینجا، می‌خواهم به اشتراک بگذارم که چگونه اعضای خانواده بزرگم را متقاعد کردم که از سازمان‌‌ها‌ی حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) خارج شوند.

نجات نزدیکترین افراد به من

تصمیم گرفتم با روشنگری در خصوص خوبی فالون دافا (یا فالون گونگ) برای نزدیک‌ترین افراد به خودم شروع کنم. اگرچه شوهرم همیشه در کنارم شاهد بوده که چگونه فالون گونگ به‌وضوح برای جسم و ذهن من مفید بوده است، اما او عمیقاً توسط ایدئولوژی الحادی حزب کمونیست چین مسموم شده بود. تلاش من برای بحث در مورد موضوعات مربوط به خدایان و بوداها پیوسته با دلهره و طرد مطلق او مواجه می‌شد.

در اولین تلاشم برای صحبت با او در مورد دافا، او با عصبانیت فریاد زد: «دیگر این موضوع را به من نگو! تو فقط دنبال دردسر می‌گردی!» من که برای اولین بار در زندگی‌ام توسط او این‌چنین سرزنش شده بودم، با عصبانیت او را نادیده گرفتم و به این فکر کردم که «ازآنجایی‌که خودت نمیخواهی حزب را ترک کنی، پس همینطور بمان.» اما طولی نکشید که این فکر به ذهنم آمد: «نه، باید او را نجات دهم. آیا وظیفه من نجات مردم نیست؟ اگر فرصت دیگری در آینده پیش بیاید، باید از آن برای نجات او استفاده کنم. اگر من حتی نتوانم شوهرم را نجات دهم، چگونه می‌توانم دیگران را نجات دهم؟ استاد در مورد ‌‌نیک‌خواهی نسبت به همه موجودات زنده صحبت کرده‌اند و من با نزدیکترین افراد به خودم بزرگترین رابطه تقدیری را دارم. فقط به این دلیل که او با عصبانیت با من برخورد کرده است، نمی‌توانم تسلیم شوم.»

پس از مدتی گزارش‌‌ها‌یی در مورد بلایای طبیعی و حوادث در تلویزیون پخش شد. در حالی که مشغول تماشای این گزارش‌‌ها‌ بودیم، درباره «افسانه شیر سنگی چشم‌قرمز» به او گفتم. شوهرم با نگاهی تحقیرآمیز رو به من کرد: «تو به کار خودت بچسب و من به کار خودم. من مسئول زندگی خودم هستم، پس در این مورد مرا اذیت نکن.»

شوهرم در خانواده‌ای با روابط نزدیک با ح.ک.چ‌ متولد شد. پدرش کارشناسی بود که تئوری‌های حزب کمونیست را آموزش می‌داد، در حالی که تمام خانواده‌اش توسط ایدئولوژی ح.ک.چ‌ شستشوی مغزی شده بودند، این تصور را داشتند که فقط آن‌ها درست می‌گویند و بر این اساس که بهتر از بقیه می‌دانند نظرات متفاوت را رد می‌کردند. اگرچه سرپیچی سرسختانه شوهرم خشم مرا برانگیخت، اما عزمم را برای نجات او حفظ کردم!

یک روز هنگام صرف غذا که درباره اتفاقات اخیر اطرافمان صحبت می‌کردیم، به او گفتم: «چون تو به من نزدیک‌ترینی، در صورت خطر قریب‌الوقوع اولین کسی هستی که به او هشدار می‌دهم. اگر تو جای من بودی، مطمئن هستم که برای حفظ امنیت من همین کار را می‌کردی. می‌دانم جاده بن‌بستی که انتخاب کرده‌ای مملو از تله‌های تهدیدکننده زندگی است. اگرچه سوار قطاری شده‌ای که به سمت این مسیر خطرناک می‌رود، اما قطار هنوز سفرش را آغاز نکرده است. چگونه می‌توانم تمام تلاشم را برای نجات تو انجام ندهم؟» وقتی تصاویری از فاجعه نهایی و حذف در ذهنم ظاهر شد، اشک ریختم.

من به او یادآوری کردم که چگونه وضعیت سلامتی و شخصیت من پس از مطالعه فا بهبود یافته است، و چگونه دافا در اوج بیماری‌ام که در آستانه مرگ بودم به من امید داد. شوهرم دیده بود که چگونه استاد لی (بنیان‌گذار دافا) بدنم را پاکسازی کردند و بسیاری از بیماری‌هایم از جمله اختلالات خونی، بیماری‌ معده، زنان، آرتروز مهره‌های گردن، فتق دیسک کمر، و اختلال عملکرد سیستم ایمنی ریوی‌ام بهبود یافت.

سپس به او گفتم که چگونه استاد به ما آموختند که طبق اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری درست رفتار کنیم، حقیقت را بگوییم، با صداقت و درستکاری رفتار کنیم و در هنگامی که به ما حمله یا توهین می‌شود، تلافی نکنیم. از سوی دیگر، حزب کمونیست چین افرادی که در روش‌های بودیسم و تائوئیسم هستند را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد. این خلاف قوانین طبیعی است و منجر به مجازات توسط آسمان خواهد شد. وضعیت به‌سرعت در حال تغییر است و کسانی که از ح.ک.چ‌ و سازمان‌های جوانان آن خارج نشوند، در نهایت جانشان را از دست خواهند داد.» در پایان، چشمان شوهرم نیز پر از اشک شد و گفت: «بسیار خب، بسیار خب، من نام "چانگ آن" را انتخاب می‌کنم و از ح.ک.چ خارج می‌شوم.»

بعد از حذف کینه‌ام، پدرشوهرم از حزب کناره گرفت و مادرشوهرم شروع به تمرین فالون گونگ کرد

والدین شوهرم که در کادر ح.ک.چ‌ بودند، به جایگاه من به‌عنوان عضوی از خانواده‌ طبقه کارگر با تحقیر می‌نگریستند. ‌‌به‌دلیل جایگاه اجتماعی متفاوت ما، آن‌ها فکر می‌کردند ازدواج من با پسرشان نامناسب است. مادرشوهرم بی‌دلیل جلوی شوهرم مشکل درست می‌کرد و از من بد می‌گفت. شوهرم مجبور می‌شد خشم مرا آرام و مرا متقاعد کند که او را نادیده بگیرم. اگرچه ما هرگز آشکارا دعوا نمی‌کردیم، اما من همچنان در کنار خانوادۀ شوهرم احساس ناراحتی می‌کردم و از مادرشوهرم به خاطر اینکه وجهه و شهرت مرا خراب می‌کرد، ناراحت بودم.

بعد از ازدواجمان ترجیح دادیم با والدین شوهرم زندگی نکنیم و یک سال بعد باردار شدم. شوهرم آن موقع هنوز در دانشگاه درس می‌خواند. در دوران بارداری، سطح هموگلوبین من به 3.8 گرم در دسی‌لیتر کاهش یافت و ‌‌به‌دلیل کم‌خونی شدید در بیمارستان بستری شدم. اگرچه این یک وضعیت مهلک برای من و فرزندم هردو بود، خانواده شوهرم ترجیح دادند آن را نادیده بگیرند. یک هفته قبل از تولد فرزندمان، مادرشوهرم تلفن کرد و از شوهرم خواست که به دانشگاه برود و به او توصیه کرد که آینده‌اش را فدای این موضوع نکند. از نظر او، زندگی همسر و نوه‌اش ارزش چندانی نداشت، در حالی که شغل پسرش از اهمیت بالایی برخوردار بود. قبلاً هر چه گفته بود را تحمل کرده بودم، اما در مورد این موضوع در مورد مرگ و زندگی، تحملش برایم سخت بود و کم‌کم رنجشی عمیق در قلبم ایجاد شد. فالون گونگ به من انگیزه داد تا نارضایتی‌‌ها‌ی‌مان را حل و فصل کنم.

استاد بیان کردند:

«روزی دیگر چیزی به همه شما گفتم: گفتم اگر نتوانید دشمن‌تان را دوست داشته باشید، آنگاه نمی‌توانید یک بودا شوید. یک خدا یا فردی که در حال تزکیه است چگونه می‌تواند فردی عادی را به‌عنوان دشمن خود ببیند؟ چگونه آن‌ها می‌توانند دشمنانی داشته باشند؟ البته در حال حاضر نمی‌توانید به این دست پیدا کنید. اما به‌تدریج به آن دست خواهید یافت. در پایان به آن خواهید رسید، زیرادشمنانتان موجودات بشری در میان جمعیت مردم عادی هستند. انسان‌‌ها‌ چگونه می‌توانند دشمن خدایان شوند؟ آن‌ها چگونه می‌توانند ارزش این را داشته باشند که با خدایان دشمن باشند؟» (آموزش فا در کنفرانس هیوستون۱۹۹۶)

یک تزکیه‌کننده باید موجودات ذی‌شعور را نجات دهد و نسبت به همه نیک‌خواه باشد. تمرین‌کنندگان نمی‌توانند مردم عادی را دشمن خود بدانند، یا در وهله اول دشمنی داشته باشند. آموزه‌های استاد به من کمک کرد کینه‌هایی را که‌سال‌ها در قلبم پنهان کرده بودم، رها کنم.

در سال 2005، پدرشوهرم ناگهان سکته کرد و در بیمارستان بستری شد. من عبارات خوش یمن نُه‌کلمه‌ای «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را چاپ کردم و به او توصیه کردم که آن را بی‌صدا بخواند. پس از بهبودی سریع پدرشوهرم و ترخیص از بیمارستان، والدین شوهرم را برای مراقبت بهتر از آن‌ها به خانه خودمان منتقل کردم. حواسم بود که با آن‌ها مهربانانه رفتار ‌کنم و همه نیازهای آن‌ها از جمله غذا، پوشاک و مایحتاج روزانه را بادقت برآورده کنم. هر کار متفرقه‌ای را در خانه بدون گله و عصبانیت انجام می‌دادم.

والدین شوهرم در تمام مدت از وضعیت بد سلامتی من آگاه بودند. پیشرفت چشمگیر هم در وضعیت جسمی و هم در ذهنم، باورهای پدرشوهر و مادرشوهرم را تغییر داد و کم‌کم باور کردند که فالون دافا خوب است. من حقیقت آزار و شکنجه دافا را به آن‌ها گفتم و برای پدرشوهرم فایل‌های صوتی سخنرانی‌های استاد در جینان را پخش کردم. من یک نسخه از جوآن فالون را به او قرض دادم تا بخواند. وقتی از او پرسیدم که بعد از خواندن کتاب چه احساسی دارد، پاسخ داد: «خیلی خوب است، با آنچه در تلویزیون گفته شد بسیار متفاوت است.» با ترغیب مادرشوهرم، پدرشوهرم در نهایت ح.ک.چ‌ را ترک کرد. ازآنجاکه او حقیقت را درک کرد و روی سخنانش ایستاد که «دافا خوب است»، پدرشوهرم، که در آن زمان در حال مرگ بود، پنج سال دیگر زندگی کرد و بدون رنج و درد درگذشت.

مادرشوهرم فا را کسب کرد و چند سال است که تمرین می‌کند. مادرشوهرم که در جوانی زنی زیبا بود، با افزایش سن کم‌کم دچار قوز شد. پس از مطالعه فا و انجام تمرینات، ستون فقرات او صاف شد و رنگ چهره‌اش بهبود یافت.

چگونه برادرشوهرم همسرش و خانواده‌شان از ح.ک.چ‌ خارج شدند

شوهرم سه برادر دارد. برادر بزرگتر او در دادستانی شهرداری و همسرش در دادگاه شهرداری کار می‌کند. هر دو دارای مناصب بالا و به ح.ک.چ‌ وفادار هستند، و بنابراین بیشترین تأثیر و مسمومیت را از تبلیغات ح.ک.چ‌ متحمل شدند. آن‌ها هر چیزی را که فوق‌طبیعی می‌دانستند ‌‌به‌عنوان «خرافات» و «احمقانه» محکوم کردند، از جمله خدایان، بوداها و ارواح. این ذهنیت‌ها همراه با مشاغلشان، پذیرش خوبی دافا و کناره‌گیری یکباره از ح.ک.چ‌ را برایشان دشوار می‌کرد.

از این رو، من یک روش گام به گام را به کار بردم تا آن‌ها را با خوبی‌‌ها‌ی فالون دافا آشنا کنم. حتی بعد از اینکه تمرین دافا را شروع کردم، آن‌ها را مستقیماً در جریان قرار ندادم. در عوض، من خوبی دافا و قدرت جادویی آن را از دیدگاه یک ناظر توصیف کردم.

من با همسر برادرشوهرم رابطه نزدیکی دارم و نظرات یکدیگر را با دیدی باز می‌پذیریم و به‌خوبی با هم کنار می‌آییم. وقتی نگران سلامتی من بود، به او گفتم: «من شروع به یادگیری نوع جدیدی از چی‌گونگ کرده‌ام. خیلی خوب است، اگرچه هنوز در مورد آن به تو چیزی نگفتم.» او پاسخ داد: «تا وقتی وضعیت سلامتی‌ات بهبود یابد مهم نیست چه نوع چی‌گونگی باشد.» به این ترتیب حقیقت را برای برادرشوهر و همسرش روشن کردم. برادرشوهرم فوراً موافقت کرد:‌«من استعفا می‌دهم، من حزب را ترک می‌کنم.» همسرش بیشتر مردد بود:‌ «آیا می‌توان به این راحتی تصمیم گرفت؟» به او گفتم: «ما به پرچم آن‌ها سوگند خوردیم و زندگی‌مان را وقف آرمان آن کردیم. ما باید این سوگند زهرآلود را پس بگیریم وگرنه باید سهمی از گناهان آن‌ها را به دوش بکشید. خدایان و بوداها به قلب مردم نگاه می‌کنند. اگر در مورد ترک حزب صادق هستی، می‌توانی با نام مستعار آن را اعلام کنی و نیازی به ارسال اعلامیه انصراف به واحد کاری‌ات نیست. این انصراف، وقتی زمان حذف ح.ک.چ فرا برسد‌ ایمنی زندگی‌ات را تضمین می‌کند.» برادرشوهرم نیز او را متقاعد کرد: «این چیز بزرگی است، بیا هر چه زودتر حزب را ترک کنیم.» به این ترتیب برادرشوهر و همسرش هر دو نام مستعار گرفتند و از ح.ک.چ‌ خارج شدند.

در ژوئیه 2006، پسر برادرشوهرم از گوانگژو برای دیدن والدینش آمد. من حقیقت را در مورد آزار و شکنجه فالون دافا برایش روشن کردم و به او توصیه کردم از ح.ک.چ‌ کناره‌گیری کند. برادرزاده شوهرم به من گفت که دربارۀ آزار و شکنجه آگاه است، زیرا یکی در مدرسه در مورد آن به او گفته است. از آنجا که این هم‌تمرین‌کننده قبلاً راه را هموار کرده بود، برادرزاده‌شوهرم به‌سرعت موافقت کرد که ح.ک.چ‌ را ترک کند.

چگونه برادرشوهر کوچکم و همسرش و خانواده‌شان نجات یافتند

برادر شوهر کوچکم استادی در دانشگاهی در گوانگژو است و اغلب برای کار به خارج از کشور سفر می‌کند. وقتی همسرش در آن تابستان به زادگاه ما آمد پس از خاتمۀ سفرش، من و شوهرم او را با اتوموبیلمان مشایعت کردیم. در طول مسیر، من درباره خوبی‌‌ها‌ی دافا و تغییرات مثبتی که پس از تمرین تزکیه تجربه کرده بودم به او گفتم. وی از دیدن بهبود وضعیت سلامتی من خوشحال شد و بلافاصله پذیرفت که دافا خوب است. با تأسف، زمان محدود باعث شد که نتوانم موضوع خروج از ح.ک.چ‌ را مطرح کنم.

در اواسط اکتبر 2007، برادرشوهرم و همسرش تصمیم گرفتند برای بازسازی خانه پسرشان به گوانگژو بروند. اتفاقاً شوهرم بعد از مرخصی از کارش در خانه در حال استراحت بود. وقتی او در مورد امکان رفتن به گوانگژو با من صحبت کرد، خوشحال شدم. من به‌دنبال فرصتی بودم تا برای برادرشوهر کوچکم و خانواده‌اش حقیقت را روشن کنم و حتماً استاد این کار را نظم و ترتیب داده بودند.

بلافاصله پس از ورود ما به گوانگژو، شوهرم و برادرشوهر کوچکم برای کاری بیرون رفتند. من فرصت را غنیمت شمردم و برای همسرش اهمیت ترک ح.ک.چ‌ را برای اطمینان از امنیت خودش توضیح دادم. او به‌راحتی موافقت کرد. «خب، پس فقط خروج از حزب را برای کل خانواده ما ارسال کن.» من پاسخ دادم: «هر فردی باید شخصاً با کناره‌گیری موافقت کند، در غیر این صورت بی‌فایده است.» وی گفت: «اما برادرشوهرت خیلی سرسخت است. نمی‌توانم تضمین کنم که او موافقت کند.» همسرش موافقت کرد که با پسرش در مورد کناره‌گیری از ح.ک.چ‌ صحبت کند و من در درون از تصمیم او برای کناره‌گیری خوشحال شدم.

آن شب، در حالی که برادر شوهرم ما را به هتل‌مان برمی‌گرداند، به او گفتم: «این سفر را مخصوصاً برای دیدن شما انجام دادم تا به شما اطلاع دهم که بهبودی خود را مدیون فالون گونگ هستم. رسانه‌‌ها‌ فقط تبلیغات نادرست را برای افترا به فالون گونگ گزارش می‌کنند. فالون گونگ هم عناصر بودایی و هم تائوئیستی دارد و از طریق آموزه‌‌ها‌ی حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری آن می‌توان فرد خوبی بود. آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان فالون گونگ توسط ح.ک.چ‌ خشم خدایان را برانگیخته است که می‌خواهند آن را نابود کنند. کسانی که به سازمان‌های ح.ک.چ‌ پیوسته‌اند، برای حفظ جان خود باید از آن خارج شوند. همسرت قبلاً تصمیم به ترک حزب گرفته است.» با شنیدن این، حالت برادر شوهرکوچکترم بلافاصله تغییر کرد. «میخواهی خانواده ما را ازهم بپاشی؟ من دیگر به تو گوش نمی‌کنم!»

سعی کردم او را متقاعد کنم: «آنچه که گفتم درست است. با وقوع این همه بلایای طبیعی و مصنوعی، من نگران امنیتتان هستم! اگر از حزب خارج شوی، نیروهای الهی از تو مراقبت خواهند کرد.» صورت برادرشوهرم درهم رفت و با ناراحتی پاسخ داد: «نیازی به نگرانی تو ندارم، فقط مواظب خودت باش. علاوه بر این، چنین اقداماتی خیانت به دولت است.» شوهرم سعی کرد برادرشوهر خشمگینم را آرام کند و به جای کمک به من، مرا سرزنش کرد. «در این مورد حرف نزن. برادرشوهرت روشنفکر است نه بچه. او می‌تواند تفاوت را تشخیص دهد.»

برادرشوهرم تا به حال با این لحن با من صحبت نکرده بود. پس از تمرین فالون گونگ، شهرت خوبی در خانواده‌ام به دست آوردم و از احترام آن‌ها برخوردار بودم. حتی احترام معمول شوهرم به‌طور غیرمعمول متفاوت شد. در این مقطع، عبارتی از آموزه استاد در ذهنم ظاهر شد:

«نیروهای کهن جرئت ندارند جلوی روشن‏گری حقیقت ما یا نجات موجودات ذی‌‌‏شعور را بگیرند. آن‌‌‏چه کلیدی است این است که وقتی کارها را به انجام می‌‌‏رسانید به آن‌‌‏ها اجازه ندهید از شکاف‌ها در وضعیت ذهنی‌‌‏تان سوءاستفاده کنند.» (آموزش فا ارائه شده در کنفرانس فای 2002 در بوستون)

روند نجات دیگران همچنین فرصتی برای من است تا خودم را تزکیه کنم و قلمرو ذهنی‌ام را بهبود بخشم. آرام شدم و به درونم نگاه کردم. برادرشوهرم و شوهرم با من اینطور رفتار ‌کردند زیرا من نتوانستم خوب عمل کنم و اشتباه کردم. به جای اینکه او را موجودی بدانم که باید نجات داده شود، بر اساس احساسات بشری و عواطف با او رفتار کرده بودم. از آنجایی که همسرش با کمی تلاش با ترک ح.ک.چ‌ موافقت کرده بود، خوشحال شدم و به فکر اضافه کردن به این دستاورد افتادم. نیروهای کهن از این شکاف‌‌ها‌ استفاده کردند و مانع تلاش من برای نجات برادرشوهرم شدند. این افکار بشری با توانایی من برای نجات موجودات ذی‌شعور تداخل داشت. فوراً افکار درست فرستادم: «برای نجات دیگران، می‌خواهم از شر این وابستگی‌ها و احساسات بشری خلاص شوم. همه موجودات شیطانی و عواملی که راه نجات موجودات ذی‌شعور را مسدود می‌کنند، باید متلاشی شوند. اگر کاستی‌هایی وجود داشته باشد، خودم را اصلاح می‌کنم. هیچ موجودی نباید مرا از نجات موجودات ذی‌شعور باز دارد. اعمال من درست‌ترین اعمال در عالم است و هیچ‌کس جز استاد نمی‌تواند دخالت کند. من فقط نظم و ترتیب‌های استاد را تصدیق می‌کنم.»

شروع کردم از دیدگاه او وضعیت را بررسی کنم. نگرش برادرشوهر کوچکترم احتمالاً ناشی از نگرانی بود که از سوی حزب کمونیست چین مورد آزار و اذیت قرار خواهم گرفت. پدر و مادرشوهرم در طولانی‌ترین زمان مورد آزار و اذیت ح.ک.چ‌ قرار گرفته بودند. پدرشوهرم که ‌‌به‌عنوان یک راست‌گرا شناخته می‌شد، از کارش اخراج و حقوقش کم شده بود و 20 سال بعد از این وضعیت رنج می‌برد. زندگی او تنها در سال 1977 به حالت عادی بازگشت. مادرشوهرم نیز پس از به دست گرفتن کنترل ح.ک.چ‌ بر کشور مورد آزار و اذیت قرار گرفت و تا پایان انقلاب فرهنگی هیچ آرامشی نداشت. پسران آن‌ها نیز به همین ترتیب تحت تأثیر قرار گرفتند. به‌رغم اینکه اطرافیان ‌‌به‌دلیل توانایی‌‌ها‌ی فکری‌شان ‌‌به‌عنوان نابغه تحسینشان می‌کردند، انقلاب فرهنگی فرصت دریافت هرگونه تحصیلات عالی را از آن‌ها سلب کرد.

برادرشوهر کوچکم ‌‌به‌دلیل سابقه خانوادگی‌شان، هیچ احساس خوبی نسبت به ح.ک.چ‌ شرور نداشت. با توانایی‌های برجسته‌اش، هر واحد کاری سعی کرده بود او را متقاعد کند که به ح.ک.چ‌ بپیوندد، اگرچه هر تلاشی به‌طور خلاصه با رد شدن مواجه شد. با وجود نپیوستن به ح.ک.چ‌، برادر شوهرم در‌ساله‌های اولیه‌ کارش به اجبار به لیگ جوانان ح.ک.چ‌ و پیشگامان جوان پیوسته بود و هنوز عضوی از سازمان شیطانی محسوب می‌شد. امتناع او از خروج به این معنی بود که نشان ح.ک.چ‌ همچنان روی او بود و در نهایت نجات پیدا نمی‌کرد. در مواجهه با امتناع سرسختانه او، چاره‌ای جز سکوت نداشتم و منتظر فرصتی دیگر ماندم.

در اواخر سال 2011، برادرشوهر کوچکم و همسرش از خانواده سه نفره ما دعوت کردند تا سال نو را با آنها در گوانگژو جشن بگیریم. من در تمام طول سفر افکار درست فرستادم و از استاد برای نجات برادر شوهرم کمک خواستم. با دعای استاد و کمک مادرشوهرم، برادرشوهر کوچکم را با موفقیت متقاعد کردم که حزب را ترک کند. در نهایت او را متقاعد کردم که خروج از ح.ک.چ‌ برای دستیابی به منافع سیاسی نیست، بلکه راهی برای تضمین امنیت مردم از بلایای آینده است. علاوه‌براین، موجودات ذی‌شعور هزاران سال منتظر این فرصت بوده‌اند تا موضع خود را روشن کنند. این بار برادرشوهر کوچکم لبخندی زد و از من تشکر کرد. پسرش و خدمتکاری که برای خانواده کار می‌کرد نیز موافقت کردند که ح.ک.چ‌ را ترک کنند.

خانواده پسرعمو پس از یادگیری در مورد خوبی دافا، از برکات برخوردار شدند

من نیز موفق شدم پسرعموی شوهرم و خانواده شش نفره‌اش را متقاعد کنم که از ح.ک.چ‌ خارج شوند. پسرعموی شوهرم مزرعه خوک داشت. در طول شیوع شدید تب خوکی، به همسرش توصیه کردم که تکرار کند: "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» خوک‌های آن‌ها از تب خوکی امان ماندند و در نهایت در پایان سال آن‌ها را با قیمت بالایی فروختند.

همسرش بخاطر وضعیت سلامتی ضعیف رنج می‌برد و هر سال مجبور می‌شد در بیمارستان بستری شود. امسال پس از ترک ح.ک.چ‌، او هیچ دلیلی برای مراجعه به بیمارستان پیدا نکرد. اعمالشان واقعاً آن‌ها را قادر ساخت که از برکات بزرگی برخوردار شوند.

اعتقاد راسخ خانواده‌ام به قدرت دافا برای نجات مردم

در ژوئن 2006، به زادگاهم بازگشتم تا خوبی دافا را به برادر کوچکتر، خواهر کوچکتر و سه برادر بزرگترم اشاعه دهم. من از تجربیات شخصی خودم برای توصیف رشد و بهبودهایی که در بدن و در ذهنم داشتم استفاده کردم و نیز معجزاتی که استاد در حین گسترش فا انجام داده بودند. توضیح دادم که چرا جیانگ زمین می‌خواست فالون گونگ را مورد آزار و اذیت قرار دهد و حقیقت پشت حادثه صحنه‌سازی‌شدۀ «خودسوزی تیان‌آن‌من» را گفتم. برایشان توضیح دادم که تبلیغاتی که رسانه‌‌ها‌ می‌کنند دروغ است! تلاش‌های ح.ک.چ‌ برای آزار و اذیت کسانی که راه درستی را دنبال می‌کنند، خدایان و بوداها را که مصمم به نابودی آن هستند، خشمگین کرده است. کسانی که به عضویت ح.ک.چ‌ درآمدند، باید سوگند یادکنند که زندگی خود را وقف آرمان آن کنند. با برنامه‌ریزی خدایان برای نابودی حزب، کسانی که به موقع آن را ترک نکنند، در کنار آن آسیب خواهند دید، بنابراین خروج از ح.ک.چ‌ به نفع همه است. خدایان و بوداها به قلب مردم نگاه می‌کنند، بنابراین نیازی به درخواست برای خروج رسمی یا تماس با سازمان نیست. کسانی که مایل به ترک هستند فقط باید در قلبشان این را بگویند تا به حساب بیاید.

من از پیش‌بینی‌های باستانی مختلف و سیل بلایای طبیعی و ساخت دست بشر برای متقاعد کردن خانواده‌ام در مورد فوریت خروج از ح.ک.چ‌ استفاده کردم. از آنجایی که خانواده ما به‌شدت از کمپین‌‌ها‌ی آزار و اذیت قبلی ح.ک.چ رنج برده بود، هیچ‌کس در خانواده ما نسبت به رژیم دل خوشی نداشت. من پنج روز را صرف سفر کردم و با اعضای خانواده هر یک از پنج خانوار صحبت کردم. به جز کسانی که غایب بودند، تک‌تک آن‌ها با خروج از ح.ک.چ‌ موافقت کردند.

برادر کوچکم دربارۀ جان سالم به‌در بردنش از یک خطر که پس از ترک ح.ک.چ‌ برایش پیش آمد به من گفت. او بعد از صرف چند نوشیدنی می‌خواست با موتور سیکلت یکی از همکارانش را به خانه برساند. وقتی به یک پل بزرگ رسیدند، هم سرنشینان و هم موتور به لبه پیاده‌رو پل برخورد کردند. کلاهش تکه تکه شد، هر چند او جان سالم به در برد. به او گفتم: «به این دلیل است که از ح.ک.چ‌ خارج شدی. استاد باید از تو محافظت کرده باشند، در غیر این صورت، عواقب آن وحشتناک می‌بود. برادرم با نظر من موافق بود.

پس از گفتن تجربیات تزکیه‌ام به برادر کوچکم او نیز ابراز تمایل کرد که این تمرین را انجام دهد. به او گفتم: «تزکیه امری جدی است. این تصمیم نباید سرسری گرفته شود. اگر هنوز می‌خواهی یاد بگیری، می‌توانم کمکت کنم.» پس از تفکر بیشتر در مورد موضوع، او به من گفت: «می‌خواهم یاد بگیرم.» قبول کردم بعد از بازگشت به خانه مقداری مطالب تزکیه برایش بفرستم. یک هفته بعد، برادرم به‌طور رسمی فا را دریافت کرد.

مسیر خواهر کوچکم برای کسب فا منحصر به فردتر بود. یک سال پس از ترک ح.ک.چ‌، شوهرش او را با موتورسیکلت خود برای یک سواری تفریحی بیرون برد. در نیمه‌راه، شوهرخواهرم دچار سرگیجه شد و کنار جاده افتاد. دسته موتورسیکلت به سینه و دنده او از سه ناحیه ضربه زد و باعث آسیب‌دیدگی داخلی شد. وضعیت او به‌حدی وخیم بود که بیمارستان حداقل سه بار زنگ خطر مخصوص افراد در وضعیت بحرانی را برای او به صدا درآورد. فقط پس از اینکه خواهرم «فالون دافا خوب است، حقیقت، ‌‌نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را خواند و از استاد کمک خواست، وضعیت شوهرخواهرم بهبود یافت. در نتیجه، خواهرم عمیقاً به خوبی دافا اعتقاد پیدا کرد.

خواهر کوچکم نیز شاهد بود که چگونه برادر دوممان پس از انجام عمل جراحی، حتی تا زمانی که فوت کرد، بدون درد بود. وقتی از من خواست توضیح بدهم، به او گفتم: «استاد فالون دافا به جای او عذاب را تحمل کردند.» سپس خواهر بهت‌زده به تمرین فالون گونگ ابراز علاقه کرد. او پرسید: «چرا قبلاً به یادگیری فا و انجام تمرینات فکر نکردم؟» من پاسخ دادم: «در گذشته، زمان مقدر هنوز فرا نرسیده بود. اکنون تمایلت به تزکیه نشان می‌دهد که زمان آن فرا رسیده است.» استاد باید عزم او را دیده و ترتیبی داده باشند که فا را به دست آورد.

به‌رغم فقدان تحصیلات عالی، خواهر کوچکم با پشتکار فا را مطالعه می‌کند، حتی شب‌‌ها‌ برای انجام این کار تا دیروقت بیدار می‌ماند. همراه با اعتقاد قوی او، استاد به زودی شروع به پاکسازی بدنش کردند. او نمی‌توانست مسافت‌‌ها‌ی طولانی راه برود، اما اکنون خواهرم می‌تواند برای مدت طولانی بدون احساس خستگی راه برود. خواهرم گفت: «هیچ‌کس نمی‌تواند راه تزکیه مرا مسدود کند.»

پسر خواهرم در منطقه دیگری کار می‌کند. پس از دانستن حقیقت فالون گونگ، او ح.ک.چ‌ را ترک کرد. در حالی که برای کار به اطراف می‌رود، همیشه تکرار می‌کند: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است». استاد ترتیبی دادند که او شغلی خوب و دورنمای خوبی برای ازدواج برخوردار شود و اکنون از شغلی بدون دردسر و زندگی خانوادگی هماهنگ بهره‌مند شده است. نوه خواهرم از بهترین عملکرد تحصیلی در کلاسش برخوردار است. با وجود اخراج شدن، شوهرخواهرم برای دریافت مزایای بازنشستگی درخواست داد که موافقت شد و در 10 سال گذشته از وضعیت سلامت خوبی برخوردار بوده است. خانواده خواهرم واقعاً خوشبخت شدند.

سفر من به همه کمک کرد تا حقیقت را بفهمند و از ح.ک.چ‌ شیطانی کناره‌گیری کنند. تشکر من از استاد فراتر از حد بیان است. من فقط می‌توانم تلاش کنم تا سه کار را به‌خوبی انجام دهم و به نجات نیک‌خواهانۀ استاد جامۀ عمل بپوشانم.