(Minghui.org) درود، استاد! درود، همتمرینکنندگان!
من در تجارت خردهفروشی کار میکنم. قبل از شروع تمرین فالون دافا، همیشه برای منافع شخصی با دیگران رقابت میکردم و روابط بسیار بدی با رقبایم داشتم. اما اکنون بهعنوان یک مرید دافا، مأموریتم نجات مردم است. نجات افرادی که روابط بدی با من دارند سخت و دشوار است، اما حل آن برایم یک مسئله اجتنابناپذیر است. مطمئناً آسان نیست که کاری کنم قلبشان را به روی من باز کنند. تنها راه برای رسیدن به آن این است که خودم را بهخوبی تزکیه کنم و ابتدا قلمرو خودم را بالا ببرم.
لیانگ یکی از این افراد بود. او یکی از اولین پیشگامان و همچنین رهبر بازار در این صنعت بود. بعد از اینکه وارد این تجارت شدم، سعی کردم ایدههای محصولات او را بدزدم. چند سفارش بزرگ به تأمینکننده او دادم و بلافاصله پرداختها را انجام دادم. بعد از اینکه رابطه خوبی با آن تأمینکننده برقرار کردم، از آنها خواستم که منحصراً با من کار کنند و دیگر با لیانگ همکاری نکنند.
تأمینکننده با درنظر گرفتن من بهعنوان یک شریک تجاری بهتر، قراردادش را با لیانگ فسخ کرد. از همین حربه، برای دزدی چند محصول از او استفاده کردم. فقط طی چند سال کوتاه، بخش عمده کسبوکار او را در دست گرفتم و ضررهای مالی عظیمی برایش به بار آوردم.
بعد از اینکه شروع به تمرین فالون دافا کردم، بهخاطر کاری که با او کرده بودم، احساس گناه کردم. بارها سعی کردم رابطهمان را درست کنم، اما او یا نادیدهام میگرفت یا مسخرهام میکرد.
اندکی پس از آن، در ژوئیه۱۹۹۹، حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) شروع به آزار و شکنجه فالون دافا کرد. مرا بهدلیل رها نکردن اعتقادم بازداشت کردند. لیانگ و همسرش که از محنت من احساس خیلی خوبی داشتند، چیزهای منفی زیادی درمورد فروشگاه من در اینجا و آنجا پخش کردند. دیگر نگران کسبوکارم نبودم، اما واقعاً نگران بودم که با توجه به شرایط، چگونه باید حقایق را برایش روشن کنم.
بارها سعی کردم از او عذرخواهی کنم. قبل از اینکه تمرین دافا را آغاز کنم، هنگام صحبت با او بسیار مغرور بودم، اما اکنون بسیار متواضع هستم. وقتی در بین همتایان تجاری دورهمیای داشتیم، پیشقدم میشدم و موقع خوردن نوشیدنی برایش آرزوی سلامتی میکردم. هنگامی که مشتریان اصلیام به دیدارم میآمدند، از او نیز دعوت کردم در جلسات شرکت کند تا درمورد فرصتهای تجاری بالقوه شرکتش صحبت کند. با گذشت زمان، وقتی موضوع دافا را با او مطرح میکردم، پذیراتر شد.
یک تابستان، همسر لیانگ ناگهان دراثر یک بیماری درگذشت. اگر دافا را تمرین نکرده بودم، احتمالاً من و خانواده آنها هرگز کینههایمان را رها نمیکردیم. درحالیکه اکنون دوستان خوبی هستیم، بسیار متأسف شدم که هرگز فرصتی نداشتم حقایق دافا را بهطور کامل برای همسرش توضیح دهم. پس از تشییع جنازه او، لیانگ، دختر و دامادش را برای شام دعوت کردم. گفتم اگر در آینده با مشکلی مواجه شدند میتوانند با من تماس بگیرند. همچنین خانواده را متقاعد کردم که ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن را ترک کنند. لیانگ خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و به یادگیری دافا ابراز علاقه کرد.
چند بار کارمندش نتوانست به سر کار بیاید. او از من کمک خواست و من با راننده کامیونم قرار گذاشتم تا چند سفارش را برای او تحویل دهد. لیانگ خیلی خوشحال شد و گفت: «متشکرم داداش!»
حل اختلاف با مشتری
یک روز بعدازظهر وقتی وارد مغازه شدم، گروهی از مردم را با دو مأمور پلیس در آنجا دیدم. معلوم شد که وقتی مشتریای به نام یون برای پس دادن محصولی آمد که آسیب دیده بود، صندوقدار نپذیرفت و یون شاکی شد. وقتی پسرم این سیاست را برای یون توضیح داد، او با پسرم درگیر شد و لباس او را پاره کرد و بازویش را خراشید و دو جایش را خون آورد. پسرم چارهای جز زنگ زدن به پلیس نداشت.
یون با دیدن من که وارد فروشگاه میشدم، به من اشاره کرد و گفت: «به کارمندانت میگویی این طوری با مشتری رفتار کنند؟ تو تمرینکننده فالون دافا هستی. چطور میخواهی این مسئله را اداره کنی؟» او عمداً جلوی پلیس به فالون دافا اشاره کرد. اما به نظر میرسید پلیس نسبت به اظهارات او بیتفاوت است. درنهایت هم یون و هم پسرم برای حل این موضوع به اداره پلیس رفتند.
وقتی پسرم حوالی وقت شام به خانه برگشت، به ما گفت: «یون خیلی بداخلاق بود و از پلیس خواست که شما را دستگیر کند، چون فالون دافا را تمرین میکنید.» او گفت که شوهر یون نیز به ایستگاه پلیس آمد و از پلیس پرسید که چرا مرا دستگیر نمیکنند. پسرم گفت: «پدر، لطفاً دیگر درباره فالون دافا با چنین افرادی صحبت نکن. خطرناک است.»
درواقع من دوست برادر یون بودم و خیلی به او کمک کرده بودم. انتظار نداشتم با من اینطور رفتار کند و حتی از پلیس بخواهد مرا دستگیر کند. فکر میکنم احتمالاً تحت تأثیر تبلیغات افتراآمیز ح.ک.چ علیه دافا قرار گرفته بود و من باید فرصتی پیدا میکردم تا حقایق را برایش روشن کنم.
مدتی بعد، برادر یون مرا به عروسی پسرش دعوت کرد. میدانستم این فرصتی است تا با او صحبت کنم. وقتی در جشن عروسی به او سلام کردم، به نظر میرسید خیلی ناراحت است.
به او گفتم: «متأسفم که آخرین بار خوب عمل نکردم. لطفاً مرا ببخش.»
او گفت: «نه، تقصیر تو نبود. من بودم که برایت دردسر درست کردم. امیدوارم از دستم عصبانی نباشی.»
«نه، اصلاً عصبانی نشدم. ببین من، تو و برادرت سالهای زیادی روابط خوبی با هم داشتهایم. نمیتوانیم اجازه دهیم این جریان دوستیمان را خراب کند. امیدوارم همچنان برای دیدن ما، به فروشگاهم بیایی.»
یون تحت تأثیر قرار گرفت و از من تشکر کرد. سپس چند کلمه درمورد دافا به او گفتم.
او گفت: «راستش را بخواهی، میدانم که تو بهترین هستی. احمق بودم و دفعه قبل شلوغ کردم. برادرم هم گفت که اشتباه کردم.»
سپس درباره شوهرش پرسیدم. او گفت که مشغول کار است و نمیتواند مرخصی بگیرد.
در ادامه گفتم: «لطفاً به او هم سلام برسان. بالاخره ما سالها با هم دوست بودیم. هر وقت فرزندتان ازدواج کرد، لطفاً به من اطلاع دهید و من حتماً خواهم آمد.»
یون درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «البته، قول میدهم.»
درحین خروج از هتل، خوشحال بودم که درگیری با یون را بهخوبی حلوفصل کردم.
دوست شدن با «دشمن»
یک بار شخصی من و تجارت دیگری را به پلیس گزارش داد و مدعی شد که ما برای ساکنان محلی مزاحمت ایجاد کردهایم. صاحب آن کسبوکار دیگر بعداً متوجه شد که چهکسی ما را گزارش کرده است و با آن شخص به توافقی رسید؛ او به من گفت اگر درمجموع ۲۰۰۰ یوان به او بپردازیم، او از شکایت صرفنظر میکند. آن مالک پرسید که آیا حاضرم هزینه را با او تقسیم کنم؟ موافقت کردم.
معلوم شد فردی که ما را گزارش داد، دونگ، مدیر یک شرکت بود. او همیشه هرگاه مرا میدید نگاهی جدی داشت. وقتی با او احوالپرسی میکردم، هرگز جوابی نمیداد، انگار پول زیادی به او بدهکار بودم. ناراحت نمیشدم، چون میدانستم هر چیزی دلیلی دارد و ممکن است چیزی از زندگی گذشتهام به او بدهکار باشم. اما صرفنظر از این، در این زندگی وظیفه دارم که حقیقت دافا را برایش روشن کنم.
یک روز مقداری مطالب فالون دافا را دم در خانهاش گذاشتم. همچنین با همسرش صحبت کردم و درباره دافا و آزار و شکنجه به او گفتم. او موافقت کرد که از عضویت خود در سازمانهای ح.ک.چ کنارهگیری کند و از من تشکر کرد.
یک بار شنیدم که پسر دونگ درحال ازدواج است. یک پاکت قرمز ۵۰۰یوانی آماده کردم و برای تبریک به خانهاش رفتم. از دیدن من تعجب کرد. هدیه را پذیرفت و از من تشکر کرد. او مرا به جشن عروسیشان دعوت کرد. از او تشکر کردم و گفتم نمیتوانم شرکت کنم. اما چند کلمه خوشیمن برایشان داشتم: «فالون دافا خوب است» و «حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است». به او و مهمانانش گفتم: «اگر این عبارات را خالصانه تکرار کنید برکت خواهید یافت.» او سرش را تکان داد و گفت: «بله، بله.»
پس از این ماجرا، وقتی مرا میدید، خوشحال به نظر میرسید. وقتی سال نو چینی نزدیک شد، تقویمی با اطلاعاتی درباره دافا به او دادم و گفتم: «این بسیار زیباست و امیدوارم از اطلاعات موجود در آن لذت ببری.» او از گرفتن آن تقویم خوشحال شد. سپس درمورد اینکه دافا چیست و چگونه از لحاظ جسمی و معنوی برایم مفید بوده صحبت کردم. او قبول کرد و سری تکان داد.
پس از توضیح اینکه چگونه ح.ک.چ با دروغ به دافا افترا زد، از او پرسیدم که آیا موافق ترک سازمانهای ح.ک.چ است یا خیر. او گفت بله.
روشنگری حقایق برای «دشمنی دیگر»
قصد داشتم دری را در کنار انبارم نصب کنم تا حمل کالا راحتتر باشد. درست بعد از اینکه دیوار را ریختیم، یکی از همسایگان به نام تائو آمد و سرم فریاد کشید و گفت: «چه کسی به تو اجازه داده این در را اضافه کنی؟ حالا دوباره دیوار را درست کن!»
فکر کردم شوخی میکند، اما با نگاه به او متوجه شدم که دراینباره جدی است.
پرسیدم: «این انبار من است. چه اشکالی دارد که یک در اضافه کنیم؟»
او گفت: «نمیتوانی در اضافه کنی، حتی اگر انبار خودت باشد. اگر دیوار را درست نکنی، با دفتر مدیریت شهر تماس میگیرم.»
یکی از اقوام که برای کمک به من آنجا بود، گفت: «به او زحمت نده. بگذار ادامه دهیم.»
بعد از مدتی تائو برگشت تا ببیند کار به کجا رسیده است و گفت: «چرا داری ادامه میدهی؟ الآن با مدیریت شهر تماس میگیرم.»
گفتم: «موضوع چیست؟ دیگر دیوار را ریختهام و هرچه باشد انبار خودم است.»
تائو گفت: «برای شخص بدی مثل تو، متأسفم که مجبورم این کار را انجام دهم.»
از این حرفش متعجب شدم و پرسیدم: «منظورت از "برای شخص بدی مثل تو" چیست؟»
او پرسید: «چرا سعی کردی مستاجر مرا بگیری؟»
آن موقع بود که متوجه شدم درباره مسئلهای مربوط به دو سال قبل صحبت میکند. در آن زمان انبارم را بازسازی کرده بودم و بخشی از آن را برای اجاره گذاشته بودم. کسی که انبار تائو را اجاره کرده بود برای اینکه درباره اجارهبها مظنه بگیرد پیش من آمد. برای معامله، قیمت بسیار پایینی به او دادم. اما آن شخص هرگز برنگشت. بهاحتمال زیاد از تائو خواست که قیمتش را کاهش دهد تا با قیمت من مطابقت داشته باشد. به همین دلیل تائو داشت برایم دردسر درست میکرد. همه اینها تقصیر من بود و نیروهای کهن بهخاطر این کار، شرایط را برایم سخت میکردند.
در مقابل میلم برای بحث کردن با او مقاومت کردم. در آن شرایط بهترین راهحل منصرف شدنم از نصب در بود. بستگانم مرا بهخاطر ترسو بودن سرزنش کردند و رفتند. آجرها را برداشتم، سیمان را مخلوط کردم و بهتنهایی دیوار را دوباره درست کردم. درحین کار روی دیوار، مدام به خود یادآوری میکردم: «تو تمرینکننده دافا هستی و باید از اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی کنی. شکایات و افکار بد مدام به ذهنم میآمد و مجبور بودم مدام آنها را سرکوب کنم.»
وقتی برای ناهار به خانه رفتم، همسرم بیرون بود و فقط مقداری غذای باقیمانده برایم موجود بود. نتوانستم میلم را به اینکه همسرم به من دلداری دهد و ابراز حمایت کند ارضا کنم.
روز بعد تائو را دیدم که مقداری شن و سیمان با گاری حمل میکرد تا دیوار انبارش را تعمیر کند. جلو رفتم تا کمکش کنم و همچنین از او عذرخواهی کردم: «بابت کاری که دو سال پیش انجام دادم متأسفم. حالا فالون دافا را تمرین میکنم و در آینده بهتر عمل خواهم کرد.»
تائو با دیدن اینکه جریان به سود خودش شده و کنترل را در دست گرفته، حسی از رضایت در چهرهاش پدیدار شد. دوباره به خودم یادآوری کردم که باید این مسئله را بهخوبی اداره کنم. همچنین میدانستم که کل این جریان بهدلیل وابستگیام به منفعت مادی رخ داده است. اگر سعی نمیکردم مستأجرش را بگیرم، تائو اکنون با من اینطور رفتار نمیکرد.
پس از آن، تائو عمداً از من فاصله میگرفت، احتمالاً به این دلیل که از من انتقام بگیرد. اما من همیشه به این فکر میکردم که حقایق دافا را به او بگویم. یک روز بعد از سال نوی چینی، من و همسرم تائو را هنگام بازگشت به خانه دیدیم.
میدانستم که این یک فرصت است و با صدای بلند صدایش زدم: «هی تائو، سال نو مبارک!»
او تعجب کرد و گفت: «سال نو شما هم مبارک!»
بهسمتش رفتم و گفتم: «از ته قلبم، همیشه قصد داشتم این را به تو بگویم. امیدوارم بتوانی به خاطر بسپاری که "فالون دافا خوب است" و "حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است". اگر این عبارات را خالصانه تکرار کنی، خودت و خانوادهات برکت خواهید یافت.»
او تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: «فالون دافا؟حتماً!»
به او نگاه کردم و صمیمانه گفتم: «همه ما سلامت و امنیت میخواهیم، درست است؟به من اعتماد کن.» او به نشانه توافق، سری تکان داد.
با نگاهی به گذشته، میدانم لحظهای که به تائو «سال نو مبارک» گفتم، در تزکیهام پیشرفت کرده بودم. هرچه باشد تمرینکنندگان فالون دافا هیچ دشمنی ندارند. صمیمانه از استاد متشکرم که این فرصتها را در اختیار من قرار دادند تا فردی واقعاً خوب شوم.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.