(Minghui.org) سایر تمرین‌کنندگان اغلب مرا تشویق می‌کردند که ماجرایم را بنویسم. همیشه تمایل به این کار داشتم، اما واقعاً نمی‌دانستم از کجا شروع کنم. قبل از اینکه تمرین فالون دافا را شروع کنم، به هر نوع کار بد و ناخوشایندی تن می‌دادم. می‌خواهم ماجرایم را برایتان تعریف کنم.

دوران کودکی فلاکت‌بار

وقتی ۱۴ماهه بودم، مادرم برادر کوچکم را باردار شد. در آن زمان، به‌دلیل سیاست غیرانسانی تک‌فرزندیِ حزب کمونیست چین (ح.ک.چ)، مرا نزد خانواده دیگری فرستادند و آن‌ها مرا بزرگ کردند. وقتی بزرگ‌تر شدم، اقوامم به من گفتند وقتی کوچک بودم، نامادری‌ام مرا با سیگار می‌سوزاند.

وقتی ۱۳ساله شدم، او سعی کرد مرا بفروشد. وقتی مادر واقعی‌ام متوجه این موضوع شد، مرا به خانه عمه‌ام برد. یادم می‌آید هنگام خوردن غذا، پسرعمه‌ام اغلب می‌گفت: «آن غذا را نخور. این برای پدرم است.» احساس می‌کردم هیچ‌کسی مرا دوست ندارد. وقتی ۱۶ساله بودم وارد جامعه شدم و به‌تدریج به بیراهه رفتم. ۱۴ سال سیگار کشیدم. مورد آزار و اذیت و حتی ضرب‌وشتم قرار گرفتم. همچنین دیگران را مورد آزار و اذیت قرار می‌دادم و کارهای ظالمانه زیادی انجام دادم.

ازنظر اخلاقی به پایین‌‌ترین سطح رسیده بودم. به سفلیس (بیماری مقاربتی) مبتلا شدم و پزشک عکس‌هایی از افراد مبتلا به این بیماری با زخم‌های چرکین را به من نشان داد. فکر می‌کردم می‌میرم. درمان را شروع کردم، اما به مصرف مواد مخدر و فروش آن‌ها ادامه دادم.

در آن زمان در استان شانشی زندگی می‌کردم و ما اغلب به کوه ووتای می‌رفتیم. تا بالا ۱۰۰۸ پله است، و من هر سه پله را تعظیم می‌کردم تا به قله می‌رسیدم. سرم ورم کرده بود و پاهایم پر از جراحت شده بود. بسیاری از مردم از رفتار من شگفت‌زده می‌شدند، اما نمی‌دانستند که چه‌چیزی در سر دارم. تنها کاری که می‌خواستم انجام دهم این بود که مواد مخدر بیشتری بفروشم و درآمد بیشتری کسب کنم. اول، برای اینکه به من کمک کند زندگی بهتری داشته باشم، و دوم، می‌دانستم که بزرگ کردن من برای پدر واقعی‌ام آسان نیست، بنابراین می‌خواستم پس از مرگم، مقداری پول برای او بگذارم. مرتکب کارهای بد بسیار زیادی شدم و واقعاً نمی‌توانستم خوب را از بد تشخیص دهم.

مواجهه با دافا

بعداً به‌دلیل داشتن مواد مخدر دستگیر شدم. مرا در بازداشتگاه‌ها، بازداشتگاه‌های ترانزیت و درنهایت زندان حبس کردند. هرجا که می‌رفتم، با تمرین‌کنندگان دافا آشنا می‌شدم. اولین کسی که دیدم در بازداشتگاه بود. او انگار در اوایل ۳۰سالگی‌اش بود. وقتی از او پرسیدم، گفت ۴۰ساله است.

یک روز سرپرست سلول گفت: «شما معتادان همه باید از تمرین‌کنندگان فالون دافا یاد بگیرید.» به‌تدریج به این تمرین‌کننده توجه کردم: وقتی همه برای نوشیدن آب داغ دعوا می‌کردند، او فقط از شیر آب می‌نوشید تا بقیه بتوانند آب گرم بخورند. یک بار به او گفتم: «آب شیر تمیز نیست.» او گفت: «اشکال ندارد. تمرین‌کنندگان انرژی مثبت دارند و باکتری‌ها ناپدید می‌شوند.» فکر کردم این شگفت‌انگیز است.

او به ما گفت که فالون دافا تحت آزار و شکنجه قرار گرفته است. گفت که پلیس به خانه‌ تمرین‌کنندگان می‌رود و آن‌ها را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد. وقتی حقیقت را درباره فالون دافا برای ما روشن می‌کرد، بسیار آرام بود. او با مهربانی، نیک‌خواهی و لبخندی بر لب، با همه یکسان رفتار می‌کرد.

شب همه روی یک تخت بلند می‌خوابیدند. بقیه برای داشتن جای بیشتر می‌جنگیدند، اما او سعی می‌کرد لحاف کمی روی خودش بکشد. فقط جا برای خوابیدنش به پهلو بود. در آن زمان، تقریباً هر ‌چیزی را دیده بودم، بنابراین معیارهای خودم را داشتم که با آن دیگران را می‌سنجیدم. فکر کردم: «این خانم واقعاً خاص است.»

دومین تمرین‌کننده‌ای که ملاقات کردم در بازداشتگاه بعدی بود که به آنجا فرستاده شدم. او حدود ۲۰ سال داشت. ترسیده بود و بسیار گریه می‌کرد. بسیار صادق و ساده بود و هر کاری که به او می‌گفتند انجام می‌داد. همه سعی می‌کردند او را متقاعد کنند: «فقط بگو که دیگر دافا را تمرین نخواهی کرد و سپس می‌توانی به‌ خانه برگردی.»

او فقط دوباره گریه می‌کرد. نسبت به او خیلی احساس همدردی می‌کردم و اغلب به او غذا می‌دادم و با او صحبت می‌کردم. او احتمالاً احساس می‌کرد که من فرد خوبی هستم. کنار هم می‌خوابیدیم. او از من خواست جمله‌ای را به‌ خاطر بسپارم:

«عبادت بودا می‌تواند بذرهای سببی را برای [ایجاد] فرصتی به‌منظور عمل تزکیه بکارد، تزکیه‌کنندگانی که ذکرها را می‌خوانند می‌توانند حمایت موجودات متعالی را به ‌دست بیاورند.» («تعلیمات در بودیسم ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین بخش قانون بودا است»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۱)

او گفت که معنی این جمله را به‌طور کامل درک نمی‌کند، اما فقط احساس می‌کند که بسیار خوب است. او از من خواست که آن را به‌‌خاطر بسپارم، و من این کار را کردم. زمانی ‌که به زندان رفتم بارها به این جمله فکر کردم.

وقتی مرا به زندان فرستادند، اولین غذایی که خوردم نودل فوری با مقداری سبزیجات بود که یک تمرین‌کننده به من داد. خیلی گرسنه بودم و آن طعم خوبی داشت. این تمرین‌کننده را «خاله چهارم» صدا می‌کردم. ما در یک سلول بودیم. از آن به بعد، هر زمان که آزاد بودیم، او شعرهایی از هنگ ‌یین، لون‌یو، «سرشت بودایی»(جلد دوم جوآن فالون) و غیره را به من یاد می‌داد. همیشه برایم ماجراهای کوتاهی تعریف می‌کرد که کمکم می‌کرد متوجه عقاید و تصورات بشری‌ام شوم. همچنین به من یاد داد که فرمول‌های تمرین‌های فالون دافا را ازبر بخوانم و به من یاد داد که در وضعیت لوتوس کامل بنشینم. اولین باری که امتحانش کردم توانستم این کار را انجام دهم.

زمانی‌ که در اردوگاه کار اجباری بودم، نشستن در حالت لوتوس کامل را تمرین ‌کردم. واقعاً دردناک بود! وقتی برای اولین‌ بار دستگیر شدم، گریه نکردم، زیرا همیشه می‌دانستم که دستگیر خواهم شد. بنابراین تصمیم گرفتم برای جبران کارهای بدی که انجام داده‌ام، در وضعیت لوتوس کامل بنشینم. عجیب بود که هرچه پاهایم بیشتر درد می‌کرد، کارم سریع‌تر پیش می‌رفت.

سعی می‌کردم از تمرین‌کنندگان مراقبت کنم. در زندان تمرین‌کنندگان فالون دافا اجازه ندارند تنها باشند، شخص دیگری باید همیشه با آن‌ها باشد. من خاله چهارم را تا توالت همراهی می‌کردم و پیام‌هایی را به سایر تمرین‌کنندگان منتقل می‌کردم. در طول بازرسی‌های زندان، از سخنرانی‌های دافا محافظت می‌کردم. مدت زندانم کوتاه بود، بنابراین از هیچ‌چیز نمی‌ترسیدم. برای کاهش مجازاتم نیازی به کسب امتیاز کار نداشتم و نگران نبودم که در سلول کوچکی حبس شوم. سال‌ها در دنیا بودم، با همه‌جور شخصی برخورد کرده و همه‌چیز را دیده بودم. فقط احساس می‌کردم که تمرین‌کنندگان خوب هستند و مراقبت از آن‌ها کاری است که باید انجام دهم. در قلبم فقط می‌خواستم آن‌ها را دنبال کنم.

استاد از من مراقبت می‌کنند

قبل از اینکه به زندان بیفتم، در آستانه فروپاشی بودم. تمام امیدم را از دست داده بودم. وقتی بچه بودم، مرا به دیگران ‌دادند تا بزرگم کنند. زود ترک تحصیل کردم و به بیراهه رفتم. من طعم هر نوع هرزگی بشری را چشیده بودم. مصرف مواد مخدر مرا به انحطاط ‌کشاند و احساس می‌کردم که مرده‌ای متحرک هستم. بعد سفلیس گرفتم. اغلب به آسمان نگاه می‌کردم و از آسمان می‌پرسیدم: «چرا چنین زندگی‌ای را برایم ترتیب دادی؟ دقیقاً می‌خواهی چه‌چیزی را بفهمم؟»

بعداً فهمیدم که حتی قبل از اینکه با دافا آشنا شوم، استاد از من مراقبت می‌کردند. در ۱۳سالگی وقتی نامادری‌ام می‌خواست مرا بفروشد به‌دروغ به من گفت که عمویم دلش برایم تنگ شده و به من گفت که با آن غریبه به خانه عمویم بروم. بنا به‌دلایلی واقعاً می‌خواستم اول به عمویم زنگ بزنم، بنابراین وقتی از اتوبوس پیاده شدم، عمه‌ام آمد تا مرا ببرد. به‌محض اینکه او را دیدم، او گفت: «همیشه اگر بخواهی می‌توانی بیایی. چرا مجبور شدی دروغ بگویی؟» گفتم: «دروغ نگفتم! آن شخص گفت که عمویم دلش برایم تنگ شده است.» همین که برگشتم، آن غریبه دیگر نبود.

همچنین اقدام به خودکشی کردم و بیش از ۹۰ قرص خواب مصرف کردم، اما نمردم. بعد از دو روز خوابیدن، از خواب بیدار شدم. معلوم شد که تمام رنجم به این دلیل بوده است که منتظر فرصتی برای تمرین فالون دافا بودم. حتی قبل از اینکه با دافا آشنا شوم استاد از من محافظت می‌کردند!

پس از اینکه به‌دلیل داشتن مواد مخدر دستگیر شدم، تمرین‌کننده‌ای به من گفت: «نگرش فرد نسبت به دافا ، آینده فرد را تعیین می‌کند.» احتمالاً در آن زمان بود که افکار درست من نسبت به دافا به وجود آمد. شاید به همین دلیل هم بود که حکم من بسیار کوتاه بود، درحالی‌که باید بسیار طولانی می‌شد.

قبل از اینکه به‌طور رسمی تمرین دافا را شروع کنم، استاد به من کمک کردند مواد مخدر را ترک کنم و همه بیماری‌هایم بدون اینکه متوجه شوم ناپدید شدند. هرجا که می‌رفتم، استاد ترتیبی می‌دادند که تمرین‌کنندگان آنجا باشند. سخنان و تشویق آن‌ها مرا روشن و راهنمایی می‌کرد. اگر در خارج از این دنیا بودم، با انواع‌واقسام حواس‌پرتی‌ها، چگونه می‌توانستم آرام باشم و درباره دافا بیاموزم؟ درعوض زندانی شدم و با تمرین‌کنندگان ملاقات کردم. هر بار که به آن فکر می‌کنم، از استاد بی‌اندازه سپاسگزارم که مرا با رحمت از جهنم بیرون آوردند!

شروع تمرین فالون دافا

به‌خاطر کودکی وحشتناکم، نمی‌دانستم رفتار عادی چیست. مصرف مواد مخدر مرا منحط کرد و هرگز شغل مناسبی نداشتم. نمی‌توانستم و نمی‌دانستم چگونه با دیگران باشم. بعد از اینکه از زندان آزاد شدم، مادرم به من کمک کرد شغلی در فروش موبایل پیدا کنم. در شش ماه اول، هر روز می‌خواستم آن را ترک کنم. خیلی احساس ناراحتی می‌کردم.

بعداً با یکی از اعضای خانواده یکی از هم‌تمرین‌کنندگانی که در زندان با او آشنا شده بودم تماس گرفتم، و او سخنرانی‌های استاد، ویدئوهایی از استاد که تمرین‌ها را نشان می‌داد و همچنین مقالات تبادل تجربه هم‌تمرین‌کنندگان را برایم دانلود کرد. خودم شروع به خواندن آموزه‌ها کردم. به‌تدریج آرام و آسوده شدم. پایداری کردم و کم‌کم توانستم خود را در جامعه جای دهم.

احساس تنهایی می‌کردم که این تمرین را خودم به‌تنهایی انجام می‌دادم، و واقعاً یک محیط تزکیه گروهی می‌خواستم. چند روز بعد، یک مشتری به‌طور تصادفی یک دی‌وی‌دی شن‌یون را در مغازه جا گذاشت. خیلی هیجان‌زده بودم. شخصی برای بردن آن آمد، و از ملاقات با یک تمرین‌کننده محلی خوشحال شدم! از آن زمان به ‌بعد، برای مطالعه فا به خانه او رفتم. بعداً با تمرین‌کنندگان بیشتری آشنا شدم. برخی اغلب به دیدار من می‌آمدند. طولی نکشید که به جلسات مطالعه گروهی فا پیوستم که هفتگی برگزار می‌شد.

واقعاً احساس می‌کردم که در رحمت بودا غرق شده‌ام. هر روز بعد از ساعت ۶ صبح، قبل از رفتن به محل کار، برای خواندن جوآن فالونبه خانه یک تمرین‌کننده می‌رفتم. پس از مرخص شدن از کار، برای مطالعه فا به خانه تمرین‌کننده دیگری می‌رفتم. در راه رفت و برگشت به محل کارم، هنگ‌ یین را می‌خواندم. با فا در قلبم، آنقدر خوشحال بودم که وقتی راه می‌رفتم احساس می‌کردم پرواز می‌کنم. فقط می‌خواستم به هر کسی که می‌بینم لبخند بزنم. بسیار سپاسگزار بودم که استاد همه‌چیز، از فرصت تزکیه تا مسیر تزکیه‌‌ام، را برایم نظم و ترتیب دادند. حالا به من بستگی داشت. می‌دانستم که واقعاً باید خودم را تغییر دهم.

فهمیدم که برای دیگران کاری کردن و ازخودگذشتگی کار خوبی است. در محل کار، برایم اهمیتی نداشت که چه کسی بیشتر کار انجام می‌دهد یا چه کسی کمتر. سعی می‌کردم تا حد امکان کار انجام دهم، ازجمله کارهایی مانند تمیز کردن و جارو کردن زمین.

مدتی در مبل‌فروشی کار می‌کردم. همکارانم اغلب بر سر مشتریان با یکدیگر رقابت می‌کردند. هنگامی ‌که دو همکار درمورد فروش با مشتری مذاکره می‌کردند، آشکارا بر سر نحوه تقسیم کمیسیون با هم دعوا می‌کردند. این شرایط در چین بسیار رایج است. فکر می‌کردم نباید این کار را انجام دهم، زیرا فالون دافا را تمرین می‌کنم. به همه کمک می‌کردم، زیرا واقعاً می‌خواستم کمک کنم، و وقتی دیگران معامله می‌کردند، واقعاً برایشان خوشحال می‌شدم. نمی‌خواستم کمکم فقط برای نمایش باشد.

به خودم می‌گفتم که باید منافع شخصی را کنار بگذارم، با همکارانم درگیر نشوم و برای دریافت کمیسیون رقابت نکنم. گاهی اولین‌ باری که با یک مشتری ملاقات می‌کردم، نمی‌توانستم قرارداد ببندم. بعد بار دوم که می‌آمدند، به‌طور اتفاقی من نبودم و همکارانم آن قرارداد را منعقد می‌کردند. فکر می‌کردم کمیسیون متعلق به کسی است که آن را امضا و منعقد کرده است، و باید وابستگی‌ام را به منافع شخصی رها می‌کردم. کم‌کم شین‌شینگم بهتر شد و توانستم با آرامش آن را بپذیرم.

یک بار یک مشتری برای مذاکره دربارۀ سفارش بزرگی آمد و یک همکار برای کمک به من آمد، اما ما نتوانستیم قرارداد ببندیم. وقتی مشتری برگشت، همکارم با من تماس نگرفت. فکر کردم: «چرا او مرا به ‌حساب نیاورد؟ باید چه‌کار کنم؟ اگر برای دریافت سفارش فوراً به آنجا بروم، طبق قوانین اینجا طبیعی است. اما در تزکیه نمی‌توانم فقط با قوانین مردم عادی پیش بروم! آیا مصمم نبودم که با همکارانم رقابت نکنم یا برای معامله مبارزه نکنم؟»

به این فای استاد فکر کردم: «...همیشه ضربه‌گیر و فضایی دارید که درباره آن فکر کنید.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)

پشت پیشخوان نشستم و از خودم پرسیدم: «گرچه حق کمیسیون این سفارش بیشتر از حقوق یک ماه من است، آیا نمی‌خواهم منافع شخصی را کنار بگذارم؟ آیا نمی‌خواهم خودم را تزکیه کنم و پیشرفت کنم؟» آخرش چیزی نگفتم. فقط به همکارم کمک کردم تا معامله را نهایی کند.

استاد بیان کردند:

«بنابراین ما تزکیه‌کنندگان نباید به این صورت رفتار کنیم، ما تزکیه‌کنندگان همیشه می‌گذاریم چیزها به‌طور طبیعی اتفاق بیفتند. اگر چیزی مال شما باشد، آن‌ را از دست نخواهید داد. اگر چیزی مال شما نباشد، حتی اگر برایش مبارزه هم کنید آن ‌را به ‌دست نخواهید آورد.» (سخنرانی هفتم، جوآن فالون)

وقتی از رقابت با همکارانم دست کشیدم درآمدم کاهش پیدا نکرد. برعکس وضعیتم بهتر شد. همکاران و مشتریانم همگی به من اعتماد داشتند. در اوقات فراغتم، درباره تجربیاتم و نحوه آزار و شکنجه فالون دافا به‌دست ح.ک.چ به آن‌ها می‌گفتم. همه آن‌ها از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شدند.

من یک وابستگی بزرگ دیگر داشتم که خلاص شدن از آن بسیار دشوار بود، آن رنجش بود. خیلی کوچک بودم که خانواده‌ای سرپرستی‌ام را قبول کردند. وقتی تقریباً شش یا هفت‌ساله بودم، فهمیدم که فرزندخوانده هستم. کدام کودک نمی‌خواهد با والدین واقعی خود باشد؟ یک ‌بار پدرم را در خانه عمه‌ام دیدم و خواستم با او بروم. او ابتدا موافقت نکرد، اما چون نمی‌توانست مرا متقاعد کند، به من گفت که بروم از خانه نامادری‌ام لباس‌هایم را بیاورم تا مرا با خود ببرد، اما وقتی برگشتم او رفته بود. سال‌ها نتوانستم رنجش و کینه‌ام را از او از بین ببرم، زیرا او به من دروغ ‌گفت. در فصل‌های بعدی زندگی سختم، همیشه از پدرم رنجش به دل داشتم، چون فکر می‌کردم که رنج من به‌خاطر این بود که او مرا از خانه دور کرده بود.

بعد از اینکه تمرین دافا را شروع کردم، فهمیدم که باید تمام وابستگی‌های بشری، ازجمله رنجش را رها کنم. فهمیدم که سرنوشت و رابطه تقدیری بین افراد چیزی نیست که پدرم بتواند تعیین کند. همه‌چیز به‌دلیل کارماست و رابطه علت و معلولی دارد. همچنین فهمیدم که بد نیست مردم سختی را تحمل کنند و کارمای خود را بازپرداخت کنند. بنابراین شروع به رها کردن رنجش کردم و آن کم‌کم از بین رفت.

همان‌طور که به خواندن آموزه‌ها ادامه می‌دادم، متوجه شدم که تمرین‌کنندگان مأموریت نجات مردم را برعهده دارند. اعضای خانواده من همه با من روابط کارمایی دارند. باید وابستگی‌هایم را رها کنم و خودم را بهبود ببخشم تا آن‌ها را نجات دهم. با پدرم تماس گرفتم. حقیقت درباره دافا را به زبان ساده برایش توضیح و برخی مطالب روشنگری حقیقت را به او دادم. او ‌توانست درک کند.

همان‌طور که به تزکیه ادامه داده‌ام، خیلی چیزها هم در خودم و هم در محیطم تغییر کرده‌ است. گاهی هم‌تمرین‌کنندگان به من می‌گفتند: «همیشه خود را یک تمرین‌کننده جدید درنظر نگیر.» سپس سعی کردم عقاید و تصورات بشری‌ام را تغییر دهم و خودم را با مریدان قدیمی دافا هماهنگ کنم. من از بیرون رفتن و توزیع مطالب روشنگری حقیقت نمی‌ترسم. با خودم فکر کردم: «در گذشته از انجام کارهای بد نمی‌ترسیدم. حالا چطور می‌توانم از یاد گرفتن خوب بودن و انجام کارهای خوب بترسم؟»

سایر تمرین‌کنندگان مرا تشویق کردند: «واقعاً به‌ندرت پیش می‌آید که در این زمان، افراد وارد شوند و شروع به تمرین فالون دافا کنند. تو کار بزرگی انجام می‌دهی و اصلاً شبیه یک تمرین‌کننده جدید نیستی.» با شنیدن تعریف و تمجید آن‌ها دیگر مثل قبل فروتن نبودم. ازخودراضی شدم. برخی از تمرین‌کنندگان می‌گفتند که حرکات تمرین من بسیار دقیق است و حتی به دیگرانی که حرکاتشان دقیق نیست می‌گفتند به حرکات من نگاه کنند. به‌تدریج واقعاً احساس خوبی نسبت به خودم پیدا کردم.

وقتی این موضوع را به دو تمرین‌کننده قدیمی گفتم، اظهار کردم: «به من گفتند که حرکات تمرینم بسیار خوب است و وقتی افکار درست می‌فرستم، همیشه می‌توانم دست‌هایم را صاف نگه دارم.» به‌محض اینکه این را گفتم، احساس کردم چیزی اشتباه است. یکی از تمرین‌کنندگان لبخندی زد و گفت: «بعد از اینکه به من گفتند که هنگام انجام تمرینات اصلاً خواب‌آلود نیستم، در طول یک تمرین گروهی به ‌خواب رفتم و حتی خروپف کردم.»

بلافاصله ذهنیت قوی‌ام را برای خودنمایی دیدم. اگر به همین شکل ادامه می‌دادم، آیا به این وضعیت نمی‌رسیدم که دچار مداخله شیطانی ناشی از ذهن خودم شوم؟ از استاد تشکر کردم که ازطریق سخنان یکی از هم‌تمرین‌کننده‌ها مرا آگاه کردند. چیزهای خوب و بدی که در مسیر تزکیه با آن مواجه می‌شویم، همگی برای تمرین‌کنندگان آزمایش هستند. مهم نیست چه نوع آزمایشی است، باید فا را دنبال و ذهنم را تزکیه و به ‌درون نگاه کنم تا وابستگی‌هایم را از بین ببرم.

سخن پایانی

هر وقت به گذشته‌ام فکر می‌کنم، نمی‌توانم باور کنم که این من بودم و نمی‌توانم جلوی گریه‌ام را بگیرم. از نجات رحمت‌آمیز استاد بسیار سپاسگزارم! نمی‌توانم آن را با کلمات بیان کنم. در راه تزکیه هنوز راه درازی در پیش دارم و پیوسته برای تزکیه و اصلاح خودم تلاش خواهم کرد. امیدوارم بتوانم در آینده بهتر و بهتر عمل کنم تا لطف استاد را جبران کنم!