(Minghui.org) من پزشک شهرستان هستم. تمرین فالون دافا را از ۱۹۹۶ شروع کردم. می‌خواهم تعریف کنم که چگونه آزار و شکنجه مالی ازسوی ح.ک.چ (حزب کمونیست چین) را نفی کردم.

ایستادگی برای فالون دافا

مادرم در ژوئیه سال گذشته با من تماس گرفت و خواست که به روستا بروم و در مراقبت از پدرم که خیلی بیمار بود، به او کمک کنم. گفت که او و برادرزاده‌ام دیگر نمی‌توانند از او مراقبت کنند. والدینم به همراه خانواده برادرم در روستا زندگی می‌کنند. پدرم در بستر بیماری افتاده بود. برادرم و همسرش در استان دیگری کار می‌کردند. به‌ همین ‌‌خاطر مادر هشتادساله‌ام، برادرزاده‌ام و من به‌نوبت از او مراقبت می‌کردیم. برادرزاده‌ام گفت که قبل از نیمه‌شب از او مراقبت می‌کند. من شیفت دیروقت را گرفتم و این روال را هر روز تکرار می‌کردیم.

پسر بیست‌ساله‌ام در اوایل اوت هنگام موتورسواری تصادف کرد. همسرم با من تماس گرفت و سریع به بیمارستان رفتم. استخوان کشکک زانوی راستش از چند جا شکسته و خراشیدگی‌هایی روی صورتش ایجاد شده بود. همسرم درخواست کرد که پسرمان را به بیمارستان شهر منتقل کنند. او همراه پسرمان رفت و من برای مراقبت از پدرم به روستا برگشتم. هر روز تمرین‌ها را انجام می‌دادم و فا را مطالعه می‌کردم.

در اواخر اوت به دفتر دبیر حزب بیمارستان محل کارم فراخوانده شدم. مقامات اداره بهداشت بیمارستان و تیم مدیریت آنجا بودند. آن‌ها درباره سیاست «عدم تحمل» حزب صحبت کردند و گفتند کارمندان سازمان‌های دولتی اجازه تمرین فالون دافا را ندارند و اگر به تمرینشان ادامه دهند اخراج خواهند شد. آن‌ها مستقیماً پرسیدند که آیا قصد ادامه تمرین را دارم یا نه. فوراً جواب دادم: «بله.» رئیس تیم مدیریت گفت: «در پایانِ ماه آینده اخراجت خواهیم کرد.»

بلافاصله یکی از همکاران برای کار در کلینیک دیگری منتقل شد. یکی دیگر از آن‌ها ناگهان درگذشت. فقط ۹ نفر در بخشمان باقی مانده بودند. اگر من هم اخراج می‌شدم، آن‌ها فقط ۸ عضو داشتند و حجم کار همه کارکنان به میزان قابل‌توجهی افزایش پیدا می‌کرد. مدیرمان به سرپرستش گفت که تعداد کارمندان کافی نیست. تیم مدیریت توجهی نکردند و گفتند وظیفه «حذف کامل» خود را انجام می‌دهند.

رئیس اداره ۶۱۰ شهرستان چند بار بیمارستان محل کارم را تحت ‌فشار قرار داد تا مرا تنبیه کنند. آن‌ها گفتند که اگر من تنبیه نشوم، رئیس بیمارستان را مجازات خواهند کرد. تحت این فشار سنگین باید چه‌کار می‌کردم؟ فکر کردم، باید در ایمانم به دافا استوار بمانم و نباید تحت ‌تأثیر ظاهر سطحی مسائل قرار گیرم. مقاله‌ای با استناد به قانون اساسی چین نوشتم و آن را برای انجمن سیاسی و حقوقی، اداره ۶۱۰، اداره بهداشت و تیم مدیریت بیمارستان فرستادم. به آن‌ها توصیه کردم که به قانون اساسی احترام بگذارند و با تمرین‌کنندگان با مهربانی رفتار کنند و از آزار و شکنجه حمایت نکنند.

هنگامی که تلاش می‌کردم حقیقت را به مردم بگویم، احساس خوبی نداشتم. قادر نبودم به‌طور محکم و استوار بایستم و احساس سرگیجه می‌کردم. اما آن زمان درک درستی از این وضعیت به دست نیاوردم. می‌دانستم تمرین‌کنندگان نباید به مسائل از دیدگاه مردم عادی نگاه کنند. آن‌ها گفتند که مرا اخراج می‌کنند، اما آیا اخراج می‌شدم؟ آن‌ها می‌توانستند هرچه بخواهند بگویند، اما حرفشان اثری روی تمرین‌کنندگان نداشت.

روزی در اواخر سپتامبر به دفتر مدیریت احضار شدم. اعضای تیم مدیریت در دایره بزرگی نشسته بودند. می‌خواستند درباره من تصمیم بگیرند. گفتم: «قانون اساسی چین به شهروندان حق آزادی عقیده را می‌دهد. تمرین فالون دافا کدام قانون را نقض می‌کند؟ لطفاً به من بگویید.» آن‌ها ساکت ماندند. بااین‌حال اعلام کردند که یک ماه بدون حقوق، در تعلیق هستم و گفتند از فردای آن روز سر کار نروم. به‌جای اخراج، تعلیقم کردند. این مسئله تصادفی نبود. اگر با منطق بشری به این مسئله نگاه می‌کردم، نتیجه پایانی این بود که اخراجم می‌کردند.

به خانه رفتم، اما ناامید نشدم. انرژی عظیمی را احساس کردم که مرا احاطه کرده بود. ناگهان احساس کردم آسمان و زمین درحال چرخش هستند. نمی‌توانستم ثابت بایستم. به‌شدت احساس ضعف داشتم. نشستم و برای ازبین بردن مداخله، افکار درست فرستادم. از استاد خواستم که به من نیرو ببخشند. یک ساعت بعد احساس بهتری داشتم، اما نیروهای کهن دست‌بردار نبودند. صبح دو روز بعد هم احساس سرگیجه داشتم. هر بار بعد از اینکه افکار درست می‌فرستادم و از استاد درخواست کمک می‌کردم، آزار و شکنجه از بین می‌رفت.

وب‌سایت مینگهویی این آزار و شکنجه را افشا کرد و تمرین‌کنندگان محلی به روستائیان گفتند که چه اتفاقی افتاده است. دبیر حزب بیمارستان گفت که مقالات افشاکننده وقایع به همه‌جا حتی به آپارتمان کارکنان فرستاده شده‌اند. تمرین‌کنندگان خارج از چین با افراد مسئول تماس تلفنی گرفتند. مدیران شوکه شده بودند و خیلی عصبانی شدند.

جستجوی ریشه‌های وابستگی‌هایم

ازآنجاکه وقت آزاد داشتم، صبح‌ها فا را ازبر می‌کردم. عمیقاً به درون نگاه می‌کردم و بسیاری از وابستگی‌ها و امیال بشری عمیقاً ریشه‌دارم را پیدا ‌کردم.

تعلیق از کار و بدون حقوق ماندن به این معنی بود که به‌خوبی تزکیه نکرده بودم و به پول وابستگی داشتم. چه کوتاهی‌هایی داشتم؟ به‌تدریج در تزکیه دچار سستی شده بودم. بیشتر شبیه افراد عادی شده بودم. در اوقات بیکاری اخبار نگاه می‌کردم و محتوای فرهنگ حزب وارد ذهنم می‌شد. چون تلویزیون‌های اینترنت‌دار در همه اتاق‌ها نصب شده بودند، برنامه‌های تلویزیونی را با بیماران و همکاران تماشا می‌کردم و درباره آن‌ها اظهارنظر می‌کردم. ذهنم آلوده شده بود.

از همکارانم تبعیت کردم و بیمارستان را زودتر از موعد مقرر ترک می‌کردم و در رستوران‌های مختلف به خرج بیمارستان، غذا می‌خوردم. با اصول دافا کارهایم را ارزیابی نمی‌کردم.

هر وقت پاداشی دریافت می‌کردم نیمی از آن را نگه می‌داشتم و نیمه دیگر را به همسرم می‌دادم. با اینکه این پول را به محل تولید مطالب اهدا می‌کردم، نمی‌گذاشتم خانواده‌ام چیزی درباره آن بدانند و حمایت و درک خودشان را پیدا کنند. اصول فا را در عمل به کار نمی‌گرفتم.

افکار و اعمالم را با اصول فا ارزیابی نمی‌کردم و قادر به تشخیص این مسئله نبودم.

استاد حرف آخر را می‌زنند

یک ماه گذشت، اما از طرف بیمارستان تماسی با من گرفته نشد تا سر کارم برگردم. یک ماه دیگر صبر کردم، ولی از من خواسته نشد که سر کارم برگردم. بیمارستان تماسی با من نگرفت. از تیم مدیریت پرسیدم چرا مرا سر کارم بازنمی‌گردانند. گفتم که پول لازم دارم. مسئولان اداره ۶۱۰ گفتند که فقط در صورت نوشتن سه اظهاریه می‌توانم حقوق دریافت کنم. رئیس بیمارستان هم گفت که اگر سه اظهاریه را بنویسم به پسرم پیشنهاد کار می‌دهند.

می‌دانستم که این کارها ادامه آزار و شکنجه هستند، به ‌همین ‌خاطر آن را نپذیرفتم.

با برخی کارشناسان حقوقی به‌صورت آنلاین مشورت کردم و چیزهای زیادی یاد گرفتم. این کار باعث افزایش اعتمادبه‌نفسم هنگام روشنگری حقیقت برای مسئولان بیمارستان شد. درحالی‌که تمرین‌کنندگان محلی برایم افکار درست می‌فرستاند، نزد تیم‌های مدیریت در بخش‌های مختلف رفتم. برخی از مدیران با من هم‌عقیده بودند و برخی بی‌ادبانه رفتار کردند. اما برخی تغییرات جزئی رخ داد.

بعد از چهار ماه تعلیق، پول زیادی نداشتم. چون تزکیه را رها نکردم، همسرم هم یک ریال به من نداد. والدینم مسن بودند و توانایی کمک به مرا نداشتند. درآمدی نداشتم. باید چه‌کار می‌کردم؟

این فای استاد را به یاد آوردم:

«هریک از ما درحال خلق تاریخ برای آینده هستیم، این دلیل آن است که چرا هر کسی نه‌تنها در فعالیت‌های گروهی شرکت می‌کند، بلکه پیش‌قدمانه (بودن) را برمی‌گزیند تا به‌دنبال کارهایی بگردد که انجام دهد. تا آنجا که کاری برای دافا خوب است، باید پیش‌قدمانه (بودن) را برگزینید تا آن را انجام دهید، پیش‌قدمانه (بودن) را برگزینید که روی آن کار کنید. هر شخصی که در اجتماع با او برخورد می‌کنید، کسی است که حقیقت را برای او روشن کنید و آنچه که در روشنگری حقیقت متجلی می‌شود رحمت مریدان دافا و نجات مردم دنیا (توسط) آن‌هاست.» («به تمامی شاگردان در کنفرانس فای اسکاندیناوی،» نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر جلد 2)

به‌دنبال کار گشتم و در کلینیکی خصوصی کار پیدا کردم. به مالک آنجا گفتم که چگونه مورد آزار و اذیت قرار گرفتم. او بلافاصله مرا استخدام کرد. هر روز قبل از اینکه کلینیک باز شود به آنجا می‌رفتم و اتاق‌ها را تمیز و ابزار و تجهیزات را ضدعفونی می‌کردم. سخت کار می‌کردم و با بیماران با مهربانی رفتار می‌کردم. با جلب اعتمادشان روشنگری حقیقت برایشان آسان‌تر بود.

مالک کلینیک هر ماه حقوقم را افزایش می‌داد. بیماران بیشتری نزدم می‌آمدند. دو تخت دیگر اضافه کردیم. اکنون شش تخت داریم. به مالک گفتم: «شجاع بودم که اینجا به‌دنبال کار آمدم.» او گفت: «اما من شجاع‌تر از تو بودم. وقتی کسب‌وکارم درحال شکست بود، یک تمرین‌کننده فالون دافا را استخدام کردم.» از ته دل خندیدیم.

روشنگری حقیقت را ادامه دادم و حتی برای افشاکردن آزار و شکنجه مصمم‌تر شدم. آوریل امسال از طرف بیمارستان محل کارم با من تماس گرفته شد. شش ماه بود که از کار معلق شده بودم. خواستند که سر کارم برگردم و گفتند که لازم نیست سه اظهاریه را بنویسم. آن‌ها خواستند فرم درخواست ساده‌ای برای کار را تکمیل کنم و قول بدهم در هیچ «فعالیت اجتماعی غیرقانونی» شرکت نمی‌کنم. به ماهیت این کارشان پی نبردم یا ردش نکردم و خواسته‌ام برای به‌دست آوردن پول مورد سوءاستفاده قرار گرفت. چند جمله نوشتم و به سر کار برگشتم.

دو روز بعد اداره ۶۱۰ شهرستان مطلع شد که به بیمارستان بازگشته‌ام. تیم مدیریت بیمارستان از من خواستند به دفترشان بروم. آن‌ها عصبانی بودند، چون فکر می‌کردند اطلاعاتم را روی وب‌سایت مینگهویی قرار داده‌ام. دو روز فرصت دادند تا درباره رها کردن فالون دافا فکر کنم. اگر این کار را نمی‌کردم اخراج می‌شدم.

دو روز بعد به دفتر احضار شدم. اعضای تیم مدیریت در دایره بزرگی نشسته بودند. رئیس نظرم را پرسید. پاسخ دادم: «چه جرمی مرتکب شده‌ام؟ بر چه اساسی مرا اخراج می‌کنید؟» او نتوانست چیزی بگوید. درنهایت گفت: «نمی‌توانیم به کار شما رسیدگی کنیم و شما را به مقامات مافوق خودمان تحویل می‌دهیم.» از آن‌ها پرسیدم آیا می‌توانم امروز کار کنم. او گفت: «نه.» وقتی از دفتر بیرون می‌آمدم در قلبم از استاد کمک خواستم. از بیمارستان با من تماس گرفتند و گفتند که سر کار برگردم. می‌دانستم که استاد کمکم کردند.

سه ماه کار کردم، اما حقوقی دریافت نکردم. با مادرم که تمرین‌کننده است، درباره این مسئله صحبت کردم. با اینکه حقوقم را ندادند به کارم ادامه دادم. قلبم تحت ‌تأثیر قرار نگرفت. مادرم کمی پول برای مخارج زندگی به من قرض داد. بارها به انجمن سیاسی و حقوقی و اداره ۶۱۰ رفتم. آن‌ها هر بار می‌گفتند در صورت رها کردن تزکیه، حقوقت پرداخت می‌شود.

در ژوئن، پدرم به‌شدت بیمار شد. درخواست مرخصی دادم و به روستا برگشتم تا از او مراقبت کنم. به همسرم گفتم: «پدرم نزدیک به مرگ است. همسر برادرم می‌گوید باید هزینه خاکسپاری را تقسیم کنیم.» او با سردی گفت: «پس پول را قرض کن.» قلبم تکان نخورد. وقتی پدرم از دنیا رفت با او تماس گرفتم. چیزی نگفت. آرام بودم و هیچ پولی قرض نکردم. همسر و پسرم به روستا آمدند. وقتی همسر ‌برادرم درباره خاکسپاری با او صحبت کرد، پذیرفت که نیمی از هزینه را پرداخت کند.

مدیران بیمارستان محل کارم و همسرم در خاکسپاری شرکت کردند. دوستان و بستگان زیادی هم آمدند. بعد از خاکسپاری، همکارم گفت که برای سه ماه گذشته «پاداش عملکرد»، بیش از ۱۰هزار یوآن، دریافت می‌کنم. بیشتر از ۲هزار یوآن را به مادرم و مابقی را به همسرم دادم.

آزار و شکنجه از بین رفت

تا اواخر ژوئیه، حقوقم را دریافت نکردم. دوباره برای روشنگری حقیقت به اداره ۶۱۰ رفتم. آن‌ها خواستند که تزکیه را رها کنم. تحت‌ تأثیر قرار نگرفتم. تصمیم گرفتم دیگر بیمارستان را ترک نکنم، اما از اخراج شدن هم ترسی نداشتم. می‌دانستم که به‌خاطر تمرین فالون دافا قادرم از هر چیزی دست بکشم. متوجه شدم تا زمانی که واقعاً وابستگی به منیت و پول را رها کنم و ابتدا دیگران را در نظر بگیرم، هیچ آزار و شکنجه مالی و آزمونی نخواهد بود که نتوانم آن را پشت سر بگذارم. متوجه شدم که این محنت درنتیجه وابستگی‌ام به منافع شخصی به وجود آمده است.

وقتی این بینش را به دست آوردم و وابستگی‌هایم را رها کردم، به بخش مالی اطلاع داده شد که حقوقم را در اواسط اوت پرداخت کند. آزار و شکنجه مالی به پایان رسید.

این درس بسیار عمیقی بود. امیدوارم تمرین‌کنندگان از تجربه‌ام درس بگیرند و با پشتکار تزکیه کنند. خواهش می‌کنم سست نشوید. همه وابستگی‌ها را رها و استاد را تا خانه دنبال کنید.