(Minghui.org) بلافاصله پس از اینکه رژیم کمونیستی در چین در سال ۱۹۹۹، آزار و شکنجه علیه فالون دافا را آغاز کرد، دستگیر شدم. بازداشت و شستشوی مغزی و به اردوگاه کار اجباری فرستاده شدم. تعامل من با مردم به من نشان داد که مردم در قلبشان می‌دانند اصول حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری هیچ مشکلی ندارد. آن‌ها می‌دانند که فالون دافا خوب است، و بنابراین هر زمان که می‌توانستند به تمرین‌کنندگان کمک می‌کردند.

رئیس پلیس از دیدن من خرسند شد

در پایان سال ۲۰۰۰، پلیس برای جلوگیری از سفر تمرین‌کنندگان فالون دافا به پکن، به‌منظور دادخواهی از دولت مرکزی، بسیاری از تمرین‌کنندگان محلی را دستگیر کرد. تخت‌های ما تخته‌هایی چوبی بودند که روی زمین سیمانی قرار داشتند. خانواده‌های تمرین‌کنندگان از شرایط ما در آنجا خشمگین بودند و مدیر را مقصر می‌دانستند. او فکر می‌کرد که «ایده هوشمندانه‌اش» مورد پسند افراد بالاتر قرار می‌گیرد، اما آن درعوض نتیجه معکوس داشت.

به‌محض ورود، فکر گرفتم: «این جایی نیست که من قرار است باشم. تا زمانی که آزاد نشوم چیزی نمی‌خورم یا نمی‌نوشم.» از هیچ‌یک از افرادی که در آنجا کار می‌کردند رنجشی نداشتم، زیرا می‌دانستم که فریب خورده‌اند و مورد سودجویی قرار گرفته‌اند. درباره فرستادن افکار درست نمی‌دانستم، اما ذهنم را روی پکن، سرچشمه آزار و شکنجه، متمرکز کردم. وقتی هشیاری‌ام به پکن راه یافت، احساس واضحی داشتم که هشیاری‌ام با ماشین فلزی سنگینی مواجه شد؛ ماشینی که توسط حزب کمونیست چین (ح‌.ک.‌چ) برای آزار و شکنجه فالون دافا در سراسر کشور راه‌اندازی شده بود.

مأموری از بخش امنیت داخلی آمد تا درباره اعتصاب غذا با من «گفتگو» کند. گوش دادم، ولی چیزی نگفتم. او بالاخره منصرف شد و رفت. سپس رئیس پلیس شهرستان آمد تا با من صحبت کند. او پرسید که چرا غذا نمی‌خورم، آیا امکانات کافی برای خواب دارم، و آیا نظر دیگری دارم. به او گفتم: «می‌دانم کسانی که اینجا کار می‌کنند چاره‌ای ندارند. من شخصاً در اینجا با کسی مخالف نیستم. جیانگ زمین (رئیس وقت ح.‌ک.‌چ) آزار و شکنجه را آغاز کرد. تمرین‌کنندگان دافا مجرم نیستند و ما نباید اینجا باشیم. به همین دلیل است که نه چیزی می‌خورم و نه چیزی می‌نوشم. درخواست می‌کنم که همه تمرین‌کنندگان بدون قید و شرط آزاد شوند.»

سپس دبیر حزب شهرستان وارد شد. رئیس پلیس به من اشاره کرد و به او گفت: «او خوب صحبت می‌کند و باهوش است.» دبیر حزب سری تکان داد، اما چیزی نگفت.

یک سال بعد از آزادی، رئیس را بیرون اداره پلیس دیدم. او با دیدن من به‌طرز خوشایندی غافلگیر شد: «نمی‌دانستم که برگشته‌ای. حالت چطور است؟»

رهبری گروه

من با هیچ‌یک از خواسته‌های نگهبانان مرکز شستشوی مغزی همکاری نکردم. نه چیزی می‌خوردم و نه چیزی می‌نوشیدم. از شرکت در سخنرانی‌هایی که برای شستشوی مغزی افراد طراحی شده بود، امتناع می‌کردم. حتی وقتی دبیر کمیته سیاسی و حقوقی برای سخنرانی می‌آمد، وارد کلاس نمی‌شدم. نگهبانان برای اینکه به دبیر کمیته نشان دهند که کارشان را انجام می‌دهند، مرا تهدید می‌کردند و به داخل کلاس می‌کشاندند. در تمام طول سخنرانی می‌ایستادم و نمی‌نشستم.

مقامات تمام تاکتیک‌ها را انجام دادند، اما من از ایمانم دست نکشیدم. آن‌ها از ترس اینکه بر دیگران تأثیر بگذارم، تصمیم گرفتند مرا به بازداشتگاهی که در آن تمرین‌کنندگان زیادی در آن حبس بودند، منتقل کنند.

نگهبانان بازداشتگاه شرور بودند. به تمرین‌کنندگان دستبند می‌زدند و ما را برای بی‌اهمیت‌ترین چیزها با باطوم‌های الکتریکی مورد ضرب‌وشتم قرار می‌دادند. همان‌طور که ما به‌طور مداوم حقیقت را روشن می‌کردیم، بیشتر آن‌ها نگرش خود را تغییر دادند و رفتارشان دوستانه شد. آن‌ها می‌دانستند که تمرین‌کنندگان به‌ناحق تحت آزار و اذیت قرار می‌گیرند، بنابراین با ما متفاوت از سایر زندانیان رفتار می‌کردند.

شرایط زندگی سخت و وضعیت غذا وحشتناک بود. اما من اجازه ندادم این موضوع مرا آزار دهد و توانستم ذهنی آرام داشته باشم. یکی از زندانیان به من گفت: «من تماشا کردم که تو نان‌های سیاه را می‌خوردی و حتی اندکی بی‌میلی در تو وجود نداشت. این محیط خشن اصلاً نمی‌تواند روی تو تأثیر داشته باشد.»

بیشتر زندانیان دوست داشتند با من صحبت کنند. آن‌ها جزئیات پرونده‌های خود را به اشتراک می‌گذاشتند و مرا در جریان آخرین تحولات آن قرار می‌دادند. مسائلی درباره خودشان و خانواده‌شان به من می‌گفتند. تمام تلاشم را می‌کردم که به آن‌ها کمک کنم. برخی از تازه‌واردان در بدو ورود ناراحت بودند یا پولی برای خرید وسایل اولیه بهداشتی نداشتند. تمرین‌کنندگان به آن‌ها دلداری می‌دادند و غذا و دستمال توالت را با آن‌ها به اشتراک می‌گذاشتند.

زنی که در سلول من بود قبل از اینکه وارد شود شروع به گریه کرد. او را دلداری دادم و پرسیدم که آیا گرسنه است یا نه. برایش نودل درست کردم و علت بازداشتش را پرسیدم. او دست از گریه‌اش برداشت و گفت که به‌دلایل مالی بازداشت شده است. او می‌گریست، زیرا فکر می‌کرد بازداشتگاه مکانی ترسناک است.

نگهبانان می‌دانستند که تمرین‌کنندگان هیچ جرمی مرتکب نشده‌اند و قابل‌اعتماد هستند. آن‌ها دو تمرین‌کننده را به‌عنوان سرپرست تیم دو سلول‌ زنان تعیین کردند.

زندانیان تمرینات را یاد می‌گیرند

با کمک خانواده‌هایمان، یک نسخه از جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا، و یک نسخه دستی هنگ یین در بازداشتگاه به دستمان رسید. زمانی که نگهبانان نگاه نمی‌کردند، تمرین‌کنندگان در سلول من می‌توانستند فا را با هم مطالعه کنند. در بازرسی‌های معمول، راه‌های خلاقانه‌ای برای محافظت از کتاب‌ها پیدا می‌کردیم. از فروشگاه قلم و کاغذ خریدم و هر دو کتاب را دست‌نویسی کردم تا به تمرین‌کنندگان سلول‌های دیگر برسانم. برخی از زندانیان جوان به کارهای مختلف نظافت و پخت‌وپز گماشته شدند. چون آزادی بیشتری داشتند از آن‌ها کمک خواستیم.

وقتی تمرینات را انجام می‌دادیم، زندانیان مراقب ما بودند و وقتی نگهبان‌ها می‌آمدند به ما هشدار می‌دادند. اگر نگهبانان ما را درحال انجام تمرینات می‌دیدند، گاهی به ما دستبند می‌زدند، اما معمولاً فقط ما را سرزنش می‌کردند. اما بیشتر نگهبانان به ما اجازه تمرین می‌دادند.

نزدیک به یک سال در بازداشتگاه بودم و دیدم بسیاری از زندانیان آمدند و رفتند. برخی از آن‌ها محکوم و به بازداشتگاه‌ها یا زندان‌های دیگر منتقل شدند. برخی دیگر اندکی بعد آزاد شدند. ما درباره دافا و آزار و شکنجه به آن‌ها گفتیم، و بیشتر آن‌ها قبل از رفتن، درباره حقیقت آگاه شدند. حتی برخی تمرینات را با ما انجام دادند.

قبل از خروج زندانیان از بازداشتگاه، بسیاری به ما گفتند که به انجام تمرینات فالون دافا در زندان ادامه خواهند داد. برخی با خود کتاب‌های کپی‌شده دافا را بردند. برخی به ما گفتند که پس از آزادی، به‌دنبال تمرین‌کنندگان محلی می‌گردند و به آن‌ها می‌پیوندند. بیشتر زندانیان فا را مطالعه کردند و تمرینات را با ما انجام دادند.

زنی از مغولستان داخلی فا را مطالعه کرد و تمرینات را با ما انجام داد. من یک نسخه از هنگ یین به او دادم و او شروع به ازبر کردن اشعار کرد. روزی دو نگهبان آمدند تا او را برای بازجویی همراهی کنند. یکی از نگهبانان به بازویش چنگ انداخت و شانه‌اش را فشار داد. خانم مزبور سطر اول از نظم اولین مجموعه تمرینات را تکرار کرد.

به‌محض خواندن آن، نگهبان دستانش را از روی او برداشت. او از قدرت دافا شگفت‌زده شد و پس از بازجویی، درباره آن به من گفت. این زن بعداً به یک سال حبس محکوم شد، اما فقط پس از چند ماه، از بازداشتگاه آزاد شد.

خانمی مسن به حقیقت درباره دافا آگاه شد و با ما شروع به مطالعه فا و انجام تمرینات کرد. او همچنین به یک سال زندان محکوم و بلافاصله پس از آن آزاد شد. بعد از آزادی، با او ملاقات کردم و او به من گفت که هنوز تمرینات را انجام می‌دهد.

نمونه‌های زیادی از این دست وجود داشت، اما من دیگر جزئیات را به خاطر ندارم.

زندان شهرستان و بازداشتگاه شهرستان دارای یک محوطه مشترک بودند و هیچ مرز مشخصی بین این دو وجود نداشت. زندانیان زن در بازداشت اداری و کیفری در فقط دو سلول زنان حبس می‌شدند.

زنی که به‌دلیل تخلفات مالی موقتاً بازداشت شده بود، ابتدا چیزی درباره دافا نمی‌دانست. پس از اینکه ما حقیقت درباره دافا را برایش روشن کردیم، او علاقه‌مند شد و می‌خواست کتاب‌های دافا را بخواند. از آنجاکه قرار بود به‌زودی آزاد شود، به او گفتم پرستار کودکم همه کتاب‌های مرا در جای امنی دارد و او می‌تواهد یک نسخه از پرستار بچه‌ام بگیرد. پس از آزادی، پرستار کودکم به من گفت که آن زن با هدایای خوبی به دیدارش رفته و دو کتاب دافا گرفته است.

چند سال پیش، شخصی نام مرا در بازار کشاورزان محلی صدا زد. او را نشناختم. آن زن لبخندی زد و گفت مرا از بازداشتگاه می‌شناسد. او از من و تمرین‌کننده‌ای دیگر از سلول نام برد و گفت که ما دو نفر تأثیر زیادی روی او گذاشتیم، زیرا رفتار بسیار دوستانه‌ای داشتیم. ما شروع به گفتگو کردیم و او به‌راحتی موافقت کرد که از ح‌.ک.‌چ و سازمان‌های جوانان آن خارج شود. شگفت‌زده شدم که او هنوز مرا می‌شناخت و حتی بعد از دو دهه نامم را به خاطر داشت.

چهار مرد جوان نتوانستند مرا تحت تأثیر قرار دهند

پس از مدتی، بیشتر نگهبانان و زندانیان عادت کردند که ما هر روز تمرینات را انجام دهیم و افکار درست بفرستیم. نگهبانان فقط ما را با تردید سرزنش می‌کردند. فقط تعداد انگشت‌شماری از نگهبانان سخت‌گیر مانعمان می‌شدند. اگرچه آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که به‌محض اینکه دور شوند، کار را از سر خواهیم گرفت، اما اهمیتی نمی‌دادند.

یک بار، نگهبانی که بسیار سخت‌گیر بود مرا درحال مدیتیشن دید. او در راهرو شروع به فریاد‌زدن کرد: «بس کن. دست از انجام تمرینات بردار.» حرفش را نادیده گرفتم. او دستور را چند بار دیگر فریاد زد، اما تحت تأثیر قرار نگرفتم. او با عصبانیت به‌سمتم حرکت کرد و سعی کرد پاهایم را حرکت دهد. پاهایم در وضعیت لوتوس کامل روی هم قرار گرفته بودند و او نمی‌توانست آن‌ها را تکان دهد، بنابراین کمک خواست.

چهار مرد جوان از تیم تعمیر و نگهداری برای کمک آمدند، اما هیچ‌کسی نتوانست پاهای مرا باز کند. مردان جوان صورت خشن و بدنی قوی داشتند، اما من می‌‌دانستم که آن‌ها واقعاً تلاش نمی‌کردند. صورت نگهبان از عصبانیت سرخ شد. او فریاد زد: «بیشتر تلاش کنید. شما آقایان، بیشتر تلاش کنید.» او به مردان جوانی پیوست که پای مرا می‌کشیدند، اما بلافاصله تسلیم شد. سپس سعی کرد به من دستبند بزند، اما اجازه ندادم. در آن لحظه آشفته، او به‌نحوی پشت دستش را با دستبند خراش داد و من در وضعیت لوتوس کامل باقی ماندم.

درنهایت معاون مدیر آمد. مرا به حیاط کشاندند، به در بزرگ آهنی بستند و در گرمای شدید گرم‌ترین روزهای تابستان زیر آفتاب سوزان رها شدم. فریاد زدم: «فالون دافا خوب است» و فرمول افکار درست را چنان بلند فریاد زدم که کل بازداشتگاه می‌توانست صدای مرا بشنوند.

معاون مدیر خشمگین شد. مرا به اتاق بازجویی کشاند و با باطوم الکتریکی به صورت و گردنم شوک اعمال کرد. او باطوم را در دهانم فرو کرد، اما من با وجود اینکه کلماتم درهم و برهم بود، همچنان فریاد می‌زدم. او مرا روی زمین هل داد و حوله‌ای را به درون دهانم چپاند و به کتک زدنم ادامه داد. دست‌هایم را بسته و پاهایم را غل و زنجیر کرده بودند. ضرب‌وشتم مدتی طول کشید تا اینکه رهایم کردند.

سپس کمیسر سیاسی اداره پلیس آمد و دوباره مرا به اتاق بازجویی بردند. کمیسر سیاسی به من گفت بنشین و از رئیس بازداشتگاه خواست که دستبندم را باز کند. رئیس گفت: «از کمیسر سیاسی با مهربانی درخواست کن، ممکن است غل و زنجیرت را هم بردارند.» من چیزی نگفتم.

وقتی به سلول برگشتم هنوز در غل و زنجیر بودم. یکی از زندانیان به من نشان داد که چگونه با پیچیدن پارچه دور مچ پاهایم، از آن‌ها محافظت کنم. این کار مرا از فرو رفتن قلاب‌ها در گوشتم نجات داد. با وجود غل و زنجیر و همه‌چیز، به انجام تمرین مدیتیشن در وضعیت لوتوس ادامه دادم. رئیس درنهایت غل و زنجیر مرا برداشت.

مردم درباره‌ام حرف‌های خوبی می‌زنند

هر بار که سخنرانی جدیدی منتشر می‌شد، خانواده یک تمرین‌کننده به راهی می‌اندیشید تا نسخه‌ای از آن را همراه با مقالات تبادل تجربه از وب‌سایت مینگهویی به ما منتقل کند. وقتی سخنرانی‌ جدید یا مقالات تبادل تجربه‌ای دریافت می‌کردیم، همیشه آن‌ها را برای هر سلولی که تمرین‌کنندگان در آنجا حبس بودند، به‌ویژه سلول‌های مردان کپی می‌کردم.

کافه‌تریای کوچکی در بازداشتگاه بود که برای نگهبانان غذا تهیه می‌کرد و همچنین از تعداد انگشت‌شماری از زندانیان که از نظر مالی خوب بودند سفارش می‌گرفت. سلول‌های زنان در مسیر کافه‌تریای کوچک بود، بنابراین بسیاری از سخنرانی‌های جدید توسط زندانیانی که برای تحویل وعده‌های غذایی تعیین شده بودند، پخش می‌شد. ما انتخابی عمل نمی‌کردیم و از هر کسی که به‌طور اتفاقی رد می‌شد درخواست می‌کردیم و آن‌ها معمولاً جواب مثبت می‌دادند.

یک بار سخنرانی جدیدی را کپی کردم و آماده بودم که آن‌ها را به تمرین‌کنندگان مرد منتقل کنم. یک زندانی مرد از آنجا عبور کرد و پذیرفت که کمک کند. درست وقتی کپی‌ها را از پنجره به او دادم، نگهبانی آن را دید. همان نگهبانی بود که چند بار مرا درحال انجام تمرینات دیده بود. او احتمالاً از برخورد با من ‌در آن دوره ترسیده بود و با گزارش‌دادن به مدیر، خودش را کنار کشید.

روز بعد مدیر به سراغم آمد. وقتی از سلول بیرون آمدم، همه تمرین‌کنندگان برایم افکار درست فرستادند. دو نگهبان را در آن سوی حیاط دیدم که روی نیمکتی بلند بیرون اتاق بازجویی نشسته بودند و یکی از آن‌ها با باطوم الکتریکی‌اش ور می‌رفت. قلبم فرو ریخت: «این باطوم الکتریکی منتظر من است؟» بلافاصله اجازه ندادم این فکر در ذهنم رشد کند. دقیقاً از کنار دو نگهبان رد شدم و هیچ اتفاقی نیفتاد.

مدیر دستانم را از پشت بست و مرا به در بزرگ آهنی آویزان کرد. انگشتان پایم به‌سختی زمین را لمس می‌کردند. او پرسید که سخنرانی جدید را از کجا آورده‌ام و من گفتم: «به تو نمی‌گویم، پس دیگر نپرس. مهم نیست چه کار می‌کنی، به تو نمی‌گویم.» دستبندهایم را به‌شدت سفت کرد و دوباره از من پرسید. به او گفتم که نپرسد، چون هرگز نمی‌گویم. دوباره دستبندم را محکم‌تر کرد.

به نظر می‌رسید دو بازدیدکننده مرا می‌شناختند. آن‌ها مقامات دولتی آنجا برای اهداف مرتبط با کار بودند. آن‌ها جلو آمدند و به مدیر گفتند که مرا رها کند. طولی نکشید که رهایم کردند و اتفاق بدتری نیفتاد.

درواقع مدیر همیشه درباره سخنرانی‌های جدیدی که ما دست‌نویسی و رد و بدل می‌کردیم، اطلاع داشت و احتمالاً نمی‌دانست که چگونه آن‌ها را به دست می‌آوریم. برخی از تمرین‌کنندگان حتی محتوای سخنرانی‌های جدید را با نگهبانان در میان می‌گذاشتند.

وقتی نسخه‌ای از «رمزگشایی از سه قطعه آخر شعر شکوفه آلو» (نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر جلد 2) استاد را دریافت کردیم، احساس کردم که باید بینش استاد درباره پیشگویی را با نگهبانان در میان بگذاریم. برخی از تمرین‌کنندگان این سخنرانی را به نگهبانانی که رفتار دوستانه‌ای داشتند نشان دادند.

تمرین‌کنندگان حقیقت درباره دافا را برای نگهبانان روشن کردند. آن‌ها به نگهبانان گفتند اگر همه فالون دافا را تمرین کنند، هیچ‌کسی کار بدی انجام نخواهد داد. هیچ جرمی وجود نخواهد داشت و دیگر نیازی به پلیس نخواهد بود. شنیدم که وقتی مدیر این را شنید، پاسخ داد: «اگر واقعاً این‌طور باشد، هیچ‌کسی جرمی مرتکب نشود و دیگر نیازی به پلیس نباشد، از صمیم قلب از آن استقبال می‌کنم.»

بعد از آزادی، با مدیر به‌طور اتفاقی برخورد کردم و او خوشحال شد که توقف و با من گفتگو کرد.

زمانی که آنجا بودم، یک پزشک زن جوان در درمانگاه بازداشتگاه کار می‌کرد، اما ما به‌ندرت با هم صحبت می‌کردیم. مدت کوتاهی پس از آزادی، او را دیدم و از دیدنم خوشحال شد. او برایم خوشحال بود و گفت: «تقدیر بود دوباره همدیگر را ببینیم. چه‌کسی می‌دانست که پس از آزادی‌ات به این زودی با همدیگر برخورد ‌کنیم.»

محنتی به‌راحتی حل ‌شد

من و تمرین‌کننده دیگری به‌دلیل تزلزل‌ناپذیری در ایمانمان، توجه اداره امنیت عمومی شهرستان را جلب کردیم. برای اینکه ما را وادار به انکار باورمان به فالون دافا کنند، یک گروه عملیاتی متشکل از هشت مأمور تشکیل شد. این مأموران از بخش تحقیقات جنایی، امنیت عمومی و بخش‌های دیگر انتخاب شده بودند.

مرا در اتاق هتل نگه داشتند و اجازه نمی‌دادند بخوابم. مأموران به‌نوبت مرا زیر نظر داشتند و سعی می‌کردند مرا متقاعد کنند که تبدیل شوم. هر تاکتیکی که فکرش را می‌کردند به کار بردند و خانواده‌ام را به ضرب‌وشتم و توهین لفظی من تحریک کردند. مرا وادار کردند که مثل سربازی درحال خبردار، صاف بایستم، درحالی‌که آن‌ها فنجان‌های آب سرد را پشت سر هم روی من می‌ریختند. هر کاری انجام دادند، هیچ‌چیزی نظرم را عوض نکرد. آن‌ها پس از اتمام همه گزینه‌ها، به شکنجه متوسل شدند. بعدازظهر بود و هوا تاریک شده بود. یکی از مأموران به دیگری گفت: «برو تجهیزات را از قرارگاه بگیر» و چند دستگاه شکنجه را نام برد. اجازه ندادم که مرا بترساند و نام دستگاه‌ها را به خاطر نسپردم.

لحظات بعد، آرام و درعین‌حال ترسناک، مانند آرامش قبل از طوفان بود. ناگهان سکوت شکست. مأموری نام مرا با صدای بلند صدا زد و بارها گفت: «وای. تو خوش‌شانسی. تو خیلی خوش‌شانس هستی.» معلوم شد، یکی از دوستان شوهرم به‌طور اتفاقی به او پیشنهاد داد که می‌خواهد آن شب تمام گروه ضربت را برای شام بیرون ببرد. از وضعیتی که در آن قرار داشتم کاملاً بی‌اطلاع بود. تیم بلافاصله از برنامه شکنجه من دست برداشتند و برای صرف غذا همراه هم با خوشحالی رفتند. من از این دوست شوهرم که قبلاً هرگز او را ندیده بودم بسیار سپاسگزارم. از استاد سپاسگزارم که مصیبت به‌ظاهر اجتناب‌ناپذیری را برایم رفع کردند.

رستورانی که آن شب رفتند متعلق به سه شریک بود و من در آن زمان آن‌ها را نمی‌شناختم. بیش از ده سال بعد، با یکی از این سه مالک آشنا شدم. او بسیار پرحرف بود و به من گفت که در طی سفری به سنگاپور، یک تمرین‌کننده دافا حقیقت را برایش روشن کرد. وقتی فهمید من چه کسی هستم، به من گفت که آن شب آنجا بود که گروه ضربت برای شام دور هم جمع شدند و ایده‌هایی را درباره اینکه چگونه مرا شکست بدهند، مطرح کردند. او به من گفت که بسیار تحت تأثیر من قرار گرفته است، زیرا درباره تاکتیک‌های آن‌ها می‌داند و اینکه می‌توانند چه فشار روانی فوق‌العاده‌ای از نظر جسمی و روحی بر مردم وارد کند. او گفت که یک فرد معمولی نمی‌تواند چنین فشاری را تحمل کند و درنهایت تسلیم می‌شود، حتی مردان سرسخت نیز مرعوب می‌شوند. او نمی‌توانست باور کند که من به‌عنوان یک زن جوان در آن زمان هیچ ترسی از خود نشان ندادم و با چنین ایمانی مصمم باقی ماندم. او به شوخی گفت که من در آن زمان باید صریح‌تر با گروه ضربت رفتار می‌کردم: «چرا مستقیماً به آن‌ها نگفتی که ح.‌ک.‌چ را ترک کنند؟ به آن‌ها بگو تمام اعضای خانواده خود را که به ح.‌ک.‌چ و سازمان‌های جوانان آن پیوسته‌اند وادار کنند که از حزب خارج شوند.»

مردم ذاتاً درستکار هستند

هرگاه به تجربه‌ام در بازداشتگاه و افرادی که در آنجا ملاقات کردم فکر می‌کنم، به‌خاطر درستکاری ذاتی آن‌ها و احساس حاکی از مهربانی‌ای که به تمرین‌کنندگان نشان داده‌اند سپاسگزارم. اگر دروغ‌ها و تهمت‌های ح‌.ک‌.چ نبود، همه مردم یاد می‌گرفتند که دافا چقدر شگفت‌انگیز است. اگر قضاوت به خودشان واگذار می‌شد، همه مردم می‌دانستند که حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است و تمرین‌کنندگان دافا افراد خوبی هستند.

افکار درست و مهربانی‌ای که مردم به دافا و تمرین‌کنندگان نشان داده‌اند بیانگر این است که دافا در قلب افراد خوب ریشه دارد؛ این تقوای قدرتمند ذاتی دافاست و نمی‌توان آن را تحت تأثیر آنچه در این دنیای بشری رخ می‌دهد متزلزل کرد. قلب کسانی که حقیقت دافا را می‌دانند، چراغ روشن این جهان است. آزار و اذیت تحمیلی ازسوی ح‌.ک.‌چِ خبیث ماهیت شیطانی‌اش را در معرض دید جهانیان قرار می‌دهد و طی نسل‌های آینده، درسی برای نوع بشر است. دافا به‌طور اجتناب‌ناپذیری برای همیشه در جهان بشری منتقل خواهد شد.