(Minghui.org) تمرین فالون دافا را در اواخر سال 1998 آغاز کردم. قبل از اینکه واقعاً درک درستی درباره مفهوم تزکیه کسب کنم، حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) آزار و شکنجه وحشیانه دافا را آغاز کرد. بیش از 20 سال است که بیخانمان هستم و حتی یادم نیست که آن دقیقاً از چه زمانی شروع شد. فقط میدانم که بعد از تحمل چند دوره آزار و اذیت و احتمال شروع مجدد آن، خانوادهام تصمیم گرفتند خانه را ترک و از محلی به محل دیگر نقلمکان کنند.
اولین باری که محافظت رحمتآمیز استاد را احساس کردم
با کمک سایر تمرینکنندگان یک مکان تولید مطالب روشنگری حقیقت راهاندازی کردم. اولین باری که مقداری وسیله خریدم، مجبور بودم جعبهها را تکتک جابهجا کنم. آنها را کمی دورتر از خانه و در کنار جاده گذاشته بودم، اما نگران بودم که اگر جعبهای را به داخل ببرم، ممکن است کسی بیاید و جعبههای دیگر را بردارد.
ناگهان پیرمردی را با لباس مشکی دیدم که گفت: «تو برو و جعبهها را ببر. من مراقبم.» چندان توجه نکردم و به حمل جعبهها ادامه دادم. تمام جعبهها را جابهجا کردم و متوجه نشدم که آن پیرمرد چه زمانی رفت.
وقتی به آن زمان فکر میکنم، میدانم که استاد لی [بنیانگذار فالون دافا] آن پیرمرد را برای کمک به من فرستادند.
افکار درست، امکان وقوع آزار و شکنجه را از هم پاشید
یک بار از خرید وسایل برمیگشتم و در ایستگاه اتوبوس منتظر بودم که دهها مأمور پلیس سوار اتوبوس شدند و نزدیک من نشستند. تعجب کردم و شروع به فرستادن افکار درست کردم. میدانستم که آنها بهدنبال من نیستند، اما پریشان شدم و نمیتوانستم آرام بنشینم. با تمام توان، به فرستادن افکار درست ادامه دادم.
نمیدانم چقدر طول کشید، اما به فرستادن افکار درست ادامه دادم و حس میکردم که عناصر شیطانی بهآرامی درحال متلاشی شدن هستند. وقتی اتوبوس به ایستگاه بازرسی رسید، راننده پرسید: «مأمور بازرسی کجاست؟» منظور او پلیسی نبود که کنار من نشسته بود، بلکه پلیس پاسگاه بود که مسافران اتوبوس را چک میکرد. اگر بستههایم پیدا میشد حتماً دستگیر میشدم. این استاد بودند که با سوار شدن آن مأموران پلیس به من هشدار دادند زودتر شروع به فرستادن افکار درست کنم و شرارت را از بین ببرم که باعث شد پلیس مسقر در ایست بازرسی، قبل از رسیدن ما آنجا را ترک کند.
یادم هست که در یک جستجوی گسترده، پلیس محلِ زندگی مرا پیدا کرد. چند مأمور برای مدتی طولانی درِ خانهام را میکوبیدند. من همراه چند تمرینکننده دیگر در داخل خانه بودیم و بهطور پیوسته افکار درست میفرستادیم و از استاد کمک میخواستیم. سرانجام یکی از مأموران تماسی از مافوق خود دریافت کرد و آنها به اداره پلیس بازگشتند.
چنین حوادثی چند بار اتفاق افتاد.
توقف آب جاری جلوی در خانهام
یک روز لوله آب یکی از آپارتمانهای طبقه بالا ترکید. ما در آپارتمانمان مشغول تهیۀ مطالب اطلاعرسانی بودیم. وقتی کارمان تمام شد و برای تحویل آنها بیرون رفتیم، متوجه سرازیر شدن آب از طبقه بالا شدیم. طبقات زیر ما پر از آب شده بود. حتی آب به واحدهای دیگر در طبقه ما هم رسیده بود. همه همسایهها درِ آپارتمان خود را کاملاً باز کرده بودند تا آب را خارج کنند. آب بهسمت درِ خانه ما آمد، اما برگشت. باورم نمیشد: چه معجزهای!
وقتی بهسمت درِ اصلی رفتم، عدهای از ساکنان و نگهبانان ساختمان ایستاده بودند و به مردم دستور میدادند که آب را خالی کنند. وقتی مرا دیدند چیزی نگفتند. با خونسردی از کنارشان گذشتم، از پلهها پایین رفتم و از ساختمان خارج شدم.
اجاره آپارتمان بدون داشتن شناسنامه
صاحبخانۀ یک تمرینکننده به او گفته بود که خانه را خالی کند، زیرا به او مشکوک بود. آن تمرینکننده با خونسردی گفت که وقتی اجارهنامه تمام شد، آنجا را ترک خواهد کرد. او از من خواست که برای اجاره آپارتمان کمکش کنم، اما من کارت شناسایی نداشتم. چگونه میتوانستم بدون کارت شناسایی، آپارتمان اجاره کنم؟ تعداد کمی آپارتمان برای اجاره وجود داشت. تقریباً هر روز بیرون میرفتم، اما موردی برای اجاره پیدا نمیکردم! بعد از یک هفته جستوجو، آپارتمانی را در همان نزدیکی دیدم که برای اجاره گذاشته شده بود. با صاحبخانه تماس گرفتم. او میخواست از من عکس بگیرد، زیرا کارت شناسایی نداشتم. قبول نکردم و از استاد کمک خواستم. درنهایت صاحبخانه بدون درخواست مدرک، با امضای قرارداد اجاره موافقت کرد.
این آپارتمان برای رد گم کردن بود تا پلیس نتواند محل زندگی واقعی آن تمرینکننده را پیدا کند. بنابراین هنوز مجبور بودم یک آپارتمان دیگر پیدا کنم. زمان محدود بود. همهجا را گشتم، اما خیلی سخت بود. برای چند روز و قبل از اینکه او مجبور به نقلمکان شود، بیهدف این طرف و آن طرف میرفتم و ناامید شده بودم. احساس میکردم بدنم درحال فروپاشی است. سپس به محله مجاور رفتم، وقتی سرم را بالا آوردم، مردی را دیدم که پوستری را روی پنجره چسبانده بود. او مرا دید و پرسید که آیا دنبال آپارتمان میگردم؟ جواب مثبت دادم و وارد شدم. میدانستم استاد کمکم کردند و اشکهایم جاری شد.
جابهجایی در باران
قدم بعدی کمک به آن تمرینکننده برای اسبابکشی بود. او به من گفت در خواب دیده که هنگام کمک تحت تعقیب بودم و بعداً پلیس به آپارتمانم حمله کرده است. به او گفتم که خوابش مهم نیست و فقط استاد را قبول دارم! اما با گفتن این حرف، فشار روی قلبم همچنان زیاد بود.
وقتی درحال اسبابکشی بودیم، منشی مجتمع و چند نفر دور کامیون جمع شدند و شماره مجوز را یادداشت کردند. ما به آپارتمان اول رفتیم، اما بار را خالی نکردیم. فقط یک قابلمه برای پختوپز برداشتیم. سپس برای خرید وسایل بیرون رفتیم. میخواستیم کاری کنیم که پلیس فکر کند آن تمرینکننده برای مدتی طولانی در آنجا زندگی خواهد کرد. اتومبیلی بیرون ساختمان پارک شده بود و مأموران داخل آن نشسته بودند. بهطور پیوسته افکار درست میفرستادیم.
پانزده روز بعد، روز موعود برای اسبابکشی دوم بود. آن روز باران میبارید و هیچکس بیرون پرسه نمیزد. وقتی مشغول بارگیری کامیون بودیم باران قطع شد. باران بهطور متناوب میبارید.
وقتی قصد حرکت داشتیم، خانمی از ساختمان دیگری بیرون آمد و از راننده درباره هزینه پرسید و گفت که قصد جابهجایی دارد. سؤالاتش تمامی نداشت و راننده هم راغب به گرفتن کار دیگر بود، بنابراین نمیتوانستیم حرکت کنیم. از استاد کمک خواستیم. ناگهان باران شدید شروع شد، آن زن رفت و راننده کامیون را روشن کرد. وقتی به آپارتمان دوم رسیدیم، باران قطع شد و همهچیز را به طبقه بالا منتقل کردیم. بعد از اتمام جابهجایی، دوباره باران بارید.
بهدلیل حمایت نیکخواهانه استاد، آزار و شکنجهای که آن تمرینکننده در خواب دیده بود اتفاق نیفتاد.
عبور از سه در برای خروج از اداره پلیس
هنگام ارائه مطالب روشنگری حقیقت به یک همتمرینکننده پلیس در یک تقاطع جلویم را گرفت. چند مأمور موتورسیکلتم را گرفتند و به اداره پلیس بردند. در ذهنم از استاد کمک خواستم.
کیسه بزرگی از مطالب در دستم بود و در اتاقی حبس شده بودم. شخص برای رسیدن به اتاقی که در آن حبس بودم باید از سه در میگذشت. با خودم فکر کردم، برای مواجهه با این وضعیت، باید ترس از مرگ و زندگی را کنار بگذارم. بهمحض اینکه این فکر بهذهنم خطور کرد، قلبم آرام گرفت.
مصمم بودم از آنجا خارج شوم. دو تا از درها باز بود، اما نگهبان داشت. مردی به من گفت: «فکرش را نکن! نمیتوانی خارج بشوی.» چیزی نگفتم و به فرستادن افکار درست ادامه دادم.
فرصت از راه رسید، زیرا دیگر کسی وارد و خارج نمیشد. در اول بسته بود، اما میدانستم که میتوانم آن را باز کنم. در را محکم فشار دادم، باز شد و بیرون رفتم. نگاهی به مردی انداختم که بیتفاوت به من خیره شده بود. به در دوم رسیدم، در را باز کردم و بیرون رفتم. گروهی از مأموران بدون اینکه چیزی بگویند به من نگاه کردند.
وقتی بهسمت آخرین در رفتم، مأموری که مرا دستگیر و به کلانتری آورده بود، پشت در ایستاده و با تلفنش صحبت میکرد. با خودم گفتم: «استاد لطفاً کمکم کنید!» ناگهان گوشیای که در دستش بود روی زمین افتاد. وقتی خم شد تا آن را بردارد، سریع از کنارش گذشتم و از در خارج شدم. بدون اینکه به عقب نگاه کنم بهسمت خیابان رفتم. یک تاکسی آمد. سوار شدم و به مکانی نامشخص رفتم و موفق به فرار شدم.
در طول این سالها با همکاری تمرینکنندگان کپیهایی از نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیسترا پس از انتشارش و نیز سیدیهای شنیون را تهیه کردهایم، آنهم بدون توقف در هر آب و هوایی، چه بارانی و چه آفتابی.
در وقت آزادم به ایجاد مکانهای تولید مطالب کمک میکنم و چگونگی چاپ فایل با استفاده از تکنیکهای وبسایت مینگهویی را به تمرینکنندگان آموزش میدهم.
داستانهای شگفتانگیز بسیاری وجود دارد، اما بهدلیل توجه به ایمنی تمرینکنندگان، نمیتوانم آنها را در اینجا بازگو کنم.
از استاد برای محافظت نیکخواهانهشان سپاسگزارم. به سفر تزکیهام ادامه خواهم داد تا به استاد در اصلاح فا و نجات موجودات ذیشعور کمک کنم.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه