(Minghui.org) تمرین فالون دافا را در سال 1997 آغاز کردم. طی بیش از 20 سال تزکیه‌ام، بر بسیاری از آشفتگی‌ها غلبه کرده‌ام و از بسیاری از مشکلات با موفقیت عبور کرده‌ام. اول و جلوتر از هر چیزی، مهم بود که اعتقاد راسخی به استاد لی (بنیانگذار فالون دافا) و قدرتی که دافا به من داده است، داشته باشم. قلبم مملو از سپاس بیکران از استاد است. در ادامه از برخی از تجربیات تزکیه‌ام می‌گویم.

مرکز شستشوی مغزی

در سال 2009، توسط مقامات دستگیر و به مرکز شستشوی مغزی منتقل شدم. در آن زمان، چهار مرید دافا }}به‌طور غیرقانونی}} در آنجا بازداشت بودند، هر کدام در یک اتاق جداگانه. همه اتاق‌ها سرد و مرطوب بود و یک تشک کثیف روی تخت بود. آن تمرین‌کنندگان را فقط هنگام غذا خوردن می‌دیدم، اما اجازه نداشتیم با هم صحبت کنیم. بقیه زمان‌ها در اتاق‌هایمان حبس بودیم.

یکی از این مریدانِ دافا خانم بود که اعتصاب غذا کرده بود و نمی‌توانست اتاقش را ترک کند. یک بار از کنار درِ اتاقش رد می‌شدم و دیدم موهایش ژولیده است و صورتش را نشسته است. بین من و او، دو اتاق بود. گاهی می‌شنیدم که نگهبانانِ مرکز او را کتک می‌زدند و به او دشنام می‌‌دادند. گهگاه وقتی به محدودیت‌هایی که تمرین‌کنندگان در آن بودند فکر می‌کردم، غمگین می‌شدم.

15 کارمند در این مرکز شستشوی مغزی بودند که سه شیفت در روز و سه نفر در هر شیفت کار می‌کردند. آن‌ها با ما صحبت نمی‌کردند. کلید چراغ هر اتاق از بیرون کنترل می‌شد و چراغ برای مدتی طولانی روشن می‌ماند. در از بیرون قفل بود. یک سوراخ در هر در بود. کارکنان می‌توانستند هر زمانی از سوراخِ در به داخل نگاه کنند. تمرین‌کنندگان نمی‌توانستند با یکدیگر ارتباطی داشته کنند. ازآنجاکه کارکنان فریب دروغ‌های حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) را خورده بودند، نسبت به ما حالتی بسیار خصمانه داشتند. محیط بسیار دلگیر بود. در ابتدا نمی‌دانستم چگونه بر این محیط سخت غلبه کنم.

یک بار پیشقدم شدم تا با کارکنان مرکز شستشوی مغزی صحبت کنم، اما آن‌ها از گوش دادن خودداری کردند. یکی از رؤسای تیم گفت: «آیا افرادی که در محل کارت بودند از تو دوری می‌کردند؟» گفتم: «افراد در محل کارم با من خیلی خوب کنار می‌آمدند. حاضر بودند با من سفر کنند و می‌گفتند که به‌خاطر من احساس امنیت دارند.» او گفت: «واقعاً؟» ظاهراً باورش نمی‌شد. می‌خواستم حقیقت آزار و اذیت را به او بگویم، اما به‌محض اینکه شروع کردم، جلویم را گرفت و گفت: «دیگر چیزی نگو. نمی‌خواهیم آن را بشنویم. باور نداریم.»

باید چه‌کار می‌کردم؟ از دیدگاه فا، متوجه شدم که اگر بخواهم این وضعیت را تغییر دهم، باید قلبم را تزکیه کنم.

بعد از شام، در وضعیت لوتوس روی تخت نشستم و درحین فرستادن افکار درست، از استاد خواستم که کمکم کنند. بلافاصله کل ساختمان به‌شدت سیاه شد. شنیدم که یکی در راهرو فریاد می‌زد: «عجیب، چرا برق قطع شده؟ هیچ وقت قطعی برق نداشتیم!» اوضاع بیرون به‌هم‌ریخته بود، اما من تحت تأثیر قرار نگرفتم. واقعاً احساس می‌کردم آن میدان انرژیِ تاریک روشن‌تر و روشن‌تر می‌شود. سپس، دایره‌های نور یکی پس از دیگری، در مقابلم ظاهر شدند و به‌سمت بیرون ادامه یافتند. تمام بدنم در احاطه انرژی و گرم و راحت بود.

روز بعد، یکی از کارکنان مرکز شستشوی مغزی شکایت کرد که لباس‌های تمرین‌کننده‌ای که در اعتصاب غذاست بسیار کثیف است و آن‌ها لباس تمیزی ندارند. چند لباس‌ تمیزم را بیرون آوردم و به آن‌ها دادم. کارکنان نگاهی کردند و پرسیدند: «آیا حاضری چنین لباس‌های خوبی را به او بدهی؟» لبخندی زدم و سرم را تکان دادم. از من خواستند که به آن تمرین‌کننده کمک کنم لباسش را عوض کند. به اتاقش رفتم. بوی وحشتناکی می‌داد. او با چشمان بسته آنجا دراز کشیده بود. با شنیدن صدای من، چشمانش را باز کرد و لبخند زد. کمکش کردم بلند شود و لباسش را عوض کند، موهایش را شانه و اتاق را تمیز کردم. وقتی از اتاق بیرون می‌آمدم، برخورد چند نفر از کارکنان تغییر کرده بود. یکی از افراد مسئول به‌سمتم آمد و گفت: «از اینکه در اینجا کار می‌کنی خوشحالم. تو مملو از خوبی هستی.» پاسخ دادم: «قلب مهربان مانند طلاست.» او در ادامه گفت: «هرجا که باشد، می‌درخشد. اگر مشکلی نداری، در آینده می‌توانی به اتاق او بیایی تا بیشتر کمکش کنی.»

متعاقباً محیط تغییر کرد. نه‌تنها شکاف بین هم‌تمرین‌کنندگان از بین رفت، بلکه رابطه با کارکنان نیز هماهنگ شد. آن‌ها گاهی پیشقدم می‌شدند که با من صحبت کنند. یکی از افراد مسئول گفت: «من هم قبول دارم که حزب کمونیست الان فاسد است، اما دوران مائو خوب بود. در آن زمان هیچ‌کسی جرئت فساد نداشت.» گفتم: «درواقع، حزب کمونیست از ابتدا، علیه آسمان و جهان بوده است. ضرب‌المثلی وجود دارد که شاید تا کنون نشنیده باشید: آن‌هایی که از آسمان پیروی می‌کنند کامیاب می‌شوند و کسانی که بر ضد آسمان هستند هلاک می‌شوند. مائو در آن زمان فریاد زد: "برای سرگرمی بی‌پایان، با آسمان، زمین و مردم بجنگید!"»

وقتی دیدم به‌دقت گوش می‌دهد، ادامه دادم و گفتم: «ما نباید بیش از حد مغرور باشیم. باید در دنیا متواضعانه زندگی کنیم و بدانیم چگونه به آسمان و زمین احترام بگذاریم. وگرنه وقتی عذاب آسمان فرا می‌رسد، هیچ‌کسی نمی‌تواند آن را تحمل کند. مهم نیست ح.ک.چ چقدر قدرتمند باشد، هرگز به قدرتمندی آسمان نخواهد بود. این یک اصل آسمانی است که نیکی پاداش می‌گیرد و شرارت با مجازات روبرو می‌شود. ح.ک.چ به‌خاطر اعمال شیطانی‌اش متلاشی خواهد شد.»

او گفت: «نکته‌ای را گفتی که هرگز درباره‌اش فکر نکرده‌ بودم. نکته‌ات قابل‌تأمل است باید زمان بیشتری را با تو بگذرانم.» بعداً آن‌ها هرگز درِ اتاق مرا قفل نکردند، بنابراین آن را کاملاً تمیز می‌‌کردم.

یک بار، رهبر تیم بسیار خجالت‌زده به من گفت: «آن ویدئوها را [که دافا را بدنام می‌کنند] تماشا نمی‌کنی. درست است؟» پاسخ دادم: «نه، شما هم نباید آن‌ها را پخش کنید. شما می‌دانید که دافا صالح‌ترین است و مریدان دافا مهربان‌ترین افراد هستند. این ویدئوها همه جعلی هستند. پخش کردن آن‌ها نیز کار بدی است.»

او گفت خودش قصد ندارد ویدئوها را پخش کند، بلکه سرپرست ترتیبی برای این کار داده است. گفتم: «اگر واقعاً نمی‌خواهید آن را پخش کنید، سرپرستتان از این به بعد دیگر هرگز به این موضوع اشاره نخواهد کرد.» حرفم به واقعیت تبدیل شد و هیچ‌کس دوباره آن را مطرح نکرد. او تعجب کرد و با علامت دست مرا تأیید کرد. بعداً هم از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شد.

متوجه شدم برای نجات مردم و روشنگری حقیقت در این محیط خاص، نکته مهم این است که رفتار و گفتارمان خوب باشد. فقط در این صورت است که مردم حرف‌هایمان را می‌پذیرند. همچنین متوجه شدم که باید با افراد مختلف، از زوایای متفاوتی صحبت کنم.

یک بار رئیس مرکز شستشوی مغزی و جمعی از افراد، اتاق به اتاق آمدند. آن‌ها بر سر تمرین‌کنندگان فریاد می‌زدند و می‌خواستند بدانند آیا تمرین‌ها را انجام می‌کنند یا خیر. آن‌ها مغرور بودند و بالاخره به اتاق من آمدند. به‌محض ورودشان، سریع بلند شدم و با لبخند به آن‌ها سلام کردم و گفتم: «خواهش می‌کنم بفرمایید.» رئیس به من نگاه کرد و ابتدا متحیر شد، سپس لبخندی زد و گفت: «انگار وارد خانه‌تان شده‌ام.»

او لبخندی زد و پرسید که آیا هنوز فالون دافا را تمرین می‌کنم؟ قبل از اینکه حرفی بزنم بلافاصله گفت، درواقع تمریناتی که شما انجام می‌دهید خوب است و باعث قوی کردن بدن می‌شود. گفتم خوب است که طبق اصول حقیقت، نیک‌خواهی و بردباریِ دافا، انسان خوبی باشیم. وی گفت که حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری هم خوب است. در پاسخ گفتم که ظاهراً در‌این‌باره اختلاف‌نظر چندانی نداریم. سپس گفتم: «یک چیز وجود دارد که ممکن است ندانید: ح.ک.چ فرو خواهد پاشید.»

رئیس گفت که حزب کمونیست به او حقوق می‌دهد. در پاسخ گفتم این ح.ک.چ نیست که به او حقوق می‌دهد؛ این مالیات‌دهندگان هستند که از حزب حمایت کردند. گفتم: «اعضای ح.ک.چ نه‌تنها حقوق خود را می‌گیرند، بلکه در مقیاسی بزرگ نیز پول جمع‌آوری می‌کنند، اختلاس می‌کنند، فساد می‌کنند و افراد خوب را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهند. تمام این رفتارها مجازات آسمان را در پی خواهد داشت. درست مثل درخت، هر چقدر هم که بزرگ باشد، اگر ریشه‌هایش بپوسد، آن می‌افتد.» سپس به او گفتم: «پس خودتان را از آن دور نگه دارید. یعنی از خطر دوری کنید. این واقعاً به نفع خودتان است.»

بار دیگر، رئیس تیمِ جلسۀ دیگری که در مرکز شستشوی مغزی برگزار می‌شد و خانم هم بود، فلایر فالون گونگ را در دست گرفت و بر سر ما فریاد زد: «ببینید، شما [تمرین‌کنندگان] فالون گونگ فلایرها را به اینجا فرستاده‌اید، درحالی‌که می‌گویید ما کتکتان زده‌ایم. آیا شما را کتک زده‌ایم؟ آیا شما "راستگو" هستید؟» به‌سمتش رفتم و با مهربانی، اما با وقار به او گفتم: «آیا آن می‌گوید که شما افراد را کتک می‌زنید؟ به نام شما اشاره‌ای شده است؟ شما ما را کتک نزدید، اما آیا می‌توانید تضمین کنید که دیگران ما را کتک نزنند؟ مهم نیست چه‌کسی این کار را کرده است، تا زمانی که در آزار و شکنجه شرکت کنید، در لیست افراد شرور خواهید بود.»

او گفت: «من نمی‌ترسم! جرئت کتک زدنت را دارم.» همان‌طور که صحبت می‌کرد، به‌سمتم آمد و به‌آرامی به صورتم دست زد. گفتم: «این اولین باری است که سعی می‌کنی مرا کتک بزنی.» او دوباره تلاش کرد، اما در نیمه راه متوقف شد. درحالی‌که نگاهش می‌کردم، لبخندی زدم و با جدیت گفتم حرفم درست بود. بعد از آن، نگرشش نسبت به من تغییر کرد.

یک روز بعد از شام، این رئیس تیم وارد شد تا با من صحبت کند. می‌دانستم که استاد این جریان را نظم و ترتیب داده‌اند تا او حقیقت را بشنود. برای مدتی افکار درست فرستادم و درباره گل اودومبارا به او گفتم. توضیح دادم: «این گلی از قلمرو الهی است و در دنیا شکوفا می‌شود. براساس متون مقدس بودیستی، گل اودومبارا هر 3000 سال، یک بار شکوفا می‌شود و این در زمانی است که پادشاه مقدسی که چرخ را می‌چرخاند برای نجات مردم فرود می‌آید. افرادی که در مقابل شما نشسته‌اند، همه شاگردان پادشاه مقدسی هستند که چرخ را می‌چرخاند. امیدوارم این فرصت برای یادگیری بیشتر از آن‌ها را گرامی بدارید.» او لبخندی زد و گفت که فالگیرهایش به او گفته بودند که او مورد برکت قرار دارد. وی حقیقت را درک و ح.ک.چ را ترک کرد.

ازآنجاکه کارکنان مرکز شستشوی مغزی فرصت شنیدن حقیقت را داشتند، اکثر آن‌ها ح.ک.چ و سازمان‌های جوانان وابسته به آن را ترک کردند.

در بازداشتگاه

در سال 2015 دستگیر و به بازداشتگاه منتقل شدم. تحمل محیط پرسروصدا و شلوغ آنجا برایم سخت بود. استرس داشتم، فقط هر روز مقداری سوپ برنج می‌نوشیدم و برای زنده ماندن تقلا می‌کردم. بیش از 13 کیلوگرم وزن کم کردم. در میان رنج، تنها چیزی که می‌توانست از من حمایت کند استاد و فا بود. سعی می‌کردم آرام باشم و فا را از بر کنم. متوجه شدم عقاید و تصورات و وابستگی‌های زیادی را در خود جای داده‌ام که مطابق با فا نیست. وقتی متوجه کاستی‌های خودم شدم، به شیوه‌ای معقول تزکیه کردم، هر فرصتی برای پیشرفت را گرامی داشتم، و هرچه زودتر خودم را براساس فا اصلاح ‌کردم.

در سلول بازداشتگاه که کمتر از 30 متر مربع مساحت داشت، هوا تاریک و نمناک بود. بیش از 20 نفر با شخصیت‌های بسیار متفاوت در آنجا حبس بودند. هوا پاک نبود و مردم اغلب برای منافع کوچک با یکدیگر دعوا می‌کردند. بیشتر آن‌ها به فشار خون بالا و بیماری قلبی مبتلا بودند. برخی اغلب از هوش می‌رفتند و برخی دیگر عصبی و افسرده بودند. بعضی وقتی دیگر طاقت نمی‌آوردند گریه می‌کردند. مدتی طول کشید تا خودم را با این محیط سخت وفق دهم، بنابراین هر روز صبح مقداری سوپ برنج می‌نوشیدم و ظهر یا شب چیزی نمی‌خوردم. دو ماه به همین منوال گذشت.

گرچه غذا نمی‌خوردم، اما وضعیت روحی‌ام کم‌کم بهتر ‌شد. سالم به نظر می‌رسیدم. مأمور پلیسِ مسئول نگران من بود و به‌نظرش باورکردنی نبود که به‌ندرت غذا می‌خوردم. او بارها نزد من آمد تا بخواهد که به‌طور عادی غذا بخورم. می‌گفت: «خیلی طولانی شده است. از تو چیز دیگری نخواسته‌ام. هر بار که با تو صحبت کردم، درمورد غذا خوردن بود. اگر از هدر رفتن غذا می‌ترسی می‌توانی در روز فقط نصف نان بخارپز بخوری؟ لطفاً کمی غذا بخور و نگذار بازهم نگران این موضوع باشم.»

لبخندی زدم و به او گفتم: «حالم خوب است، نگران نباش. الآن نمی‌توانم بخورم. گرسنه نیستم، هر وقت بخواهم می‌خورم.» یک بار او با درماندگی به من نگاه کرد و سپس لبخندی زد و گفت: «تو واقعاً خوب هستی، وضعیت سلامتی‌ات خوب است.» گفتم: «اگر هر روز [تمرینات فالون دافا را] انجام دهم، سلامتی‌ام بهتر خواهد شد.» او با لبخند به من نگاه کرد و گفت: «واقعاً پشتکار داری. اگر می‌توانستم مثل تو باشم، خیلی وقت پیش موفق می‌شدم وزنم را کاهش دهم.»

افراد حاضر در اتاق شروع به تحسین من کردند. یکی گفت: «تو واقعاً با ما فرق داری. بدنت واقعاً شگفت‌انگیز است. ما یک روز هم نمی‌توانیم تحمل کنیم. واقعاً توسط استادت محافظت می‌شوی. فالون دافا خوب است. این یک سیستم تمرین معمولی نیست. شگفت‌انگیز است.»

بعداً به‌طور معمول غذا خوردم، اما هنوز احساس می‌کردم که نمی‌توانم به‌طور اساسی وضعیتم را تغییر دهم. شخصی صرفاً گفت: «هرچقدر هم که خوب باشد جرئت تمرین کردنش را ندارم. به خودت نگاه کن. تو را به این مکان آوردند تا به‌خاطر ایمانت رنج بکشی. چه‌کاری می‌توانی با آن‌ها انجام دهی؟» سپس شروع کردم به نوشتن شکایتی برای رئیس بازداشتگاه. بعد از اینکه نوشتنم تمام شد، همه در اتاق آن را خواندند. برخی به گریه افتادند، شاید به این دلیل که تجربه تزکیه من و اعتراض به آزار و اذیت، سرشت خوب مردم را تحت تأثیر قرار داد، یا شاید به این دلیل بود که خودِ شکایت حقیقت جامع و مفصلی را بیان می‌کرد، به همین دلیل بود که بسیار تکان‌دهنده بود.

ساعات اولیه صبح روز بعد، شکایت ازطریق مأمور پلیس به دادستان مقیم در مرکز تحویل داده شد. دو روز بعد، دادستان با من ملاقات کرد. گفت: «همه را خواندم. اگر حرف‌هایت درست باشد، کمکت می‌کنم.» گفتم: «مسئولیت حرف‌هایم را برعهده می‌گیرم.» او گفت که آن‌ها را باور کرده است. بعداً نامه مرا به رئیس دادگاه و قاضی مسئول دادگاه منتقل کرد.

افراد حاضر در اتاق باور نمی‌کردند که من توانستم شکایت را بفرستم، اما با این اتفاق احساس کردم که استاد به‌یک‌باره مرا بلند کردند. یک موجود صالح و درستکار شدم که به فا اعتبار می‌بخشید. افراد حاضر در اتاق نیز تغییر کردند. دشمنی آن‌ها با من از بین رفت و برخی از من خواستند که درمورد دافا و نحوه انجام تمرینات به آن‌ها بگویم. همه آن‌ها به من اعتماد داشتند و مایل بودند درمورد مشکلاتشان با من صحبت کنند، بنابراین ازطریق من، حقیقت فالون گونگ را درک کردند. همه آن‌ها یاد گرفتند که به دافا و مریدان دافا احترام بگذارند و مایل بودند همه‌چیز را با من در میان بگذارند.

یک بار یکی از سالمندان سلول به من گفت: «آن مأمور پلیس گفت که هر وقت کسی در اتاق با تو درگیر شد، حتماً مقصر آن شخص است. آن مأمور واقعاً برداشت خوبی درباره تو دارد.»

در چنین محیط خاصی، مأموریت مقدسم را به‌عنوان یک تزکیه کننده در ذهن داشتم و خلوص دافا و اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری را به نمایش می‌گذاشتم، تا این افراد بتوانند حقیقت دافا را درک کنند.

تغییرات در اطرافیانم

ازآنجاکه خودم را مطابق معیارهای یک تزکیه‌کننده نگه می‌داشتم، در مواجهه با تضادها به درون نگاه می‌کردم، دیگران را سرزنش نمی‌کردم و برای منافع شخصی نمی‌جنگیدم، متعاقباً محیط بهتر و بهتر می‌شد. بسیاری نزد من می‌آمدند و اشعار هنگ یین را یاد می‌گرفتند. آشفته‌ترین و بی‌روح‌ترین سلول به‌تدریج تبدیل به بهترین سلول شد. دعواهای کمتری صورت می‌گرفت و مردم از دشنام دادن و بدزبانی دست برداشتند. همه مثل یک خانواده به هم احترام می‌گذاشتند و به هم محبت می‌کردند و در هماهنگی زندگی می‌کردند. در اینجا چند نمونه را می‌خوانیم:

1. ژانگ جی (نام مستعار)، که به‌دلیل کلاهبرداری در یک قرارداد زندانی شده بود، در برابر دافا بسیار مقاوم بود، زیرا فریب دروغ‌های ح.ک.چ را خورده بود. او فشار خون بالا و اغلب کمردرد داشت. وقتی شب‌ها مدیتیشن می‌کردم، او بسیار وحشت‌زده به نظر می‌رسید و مدام به من اصرار می‌کرد که بایستم و دراز بکشم. گاهی که به او نزدیک‌تر می‌شدم، فرار می‌کرد و می‌گفت: «خیلی ترسناک است.»

مهم نبود که او چگونه با من رفتار می‌کرد؛ اهمیتی نمی‌دادم، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. یک بار که سر کار بود، دوباره مریض شد. او با حالتی ترسیده فریاد زد: «یکی بود که شبیه من بود و از بدنم پروازکنان خارج می‌شد.» او را دلداری دادم و گفتم نترس: «این حالت در تزکیه مریدان دافا نیز رخ می‌دهد، و به آن جدایی روح اصلی از بدن می‌گویند. این بیماری نیست.» آن روز چیزهای زیادی درباره فالون گونگ به او گفتم. دیدم که به‌دقت گوش می‌دهد. به او گفتم که عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را خالصانه تکرار کند، و گفتم که همه‌چیز را می‌توان تغییر داد.

با تعجب دیدم که او درک خوبی دارد. وی گفت: «بیهوده به اینجا نیامده‌ام. فکر می‌کردم همه شما غیرعادی هستید. از وقتی آمدی حواسم به تو هست. به‌طور فزاینده‌ای متوجه شده‌ام که نه‌تنها آنقدر که در تلویزیون می‌گویند غیرمنطقی نیستی. برعکس، خیلی خوب هستی. اخلاقیات خوبی داری و تحصیلات خوبی داری. به نظر می‌رسد که ماورایی هستی. آیا می‌توانی تمرین کردن را به من یاد بدهی؟»

به‌طور غیرمنتظره‌ای، او واقعاً پنج مجموعه تمرین فالون گونگ را یاد گرفت، اغلب اشعاری از هنگ یین را از بر می‌کرد و گاهی اوقات با من مدیتیشن می‌کرد. درنتیجه گفتار و رفتارش درست‌تر و درست‌تر شد. فشار خونش عادی شد و وضعیت سلامتی‌اش بهتر و بهتر شد.

زمانی که ژانگ جی برای محاکمه رفت، اشعاری از هنگ یین را خواند. دادگاه به‌آرامی پیش رفت. او چند روز پس از آن جلسه دادگاه آزاد شد. قبل از رفتن به خانه، اصرار داشت که 500 یوان به حساب بازداشتگاه من واریز کند، اما من مؤدبانه لطفش را رد کردم.

2. لی چیانگ (نام مستعار)، که مسیحی است، اغلب برای بیماری شدید قلبی خود دارو می‌خورد. او بدخلق بود و اغلب با دیگران دعوا می‌کرد. او دید که وضعیت سلامتی من خوب است و هرگز با دیگران مخالفت نمی‌کنم، بنابراین دوست داشت با من صحبت کند. درباره فالون گونگ و آزار و شکنجه به‌دست ح.ک.چ به او گفتم. وقتی با دیگران درگیری داشت، حاضر بود افکارش را با من در میان بگذارد. می‌گفت که فقط من می‌توانم قلبش را تحت تأثیر قرار دهم.

یک بار با کسی دعوا کرد و دعوا آنقدر شدید بود که هیچ‌کس نتوانست آن‌ها را از هم جدا کند. وقتی زمان خواب فرا رسید، فردی که با او دعوا کرده بود، روی تخت دوطبقه خوابید. او هنوز عصبانی بود، بنابراین در کنار آن شخص ایستاده بود. از او خواستم که پیش من بیاید. او جلوی من نشست و به من نگاه کرد و من تمام شب را با او نشستم. چیزی نگفتیم، اما او نمی‌توانست جلوی گریه خود را بگیرد. او به من گفت که اگر او را صدا نکرده بودم، نزدیک بود با نیمکت به سر آن شخص بکوید. او با سپاس گفت: «تو نه‌تنها مرا نجات دادی، بلکه او را نیز نجات دادی.» بعداً تعداد زیادی از شعرهای هنگ یین را از بر کرد. می‌گفت حفظ این شعرها باعث آرامش قلبش می‌شود. وقتی مأمور پلیس با او صحبت کرد، او گفت: «هیچ‌کس نمی‌تواند من را کنترل کند، فقط فالون گونگ مرا تغییر می‌دهد. من به دافا ایمان دارم. در آینده دعوا نخواهم کرد.»

3. لی نینگ (نام مستعار). در ابتدا، وقتی حقیقت دافا را به او می‌گفتم، باور نمی‌کرد. شوهرش به زندان محکوم شده بود. پرونده‌اش بسیار طولانی شد، زیرا خانواده او به مقامات رشوه ندادند. وقتی از دادگاه برگشت گفت که دادستانی از قاضی خواست او را به 10 سال زندان محکوم کند. احساس افسردگی می‌کرد.

تمام تلاشم را می‌کردم تا از او مراقبت کنم. یک بار به من گفت: «تو تنها فرد خوب در این اتاق هستی. به هر کسی که به مشکل برخورد می‌کند کمک می‌کنی و در ازای آن چیزی نمی‌خواهی. هرگز با دیگران درگیری نداری و ذهنت آرام است. همچنین هرگز مریض نمی‌شوی.» او تعداد زیادی از شعرهای هنگ یین را نیز از بر کرد.

لی نینگ به پنج سال حبس محکوم شد. او گفت که به او ظلم شده و پنج سال خیلی طولانی است. می‌خواست درخواست تجدیدنظر دهد. نظر مرا خواست. تشویقش کردم که اگر احساس می‌کند در حقش ظلم شده است، درخواست تجدیدنظر کند. او درخواست تجدیدنظرش را نوشت. قبل از دادگاه دوم، او تبرئه شد. وی هیجان‌زده گریه می‌کرد و فهمید این برکاتی است که دافا برایش به ارمغان آورده است. قبل از رفتن، شعری تأثیرگذار برایم نوشت.

4. سونگ فو (نام مستعار) که به‌دلیل اداره یک کسب‌وکار کوچک بدون مجوز به زندان افتاد، بسیار مهربان و صالح بود. او گفت که یک نفر حقیقت را درمورد دافا به او گفت، اما او سرش با کار شلوغ بود و گوش نکرد. او احساس می‌کرد که این هیچ ربطی به او ندارد، اما دوست داشت با من معاشرت کند و حاضر بود به حرف‌هایم گوش دهد. در ابتدا فقط حقایق اساسی را به او گفتم. او را متقاعد کرد که ح.ک.چ را ترک کند.

یک روز پرسید: «می‌توانی کمی بیشتر به من بگویی؟» درمورد تزکیه، معنای زندگی، دلیل آمدن مردم به دنیا و اینکه مهربانی با دیگران، مهربانی با خود است، به او گفتم. او به گریه افتاد. گفت: «چرا زودتر این موضوع را به من نگفتی؟ من هم تزکیه خواهم کرد.»

یک بار، سونگ فو، درحین گفتگو با یک مأمور پلیس، درمورد اینکه چگونه می‌توان فرد خوبی بود صحبت کرد. گفت که فالون گونگ این را به او آموخت و پس از آزادی، فالون گونگ را تمرین خواهد کرد. او یک ماه بعد، با حکم حبس تعلیقی به خانه رفت.

هر سلول یک تابلوی پوستر دارد. یک بار مأمور وظیفه از من خواست که مقاله‌ای بنویسم. بعد از اینکه نوشتن را تمام کردم، به آن نگاه کرد و گفت که این نوشته واقعاً خوب است. پس از چسباندن مقاله روی تابلو، همه آن را پسندیدند. البته آنچه مریدان دافا می‌نویسند، همگی محتوای مثبت است و انرژی مثبت تراوش می‌کند. بعداً مسئولیت ویرایش تابلوی پوستر، ازجمله ترکیب متن را برعهده داشتم.

با خودم فکر کردم که هیچ‌چیز بهتر از فای استاد نیست، بنابراین چند شعر هنگ یین را نوشتم و نام استاد را امضا کردم. مأمور وظیفه داشت آن را می‌چسباند، اما مأمور پلیس آن را دید و گفت: «این یکی را نچسبان. اگر رئیس آن را ببیند، به دردسر می‌افتم.» مأمور وظیفه از من پرسید که آیا اشکالی ندارد نام استاد را امضا نکنم، اما من گفتم نه، فای استاد باید با نام ایشان امضا شود. گفت: «چرا خودت شعر نمی‌نویسی؟» موافقت کردم. او با دقت شعرهای استاد را کنار گذاشت و گفت: «همه‌چیز جعلی است. فقط فالون گونگ درست است.» همچنین از من خواست که اشعار استاد را در حضور همه بخوانم و از من خواست که به همه یاد بدهم که آهنگ نجات‌یابید را بخوانند.

بعداً چند شعر و مقاله برای تابلو نوشتم و گل نیلوفر آبی، شکوفه آلو و غیره کشیدم تا به مردم روحیه بدهم. مأمور پلیس با دیدن آن‌ها گفت که دستخط، محتوا و طراحی خوب است و تابلوهای اتاق‌های دیگر به‌خوبی این تابلو نیست.

با تغییر محیط، نزدیک بود آزاد شوم. یکی از نگهبانان اغلب از من می‌خواست که برای گفتگو بیرون بروم. می‌گفت: «مردم این اتاق تو را تصدیق می‌کنند. نمی‌خواهم تو بروی، اما نمی‌خواهم اینجا رنج بکشی.»

روزی که آزاد شدم، با وقار از بازداشتگاه خارج شدم و به هم‌تمرین‌کنندگان و اعضای خانواده‌ام که بیرون منتظر بودند، ملحق شدم.

کل جامعه بشری محل تمرینی عالی برای مریدان دافاست. موجودات ذی‌شعور منتظرند نجات یابند، و مسیری وجود دارد که مریدان دافا می‌توانند در هر شرایطی آن را طی کنند، زیرا ما فا را در قلب خود داریم. استاد قادر مطلق هستند. تا زمانی که به استاد خود ایمان داشته باشیم و به فا ایمان داشته باشیم، براساس اعتباربخشی به فا ایستادگی کنیم و اراده نجات موجودات ذی‌شعور را داشته باشیم، قدرتمند خواهیم بود. هرچه قلب ما محکم‌تر باشد، مسیرمان هموارتر است. هرچه قلب ما آرام‌تر باشد، مسیرمان هموارتر است. استاد، بازهم متشکرم!