(Minghui.org) در سال 2019، به یک شرکت خصوصی پیوستم. هیچکسی در آنجا نمیدانست که من فالون دافا را تمرین میکنم، بهجز یک همکار قدیمی. برنامهریزی کردم تا با استفاده از اعمال و گفتار روزانهام، محیطی برای اصلاح فا ایجاد کنم. در عرض یک ماه، استاد بهطور معجزهآسایی فرصت بزرگی را برایم فراهم کردند تا به دافا اعتبار ببخشم.
مداخله: هنگام تلاش برای اعتباربخشی به فا در محل کار
یک روز صبح با دوچرخه بهسمت محل کارم میرفتم که در گاراژ اتومبیل، گردنبندی را روی زمین دیدم. آن را برداشتم و فکر کردم که باید گرانقیمت باشد. ازآنجاکه اخیراً به این تیم ملحق شده بودم، نمیدانستم چه کسی ممکن است آن را گم کرده باشد. بنابراین، به طبقه بالا رفتم و آن را به مدیر دفتر تحویل دادم. او با دیدن آن متحیر شد: «اوه، گردنبند من کِی افتاد؟ چرا متوجه نشدم؟»
وقتی گردنش را لمس کرد، مطمئن شد که گردنبند را گم کرده است. او بسیار هیجانزده بود و گفت این جواهری گرانقیمت است. او گفت: «خوششانس بودم که تو آن را در گاراژ، روی زمین پیدا کردی. اگر شخص دیگری بود، آن را تحویل نمیداد!» در ساختمان ما دو شرکت وجود داشت و رفتوآمدهای زیادی در داخل و خارج ساختمان ما انجام میشد. بنابراین کاملاً تصادفی بود که گردنبند را دیدم و آن را به صاحبش برگرداندم.
صاحب جواهر فردی است که نفوذ زیادی در شرکت دارد. بعد از اینکه او خبر بازگرداندن گردنبند توسط من را در بخشهای مختلف پخش کرد، تقریباً همه در شرکت فهمیدند که من فردی صادق هستم. همه برداشت خوبی از ویژگیهای اخلاقیام داشتند. در کارم وظیفهشناس بودم و برای شهرت و منفعت با همکارانم رقابت نمیکردم. بنابراین رابطهام با همکاران در دفتر، بسیار هماهنگ بود و وضعیت در مسیر خوبی پیش میرفت. اما مداخله منفی نیز رخ میداد.
کمپین مراجعه به درِ منازل
مأموران پلیس در محله مسکونیام به خانهام رفتند تا کمپین حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) موسوم به «مراجعه به در منازل» را اجرا کنند. آنها متوجه شدند که من خانهام را اجاره دادم و در مکانی اجارهای زندگی میکنم. گروهی از افراد، ازجمله مأموران پلیس از اداره پلیس محلی، افرادی از اداره 610 و مدیران مجتمع، بلافاصله برای انجام تحقیقات به خانهام آمدند.
من و یکی از اعضای خانوادهام به روشنگری حقیقت برایشان پرداختیم تا به آنها بگوییم: «آزادی عقیده، حق اولیه انسانی هر شهروند است.» و «تمرین فالون دافا در چین قانونی است. فالون دافا آن چیزی نیست که ح.ک.چ میگوید.» اما آنها نمیخواستند گوش کنند. مأمور پلیس مسئول منطقه با لحنی بلندتر شروع به صحبت و ما را تهدید کرد که برایش دردسر ایجاد نکنیم. کارمند مجتمع فرمی برایم آورد و از من خواست که آدرس محل کار و شماره تماسم را در آن بنویسم و گفت این چیزی است که همه مستأجران باید تکمیل کنند. از انجام این کار خودداری کردم و گفتم که حریم خصوصیام به خطر میافتد. مأمور پلیس مجدداً قول داد که فقط طبق مقررات مربوطه، گزارش خواهد کرد و قول داد که مزاحمتی برای شرکتم ایجاد نکند. بهخاطر آزار و اذیت از سوی آنها ناراحت بودم و فقط میخواستم آنها سریع بروند، بنابراین آنچه را که به من گفتند انجام دادم.
پس از آن روشن شدم که بهجای استفاده از افکار درست و انکار آزار و اذیت، با احساسات بشری به این محنت واکنش نشان دادم. در آن زمان، باید اصرار میکردم که مدرکی دال بر الزام اجرای قانون ارائه کنند. آنها نمیتوانستند چیزی برای اثبات آن ارائه کنند، زیرا چنین مقرراتی وجود نداشت. حتی در هنگام امضای قرارداد اجاره، فقط نام، شماره شناسنامه و شماره تماس دو طرف الزامی است. هیچ الزامی برای نوشتن محل کار فرد وجود نداشت.
بعد از اینکه پلیس محلی اطلاعات محل کارم را دریافت کرد، روز بعد به آنجا رفت تا با رئیس شرکت صحبت کنند. بعدازظهر همان روز، رئیس به من و همکارم که مسئول امنیت بود اعلام کرد که برای گفتگو به دفترش برویم. او ابتدا از من پرسید که چه مدت فالون دافا را تمرین کردهام و آیا هنوز آن را تمرین میکنم یا خیر. صادقانه پاسخ دادم و حقیقت درباره این را که چگونه از تمرین فالون دافا بهره بردم برایش روشن کردم.
رئیس به من گفت که قبلاً دبیر کمیته ح.ک.چ در منطقه دیگری بوده و مسئول آزار و شکنجه دافا بوده است. او گفت: «این شرکت مستقیماً توسط شهرستان اداره میشود و در اصل اجازه استخدام تمرینکنندگان را ندارد، اما در یکی دو سال گذشته وضعیت به این حد در تنش نبوده است. بعد از اینکه اداره پلیس در محل سکونت اصلیات اطلاعاتت را به اداره پلیس اینجا منتقل کرد، اداره پلیس مرا اینجا پیدا کرد.»
سپس رئیس از من خواست قول بدهم که نه در محل کار و نه در خارج از محل کار، از دافا نام نخواهم برد و با هیچ تمرینکنندهای تماس نخواهم داشت. در غیر این صورت، باید مرا به اداره شهرستان گزارش میداد. سپس نمیتوانستم شغلم را حفظ کنم. او درحین گفتگو بسیار پرخاشگر بود. دیگر چیزی نگفتم، چون میخواستم از خودم محافظت کنم. بنابراین روشنگری حقیقت من در آن روز به نتیجه خوبی نرسید. فقط قول دادم که قوانین و مقررات شرکت را رعایت کنم. بعد از اینکه با من صحبت کرد، محیط دفتر متشنج شد. همکارانم در بخش، عمداً از من فاصله میگرفتند. بهجز چند کلمه هنگام توضیح چیزی که مربوط به کار بود، هیچکسی در محل کار با من صحبت نمیکرد.
یک روز، مدیر دفتر به بخش من آمد. او با لبخند به من گفت: «در آینده، فقط درباره کار با مشتریان صحبت کن، چیز دیگری نگو.» وقتی این را شنیدم کمی گیج شدم، زیرا با کسی درباره موضوعات حساس صحبت نکرده بودم و آن روزها نیز بهندرت از سر کار بیرون میرفتم. فقط آن روز صبح با همکاران، برای بازرسی به یک کسبوکار سر زدم. در طی آن مدت، شخصی درمورد ثبتنام با ما مشورت کرد. همکارم او را تشویق کرد که اول بیاید و هزینه ما را بپردازد. به او یادآوری کردم که ابتدا یک پرداخت قبلی را نیز تسویه کند؛ در غیر این صورت، موضوع ثبتنام او ممکن بود تکمیل نشود. آیا ممکن بود این موضوعی باشد که مدیر دفتر به آن اشاره میکرد؟ برگشتم و به آن همکار نگاه کردم و دیدم قیافهاش خیلی غیرطبیعی است. آن موقع ناراحت شدم. این چه کاری بود؟ پشت سرم برایم دردسر درست میکند؟ چه کسی میداند او به مدیر دفتر چه گفته، یا اینکه آیا مدیر درباره من فکر بدی کرده است یا خیر. اما پس از آرامشدن، احساس کردم شاید مدیر عمداً به من یادآوری میکند که حواسم به فردی که درباره من جاسوسی و نزد مدیر از من بدگویی میکند باشد.
در طی آن چند روز به این فکر میکردم که جو و محیط کار خیلی بد است. زمانی که آزار و شکنجه در بدترین حالت خود بود رئیس شرکت با مأموران پلیس همکاری کرده بود و آنها مجبور شدند تمرینکنندهای را دستگیر کنند که از جایی به مکان دیگر میرفت و درنتیجه آن تمرینکننده در اردوگاه کار اجباری بازداشت شد. و رئیس همچنان از سیاست آزار و اذیت تحت اداره ح.ک.چ شیطانی پیروی میکرد. علاوهبر این، همکارانم در محل کار، در محافظت از خودشان مهارت داشتند. آنها میدانستند که چگونه مدیرانشان را راضی نگه دارند، و مقاصد مدیران را درک میکردند و از آنها بهعنوان راهنمای اصلی رفتارشان استفاده میکردند. آنها درخصوص انتخاب بین نیکی و پلیدی بیتفاوت بودند یا عمداً از آن اجتناب میکردند. برای مدتی فشاری نامرئی را در محل کار احساس میکردم. اما همچنین فهمیدم که استاد از من خواستهاند خودم را بهخوبی تزکیه کنم تا موجودات ذیشعور را نجات دهم. توانستم به این شرکت بپیوندم، زیرا رئیس به من توجه داشت؛ در غیر این صورت، ورود بدون پارتی غیرممکن بود و من پارتی نداشتم. ثانیاً، ح.ک.چ همچنان دافا را تحت آزار و اذیت قرار میدهد. بنابراین افرادی که مرا میشناختند از کارکردن من در این شرکت شگفتزده بودند. اکنون هویت من بهعنوان یک تمرینکننده دافا برای عموم آشکار شده است. بدون توجه به اینکه چقدر سخت بود، باید ادامه میدادم، زیرا کمک به استاد در اصلاح فا، مأموریت من است.
سپریکردن آزمونهای ناشی از پروژههای ساختمانی با پایبندی به اصول دافا
در محل کار، به من «بیاعتناعی» میشد، اما یک ماه بعد همهچیز ناگهان بهسمت بهترشدن تغییر کرد. یک روز رئیس جلسهای برگزار و اعلام کرد که مسئولیت فلان پروژه را من بهتنهایی بر عهده دارم و شخص دیگری در آن شرکت نمیکند. پروژه مذکور توسط اداره دهستان تأمین میشد و همیشه ازسوی شخص رئیس مورد نظارت قرار میگرفت. یک ماه و نیم از تکمیل و پذیرش آن گذشته بود، اما از نظر کیفیت و پیشرفت عقب افتاده بود. سه همکار روی آن کار کرده بودند، اما میدانستند که مسئول واحد ساختمانی با رئیس رابطه خوبی دارد، به همین دلیل چشمشان را بر آنچه در محل ساخت و ساز میگذشت، میبستند و فقط رفع تکلیف میکردند. این پروژه معیشت و امنیت مردم اطراف را در بر میگرفت و ممکن بود با احتمال عدم تکمیل بهموقع مواجه شود. رئیس مضطرب بود و فکر کرد من در حدی حرفهای هستم که از عهده این مشکل بزرگ برآیم.
بدون اینکه حرفی بزنم به محل ساخت و ساز رفتم تا از وضعیت آنجا مطلع شوم و با مسئول محل، برنامه زمانی اهداف ساخت و ساز را دوباره تنظیم کردم. هر روز زود میرفتم و دیر برمیگشتم، با تکتک کارگران محل آشنا شدم و هر وقت فرصت میکردم حقیقت را روشن میکردم. در طی آن مدت، همکارانم همچنان از من فاصله میگرفتند. رئیس در تعطیلات روز ملی نگرانم بود و از من خواست که هر روز با او تماس بگیرم. میدانستم که پلیس دوباره او را تحت فشار قرار داده است، اما تحت تأثیر قرار نگرفتم و به یاد آوردم که استاد گفتهاند اول باید دیگران را در نظر بگیریم و در هر محیطی با دیگران مهربان باشیم. در طی تعطیلات همچنان برای بررسی پیشرفت و کیفیت پروژه، به محل ساخت و ساز میرفتم و هر روز یک جلسه توجیهی کاری برایش میفرستادم.
بنابراین پروژه را با موفقیت به پایان رساندم. با این موفقیت، همه افراد در سمت ما و سمت ساخت و ساز خوشحال شدند. در پایان سال، رئیس همه افراد شرکت را برای شام دعوت کرد. سر میز شام، به من پیشنهاد افزایش حقوق داد و از همکارانم در بخش انتقاد کرد و گفت که آنها برای زورگویی به من دست به دست هم دادهاند و فکر میکنند که مدیریت از آن خبر ندارد، اما درواقع او همهچیز را متوجه شد. دیدم که آن همکاران بسیار خجالتزدهاند، بنابراین بهسرعت رشته صحبت را بهدست گرفتم تا همهچیز را حلوفصل کنم. از آن زمان به بعد، فضای دفتر بسیار هماهنگتر بود و من و همکارانم خیلی به هم نزدیکتر شدیم.
برای یکی از دوستانم که در سال 2020، برای اداره دهستان کار میکرد حقیقت را روشن کردم. او حرفم را کاملاً قبول نکرد. احساس میکردم به این دلیل است که بهتازگی فارغالتحصیل شده و در دانشگاه فعالانه به حزب پیوسته بود، بنابراین چیزهای بد زیادی به ذهنش القا شده بود. میخواستم یک فلش حاوی اطلاعات روشنگری حقیقت درباره دافا به او بدهم، تا آن را بهدقت بخواند، اما آن را نپذیرفت. فقط گفت که آن را بین ما دو نفر مخفی نگه میدارد و به کسی نمیگوید. در ضمن به من یادآوری کرد که مراقب باشم.
خیلی به او اعتماد داشتم و انتظار نداشتم که مرا به مدیران شهر گزارش دهد. چند روز بعد، رئیس مرا به دفترش فراخواند و از من پرسید: «تو دوباره حقیقت را برای چه کسی روشن کردی؟» گفتم که یادم نیست.
سپس گفت: «فلانی را در دهستان میشناسی، درست است؟ به او چه گفتی؟» بلافاصله فهمیدم و در اعماق درونم شروع به شکایت کردم. چگونه یک نفر میتواند این کارها را انجام دهد؟ چرا امروزه مردم یک چیز را روبرویت میگویند و چیز دیگری را پشت سرت؟ رئیس همچنین تأکید کرد که باید قول بدهم دیگر حقیقت را برای دیگران روشن نکنم. او گفت: «مدیران شهر اکنون از وضعیت تو اطلاع دارند. این بار از تو محافظت کردم، اما انجام مجدد چنین کاری به این معنی است که دیگر نمیخواهی اینجا کار کنی.»
او چیزی اضافه کرد که مرا بسیار ناراحت کرد: «بگذار از تو بپرسم... درباره همه این چیزها با آنها صحبت کردهای. چه کسی را عوض کردی؟»
صادقانه بگویم، در آن زمان واقعاً کمی احساس ناراحتی میکردم. چرا نجات این افراد اینقدر سخت بود؟ از سوی دیگر، از اینکه او از من محافظت کرد و موجودات ذیشعور را از ارتکاب جرم علیه دافا نجات داد، سپاسگزارش بودم. اما چیزی که متوجه نبودم این بود که قدردانی من از او از روی احساسات بود. همچنین تصور نادرستی داشتم که روشنگری حقیقت برای مردم، برای او دردسر ایجاد میکند و او را نگران من میکند. کمی دلم برایش میسوخت.
رئیس در سال 2021، از من خواست تا در اسرع وقت مراحل تأیید مجوز اداری برای یک پروژه را تکمیل کنم. اگر بهموقع پروانه اخذ نمیشد، روی پیشرفت ساخت و ساز تأثیر میگذاشت. در طی مرتبسازی مطالب گزارشدهی مربوطه، متوجه شدم که مالک اصلی رابط زانویی بزرگی روی یک واحد جریانسنج در تأسیسات گذاشته است. هنگامی که هر دو طرف تأسیسات را انتقال دادند، مسئول تأسیسات به من گفت که جریانسنج آسیب دیده است و ترمینال اندازهگیری از راه دور مشابه آن از کار افتاده و متوقف شده است. به محل رفتم تا آن را بررسی کنم و متوجه شدم که ترمینال راه دور واقعاً قطع شده است، بنابراین وقتی برق وصل میشد، هیچ پاسخی دریافت نمیکردم. اما، جریانسنج در یک گودال عمیق قرار داشت که توسط گل و لای احاطه شده بود. اگر افراد میخواستند به آن دسترسی داشته باشند، باید از نردبان استفاده میکردند و آب را که عمق آن به اندازه تقریبی نیم متر بود تخلیه میکردند. طرف مقابل گفت که کارگران رفتند و او نتوانست کسی را پیدا کند که محل را تمیز کند، بنابراین مجبور شدم خودم روی آن کار کنم.
رئیس طرف مقابل گفت که همه هزینهها را با واحد اداری مسئول تسویه کردهاند و او با فلان مدیر ارتباط شخصی خوبی دارد. بنابراین با وجود اینکه مدت زیادی بود که واحد اندازهگیری بررسی نشده بود و چند ماه متوالی هیچ اظهارنظری درباره آن ندادند، بازهم خوب بود. حرف طرف مقابل را باور و برای قبولِ آن، امضا کردم. بعداً برای نصب کنتور جدید وارد محل شدیم. وقتی آب تخلیه شد و افراد توانستند به جریانسنج برسند، از آنچه دیدم مات و مبهوت شدم - کنتور آسیبی ندیده بود، و قرائت روی کنتور با دادههای گزارششده آنلاین، دههاهزار تن متفاوت بود، که به این معنی بود که ما مجبور بودیم صدهاهزار یوآن برای پوشش این موضوع بپردازیم. وضعیت را به مدیران شرکت گزارش دادم و گفتم ما نمیتوانیم این صدهاهزار یوآن را بپردازیم. رئیس قبول کرد که ما آن را پرداخت نکنیم، اما اگر میرفتیم طرف مقابل را بازخواست کنیم، آنها قبول نمیکردند. سپس از من پرسید که آیا راهی وجود دارد یا خیر. گفتم که فقط میتوانیم دستگاه اندازهگیری را تنظیم کنیم. او موافقت کرد و گفت که این کار را انجام دهم.
درستکاری و پشیمانی از اعمال
بعد از خروج از دفترش پشیمان شدم. آیا چیزی که من پیشنهاد دادم تقلب محسوب نمیشد؟! چرا پیشقدم شدم که چنین ایده بدی را مطرح کنم؟! اما اگر این را پیشنهاد نمیدادم، فکر میکردم گزارش واقعی آن بهصورت آنلاین نیز عملی نیست، و چه کسی صدهاهزار یوان را پرداخت میکند؟ خودم نمیتوانستم آن را بپردازم. بنابراین با این فکر که باید به این ترتیب حلوفصل شود به خودم آرامش دادم و این کار را نه بهخاطر منافع شخصی، بلکه به نفع شرکت انجام دادم. مسئولیت اصلی این موضوع برعهده واحد املاک اصلی بود. آنها اطلاعاتی را جعل کردند که ربطی به من نداشت. پس از بازگشت به خانه، هنگام انجام تمرینات نمیتوانستم آرام باشم، زیرا این موضوع تمام ذهنم را به خود مشغول کرده بود. طبق فا میدانستم که این کار درست انجام نشده است، اما همچنان سعی میکردم آن را برای خودم توجیه کنم. این موضوع دو روز ذهنم را مشغول کرد. فکر کردم راه دیگری وجود ندارد، بنابراین از کسی خواستم که کنتور را تنظیم کند. پس از آمادهشدن برای کلیه مطالب درخواستی، در اسرع وقت آنها را به واحد تأییدیه اداری فرستادم و منتظر تأیید شدم.
یک روز دوباره داشتم به تنظیم کنتور فکر میکردم. ازآنجاکه اداره تأییدیه ایجاب میکرد که کنتور قدیمی را هنگام تعویض آن با کنتور جدید تحویل دهند، به دروغ گفتم که کنتور قدیمی توسط کارگران برداشته و دور انداخته شده است. از خودم پرسیدم: «آیا قرار بود دوباره همان اشتباه را تکرار کنم؟» ناگهان فکری در ذهنم ظاهر شد: کاری که من انجام دادم باعث بدنامشدن دافا شد! همه همکارانم میدانستند که من دافا را تمرین میکنم، تمرینکنندگان آمدهاند تا از اصول جهانی حقیقت، نیکخواهی، بردباری حمایت کنند، اما من برخلاف این اصول عمل کردم! برای رسیدن به هدفم تقلب کردم. چه تفاوتی با افراد عادی جامعه داشتم؟ در ظاهر، این کار را انجام دادم تا کاری را که رئیسم محول کرده بود به پایان برسانم، اما در عمق وجودم برای این بود که ثابت کنم فردی توانا و قوی هستم! این جلوهای از خودخواهی است.
میدانستم که باید این اشتباه را اصلاح کنم. روز بعد در محل کار، با شخص مسئول در اداره تأیید تماس گرفتم، حقیقت موضوع را به او گفتم و صمیمانه از او عذرخواهی کردم. گفتم: «اشتباه کردم. از کسی خواستم که دستگاه اندازهگیری را عوض کند.»
مدتی سکوت کرد و گفت این موضوع را به مافوقش گزارش خواهد کرد. او گفت: «صبر کنید تا خبرتان کنم، اما تغییر دستگاه اندازهگیری بهخودیخود موضوعی پیشپاافتاده نیست و مستلزم جریمه میشود. اما به درک من، مسئولیت کل آن با شما نیست.» وقتی تلفنی از فرد مسئول عذرخواهی کردم، همکارانم آنجا بودند. همچنین میخواستم از این فرصت استفاده کنم و پیامی را به همکارانم برسانم، مبنی بر اینکه میدانستم اشتباه کردم و آن را اصلاح میکنم. بهعنوان یک تمرینکننده، باید درستکار باشم.
بعداً متوجه شدم که آن کارمند، پایگاه داده را بازیابی کرده و دریافته است که دستگاه اندازهگیری آنلاین چند سال است که دادهها را آپلود نکرده است. براساس آییننامه مربوطه، واحد تصویب باید هر سه ماه یک بار دادهها را بررسی و گزارش میکرد که نشان میداد آنها غیرمسئولانه عمل کردند و نظارت درستی وجود نداشت. درنهایت، آن کارمند به من اطلاع داد که مرا جریمه نمیکنند، زیرا دستگاه اندازهگیری جدید نصب شده است، ارتباط اندازهگیری آنلاین از سر گرفته شده و همهچیز به روال خود برگشته است. درنهایت این شرکت بدون تأخیر در پیشرفت ساخت و ساز، موفق به اخذ مجوز شد.
این حادثه برایم زنگ خطری بود، زیرا آنچه من گفتم و انجام دادم با فا همسو نبود. این نشان داد که فا را خوب مطالعه نکرده بودم. علاوهبر این، به درون نگاه نکرده بودم، بلکه درعوض اعمالم را به گردن محیط کلی جامعه انداخته بودم، زیرا احساس میکردم در همهجای جامعه تقلب و فریب وجود دارد. برای نتایج، اهمیت زیادی قائل بودم و اعتباربخشیدن به خودم را بهمنزله اعتباربخشی به فا تلقی میکردم. نمیتوانستم ذهن آرامی را در مطالعه فا حفظ کنم و نمیتوانستم مراقب شینشینگ خود باشم. وقتی ترفیع و افزایش حقوقم را دریافت کردم، وابستگیهای متعددی در من ایجاد شد، مانند غرور، شهوت برای نحوه لباس پوشیدنم، ذهنیت خودنمایی و موارد دیگر. وجود اینها، مداخلهها و محنتهایی را بهدنبال داشت.
درسهایی که از ریزش مو آموختم
در طی چند سالی که مکانی را اجاره کرده بودم، هر وقت «روز حساسی» پیش میآمد، مأموران پلیس محلی برای آزار و اذیت من میآمدند. یک بار همسرم در خانه تنها بود و دو مأمور پلیس در زدند، اما او حاضر نشد در را باز کند. آنها مدتی در زدند و برق را قطع کردند و سپس آنجا را ترک کردند. همچنین چند بار که در محل کار با مسائل بغرنجی سروکار داشتم، تلفنی مزاحمت ایجاد کردند. ازآنجاکه وابستگیهایم قوی بود، نیت شیطانی طرف مقابل را احساس میکردم، اما افکار مهربانانهای نداشتم که به آنها کمک کند حقیقت را درک کنند. درعوض میترسیدم که از این فرصت برای آزار و اذیت من استفاده کنند. بنابراین بهمحض مشاهده تماس آنها، کمی آزرده میشدم.
یک بار مأمور پلیسی ازطریق تلفن سعی کرد مرا مجبور به ترک تزکیهام کند. او همچنین گفت که درحال ضبط مکالمات ما با تلفن همراهش است. گفتم: «اصرار نکن. با آن موافقت نخواهم کرد. درحالحاضر بیرون کار میکنم و صحبتکردن با تلفن برایم راحت نیست.» سپس گوشی را قطع کردم.
احتمالاً مأمور پلیس فکر میکرد که من با همکاری نکردن با او، کار را برای آنها سخت میکنم. بنابراین شروع به اذیتکردن صاحبخانه کردند و از او خواستند که خانه را به ما اجاره ندهد و ما را مجبور به جابجایی کند.
علاوهبر این مداخله خارجی، یک وضعیت جسمانی غیرطبیعی هم پیدا کردم. از سال 2020، دچار ریزش مو شدم. در ابتدا جدی نبود، اما سال بعد جدی شد. در ابتدا فکر میکردم به این دلیل است که زمان کمتری را برای انجام تمرینات صرف میکنم و بدنم کمکم تغییر کرده است. بعداً متوجه شدم که «مو» و «فا» در چینی تلفظ یکسانی دارند. برای من که از ریزش مو رنج میبرم یادآور این بود که فا را بهطور محکم مطالعه نکرده بودم.
شگفتزده شدم، چه کاری انجام دادم که با فا همسو نبود؟ یک چیز این بود که من واکسن تزریق کرده بودم و دوم اینکه از ویچت در تلفن همراهم استفاده میکردم. این زمانی بود که درگیر پیشگیری و کنترل پاندمی بودم، بنابراین مجبور بودم هر روز برای کار از ویچت استفاده کنم که باعث ناراحتیام میشد. وقتی شرکت از من خواست که تزریق واکسن دوم را انجام دهم، اصرار کردم که دوز دوم را تزریق نکنم. رئیسم دو بار با من صحبت کرد و گفت که همه افراد شرکت باید واکسینه شوند. واکسینهنشدن را کار درستی در تزکیه تلقی میکردم تا بتوانم آزار و اذیت نیروهای کهن علیه خودم را پشت سر بگذارم. فکر کردم که ترجیح میدهم شغلم را از دست بدهم تا اینکه واکسینه شوم. وقتی مقاله جدید استاد «بیدار شوید» منتشر شد، متوجه شدم که درک اشتباهی داشتم و به افراط رفته بودم. اساساً، این از عدم مطالعه مؤثر فا و ترس از پایینآمدن سطحم و سوءاستفاده توسط نیروهای کهن ناشی شد.
اما از چیزی که میترسیدم درست از آب در آمد. چند ماه بعد به پلیس گزارش شدم، زیرا حقیقت درباره دافا را برای مردم روشن میکردم. سپس مأموران بخش امنیت داخلی اداره زیرمجموعه پلیس، چند مأمور از اداره پلیس محل را برای دستگیریام آوردند. خانهام را هم غارت کردند. بهلطف حمایت نیکخواهانه استاد، من و یکی از اعضای خانوادهام که او نیز تمرینکننده است، توانستیم با افکار درستمان با آزار و شکنجه مقابله کنیم. در طی یک روز، آزادیام را بازیافتم، اما شغلم را از دست دادم.
پس از بازگشت به خانه، زمان زیادی را صرف مطالعه فا و انجام تمرینات کردم، بهخصوص زمانم را برای تمرین دوم و مدیتیشن نشسته افزایش دادم، فکر میکردم این کار قطعاً مشکل ریزش مو را کاهش میدهد. اما این مشکل همچنان شدید بود. بعداً جرئت نمیکردم بعد از شستن موهایم، در آینه نگاه کنم. وقتی بیرون میرفتم، نمیتوانستم چشم از سر دیگران بردارم و گاهی به جوانان بهخاطر داشتن موهای پرپشت غبطه میخوردم. این افکار بشری ناگهان به ذهنم خطور میکرد و متوجه میشدم که در طول سالها به غرور و ظاهر خوب بسیار وابسته شدهام. در محل کار، هیچکسی باور نمیکرد که تقریباً 50ساله هستم و میگفتند که شبیه مردی جوان هستم. این را چند بار شنیدم و آن را بهعنوان تأییدیهای مبنی بر اینکه بهخوبی تزکیه کرده بودم، تلقی و احساس خوشحالی میکردم. معمولاً قبل از بیرون رفتن، در آینه نگاه میکردم و بهطور خودکار موهایم را با دستانم مرتب میکردم. هنگام خرید لباس هم به این موضوع توجه میکردم که لباسهایی با مدلهای ساده، اما با پارچههایی نفیس تهیه کنم، حتی بااینکه گرانقیمت بودند.
بنابراین وقتی موهایم کم شد، روی ظاهرم تأثیر گذاشت و وابستگیام به غرور را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد. سپس از این ذهنیت استفاده کردم تا به خودم انگیزه بدهم که فا را مطالعه کنم و تمرینات را با شدت بیشتری انجام دهم تا این محنت را در اسرع وقت حل کنم. آیا این افکار نادرست نبودند؟
استاد بیان کردند:
«اگرچه شما کتاب را میخواندید، هدفتان از خواندن این بود که بدنتان تنظیم شود یا از شر چیزی که محنت در نظر میگرفتید خلاص شوید. من فا را اشاعه دادم تا مردم را نجات دهم، تا آنها را قادر کنم از طریق تزکیه به کمال برسند. آن برای این نبود که برخی بحرانها را برای مردم حل کنم، بیماریهای افراد را درمان کنم، یا از شر چیزهایی که مردم بد در نظر میگیرند، خلاصشان کنم.» (آموزش فا در کنفرانس در شرق ایالات متحده)
این قسمت از فا مرا بیدار کرد. برای حل این محنت، چه توسط نیروهای کهن به من تحمیل شده باشد و چه توسط کارمای من ایجاد شده باشد، قبل از هر چیز باید قلبم را درست میکردم. در طول یک محنت، وابستگیهایم آشکار میشود. آیا ترجیح میدهم از وابستگیهایم محافظت کنم و در میان درد، نگران ازدستدادن و بهدستآوردنم باشم، یا ترجیح میدهم که وابستگیهایم را کاملاً از بین ببرم و یک تزکیهکننده واقعی باشم؟ باید با افکار درستم از میان محنت عبور کنم!
مسئله دیگری را در تزکیهام پیدا کردم. وابستگی شدیدی به احساسات داشتم. رئیس هر سال حقوقم را افزایش میداد. دیگران همگی میگفتند که او با من خوب رفتار میکند و من نیز از او سپاسگزار بودم. این روند به احساساتگرایی منجر شد که جلوهای از خودخواهی بود. چرا همیشه احساس میکردم موانعی وجود دارد که مرا از روشنگری حقیقت برای او باز میدارد؟ دلیلش این بود که میترسیدم از من ناراضی شود. راستی چرا از این میترسیدم؟ نگران بودم که او درباره من چه فکری میکند. اگر او آن را نمیپذیرفت، درنهایت میتوانست به منافع شخصی من آسیب برساند. همهچیز مرتبط با خودخواهیام و محافظت از خودم بود.
رهاکردن خودخواهی و نوعدوستشدن
یک تمرینکننده برای نوعدوستشدن نیاز به تزکیه دارد. باید اول از همه، خودخواهی و محافظت از خودم را رها کنم تا نیکخواهی نمایان شود و بهطور مؤثر به استاد در اصلاح فا کمک کنم. فهمیدم که روشنگری حقیقت با احساسات بشری برای افراد ممکن است برای تحت تأثیرقرار دادن آنها کافی نباشد. اما، اگر نیکخواهی داشتم، به نتایج متفاوتی دست مییافتم.
من جنبهای از خودخواهی داشتم که مشکل بزرگی بود. آگاهانه یا ناخودآگاه سعی میکردم خودم را ثابت کنم. سختکوشانه و با وجدان کار میکردم و کمالگرا بودم. در ظاهر، جدی و مسئولیتپذیر به نظر میرسیدم و بسیار شایسته بودم. اما در اعماق وجودم، ناخودآگاه میخواستم به خودم نشان دهم که توانمند و بهتر از دیگران هستم.
همیشه در تزکیهام به بیرون نگاه میکردم، هنگام تبادل تجربه با سایر تمرینکنندگان بردباری نداشتم، و با انگشت به اعضای خانوادهام (که آنها نیز تمرینکننده هستند) اشاره میکردم که به اندازه کافی سختکوش نیستند و وابستگیهای قوی دارند. مادرم (تمرینکننده) نیز بعداً به من گفت گاهی وقتی درحال سپریکردن چیزی بود، احساس میکرد خیلی سخت است، زیرا من اغلب او را تحقیر میکردم و مورد سرزنش قرار میدادم. با شنیدن این حرف، خیلی ناراحت شدم. دیدم که از افکار درست برای حمایت و تشویق دیگران استفاده نکردهام. درعوض اینطور نشان میدادم که از دیگران برتر هستم، زیرا احساس میکردم خوب تزکیه کردهام. اما در تزکیهام، اغلب درک مغرضانهای از فا داشتم، از یک افراط به افراط دیگر میرفتم، که به این معنی بود که نمیتوانستم به حد کافی خوب تزکیه کنم.
همه این وابستگیها برایم به مسائل مهم تزکیه تبدیل شدند که باید هرچه زودتر آنها را اصلاح کنم. آنها از خودخواهی برمیخاستند. احساس خوشبختی میکنم که توسط خود استاد نجات یافتم و در دافا آبدیده شدم. علاوهبر این، امیدوارم که با پشتکار با سایر تمرینکنندگان تزکیه کنم، خود را از موجودی خودخواه در کیهان قدیم به موجودی نوعدوست که با حقیقت، نیکخواهی و بردباری هماهنگ است، ارتقا دهم.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه