(Minghui.org) من تمرین‌کننده 72ساله فالون دافا از یک منطقه روستایی هستم. وقتی برای اولین بار شروع به تمرین کردم، به‌دلایل سلامتی نبود، زیرا همیشه در سلامت کامل بودم. می‌خواستم دافا را تمرین کنم تا فرد بهتری شوم.

تغییرات بزرگم

سابقاً روزی دو پاکت سیگار می‌کشیدم، الکل مصرف می‌کردم و زیاد ماجونگ بازی می‌کردم. شخصیتی تهاجمی داشتم و در انجام کارهای کشاورزی، بسیار توانا بودم. شوهرم و سایر روستاییان مرا به‌خاطر آن تحسین می‌کردند.

در بحث و دعوا هم زبانزد بودم. در طول زمان کم‌کاری فصل، به بازی ماجونگ معتاد شدم و اغلب به‌خاطر مسئولیت‌های نادیده‌گرفته‌شده در خانه، با شوهرم دعوا می‌کردم.

در یک روز بارانی، در خانه شخص دیگری مشغول بازی ماجونگ بودم که شوهرم آمد و از من خواست که به او کمک کنم تا علف‌ها را با بیل داخل آغل گاو بریزد. آن باید در اسرع وقت انجام می‌شد تا علف‌ها خیس نشوند. اما من نمی‌خواستم بروم.

بعد از چند بار خواهش از من، عصبانی شد و تکه‌های بازی ماجونگ را از روی میز پایین ریخت. سپس برگشت و رفت. عصبانی و خجالت‌زده بودم. بیرون رفتم، بیل برداشتم و دنبالش کردم. نتوانستم او را بگیرم، بنابراین بیل را به‌سمت او پرتاب کردم. نزدیک بود به او برخورد کند، که در این صورت فاجعه‌بار می‌بود.

پس از بازگشت به خانه، هنوز عصبانی بودم. لباس‌هایم را جمع کردم و به خانه پدر و مادرم رفتم. شوهرم چند بار دنبالم آمد تا مرا ببرد، اما با او نرفتم. درنهایت تسلیم خواسته‌های من شد. او کسانی را که با من ماجونگ بازی می‌کردند به خانه ما دعوت و در حضور همه، از من عذرخواهی کرد.

شوهرم تحصیل‌کرده و مهربان بود. او به بیماری قلبی مبتلا بود و در سال 1995 با فالون دافا آشنا شد. پس از یک ماه تمرین دافا، بیماری قلبی‌اش از بین رفت و حتی فرد مهربان‌تری شد. او امیدوار بود که من در کنار او تمرین کنم و براساس اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری انسان خوبی باشم. می‌گفت که فقط تمرین دافا می‌تواند مرا از شر بدخلقی خلاص کند.

در قلبم می‌خواستم انسان خوبی باشم و به اندازه کافی خوش‌شانس بودم که در سال 1996 تمرین را شروع کردم. هرگز به مدرسه نرفته بودم و بی‌سواد بودم، بنابراین شوهرم به من یاد داد که چگونه فا را بخوانم. به‌طور معجزه‌آسایی، درنهایت توانستم کتاب‌های دافا را به‌تنهایی بخوانم. مصمم بودم که انسان خوبی باشم و هدفم این بود که در مواجهه با اختلافات مدارا کنم.

هنگامی که مردم روی زمینشان کشاورزی می‌کنند، برخی با تعرض به زمین دیگری، در خط مرزی از آن‌ها سوء‌استفاده می‌کنند. یکی از همسایه‌های من این‌گونه بود. او این کار را کم‌کم در عرض دو سال، با کندن یک خندق در مرز بین مزارع ما انجام داد. اما خندق همه‌اش طرف من بود. این کار از نظر همسایگان روستایی ما، تحمل‌ناپذیر است، زیرا ما برای امرارمعاش خود به زمین وابسته هستیم.

سعی کردم او را متقاعد کنم که این کار را نکند، اما به من فحش داد و گفت که من زمین او را گرفته‌ام. بحث نکردم فقط یک متر در آوردم و مرز جلویش را اندازه گرفتم. وقتی دید که زمینش بیش از 30 سانتی‌متر از زمین من پهن‌تر است، حرفش را قطع کرد. اگر فردی عادی بودم، زمینم را پس می‌گرفتم. اما این کار را نکردم، زیرا به‌عنوان یک تمرین‌کننده دافا، باید خودم را در سطح اصول بالاتر نگه دارم. برخی از مردم منتظر بودند تا ما درگیر مشاجره شویم و وقتی من رفتم و مدارا کردم، باورشان نمی‌شد.

در گذشته، با صدای بلند صحبت می‌کردم و بدون توجه به اینکه درست می‌گفتم یا نه، همیشه دعوا می‌کردم. متوجه شدم که این عادت بدی است که به‌دلیل فلسفه مبارزه طبقاتی حزب کمونیست چین (ح.‌ک.چ) در من شکل گرفته بود، و مصمم شدم که از شر آن خلاص شوم.

حالا با لحن آرام صحبت می‌کنم. این آرامش چیزی نیست که وانمود کنم آن را دارم. آن به‌طور طبیعی از قلبم می‌آید. باورش برای بسیاری از مردم سخت بود که بتوانم عادتی را که در طی چند دهه ایجاد شده بود به این سرعت تغییر دهم. این واقعاً قدرت عظیم دافا را نشان داد!

تغییرات من به‌سرعت در سراسر روستایم و روستاهای مجاور، دهان به دهان پخش شد. همه آن‌ها می‌دانستند که تمرین‌کنندگان دافا افراد خوبی هستند.

سقوط‌نکردن در مواجهه با محنت‌های بزرگ

اما، از ژوئیه1999، چنین تمرین خوبی توسط ح‌.ک.‌چ مورد آزار و اذیت وحشیانه قرار گرفت. بسیاری از تمرین‌کنندگان فالون دافا به‌منظور دادخواهی برای حق تمرین دافا و بازگرداندن شهرت استاد لی به پکن رفتند.

من و شوهرم و پسرم، در اواخر سال 2000، برای دادخواهی به پکن رفتیم. بعد از آن، به دو سال کار اجباری محکوم شدم. در طی این مدت، شوهرم توسط مأموران اداره پلیس محل تا سرحد مرگ، مورد ضرب‌وشتم قرار گرفت و پسرمان پس از فرار، بی‌خانمان شد.

وقتی به خانه برگشتم، خانه‌ام خالی بود و تمام دارایی‌هایمان را برده بودند. حتی یک چارپایه هم نگذاشته بودند که روی آن بنشینم. در آستانه فروپاشی بودم. اما با کمک تمرین‌کنندگان و با مطالعه فا و انجام تمرین‌ها توانستم آن زمان سخت را پشت سر بگذارم.

شروع به جمع‌آوری مطالب روشنگری حقیقتی کردم که سایر تمرین‌کنندگان توزیع نکرده بودند، ازجمله مطالبی که شوهرم گذاشته بود. شب، کیسه بزرگی از مطالب را برمی‌داشتم و بیرون می‌رفتم تا آن‌ها را در روستایمان و روستاهای مجاور توزیع کنم. همیشه در تاریکی بیرون می‌رفتم و سحر به خانه برمی‌گشتم.

با وجود اینکه مجبور بودم خیلی راه بروم، احساس خستگی نمی‌کردم. متوجه شدم که باید سایر تمرین‌کنندگان را به انجام همین کار هدایت کنم، بنابراین قدم پیش گذاشتم و مسئولیت هماهنگ‌کنندگی را به عهده گرفتم و با هم‌تمرین‌کنندگان، برای راه‌اندازی یک مکان تولید مطالب خانگی کار کردم. ما مطالب را توزیع و حقیقت را روشن می‌کردیم و محیط تزکیه جدیدی را ایجاد کردیم.

پس از سال‌ها کار سخت، اکثر روستائیان و مسئولان دهکده حقیقت فالون دافا را درک و ح.‌ک.‌چ و سازمان‌های جوانان آن را ترک کردند. وقتی مسئولان روستا ما را درحال نصب بنرها می‌دیدند، اغلب وانمود می‌کردند که ما را نمی‌بینند. وقتی اخطارهایی از سوی مقامات بالاتر دولتی می‌آمد، به ما هشدار می‌دادند که مراقب باشیم.

درست زمانی که خودم را وقف اعتباربخشیدن به فا و کمک به استاد برای نجات مردم کرده بودم، پلیس یک مکان بزرگ تولید مطالب در شهر را ویران کرد. پسرم که سال‌ها بی‌خانمان بود به جرم کمک به تولید مطالب دستگیر و به 10 سال زندان محکوم شد. این خبر رویدادی ناخوشایند همچون رعد بود! دلم برای پسرم خیلی تنگ شده بود. او نه‌تنها نمی‌توانست به خانه برگردد، بلکه 10 سال زندانی می‌شد. آنقدر نگران امنیت او بودم که قلبم به درد آمده بود.

تمرین‌کنندگان از شهر آمدند تا به من آرامش دهند و درکشان را براساس فا به اشتراک گذاشتند، که به من کمک کرد تا از درد و ناامیدی رها شوم. ازطریق آموزه‌های استاد، معنای واقعی زندگی و مأموریت مقدس تمرین‌کنندگان دافا را درک کردم. روحیه‌ام بالا رفت و دیگر نگران پسرم نبودم. پسرم هم‌تمرین‌کننده و تحت مراقبت استاد است.

ترتیبی دادم تا هم‌تمرین‌کنندگان فا را با هم مطالعه کنند. سایر تمرین‌کنندگان با دیدن اینکه در برابر مشکلات بزرگ سقوط نکردم، تشویق شدند. همه در اعتباربخشی به فا فعال بودند و توانستیم محیط تزکیه بهتری ایجاد کنیم.

از استاد برای نجات و محافظت نیک‌خواهانه‌شان بسیار سپاسگزارم. بدون مراقبت ایشان نمی‌توانستم به امروز برسم.