(Minghui.org) من ۶۱ساله هستم و مایلم تجربه‌ام را در این خصوص به اشتراک بگذارم که چگونه پس از بهبود در تزکیه، سال‌ها رنجش از خانواده‌ام را رها کردم. از استاد لی به‌خاطر شفقتی که به من و همه موجودات ذی‌شعور نشان داده‌اند سپاسگزارم.

ازدواج پر درد و سال‌های سخت

وقتی ۲۰ساله بودم ازطریق معرفی شخصی، با شوهرم آشنا شدم. پدرش زود فوت کرده بود و خانواده‌اش بسیار فقیر بودند، اما ظاهراً مرد صادقی بود، بنابراین با او ازدواج کردم.

ما در حومه شهر زندگی می‌کردیم. این منطقه پس از سال ۱۹۸۰، به منطقه توسعه تبدیل شد. مردم در آن منطقه کارخانه‌ها، مدارس و ساختمان‌هایی ساختند. مقدار زمین کشاورزی کاهش یافت و هر فرد هر سال مقداری غرامت دریافت می‌کرد. بعد از ازدواج، خانه‌ای ساختیم، بنابراین بدهکار شدیم. من برای بازپرداخت مقداری از بدهی‌هایمان خوک پرورش می‌دادم.

هر روز سخت کار می‌کردم تا هرچه زودتر بدهی را پرداخت کنم. مدت کوتاهی پس از ساخت خانه، پسرمان به دنیا آمد. من کوشا بودم و سخت کار می‌کردم، اما شوهرم تنبل شد و دیگر نمی‌خواست آنقدر کار کند. اغلب برای تفریح بیرون می‌رفت و ورق‌بازی می‌کرد.

او معتاد شد. بعد از زایمانم، اغلب از خانه دور بود، بنابراین کسی نبود که از من مراقبت کند. مادر مسن من نابینا بود و نمی‌توانست کمک کند. خوک‌ها گرسنه بودند و از آغل فرار می‌کردند. درمانده، مضطرب و عصبانی بودم و به‌شدت بیمار شدم.

بدنم متورم شد و به نفریت و بیماری‌های دیگری دچار شدم. ده روز نمی‌توانستم چیزی بخورم یا بنوشم. نمی‌توانستم بایستم و مجبور بودم دراز بکشم و بنابراین نمی‌توانستم هیچ دارویی مصرف کنم. هیچ قدرتی نداشتم، حتی نمی‌توانستم بچه کوچکم را جابجا کنم. روز ششم بدون خوردن و آشامیدن، در رؤیایی دیدم دو عمه‌ام که فوت کرده بودند بر بالینم هستند. آن‌ها با هم صحبت می‌کردند. این موضوع دیدگاه مرا درباره بی‌خدایی تغییر داد. بدون اینکه بمیرم به دروازه جهنم رسیدم، اما به‌شدت بیمار بودم.

شوهرم درباره نیازهای من هیچ احساس گناهی نداشت. بلکه بدتر شد و به اماکن پخش فیلم‌های مستهجن می‌رفت. او پول توزیع‌شده توسط روستا و پولی را که من به دست آورده بودم، می‌گرفت یا می‌دزدید و همه آن را خرج قمار کرد. دام‌هایم را هم به بازار ‌برد و فروخت. وقتی از او درباره آن‌ها پرسیدم، گفت که من دام‌‌ها را گم کرده‌ام.

وقتی اشتباه می‌کرد جرئت نداشتم چیزی بگویم. او تندخو بود و صدایش را بلند می‌کرد و درحین صحبت، انگشتش را به‌سمت من می‌گرفت. بارها سعی کرد من و پسرم را از خانه بیرون کند. نمی‌توانستم در دعوا با او پیروز شوم. اغلب آنقدر من و مادر پیرش را ناراحت می‌کرد که گریه می‌کردیم.

زندگی سخت بود. پسرمان سوءتغذیه و سر بزرگ و بدنی لاغر داشت. در چنین سن کمی، موهای کم‌پشتی داشت. راه‌رفتن و صحبت‌کردن را دیر یاد گرفت. نگران و مضطرب بودم. یک روز صبح برنجمان تمام شد. از شوهرم خواستم برود و مقداری ارزن برایمان آسیاب کند. او با کیسه‌ای ارزن بر پشتش بیرون رفت، اما برنگشت.

بچه نیاز به مراقبت داشت و من دیر از سر کار برگشتم. همه‌جا را گشتم و او را درحال ورق‌بازی یافتم. ارزن هنوز آنجا بود. از او خواستم برنج را بیاورد، اما قبول نکرد. شروع به دعوا کردیم و او مرا کتک زد. برخی افراد خوش‌قلب با دیدن اینکه نمی‌توانم او را بزنم، میانجیگری کردند و دعوا را پایان دادند. با عصبانیت، کفش را برداشتم و آنقدر به سرش زدم که پوست سرش شکافته شد.

بعد از اینکه به خانه آمد، جهیزیه‌ای را که پدر و مادرم هنگام ازدواج به من داده بودند، بیرون انداخت و تهدید کرد که کتکم می‌زند. ترسیده بودم و چند روزی بیرون پنهان شدم. این روند دیگر نمی‌توانست ادامه یابد، بنابراین درخواست طلاق کردم.

همسر برادرشوهرم متولد همان محل بود. من و او از هم رنجش داشتیم، پس وقتی شنید که من طلاق می‌گیرم، همه اقوام را دور هم جمع کرد. با اضافه کردن کسانی که برای تماشا آمده بودند، افراد زیادی شدند. مادرشوهرم اجازه داد بنشینند. طوری نشستم که انگار دادگاه محکومیت مرا برگزار می‌کنند. همسر برادرشوهرم نفر اصلی شد. مدام مرا سرزنش می‌کردند، اما من حرفی نمی‌زدم.

آن‌ها بعد از اینکه تمام بعد‌ازظهر مرا سرزنش‌ کردند رفتند. داستان خانواده ما پخش شد. یکی از دوستان در محل کار احساس کرد که با من ناعادلانه رفتار می‌شود و گفت: «گروهی از افراد محلی او را مورد آزار و اذیت قرار دادند. اگر من بودم به آن‌ها اجازه نمی‌دادم چنین کاری بکنند.» افرادی که مرا سرزنش کردند بعداً گفتند این کارشان بی‌معنی بود و همسر برادرشوهرم گفت که دیگر برایش مهم نیست. از او دلخور شدم و بیش از ده سال با او صحبت نکردم.

بعد از طلاق، پسرم را به خوابگاه در محل کارم بردم. پسرم در مسیر رفتن به دبستان، از کنار شوهر سابقم رد شده بود و شوهر سابقم راهش را بست و او را به گریه انداخت. پدرش به او گفت: «اگر با مادرت هستی، برای درس‌خواندن به اینجا نیا.»

از دست شوهر سابقم ناراحت شدم. همیشه فکر می‌کردم روزی که وضعیت سلامتی‌ام بهتر شد و پولدارتر شدم، کسی را پیدا می‌کنم که او را به‌شدت تنبیه کند تا عصبانیتم را سرش خالی کنم. شوهر سابقم بعد از اینکه روستا را ترک کردم دوباره ازدواج کرد. همیشه وقتی به رنجی که از سر گذرانده‌ بودم فکر می‌کردم اشک می‌ریختم.

رهاکردن رنجش

پسرم را به خانه خواهرم، خارج از شهر بردم. کسب‌وکار کوچکی راه‌‌اندازی کردم و به‌سختی مخارج زندگی را درمی‌آوردم. به‌دلیل وضعیت بدی که داشتم، اغلب به بیمارستان می‌رفتم. هر روز به این فکر می‌کردم که چگونه بیماری‌هایم را درمان کنم. با استفاده از طب چینی و طب غربی، از دو ظرف برای طبخ داروهای طب چینی استفاده می‌کردم. همچنین رژیم‌درمانی خواندم و چی‌گونگ را یاد گرفتم. هیچ کدام فایده‌ای نداشتند و نمی‌دانستم چه‌کار کنم.

خانواده‌ام در سال ۱۹۹۸، فالون دافا را به من معرفی کردند. پس از دو ماه تمرین، تمام بیماری‌هایم بدون هیچ درمانی ناپدید شدند. اصول قابل‌درک فالون دافا مرا تغییر داد. همانطور که فا را مطالعه می‌کردم، شین‌شینگم رشد و بهبود یافت و فهمیدم دردی که در این زندگی تجربه کرده‌ام، همه به‌خاطر کارمایم بود. قبل از شروع تزکیه نمی‌دانستم که ما درحال بازپرداخت بدهی‌های کارمایی خود هستیم. همدیگر را آزار می‌دادیم، کینه به دل می‌گرفتیم و احساس رنجش داشتیم.

فهمیدم که تزکیه‌کنندگان هیچ دشمنی ندارند و پرداخت بدهی‌ها چیز خوبی است. رنجش از خانواده شوهر سابقم به‌تدریج ناپدید شد. درعوض، همدردی با شوهر سابقم و درک کردن او را در خودم رشد دادم. آموزه‌های استاد گرد و غبار در قلبم را زدود. برای اینکه دافا را تمرین کنم و انسان خوبی باشم، باید از اطرافیانم شروع می‌کردم.

به شوهر سابقم زنگ زدم تا احوالش را بپرسم و به او گفتم: «من فالون دافا را تمرین می‌کنم. دافا آنقدر خوب است که همه بیماری‌هایم درمان شده‌اند. قبلاً اشتباه می‌کردم. جوان بودم و نمی‌دانستم چگونه خلق و خوی بدم را تغییر دهم. بیا همه نارضایتی‌های گذشته‌مان از یکدیگر را فراموش کنیم.» لحن شوهر سابقم نیز مهربان شد.

پسرم تصور خوبی از شوهر سابقم نداشت. من خوش‌شانس بودم که با دافا روبرو شدم و راه تزکیه را آغاز کردم. پسرم را متقاعد کردم که شوهر سابقم را به‌عنوان پدرش بپذیرد. پسرم برگشت تا او را ببیند. او با دیدن پسر بالغ خوش‌تیپش، از شادی به گریه افتاد.

وضعیت سلامتی شوهر سابقم مثل قبل نبود و او و همسرش هردو بیمار بودند. با دیدن اینکه حالم خوب و لحنم مهربان است، از طلاقمان پشیمان شد و گفت: «همه تقصیر من است. من به قمار مشغول شدم و خانواده را از هم پاشیدم.»

بعد به خانه همسر برادرشوهرم رفتم. پیشقدم شدم تا به او سلام کنم. لحظه‌ای که به او سلام کردم، تمام ناراحتی در قلبمان از بین رفت. او خیلی خوشحال شد. او پس از بازگشت من به روستا، برای کسب و کار به فروشگاهم آمد. دیدم که بیمار است و بارها درباره دافا به او گفتم. او فایل‌های صوتی سخنرانی‌های استاد را گرفت و به آن گوش داد. گفت که تمرین فالون دافا بسیار سخت است و نمی‌تواند این کار را انجام دهد. اما به اندازه کافی خوش‌شانس بود که فا را در طول آخرین محنت شنید که برکت بزرگی در زندگی‌اش بود.

همسر شوهر سابقم بعد از اینکه فهمید پسرم را سراغ پدرش فرستادم می‌ترسید برای اموال خانواده با هم بجنگیم. من و شوهر سابقم بیش از ده سال است که از هم جدا شده‌ایم، اما ثبت‌نام خانوار پسرمان با شوهر سابقم بود. آن‌ها تمام پولی را که هر سال روستا توزیع می‌کرد، برمی‌داشتند و خرج می‌کردند. مبلغ کمی نبود.

چیزی که او را بیشتر نگران می‌کرد، خانه بود، زیرا آن را من ساخته بودم و او فرزندی نداشت. می‌ترسید شوهرش خانه را به پسرش بدهد، به همین دلیل دو خواهرش را فرا خواند. یکی از خواهرانش در تجارت بیمه کار می‌کرد و در صحبت‌کردن مهارت داشت. شوهر سابقم بیشتر از همه، از این خواهر می‌ترسید.

آن‌ها به خانه‌ام آمدند تا درباره ملک با من صحبت کنند. به آن‌ها گفتم: «در گذشته، همه‌چیز را رها کردم، و حتی کمتر احتمال دارد که اکنون چیزی بخواهم. من فالون دافا را تمرین می‌کنم، و استاد از من می‌خواهند که از حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی کنم و فرد خوبی باشم. اگر دافا را تمرین نمی‌کردم، هرگز این کار را به این شکل انجام نمی‌دادم.» درباره زیبایی دافا و تمام تجربیاتم به آن‌ها گفتم.

گشاده‌رویی من باعث شد که مهربانی و ازخودگذشتگی یک تمرین‌کننده دافا را تحسین کنند. یکی از خواهرانش گفت: «ما شما را باور می‌کنیم. از اینکه اینقدر مهربان هستید خیالم راحت است.»

پسرم بعداً ازدواج کرد و من صاحب نوه شدم. با استفاده از امکاناتم، برایش خانه دیگری در روستا ساختم.

به فکر افراد با رابطه تقدیری در زادگاهم بودم و می‌خواستم درباره زیبایی فالون دافا به آن‌ها بگویم. در سال ۲۰۰۸، برای کسب و کار به آنجا رفتم. همچنین به افراد بیشتری در آنجا، درباره فالون دافا گفتم.

شوهر سابقم و همسرش یک روز به فروشگاه من آمدند و گفتند که می‌خواهند برای معالجه به بیمارستان بروند، اما پولی ندارند. از من خواستند که برای کمک به آن‌ها، با پسرم تماس بگیرم، زیرا پدرش خجالت می‌کشید زنگ بزند. گوشی را برداشتم و با پسرم صحبت کردم. پسرم بیش از ۱۰۰۰ یوان برایشان فرستاد. در آن زمان، پسرم تازه ازدواج کرده بود و پدرش یک یوان هم برای عروسی‌اش خرج نکرده بود.

همسر شوهر سابقم آسم داشت. وقتی دچار سرماخوردگی می‌شد، در راه‌رفتن و صحبت‌کردن مشکل داشت. او را متقاعد کردم که فا را با من مطالعه کند، اما نپذیرفت. بعداً برای کسب‌وکار به روستایم بازگشتم و سی‌دی‌های روشنگری حقیقت را در فروشگاه پخش می‌کردم. همسر شوهر سابقم اغلب برای تماشای آن‌ها به فروشگاه می‌آمد و دیگر تبلیغات تلویزیون را باور نمی‌کرد. او اغلب عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را تکرار می‌کرد و پیشگامان جوان را که زمانی به آن‌ ملحق شده بود ترک کرد.

تمرین دافا برای جامعه و خانواده مفید است

فالون دافا در بیش از ۱۰۰ کشور در سراسر جهان گسترش یافته است و مردم از همه گروه‌های قومی از آن استقبال می‌کنند. حزب کمونیست چین (ح.‌ک.‌چ) با شایعه‌پراکنی و لکه‌دارکردن فالون دافا افراد بی‌شماری را فریب داده است. نابودی مهربانی، بی‌عدالتی اجتماعی را فراگیر می‌کند. ازآنجاکه دافا را تمرین می‌کنم، تحت تعقیب و آزار و اذیت قرار گرفته‌ام. با گذشت زمان، سخنان و اعمال تمرین‌کنندگان فالون دافا در‌حال تغییر دادن چیزها هستند.

سال‌ها پیش رئیس بخش امنیت داخلی به من گفت: «تو آدم خوبی هستی. سال‌هاست که پسرت را به‌تنهایی بزرگ کرده‌ای و چیزهایی را که باید داشته باشی نخواسته‌ای. پسرت سخت‌کوش و باانگیزه است.» معاون رئیس به فروشگاه من آمد و گفت: «ما نمی‌خواهیم تو را تحت آزار و اذیت قرار دهیم.»

آن‌ها می‌دانند که فضای روستای ما خوب نیست. بزرگسالان عاشق قمار هستند و کودکان محیط خوبی ندارند. ده‌ها جوان در گروه ما، معتاد به مواد مخدر هستند. برای به‌دست‌آوردن پول دزدی، فریبکاری و تقلب می‌کنند. برخی مرتکب جرم شدند و به زندان رفتند و برخی نیز پیش از موعد مردند. من فالون دافا را تمرین می‌کنم و پسرم خوش‌شانس است. او را با اصول راهی درست، راهنمایی و تربیت کرده‌ام. او سخت‌کوش است، می‌تواند سختی‌ها را تحمل کند، و درگیر کارهای مستهجن، قمار یا مواد مخدر نمی‌شود.

شوهر سابقم دچار دیابت پیشرفته است و بیمه درمانی ندارد. پسرم به دافا اعتقاد دارد. او شوهر سابقم را به خانه‌اش برد و سعی کرد او را متقاعد کند که فا را مطالعه کند. شوهر سابقم موافقت نکرد و بیمارستان را انتخاب کرد. او اکنون هر روز با درد زندگی می‌کند. خانواده ما در این سال‌ها، پول زیادی خرج کرده‌اند. پسرم مورد رحمت استاد است. کارش خوب پیش می‌رود و پس‌انداز دارد. ازآنجاکه خانواده ما دافا را تمرین می‌کنند، پسرم وضعیتش خوب است، اگرچه پدرش اینطور نیست.

همسایه‌ام که زمانی در همان حیاط زندگی می‌کرد، از من پرسید: «شنیده‌ام که پسرت هنوز هم صورت‌حساب‌‌های پزشکی شوهر سابقت را پرداخت می‌کند.» حقیقت درباره دافا را به او گفتم، و این که بزرگ‌ترین خوش‌شانسی‌ام در زندگی این است که فالون دافا را تمرین می‌کنم، و اینکه لذت انسان خوبی بودن را تجربه کرده‌ام. دافا مرا، از فردی که بسیار کینه‌توز بود، به فردی گشاده‌نظر تبدیل کرده است. از تمام بیماری‌هایم خلاص شدم. اگر فالون دافا را تمرین نکرده بودم، شوهر سابقم را نمی‌بخشیدم. من بودم که به پسرم توصیه کردم با پدرش مهربان باشد. همه ما از دافا بهره برده‌ایم.

استاد، بابت نیک‌خواهی‌تان در کمک به ما، سپاسگزارم!