(Minghui.org) درود، استاد! درود، هم‌تمرین‌کنندگان!

من بسیار خوش‌اقبال هستم که فالون دافا را تمرین می‌کنم و از استاد لی، بنیان‌گذار این تمرین، برای همه‌چیز سپاسگزارم. می‌خواهم برخی از تجربیات تزکیه‌ام را به اشتراک بگذارم.

من در سال 1997 که مربی 35ساله ارتش بودم کم‌کم به چی‌گونگ علاقه‌مند شدم. کتاب‌هایی درمورد سیستم‌های مختلف چی‌گونگ می‌خواندم و تحت تأثیر پدیده‌های فوق‌طبیعی توصیف‌شده در چی‌گونگ قرار می‌گرفتم. کتاب‌های زیادی در این زمینه خریدم.

تمرین‌کننده شدن

در ژوئیه1997، معلم پسرم در یک مکالمه، به کلمات «فالون دافا» اشاره کرد. این کلمات مرا هیجان‌زده کرد و پرسیدم از کجا می‌توانم اطلاعات بیشتری درمورد آن پیدا کنم. معلم یک نوار ویدئویی از سخنرانی‌های استاد لی را از تمرین‌کننده دیگری قرض گرفت، و من و همسرم برای تماشای ویدئو به خانه او رفتیم. ظاهر نیک‌خواهانه استاد مرا تحت تأثیر قرار داد و از اعماق قلبم می‌‌دانستم که آن روشی راستین است. پس از تماشای اولین سخنرانی، در راه خانه آنقدر هیجان‌زده بودم که مانند یک کودک به اطراف می‌پریدم. مدام به همسرم می‌گفتم:‌ «صحبت‌های استاد بسیار عالیست!»

صبح روز بعد، به مکان تمرین گروهی در یک منطقه دیدنی محلی رفتم. صدها نفر آنجا بودند و من نمی‌دانستم که چرا ‌قبلاً دربارۀ آن نشنیده بودم. حرکات تمرین‌کننده‌ای را که جلو من بود دنبال کردم. پس از پایان تمرینات، نزد او رفتم و پرسیدم که برای یادگیری فالون دافا چقدر باید بپردازم. او پاسخ داد: «این تمرین رایگان است.» خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و فالون دافا را بسیار تحسین کردم. یادگیری سایر سیستم‌های چی‌گونگ هزینه دارد. چگونه می‌‌توان چیزی را پیدا کرد که رایگان باشد؟

چند روز متوالی هر روز صبح به آنجا می‌رفتم تا این تمرین را یاد بگیرم و به تبادل تجربیات سایر تمرین‌کنندگان گوش می‌دادم. وقتی آن‌ها درمورد فواید معجزه‌آسای این تمرین برای سلامتی صحبت می‌کردند، گفتم: «آیا این تمرین می‌تواند به فردی که در آخرین مرحله بیماری قلبی‌ریوی است کمک کند؟» تمرین‌کننده‌ای به فردی ۷۰ساله اشاره کرد و گفت که می‌توانم از او بپرسم.

نزد آن تمرین‌کننده رفتم و مؤدبانه در این مورد پرسیدم. او لبخندی زد و گفت: «البته. من ‌قبلاً به بیماری قلبی‌ریوی، آمفیزم، آسم و سایر بیماری‌های وخیم مبتلا بودم. حالا درمورد من چه فکری می‌کنی؟» نگاهش کردم و دیدم خیلی سالم و پرانرژی است. ازآنجاکه پدرم بیماری‌های مشابهی داشت، فهمیدم که اکنون امیدی وجود دارد.

خانواده‌ای شاد

پس از یادگیری پنج تمرین، یک نسخه جوآن فالون خریدم و به زادگاهم، صدها کیلومتر دورتر، رفتم. پدرم مدت‌ها بود که در بستر بیماری بود. رنگ‌پریده و لاغر شده بود و به‌سختی می‌توانست صحبت کند. به او گفتم: «پدر، برایت هدیه آوردم. فالون دافا می‌تواند تو را نجات دهد.» او ناباورانه سرش را تکان داد.

به او کمک کردم که بنشیند، بالش‌ها را پشت سرش گذاشتم و شروع به خواندن جوآن فالون کردم. او بسیار علاقه‌مند شد و به‌دقت گوش می‌داد. بعد از خواندن چند صفحه گفت: «لطفاً کتاب را به من بده تا خودم بخوانم.» درحین خواندن، مدام می‌گفت که استاد لی فوق‌العاده هستند و اینکه به هر جمله‌ای باور دارد.

دو روز بعد از خواندن کتاب، پدرم توانست از رختخواب بلند شود و در خانه قدم بزند. همسایه‌ها همه با دیدن او غافلگیر شدند. یکی از آن‌ها آهسته به من گفت: «ظاهراً پدرت روشن‌بینی نهایی عمرش را تجربه می‌کند (وضوح ذهنی دقیقاً قبل از مرگ افزایش می‌یابد). بهتر است برای تشییع جنازه‌اش آماده شوی.»

اما پدرم بهتر و بهتر می‌شد و مشتاق بود که تمرینات را به او نشان دهم. او هر روز یک تمرین را یاد ‌می‌گرفت، و قبل از بازگشت من به ارتش، هر پنج تمرین را آموخت. حدود دو ماه بعد، به من نامه نوشت و گفت که تمام بیماری‌هایش بهبود یافته و به فردی کاملاً سالم تبدیل شده است. بسیاری از مردم روستا این موضوع را شنیدند و آن‌ها نیز شروع به تمرین کردند.

چون پدرم مریض بود و نمی‌توانست روی زمین کشاورزی کار کند، همه کارها در گذشته، بر دوش مادرم بود. والدینم با داشتن شش فرزند که باید سیرشان می‌کردند، اغلب مواد غذایی‌شان تمام می‌شد. کار سخت و طولانی‌مدت و اضطراب باعث شد مادرم به درد شانه، فشار خون بالا و آرتروز مبتلا شود.

مادرم نیز با توجه به تغییرات مثبت پدرم، شروع به یادگیری این تمرین کرد. او تحصیلات کمی داشت، بنابراین نمی‌توانست بخواند، اما به سخنرانی‌های صوتی استاد گوش و تمرینات را صبح‌ها انجام می‌داد. با گذشت زمان، تمام بیماری‌هایش ناپدید شد. ازآنجاکه بسیار مشغول کار در مزرعه و کارهای خانه بود، حتی متوجه نشد که چه زمانی بیماری‌هایش ناپدید شدند.

بعد از اینکه مادرم شروع به تمرین کرد، در سال 1998 دوران قاعدگی‌‌اش برگشت. در سال 2019، ناخن‌های هر 10 انگشتش مجدداً رشد کرد. توضیح این موضوع با علم مدرن سخت است. در طول 27 سال گذشته، از زمانی که شروع به تمرین فالون دافا کرد، هرگز به دارو نیاز نداشته است. او اکنون 82 سال دارد و می‌تواند مانند یک جوان بدود. همه کسانی که او را می‌شناسند شگفت‌زده می‌شوند.

پنج خواهر و برادرم و خانواده‌هایشان همگی در نزدیکی پایگاه نظامی‌ای که من در آن خدمت می‌کردم زندگی می‌کردند. در آن زمان، پس از بازگشت از زادگاهمان، به آن‌ها گفتم که من و پدرم چگونه از دافا و اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباریِ آن بهره برده‌ایم. آن‌ها علاقه‌مند شدند و هر 12 نفر بعد از شام، آموزه‌های دافا را مطالعه کردند و صبح با هم تمرینات را انجام دادند.

همه همچنین سعی می‌کردند در زندگی روزمره خود از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی کنند. همسرم در آن زمان، لباس می‌فروخت و مشتریان نگران چهار چیز بودند: قیمت، اندازه، کیفیت و چین و چروک شدنی که نتوانند آن را اتو کنند. به‌دلیل این نگرانی‌ها، او تابلویی را بیرون مغازه نصب کرد که رویش نوشته شده بود: « تضمین بازگشت، تعویض، تعمیر و اتو کردن». به‌دلیل شهرت خوب، کسب‌وکارش بسیار خوب بود.

با 12 نفر در یک خانواده، هرازگاهی اختلافات وجود داشت. اما آن‌ها با پیروی از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری می‌توانستند دریابند که در چه زمینه‌ای باید بهتر عمل کنند. حتی در مواقع سخت، سخنان استاد را به یکدیگر یادآوری می‌کردند:

«وقتی تحمل آن سخت است، می‌توانی آن را تحمل کنی. وقتی انجام آن غیرممکن است، می‌توانی آن را انجام دهی.» (سخنرانی نهم، جوآن فالون)

همه از استاد برای خانواده هماهنگمان سپاسگزار بودند.

گفتن حقایق به مردم

هنگامی که حزب کمونیست چین (‌ح.ک.چ) در سال 1999، شروع به سرکوب فالون دافا کرد، آن از ارتش شروع کرد. جلسه‌ای در واحد من تشکیل شد و سرپرستم به من گفت که مقابل همه دافا را مورد انتقاد قرار دهم. این را فرصتی عالی می‌دانستم تا درباره دافا به افراد بگویم، بنابراین آن را رد نکردم.

در طول سخنرانی‌ام، به دو نکته اصلی پرداختم. ابتدا، به‌دلیل ارزش‌های اخلاقیِ حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری و مزایای عالی سلامتی، شروع به تمرین دافا کردم. مثلاً پدرم به بیماری قلبی‌ریوی، آمفیزم، برونشیت و آسم دچار بود. هیچ بیمارستانی نمی‌توانست به او کمک کند، اما همه این بیماری‌ها توسط فالون دافا بهبود یافتند. دوم، درمورد هرج و مرج در جامعه صحبت کردم که استاد لی توضیح داده‌اند:

«...دسته‌های فساد، احزاب خیانتکار-
سیاستمداران و راهزنان، همگی یک خانواده‌اند....» («ده شیطان دنیا»، هنگ یین)

بعد از صحبت من، افراد حاضر در جلسه شروع به صحبت با یکدیگر کردند. یکی از آن‌ها گفت: «جای تعجب نیست که فالون دافا در اینجا مورد انتقاد قرار گیرد.» شخص دیگری افزود: «این شعر به‌درستی جامعه ما را به تصویر کشیده است.»

سرپرستم بعد از جلسه، با من صحبت کرد. او گفت از من انتظار داشت که از فالون دافا انتقاد کنم، نه اینکه آن را تبلیغ کنم. توضیح دادم: «هر چیزی که گفتم حقیقت است. نمی‌توانم دروغ بگویم. اگر این کار را انجام می‌دادم، در تضاد با حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری بودم.» یک کمیسر سیاسی (بالاترین ‌مأمور در محل کارم) چند روز بعد با من صحبت کرد و درمورد فالون دافا پرسید. درباره مزایای اخلاقی فالون دافا به او گفتم و پنج تمرین را به او نشان دادم. اگرچه او هیچ مشکلی در آن نمی‌دید، اما براساس تجربیاتش می‌دانست که کمپین سیاسی دیگری در راه است.

بعداً اعلام شد که تمام تمرین‌کنندگان فالون دافا مجبور خواهند شد از ارتش بازنشسته و به شرکت‌های محلی منتقل شوند. کمیسر سیاسی به‌طور خاص با یک دفتر کاریابی نظامیان بازنشسته محلی هماهنگ کرد و مرا در سودآورترین تجارت در منطقه قرار داد. درآمدم در مقایسه با حقوق قبلی‌ام در ارتش، دو برابر شد، بنابراین بسیاری از مردم مرا خوش‌شانس می‌دانستند.

خانواده‌ای ازهم‌پاشیده

پس از شروع آزار و شکنجه، اعضای خانواده‌ام برای تهیه مطالب و توزیع آن‌ها به دیگران پیوستند. درنتیجه، پنج نفر از ما شش خواهر و برادر به اردوگاه‌های کار اجباری یا زندان فرستاده شدیم.

وقتی دستگیر شدم، پلیس خانه ما را غارت کرد و همسرم از در پشتی فرار کرد. ‌ازآنجاکه جاده‌ها مسدود بود و پلیس همه‌جا را جستجو می‌کرد، او مجبور شد در یک مرغداری پنهان شود. یک تاکسی یک مسافر را در همان نزدیکی پیاده کرد و او توانست فرار کند. او بدون داشتن هیچ قوم و خویشی در شهر، به یاد دوستان خوب ما در روستایی افتاد که ۱۰۰ کیلومتر دورتر زندگی می‌کردند، بنابراین به آنجا رفت.

زوجی که دوستمان بودند با همسرم خیلی خوب رفتار کردند. همسرم نمی‌خواست آن‌ها را ناراحت کند، بنابراین جریان را برایشان تعریف کرد. او در کارها کمکشان می‌کرد، به جوجه‌ها و خوک‌های آن‌ها غذا می‌داد و آشپزی می‌کرد. او نگران پسر 12ساله‌مان بود.

پسرم آن روز وقتی به خانه رسید به گریه افتاد. پدر، یک عمه و دو عمویش روز قبل دستگیر شده بودند. او که فکر می‌کرد مادرش نیز دستگیر شده است، نمی‌دانست کجا برود. خوشبختانه عمویش به او کمک کرد. اما چون زن‌عمویش نیز دستگیر شده بود، آن عمو باید دو فرزندش را خودش بزرگ می‌کرد و نتوانست پسرم را پیش خودش ببرد.

چند نفر از دوستانم به‌نوبت از پسرم مراقبت می‌کردند. همسرم سه ماه بعد برگشت. پسرم را در آغوش گرفت و هردو گریه کردند. اوضاع واقعاً بد بود.

پدرم ترسیده بود. پنج فرزند از شش فرزند او به‌دلیل اینکه می‌خواستند افراد بهتری باشند، دستگیر و بازداشت و به اردوگاه‌های کار یا زندان فرستاده شده بودند و او نمی‌توانست آن را بپذیرد. او شش ماه بعد در 59سالگی درگذشت. حزب کمونیست چین (ح‌.ک‌.چ) خانواده خوشبخت مرا ویران کرده بود.

سرکوب شرارت

پس از اینکه تمرین‌کنندگان در سال 2004، مطالب را در نزدیکی محل کارم توزیع کردند، اداره ۶۱۰ و مسئولین اداره پلیس وحشت کردند. با مشکوک شدن به اینکه من این کار را انجام داده‌ام، گروهی از ‌مأموران پلیس به محل کارم آمدند و به سرپرستم دستور دادند که مرا برای بازجویی به دفتر حراست احضار کند. آن‌ها آنقدر فشار آوردند که مسئولان محل کار فکر می‌کردند من مرتکب جنایت شده‌ام. اما من مطلقاً هیچ ترسی نداشتم و تصمیم گرفتم شیطان پشت آن ‌مأموران را از بین ببرم.

از استاد لی خواستم که به من کمک کنند و به فرستادن افکار درست ادامه دادم. بعد از اینکه یکی از ‌مأموران شروع به صحبت کرد، پرسیدم: «امروز چند ون پلیس اینجا حاضر شدند و شما ازطریق سرپرستان من و سرپرستان آن‌ها مرا احضار کردید. آیا می‌دانید چقدر خسارت وارد کرده‌اید؟» کار شما این است که با مجرمان برخورد کنید. اما اکنون شما درحال آزار و اذیت یک فرد بی‌گناه هستید که از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی می‌کند.

تمرین فالون دافا کار اشتباهی نیست و توزیع اطلاعات به مردم کمک می‌کند حقایق را بدانند. ‌ح.ک.چ انواع دروغ‌ها مانند خودسوزی صحنه‌سازی‌شده در میدان تیان‌آنمن را برای بدنام کردن فالون دافا ساخته است. لطفاً خودتان درمورد آن فکر کنید و حقیقت را دریابید. اما می‌گویند که "خوبی پاداش داده می‌شود و بدی با کیفر مواجه می‌شود." با نگاهی به کمپین‌های سیاسی در گذشته، متوجه می‌شوید که بعداً چه بر سر بدکاران آمد.»

می‌توانستم احساس کنم که عناصر شیطانی پشت سرشان از هم پاشیده شد و نگرش‌های خشنشان ناپدید شد. ‌مأمور پلیسِ مسئول، لبخندی زد و گفت: «ما به اینجا آمدیم تا فقط ببینیم چه خبر است. کار دیگری نداشتیم.» همه ‌مأموران بعد از سلام و احوالپرسی با مسئولان در محل کارم، آنجا را ترک کردند. بیش از 20 سال گذشته است و آن‌ها هرگز برنگشتند.

کار کردن به‌صورت شیفتی برای کمک به نجات مردم

در جایی که من کار می‌کنم صدها نفر مشغول به کار هستند و من در طول این سال‌ها، با اکثر همکارانم درباره دافا صحبت کرده‌ام. اما گروه بزرگی هستند که من با آن‌ها تعامل کمی داشته‌ام. کارکنان آنجا در شیفت‌هایی کار می‌کنند که چهار روز یک بار عوض می‌شود. چون آنجا بسیار پُرسر و صدا و پر از گرد و غبار است، به‌ندرت کسی می‌خواهد در آنجا کار کند.

برای کمک به نجات مردم، به سرپرستم گفتم می‌خواهم آنجا کار کنم. برخی از همکارانم فکر می‌کردند من دیوانه شده‌ام. چرا یک نفر در 50سالگی برای انجام کار شیفتی به مکان بدی می‌رود که فقط جوانان می‌توانند آن را تحمل کنند؟ اما می‌دانستم که ‌مأموریت دارم حقایق را به مردم بگویم، بنابراین به آنجا رفتم.

درحالی‌که ‌قبلاً هرگز شیفتی کار نکرده بودم، ابتدا برایم سخت بود، مخصوصاً شیفت شب در زمستان. باید ساعت 1 بامداد از خواب بیدار می‌شدم و در باد سرد، حدود 500 متر از پارکینگ تا محل کار را پیاده می‌رفتم. محل کار پر از گرد و غبار و بسیار پر سر و صدا بود. آسان نبود.

اما هم در سازگاری با محیط جدید و هم در گفتن حقایق دافا به مردم موفق بودم. به‌دلیل شرایط بد کاری، بسیاری از کارگران موقت به بخش‌های دیگر می‌رفتند یا بعد از سال دوم، از آمدن منصرف می‌شدند. درنتیجه، هر سال صدها چهره جدید وجود داشت، و من خوشحال بودم که بسیاری از آن‌ها پس از شنیدن حقایق، از سه سازمان ‌ح.ک.چ خارج شدند.

ده سال گذشت و من قرار بود چند روز بعد بازنشسته شوم. با دانستن اینکه بیش از 100 تازه‌وارد درباره دافا چیزی نشنیده‌اند، می‌دانستم که باید سخت‌تر کار کنم. در یک روز با بیش از 30 نفر صحبت کردم. به‌خاطر سر و صدا مجبور بودم صدایم را بالا ببرم تا بشنوند و در آخرین روز صدایم گرفته بود.

اکثر این کارگران موقت، فقط تحصیلات ابتدایی یا راهنمایی داشتند. آن‌ها از روستاهای دورافتاده می‌آمدند و ذهن نسبتاً پاکی داشتند، بنابراین تمایل داشتند صحبت‌های مرا بشنوند. به‌علاوه، من مدیر آن‌ها بودم، بنابراین به‌ندرت کسی مخالف بود. یک روز قبل از بازنشستگی، صحبت با همه را تمام کردم.

بعد از اینکه از ارتش به این محل کار منتقل شدم، در طول 22 سال هرگز یک روز هم مرخصی استعلاجی نگرفتم. ‌ازآنجاکه محل کار درآمد کافی داشت، هر کارمند می‌توانست هر ماه برای بازپرداخت 1500 یوان (200 دلار آمریکا) بابت قبض‌های پزشکی درخواست دهد که مجموعاً 18هزار یوان در سال می‌شد. بنابراین به این شکل، من صدهاهزار یوان برای محل کار صرفه‌جویی کرده‌ام. افرادی که این را می‌دانند شگفت‌زده می‌شوند. آن‌ها گفته‌اند که تمرین‌کنندگان فالون دافا نه‌تنها سالم هستند، بلکه افراد خوبی هستند که از دیگران برای منافع خود سوء‌استفاده نمی‌کنند. خوشحالم که این نیز یکی از راه‌های اعتباربخشی به دافاست.

گفتگو در ‌اداره پلیس

چند ‌مأمور از بخش امنیت داخلی در نوامبر2021 به خانه من آمدند. ‌ازآنجاکه من سر کار بودم، تلفن همراه همسرم را خواستند، نرم‌افزار غلبه بر انسداد اینترنت را حذف و تمام کتاب‌های دافای ما را توقیف کردند و همسرم را به اداره پلیس بردند تا از او بازجویی کنند. یکی از ‌مأموران پلیس که ‌قبلاً حقایق را شنیده بود با من تماس گرفت و عذرخواهی کرد و گفت که چاره‌‌ای جز هدایت ‌مأموران به خانه من نداشت، زیرا به او دستور داده شده بود. گفتم شرایطش را درک می‌کنم.

بعد از خاتمۀ کار، درحالی‌که افکار درست می‌فرستادم، به ‌اداره پلیس رفتم. بعد از اینکه به آن‌ها گفتم من کیستم، متوجه تحقیر از سوی دو ‌مأمور پلیس شدم. سریع فهمیدم مأموری که یونیفورم به تن دارد معاون ‌اداره پلیس است و مأمور لباس‌شخصی، مدیر امنیت داخلی است.

به مدیر گفتم: «چون لباس شخصی به تن دارید لطفاً کارت شناسایی‌تان را به من نشان دهید.» او به من نگاه کرد و نمی‌خواست که کارتش را نشان دهد.

قاطعانه گفتم: «من شجاعت داشتم و اسمم را به شما گفتم. به‌عنوان یک ‌مأمور مجری قانون، شما هم باید همین کار را انجام دهید. لطفاً کارت شناسایی کاری‌‌تان را به من نشان دهید.» چاره‌‌ای جز بیرون آوردن کارتش نداشت.

گفتم اسمش را به خاطر می‌آورم و پرسیدم که همسرم چه قوانینی را زیر پا گذاشته است. وقتی گفت که همسرم برای خواندن اطلاعات خارج از کشور، از انسداد اینترنت عبور کرده است، از او اسناد قانونی‌ای را که به‌عنوان مدرک جمع‌آوری کرده بود خواستم. با شنیدن اینکه او هیچ مدرکی ندارد، پاسخ دادم: «اگر شما به‌عنوان نیروی انتظامی و بدون سند قانونی به اینجا آمده‌اید، این هم ترک وظیفه است و هم غیرقانونی.»

به آن‌ها گفتم که در آن روز از چند طریق قانون را زیر پا گذاشته‌اند. اول، من برای کتاب‌های دافا که آن‌ها گرفتند پول پرداخت کرده بودم، بنابراین آن‌ها دارایی شخصی من بودند. دوم اینکه همسرم هیچ اشتباهی نکرده بود و نباید به ‌اداره پلیس منتقل می‌شد. سوم، غارت خانه من و توقیف اقلام بدون مجوز کاری اشتباه بود.

می‌توانستم احساس کنم که عناصر شیطانی پشت آن‌ها متلاشی شده‌اند. ‌مأمور امنیت داخلی فهرستی از اقلامی را که برده بودند به من نشان داد و سپس با کارکنانش رفت. معاون ‌اداره پلیس گفت که من و همسرم می‌توانیم برای شام به خانه برویم، اما برای ثبت پرونده باید برگردیم. با این فکر که این فرصتی است تا درباره دافا به آن‌ها بگویم، موافقت کردم.

در خلال صحبت‌هایمان، معاون اداره پرسید که از چه زمانی تمرین را شروع کردم و چرا این کار را انجام دادم؟ به او گفتم در سال 1997، دو سال قبل از شروع آزار و شکنجه، شروع کردم. گفتم: «فالون دافا به ما می‌گوید که نسبت به دیگران باملاحظه باشیم. برای مثال، من امروز با این یادداشت‌برداری موافقت کردم، زیرا می‌دانم که این شغل شماست. دلیل دیگری که می‌خواستم تمرین کنم، مزایای سلامتی بود. مادرم 80ساله است و هنوز هم می‌تواند مانند یک جوان بدود.»

سپس به اشتباهات در تبلیغات افتراآمیز ‌ح.ک.چ اشاره کردم. برای مثال، در خودسوزی صحنه‌‌سازی‌شده در میدان تیان‌آن‌من، ‌مأموران پلیس به‌محض شروع آتش‌سوزی توانستند با کپسول اطفای حریق، آتش را خاموش کنند. پرسیدم: «آیا فکر می‌کنید در سراسر میدان تیان‌آنمن، کپسول آتش‌نشانی وجود دارد؟» ‌مأموران سرشان را تکان دادند.

گفتم: «پس آن مثل فیلمبرداریِ یک فیلم بود و همه‌چیز از قبل برنامه‌ریزی شده بود، درست است؟» آن‌ها مدتی به این موضوع فکر کردند و بعد سرشان را تکان دادند.

معاون مدیر آخرین سؤال را پرسید: «آیا به تمرین فالون دافا ادامه خواهی داد؟»

پاسخ دادم: «حتی اگر مرا بکشید، تمرین خواهم کرد.»

وقتی معاون گفت نیازی به درج این جمله در یادداشت‌ها نیست، اصرار کردم و گفتم این به مقامات بالاتر کمک می‌کند تا وضعیت را درک کنند. بنابراین او نوشت.

با اینکه در گذشته، پلیس هرازگاهی خانواده‌ام را مورد آزار و اذیت قرار داده بود، اما بعد از این گفتگو، دیگر هیچ وقت نیامد.

مطالب بالا برخی از تجربیات من است. لطفاً به هر چیزی که با آموزه‌های دافا همسو نیست اشاره کنید.