(Minghui.org) درود، استاد! درود، هم‌تمرین‌کنندگان!

در پاییز 1998، 25ساله بودم و در یک کارگاه ساختمانی کار می‌کردم. از زمانی که شروع به تمرین فالون دافا کردم، در مسیر بازگشت به خود واقعی‌ام ازطریق تزکیه، استاد را دنبال کرده‌ام.

حدود 20 تا 30 نفر در خوابگاه ما زندگی می‌کردند. مردی نجار بود که فالون دافا را تمرین می‌کرد و چند کتاب فالون دافا داشت. خوابگاه ما خیلی ابتدایی بود. تلویزیون یا گوشی‌های هوشمندی که امروز داریم نداشتیم، بنابراین هرگونه مطلب خواندنی در اوقات فراغت ما بسیار محبوب بود و همه مشتاقانه کتاب‌های فالون دافای او را می‌خواندند.

از نجار پرسیدم: «این‌ها چه کتاب‌هایی هستند؟» او پاسخ داد: «فالون دافا.» با تعجب گفتم: «تابه‌حال چیزی درباره‌اش نشنیده‌ام.» یکی دیگر از همکاران اضافه کرد: «این فالون دافاست.»

بعداً یکی از کتاب‌ها را برداشتم (یادم نیست کدام) و شروع به خواندنش کردم. آن تأثیر عمیقی روی من گذاشت. آنچه استاد آموزش می‌دادند چیزی بود که قبلاً هرگز نشنیده بودم و آن را جذاب یافتم. همیشه درخصوص پدیده‌های غیرقابل‌توضیح و اسرار زندگی، جهان و کیهان وسیع کنجکاو بودم. مشتاق کشف و درک این موضوعات بودم، بنابراین با آنچه در کتاب‌های مذکور نوشته شده بود ارتباط برقرار کردم.

آنچه در آن زمان، بیش از هر چیزی، مرا تحت تأثیر قرار داد، آموزش استاد درخصوص ساختار جهان بود. از پیچیده و وسیع‌بودن آن شگفت‌زده شدم: لایه به لایه، هر کدام بزرگ‌تر از قبلی. این آموزه‌ها درک قبلی من از جهان هستی را کاملاً متلاشی کرد.

ذهنم باز شد و علاقه شدیدی به دافا پیدا کردم. هر شب بعد از کار، آموزه‌های استاد را می‌خواندم، اغلب تا پاسی از شب مطالعه می‌کردم.

نجار با تشخیص اینکه من رابطه‌ای تقدیری با دافا دارم، نسخه‌ای از متن اصلی فالون دافا، جوآن فالون، را از همکار دیگری دریافت کرد و به من داد.

در آن زمان، روزی یک پاکت سیگار می‌کشیدم. یک روز با سیگاری بر لب داشتم جوآن فالون را می‌خواندم. یکی از همکاران گفت: «چطور می‌توانی درحین مطالعه کتاب فالون دافا سیگار بکشی؟» منظورش را نفهمیدم. نجار توضیح داد: «او هنوز به آن قسمت نرسیده است.»

وقتی به هفتمین سخنرانی در جوآن فالون رسیدم، سرانجام منظور همکار را فهمیدم؛ آن ترک سیگار بود. به‌وضوح به یاد آوردم که آن موقع نصف سیگار در دستم بود. نیرویی قوی مرا واداشت که آن را خاموش کنم. حتی نیم بسته باقی‌مانده را دور ریختم. به‌طور مبهم یک اصل را درک کردم: دادن سیگار به دیگران فقط به آن‌ها آسیب می‌رساند. بنابراین سیگار را دور انداختم.

پس از اتمام جوآن فالون، تصمیم گرفتم تزکیه کنم. متوجه شدم که انسان‌ها می‌توانند تزکیه کنند و موجوداتی روشن‌بین شوند. چه فرصت باورنکردنی‌ای‌! مصمم به تزکیه شدم. نجار که دید جدی هستم، پنج تمرین را به من یاد داد و مرا به کتابفروشی برد تا همه آموزه‌های استاد را تهیه کنم.

از آن زمان به بعد، سفرم برای تمرین فالون دافا را آغاز کردم.

تغییرات شگفت‌انگیز جسمی و ذهنی

چند روز پس از اتمام خواندن جوآن فالون برای اولین بار، از برکت و رحمت استاد برخوردار شدم. یک روز عصر، وقتی بین خواب و بیداری بودم، ناگهان احساس کردم نمی‌توانم حرکت کنم. احساس می‌کردم جریان الکتریکی قدرتمندی از سر تا پا، از بدنم عبور می‌کند، و سپس از پاهایم به بالای سرم می‌رسد؛ این حالت چند بار تکرار شد. نیروی این جریان تمام بدنم را به لرزه درآورد. در آن زمان، به پهلو دراز کشیده بودم و سرم می‌لرزید. احساس ترس نمی‌کردم؛ درعوض، احساس می‌کردم دافا واقعاً معجزه‌آسا و عمیق است! این تجربه عزم مرا برای تمرین تقویت کرد.

درحین تمرین پنجم، احساس کردم گرما از کف دستم بلند می‌شود و بین دست‌ها جابجا می‌شود. گاهی شب‌ هنگام خواب، به‌وضوح می‌توانستم حس کنم که استاد درحال تنظیم بدنم هستند.

چه از نظر جسمی و چه از نظر ذهنی، احساس سبکی و آرامش می‌‌کردم و وقتی مشغول کار بودم دیگر احساس خستگی نمی‌کردم. بعضی روزها هنگام بالارفتن از پله‌ها انگار در هوا شناور بودم. پس از شروع تزکیه، چیزهای معجزه‌آسای زیادی را تجربه کردم. متوجه شدم که این‌ها تشویق‌های استاد هستند و قدرت خارق‌العاده دافا را به من نشان می‌دهند، که اعتماد من به تزکیه را بیشتر تقویت می‌کرد و پایه محکمی برای تمرین آینده‌ام می‌گذاشت.

همان‌طور که معجزات دافا را در بدنم تجربه می‌کردم، قلبم نیز دستخوش تغییرات شگرفی شد. دیدگاهم درباره زندگی و جهان اساساً تغییر کرد.

من به‌عنوان یک بنا کار می‌کردم و معمولاً د نفری با هم دیواری را می‌سازند. کار روی یک طرف دیوار اغلب آسان‌تر است، بنابراین هر دو کارگر ترجیح می‌دهند آن طرف را انجام دهند. آن‌ها پس از اتمام یک دیوار، برای قسمت راحت‌ترِ دیوارِ بعدی با هم مبارزه می‌کردند. قبل از شروع تمرین فالون دافا، من نیز این‌گونه بودم.

بعد از اینکه تمرین فالون دافا را شروع کردم، تصمیم گرفتم از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی کنم و خودم را به‌طور جدی با این استانداردها بسنجم. پیشقدم می‌شدم تا کار را برای دیگران آسان‌تر کنم. دیگر مثل دیگران برای چنین چیزهایی رقابت نمی‌کردم یا نمی‌جنگیدم. حتی اگر کار سخت‌تری را انجام می‌دادم، خوشحال بودم، زیرا آموزه‌های دافا را درک می‌کردم و می‌دانستم که تحمل سختی چیز خوبی است؛ این به من کمک کرد کارما را از بین ببرم.

وقت غذاخوردن همه می‌خواستند اول بروند و همیشه صف می‌کشیدند. بعد از اینکه شروع به تمرین فالون دافا کردم، از جادادن خودم جلو کسی در صف خودداری کردم و وقتی دیگران جلو من خودشان را جا می‌زدند، شکایت نمی‌کردم. احساس آرامش و راحتی می‌کردم.

عزم راسخ

در بهار 1999، در یک کارگاه ساختمانی کار می‌کردم. ازآنجاکه کارگاه محیطی بسته بود و در آن زمان، تلویزیون یا تلفن نداشتیم، درباره آزار و شکنجه فالون دافا توسط حزب کمونیست چین (ح‌.ک.چ) اطلاعی نداشتم. تا اینکه در پایان سال که کار تمام شد، با اتوبوس راه دور درحال رفتن به خانه بودم. بعد از اینکه نشستم، ناگهان سربازی که کلاه ایمنی به سر و تفنگ در دست داشت سوار شد. او با حالتی جدی، به‌طور خشنی پرسید: «چه کسی فالون دافا را تمرین می‌کند؟ کیف‌هایتان را باز کنید!» همه بی‌صدا کیف‌هایشان را باز کردند.

از ردیف عقب شروع به بررسی کرد و به ترتیب یک ردیف جلوتر می‌رفت. نمی‌دانستم جریان چیست و یک نسخه از جوآن فالون در کیفم بود. جالب اینجاست که کیف مرا تفتیش نکرد و فقط از آنجا رد شد. بعداً متوجه شدم که استاد با نیک‌خواهی از من، یک تمرین‌کننده جدید، محافظت کردند.

وقتی به خانه رسیدم و گزارش‌های تلویزیونی را دیدم که به فالون دافا و استاد تهمت می‌زدند، فهمیدم جریان چیست. حزب کمونیست مردم را از تمرین فالون دافا منع می‌کرد! هر بار که تلویزیون را روشن می‌کردم، پر از دروغ و تهمت درباره دافا و استاد بود. گزارش‌ها را تماشا کردم، و گرچه نمی‌توانستم تشخیص دهم چه چیزی درست است یا نادرست، از یک چیز مطمئن بودم: با توجه به تجربیات شخصی‌ام، استاد و فالون دافا درست هستند! در آن زمان فهمیدم که آنچه در تلویزیون پخش می‌شود برایم به‌منزله امتحان است. عزم من برای تمرین دافا متزلزل نمی‌شد!

گرچه فقط یک سال تمرین کرده بودم و درکم از فا (آموزه‌ها) هنوز سطحی بود، زیبایی و قدرت معجزه‌آسای فالون دافا را تجربه کردم و آن عمیقاً در قلبم ریشه دوانده بود. بدون توجه به اینکه در تلویزیون چه گفته می‌شود، نمی‌تواند عزم راسخم برای ادامه تزکیه را متزلزل کند. وقتی برنامه‌های توهین‌آمیز بیشتری می‌دیدم، تلویزیون را خاموش می‌کردم و نگاه نمی‌کردم. به مطالعه فا و انجام تمرینات در خانه ادامه دادم، تحت تأثیر مداخله بیرونی قرا نگرفتم.

در آن زمان، احساس می‌کردم که عزم من برای تزکیه در دافا درست است. فقط بعداً متوجه شدم که در وضعیت تزکیه شخصی هستم.

مأموریت مهم ما

پس از شروع آزار و شکنجه، سه چهار سال در کارگاه‌های ساختمانی کار می‌کردم. در ابتدای هر سال به آنجا می‌رفتم و در پایان سال به خانه برمی‌گشتم. در طی آن شش تا هفت ماه در کارگاه، نمی‌توانستم فا را مطالعه کنم یا تمرین‌ها را انجام دهم، و احساس ناراحتی می‌کردم. بعداً به شهری که اکنون در آن زندگی می‌کنم نقل‌مکان کردم، جایی را اجاره کردم و زندگی‌ام تا حدودی پایدار شد. می‌توانستم هر روز در خانه، فا را مطالعه کنم و تمرینات را انجام دهم.

هر زمان که وقت آزاد داشتم، اغلب به یافتن هم‌تمرین‌کنندگان فکر می‌کردم. نمی‌دانستم که آن‌ها چه‌کار می‌کنند و چند نفر هنوز درحال تزکیه هستند. احساس سردرگمی می‌کردم؛ اما در این شهر ناآشنا، کجا می‌توانستم هم‌تمرین‌کنندگان را پیدا کنم؟

به یاد آوردم که استاد اشاره کردند مریدان دافا محیط خودشان را ایجاد می‌کنند و تمرین در پارک‌ها می‌تواند به مردم کمک کند فا را کسب کنند. در حوالی سال 2008، تصمیم گرفتم با انجام تمرین‌های خارج از خانه، چند هم‌تمرین‌کننده پیدا کنم.

یک روز صبح بعد از فرستادن فرزندم به پیش‌دبستانی، به محله کوچکی رفتم. جلو آن، پارکی کوچک بود و فقط چند نفر آنجا بودند. زیر یک درخت شروع به انجام تمرینات کردم، به این امید که مورد توجه هم‌تمرین‌کنندگان قرار بگیرم و کسی را پیدا کنم. دو روز به آنجا رفتم، اما هیچ‌کسی به من توجه نکرد، و هیچ هم‌تمرین‌کننده‌ای را ندیدم. فکر کردم شاید این مکان خیلی کوچک است، بنابراین تصمیم گرفتم پارک بزرگ‌تری را امتحان کنم.

میدان بزرگ‌تری پیدا کردم که افراد زیادی در آن ورزش می‌کردند. به‌مدت دو روز آنجا رفتم، اما همچنان هیچ هم‌تمرین‌کننده‌ای را ملاقات نکردم. احساس ناامیدی و درماندگی می‌کردم.

احساس می‌کردم قایقی بدون بادبان هستم که بی‌هدف در دریای بی‌انتها، تنها و درمانده می‌چرخد. چند سال دیگر گذشت و تا سال 2010، دیگر نمی‌توانستم آن را تحمل کنم. از یکی از همکاران، در محل ساخت و ساز پرسیدم: «آیا کسی را در روستایتان می‌شناسی که فالون دافا را تمرین کند؟» یکی از همکارها که تقریباً همسن من بود، گفت: «عمویم تمرین می‌کند.»

خیلی خوشحال شدم و بلافاصله آدرس عمویش را پرسیدم. می‌دانستم این نظم و ترتیب استاد است.

یک روز بارانی که کاری در کارگاه نبود، سراغ عموی همکارم که در فاصله 40 تا 50کیلومتری من بود رفتم. با کمک استاد، راه خانه‌اش را پیدا کردم. بعد از اینکه خودم را معرفی کردم، مرد سالخورده اصلاً تعجب نکرد و به‌گرمی با من صحبت کرد. او چیزهایی درباره «نیروهای کهن» توضیح داد که من در آن زمان نمی‌فهمیدم. نمی‌دانستم «نیروهای کهن» چه هستند یا چه می‌کنند، و توضیح او چندان برایم معنی نداشت.

او پرسید: «آیا از آموزش‌های جدید چیزی داری؟» تعجب کردم: «آموزه‌های جدید؟ استاد مقالات جدیدی دارند؟» او دسته‌ای از کتابچه‌های کوچک و دو کتاب قطور از آموزه‌های جدید بیرون آورد. وقتی دیدم که او چه تعداد از آموزه‌های استاد را دارد، فکر کردم: «اینجا چیزهای زیادی وجود دارد که من اطلاعی نداشتم.» گفتم: «لطفاً دیگر بیشتر توضیح ندهید. نمی‌توانم درک کنم. به خانه می‌روم و این‌ها را مطالعه می‌کنم.»

وقتی به خانه برگشتم، دو روز مرخصی گرفتم و کتاب‌ها را با اشتیاق می‌بلعیدم و تا شب مطالعه ‌می‌کردم، اما احساس خستگی نمی‌کردم. در طی آن دو روز، برق قطع شد و برای همین چند شمع خریدم. وقتی برق قطع می‌شد شمع‌ها را روشن می‌کردم و به مطالعه ادامه می‌دادم. وقتی می‌خواندم عمیقاً تحت تأثیر قرار می‌گرفتم و اشک اغلب چشمانم را پر می‌کرد. ناگهان متوجه شدم که مریدان دافا چنین مأموریت بزرگ و مهمی دارند!

در تمام این سال‌ها، من مانند یک بیگانه بودم و هیچ‌چیز نمی‌دانستم! هیچ کاری نکرده بودم! نمی‌توانستم این واقعیت را بپذیرم! اگرچه قلبم همیشه در دافا ثابت و پایدار بود، و تبلیغات ح‌.ک.‌چ هرگز مانع من نشد، اما سال‌های زیادی را تلف کردم. کاری را که یک تمرین‌کننده باید انجام دهد، انجام نداده بودم.

در آن لحظه نمی‌توانستم احساساتم را بیان کنم. آن‌ها پیچیده‌تر از آن بودند که در کلمات بیان شوند. گاهی اوقات بی‌صدا اشک می‌ریختم و عمیقاً شرمنده می‌شدم. احساس می‌کردم که نمی‌توانم شایسته نجات رحمت‌آمیز استاد باشم. همچنین در درونم، حسی حاکی از نارضایتی وجود داشت. دلیلش این نبود که از آزار و اذیت می‌ترسیدم. به این دلیل بود که در دفاع از دافا صحبت نکرده بودم. این موضوع بسیار مهمی است؛ چرا درباره آن خبر نداشتم؟

به یاد دارم که استاد یک بار اشاره کردند که آزار و اذیت نیروهای کهن علیه تمرین‌کنندگان جدید ناعادلانه است. واقعاً بی‌عدالتی عمیقی در قلبم احساس می‌کردم! فهمیدم که نیروهای کهن می‌خواهند تمرین‌کنندگانی مانند مرا که به‌تازگی فا را کسب کرده‌ایم، نابود کنند.

سال‌ها گذشت و هرگاه به این تجربه فکر می‌کنم، هنوز قلبم پر از غم است. مخصوصاً وقتی سایر تمرین‌کنندگان درباره شجاعتشان در رفتن به میدان تیان‌آنمن به‌منظور اعتبار بخشیدن به فا و به خطر انداختن شجاعانه جانشان می‌گویند، آن‌ها را تحسین می‌کنم، اما عمیقاً احساس شرمندگی می‌کنم. این تجربه مرا پایین نکشید. درعوض، به نیرویی محرکه‌ برای بهبود مستمر من تبدیل شد.

جبران زمان ازدست‌رفته

پس از خواندن آموزه‌های استاد، فهمیدم که یک تمرین‌کننده باید حقیقت را روشن کند و موجودات ذی‌شعور را نجات دهد. تصمیم گرفتم سال‌های ازدست‌رفته را جبران کنم. مصمم شدم که مردم را نجات دهم، بنابراین مرتباً به خانه تمرین‌کنندای مسن می‌رفتم تا مطالب روشنگری حقیقت برای توزیع را تهیه کنم.

او بیش از 65 کیلومتر دورتر زندگی می‌کرد و مطالب محدود بود. تمرین‌کنندگان آنجا نمی‌توانستند نیازهای مرا برآورده کنند. گاهی تمام مسیر را تا آنجا طی می‌کردم، اما با دست خالی برمی‌گشتم. تمرین‌کننده سالخورده با دیدن اینکه چقدر مشتاق نجات مردم هستم، درباره مکان تولید مطالب تمرین‌کننده‌ای دیگر به من گفت. اگرچه آن‌ها مطالب بیشتری داشتند، اما همچنان برای رفع نیازهای من کافی نبود. تصمیم گرفتم خودم مطالب را چاپ کنم.

یاد گرفتم که سایر تمرین‌کنندگان از چه دستگاه‌هایی استفاده می‌کنند و برای خرید به بازار لوازم الکترونیکی رفتم. گرچه هیچ‌کسی به من آموزش نداد، مشاهده می‌کردم که سایر تمرین‌کنندگان چگونه مطالب را چاپ می‌کنند و تصور مبهمی از نحوه انجام آن داشتم. دو سه روز وقت گذاشتم تا از آن سر درآورم و با کمک استاد، توانستم با موفقیت چاپ کنم! خیلی خوشحال شدم. حالا می‌توانستم هر مقداری که می‌خواستم، هر چیزی را که نیاز داشتم چاپ کنم. بسیار خوشحال شدم و از برکت‌های استاد سپاسگزارم!

از آن به بعد، هر زمان که وقت آزاد داشتم، مقدار زیادی مطالب روشنگری حقیقت را توزیع می‌کردم. چون در یک کارگاه ساختمانی کار می‌کردم، شرایط آنجا و شرایط زندگی کارگران را به‌خوبی می‌شناختم. افکار و عادات آن‌ها را درک می‌کردم.

با پوشیدن لباس کار و کلاه ایمنی به خوابگاه‌های محل ساخت و ساز می‌رفتم و مطالب را توزیع می‌کردم. آن برای من خیلی طبیعی بود. کارگران مرا به‌عنوان فردی از خودشان می‌دیدند، زیرا می‌دانستم درباره چه چیزی صحبت می‌کنند و می‌توانستم به‌راحتی با آن‌ها گفتگو کنم. این فرصتی عالی برایم ایجاد می‌کرد تا آن‌ها را نجات دهم و آن‌ها تمایل بسیار داشتند مطالبی را که به آن‌ها می‌دادم بخوانند. یک بار به خوابگاه رفتم و روی میز نسخه‌ای از نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را دیدم. صفحات قبلاً فرسوده شده بودند و نشان می‌داد که بسیاری از مردم آن را خوانده‌اند.

یک روز ظهر سوار موتورم به یک مرکز ساختمانی رفتم و وقت ناهار بود. در باز بود و حدود صد نفر برای گرفتن غذا صف کشیده بودند. بدون اینکه از موتورسیکلتم پیاده شوم، مستقیم وارد حیاط شدم. سبد موتورسیکلتم را باز کردم و گفتم: «من اینجا هستم تا کتاب‌های خوبی را مجانی به شما بدهم!» نسخه‌ای از نُه شرح و تفسیر را برداشتم و به فرد مقابلم دادم. با دیدن رایگان‌بودن آن، دیگران بلافاصله در اطراف جمع شدند و کتاب‌ها را از سبد برداشتند؛ هر نفر یکی از آن‌ها را برداشت. در کمترین زمان، نسخه‌های زیادی از نُه شرح و تفسیر توزیع شد.

دیدم کتاب‌ها به اندازه کافی نیستند، بنابراین سریع به خانه تمرین‌کننده مسن برگشتم و بیست نسخه دیگر برداشتم. وقتی برگشتم جمعیت پراکنده شده بود، به خوابگاه رفتم و کتاب‌ها را یکی‌یکی تحویل دادم. وقتی دری را زدم، مردی پنجاه‌ساله با صدای بلند فریاد زد: «این چه کتابی است که می‌دهی؟!» او با صدای بلند فحش داد. آرام ماندم و صرفاً گفتم: «ببخشید که مزاحم شما شدم» و در را بستم. سپس به‌سمت اتاق بعدی ادامه دادم. با حمایت استاد، توزیع همه کتاب‌های باقی‌مانده را به پایان رساندم.

سخن پایانی

از 20ژوئیه1999 که جیانگ زمین، رئیس سابق ح‌.ک‌.چ، آزار و شکنجه فالون دافا را آغاز کرد، تا سال 2011، در حالت تزکیه انفرادی بودم؛ یازده سال عقب ماندم. در آن زمان، ازآنجاکه درکم محدود به «استواری،‌ تزلزل‌ناپذیری و بردباری» بود، معتقد بودم که هر آنچه رسانه‌ها گزارش می‌کنند برای من یک آزمون است. بنابراین، در سطح اولیه تزکیه شخصی باقی مانده بودم.

علاوه‌بر این، من فا را در پاییز 1998 به دست آوردم. پس از شروع آزار و شکنجه در سال 1999، هیچ تماسی با سایر تمرین‌کنندگان نداشتم. در مطالعه گروهی فا شرکت نمی‌کردم. هیچ تمرین‌کننده دیگری در روستای من وجود نداشت، و نتوانستم آن تمرین‌کننده نجار را پیدا کنم. به نظر می‌رسید که این شرایط بیرونی مرا از سایر تمرین‌کنندگان جدا کرده است.

بعد به درون نگاه کردم. دریافتم که بیش از حد اعتمادبه‌نفس دارم و مغرور هستم و فکر می‌کنم تا زمانی که جوآن فالون را دارم، کافی است و این به من امکان می‌دهد به هدف نهایی برسم و با استاد به خانه برگردم. شاید این منیت قوی من بود که نیروهای کهن از آن سوءاستفاده کردند.

خوشبختانه استاد مرا رها نکردند. بابت نیک‌خواهی و نجات رحمت‌آمیز ایشان عمیقاً سپاسگزارم!

سپاسگزارم، استاد! متشکرم، هم‌تمرین‌کنندگان!