(Minghui.org) هنگام روشنگری حقیقت درباره فالون دافا (که فالون گونگ نیز نامیده می‌شود) برای دو کارمند در ماه مه، به پلیس گزارش شدم. گروهی از مأموران به خانه‌ام آمدند، خانه را غارت کردند و مرا به اداره پلیس بردند.

گرچه سال‌ها پیش با دافا آشنا شدم، اما تا سال 2023، این تمرین را انجام نمی‌دادم. این اولین برخورد من با پلیس بود. در مسیر رفتن به اداره پلیس، تصورات مختلف بشری مدام در ذهنم ظاهر می‌شد. جملات افکار درست را تکرار و سعی می‌کردم تصورات بشری‌ام را از خودم دور نگه دارم. فکر می‌کردم: «نمی‌دانم بعداً قرار است چه اتفاقی بیفتد، اما استاد را ناامید نخواهم کرد.» این تصمیم بلافاصله ذهنم را آرام کرد.

بیرون‌آمدن از اداره پلیس

در طی بازجویی، با پلیس همکاری نکردم و به هیچ‌یک از سؤالاتشان پاسخ ندادم. یک مأمور بدون رضایتم، از من عکس گرفت و ازطریق تشخیص چهره، اطلاعاتم را در پایگاه داده‌شان پیدا کرد. رئیس پلیس پس از خواندن اطلاعات درباره من، نگاهی ناباورانه به من کرد و گفت: «تو در یک مسیر شغلی معتبر به چنین موفقیتی دست یافتی، اما فالون گونگ را تمرین می‌کنی؟»

سعی کردم به او بگویم که دافا در سراسر جهان گسترش یافته است و توسط افراد مختلف از هر طبقه‌ای تمرین می‌شود، اما او نمی‌خواست هیچ‌یک از آن‌ها را بشنود. درعوض، به کتاب‌های دافا، دی‌وی‌دی‌های روشنگری حقیقت، و بروشورهایی که از خانه‌ام توقیف شده بودند اشاره و تهدید کرد که مرا به زندان خواهد انداخت.

به او نگفتم که بروشورها را از کجا آوردم، که او را بیشتر عصبانی کرد. او فریاد زد: «اگر نگویی آن‌ها را از کجا آورده‌ای، به رئیست زنگ می‌زنم.» ترس در وجودم موج می‌زد و همه جور فکری در ذهنم می‌چرخید. اگر شغلم را از دست بدهم چه؟ چگونه می‌خواهم وام مسکن خود را پرداخت کنم؟ چگونه از خانواده‌ام حمایت کنم؟

اما به‌سرعت بر ترسم غلبه کردم و فکر کردم: «این رویداد ممکن است چیز خوبی باشد. اگر همه همکارانم بدانند که من فالون دافا را تمرین می‌کنم، می‌توانم آشکارا حقیقت را بدون قیدوشرط برایشان روشن کنم. این تنها پیشرفتی است که به آن نیاز دارم.»

رئیس بخش امنیت داخلی بعدازظهر آمد. رئیس به کتاب‌ها و بروشور‌های دافا اشاره کرد و از رئیس بخش امنیت داخلی پرسید که چه چیزی باید در گزارش گنجانده شود. رئیس بخش دستش را تکان داد و بدون اینکه چیزی بگوید رفت. رئیس پلیس بعداً به من گفت که فقط کتابچه‌هایی که در زمان دستگیری با خودم داشتم گزارش شده است. درخصوص شغلم، کلمه «بیکار» را قید کرد.

ازآنجاکه بسیار مهربان بود وسایل توقیف‌شده از خانه‌ام را کنار گذاشت، زیرا آن‌ها می‌توانستند نتیجه پرونده را تغییر دهند و اوضاع را برایم بسیار بدتر کنند. از او تشکر کردم: «از شنیدن آن خوشحالم. نه برای خودم بلکه برای شما، به‌خاطر مهربانی‌تان. اما، من گزارش را امضا نخواهم کرد.»

او با لبخند پاسخ داد: «خیلی خوب است.» سپس برای رسیدگی به برخی امور فوری رفت.

رئیس بعدازظهر برگشت و به من گفت: «تو سبک‌ترین مجازاتی را که تا به حال دیده‌ام گرفتی، فقط پنج روز بازداشت.» اولین فکرم این بود: «پنج روز چیزی نیست. با آن مشکلی ندارم. به‌هرحال همکاری نکردم.» سپس به ذهنم خطور کرد که فکر کردن به این روش اشتباه است، زیرا موافق‌بودن با مجازات‌، صرف‌نظر از اینکه چقدر سبک باشد، همچنان آزار و شکنجه را تصدیق می‌کند. باید نظم و ترتیبات شیطان را به‌طور کامل نفی می‌کردم. چشمانم را بستم و افکار درست فرستادم.

می‌دانستم که استاد هیچ شکلی از آزار و شکنجه را برای تمرین‌کنندگان نظم و ترتیب نمی‌دهند. نمی‌ترسیدم و نمی‌توانستم آزار و شکنجه را تصدیق کنم. وقتی رئیس برگشت، مدام لبخند می‌زد. او به من گفت که می‌توانم اکنون به خانه بروم، اما باید روز دوشنبه به آنجا مراجعه بدهم.

تغییر شیوه‌هایم به‌طور کامل

به‌محض اینکه از اداره پلیس خارج شدم، از استاد کمک خواستم: «استاد، من باید شکاف بزرگی در تزکیه‌ام داشته باشم که چنین اتفاقی برایم افتاد.» به‌دنبال کاستی‌هایم گشتم. آیا ناشی از رنجش در من است؟ رقابت‌جویی؟ حسادت؟ یا ذهنیت خودنمایی؟ از نظر ذهنی و جسمی خسته بودم و افکار درستم کاهش یافته بود. فکر می‌کردم که در صحبت‌کردن با مردم درباره دافا، باهوش و محتاط بوده‌ام، اما همچنان به پلیس گزارش می‌شوم. درباره روند تفکرم قبل، حین و بعد از دستگیری فکر کردم، اما نتوانستم شکافی پیدا کنم که مورد سوء‌استفاده قرار گرفته باشد. پرسیدم: «اگر حتی بدون هیچ‌گونه تصور یا وابستگی بشری مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفتم، پس چگونه می‌توانستم در روشنگری حقیقت، در مسیر حرکت رو به جلو، ایمن بمانم؟»

درست در همان لحظه یک چراغ هشدار روی داشبوردم روشن شد که نشان‌دهنده فشار کم در لاستیک جلو سمت راست من بود. این باعث شد بفهمم که تفکر من با فا مطابقت ندارد. اتومبیلم را به یک تعمیرگاه بردم و به من گفتند: «لاستیکت پاره شده است. باید آن را جایگزین کنیم.»

درحالی‌که در سالن منتظر بودم، عمیق‌تر کاوش کردم تا خودم را بررسی کنم و کلمات «تغییر به‌طور کامل» در ذهنم ظاهر شد. درست است، مهم نیست که نیروهای کهن چقدر لگام‌گسیخته هستند، استاد آن‌ها را به رسمیت نمی‌شناسند و من هم آن‌ها را به‌رسمیت نمی‌شناسم. پس آیا همه مشکلات و سختی‌هایی که برایم پیش می‌آیند چیز خوبی نیستند؟ آیا استاد از آن‌ها برای کمک به تزکیه من استفاده نمی‌کنند؟

روشنگری حقیقت برای رئیس پلیس

قرار شد روز دوشنبه به اداره پلیس مراجعه کنم و پنج روز در بازداشت بمانم. اما قصد همکاری نداشتم و چنین تقاضایی را تأیید نمی‌کردم. بااین‌حال مضطرب بودم. برای تسلط بر افکار و عقاید مداخله‌گر، مطالعه فا و افکار درستم را تقویت کردم.

دوشنبه به اداره پلیس نرفتم. رئیس پلیس هم زنگ نزد. به این فکر کردم که چگونه رئیس جوان حتی بدون دانستن حقیقت درباره دافا، مهربانی از خودش نشان داد. شروع به نوشتن نامه‌ای کردم که حقیقت را برایش روشن می‌کرد.

قلبم پاک و ذهنم روشن بود. تنها چیزی که می‌خواستم این بود که به حقیقت آگاه شود. ابتدا تجربه‌ام از تزکیه و بهره‌مندی‌ام از دافا را به اشتراک گذاشتم، سپس به او گفتم که فالون دافا توسط میلیون‌ها نفر در سراسر جهان تمرین می‌شود. توضیح دادم که چگونه حسادت باعث شد جیانگ زمین، رئیس سابق حزب کمونیست چین (ح.‌ک.چ)، این آزار و شکنجه و کمپین بدنام‌سازی را راه‌اندازی کرد. به او یادآوری کردم که کارهای خوب موجب برکت می‌شود و کارهای بد عقوبت به‌دنبال دارد. درباره اینکه چگونه همیشه به پلیس بی‌اعتماد بودم، صادقانه نظرم را ابراز کردم، زیرا در کودکی شاهد بودم که تمرین‌کنندگان دافا از دهکده‌ام، بی‌رحمانه مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفتند.

نوشتم: «روز پیش با احساس رنجش از شما و مأمورانتان، وارد اداره پلیس شدم. بعد دیدم که وضعیت فقط به این دلیل است که به اندازه کافی خوب تزکیه نکرده بودم. شما فردی مهربان با ذهنی تیز و سرشتی بی‌آلایش هستید. امیدوارم بتوانیم با هم دوست باشیم.»

صبح چهارشنبه به اداره پلیس رفتم و نامه را شخصاً به رئیس دادم. او به من یادآوری کرد که در مقطعی باید پنج روز محکومیت را سپری کنم. چند روز بعد با من تماس گرفت و از من خواست که نزدش بروم تا بتواند پرونده‌ام را ببندد.

اداره پلیس درست در کنار بازداشتگاه است و محوطه دادگاه فقط با یک کوچه کوچک از آن جدا شده است. هر روز صبح بعد از اینکه پسرم را به مدرسه می‌رساندم به آنجا می‌رفتم تا افکار درست بفرستم. اتومبیلم را در کوچه پارک می‌کردم و دو ساعت ذهنم را روی افکار درست متمرکز می‌کردم. اجازه نمی‌دادم هیچ مداخله یا افزایش فشار از سوی پلیس، از تلاش من جلوگیری کند؛ به تمرکز روی یک فکر ادامه می‌دادم: «قرار نیست با آزار و شکنجه همکاری کنم.»

مقالات جدید استاد به من کمک کرد تا خودم را اصلاح کنم

یک روز صبح زود هم‌تمرین‌کننده‌ای درِ خانه‌ام را زد. به‌محض اینکه در را باز کردم، با هیجان گفت: «مقاله جدید استاد منتشر شده است.»

پس از مطالعه مقاله جدید استاد «سختی‌ها و رنج‌هایی که دافا با آن روبروست» با هم، متوجه شدیم که در ارتباط با روشنگری حقیقت، از مسیر درست منحرف شده‌ایم. هر دو ما در برنامه کاری خود، انعطاف زیادی داریم. من بیشتر روزها از خانه کار می‌کردم و حجم کار بسیار سبکی داشتم. تمرین‌کننده مزبور نیز با نزدیک‌شدن به دوران بازنشستگی، کار کافی برای پرکردن روز خود نداشت. صبح‌ها در ساعات کاری با هم بیرون می‌رفتیم تا حقیقت را روشن کنیم.

درواقع، تعداد زیادی از تمرین‌کنندگان پس از دستگیری‌ام به این موضوع اشاره کردند که شاید زمانی که قرار است کار کنیم، نباید برای روشنگری حقیقت بیرون برویم. اما فکر نمی‌کردم این موضوع مهمی باشد: «حتی اگر صبح‌ها حقیقت را روشن نکنیم، بازهم نیاز نیست سر کار برویم. پس چرا نمی‌توانیم از آن برای روشنگری حقیقت استفاده کنیم؟ آیا این کار استفاده بهتر از زمان ما نخواهد بود؟»

هرچند در این مقاله، استاد درباره مسائل مربوط به تمرین‌کنندگانی صحبت می‌کنند که برای رسانه ما کار می‌کنند، به‌نوعی احساس کردم که هر جمله متوجه من است. برای ما روشن شد که مشکلاتمان را از کجا می‌توانیم پیدا کنیم. تصمیم گرفتیم برنامه‌مان را تنظیم کنیم و در طی تعطیلات ناهار و آخر هفته‌ها، حقیقت را روشن کنیم.

روز بعد هنگام فرستادن افکار درست در نزدیکی اداره پلیس، با مداخله‌های زیادی مواجه شدم. نمی‌توانستم ذهنم را آرام کنم و متمرکز باشم و بنابراین افکار درستم ضعیف بودند. درست زمانی که داشتم ناامید می‌شدم، تلفنم زنگ خورد و رئیس بود. او از من خواست که به اداره بروم. درحالی‌که نتوانستم شین‌شینگم را حفظ کنم، به‌تندی پاسخ دادم. لحن او نیز تندتر شد؛ نه به آن آرامی که معمولاً بود، و گفت: «من نمی‌توانم برای همیشه صبر کنم. اگر خودت را تسلیم نکنی، باید دستگیرت کنم!»

گوشی را قطع کردم. ناامیدانه فکر کردم: «تمام این‌ها کِی تمام می‌شوند؟» با احساس عذاب، در آستانه فروپاشی بودم: «آیا باید تسلیم شوم و پنج روز محکومیت را سپری کنم.» سپس صدایی از درون من پرسید: «برای یک راه‌حل سریع؟ آیا استاد را ناامید نمی‌کنی؟ درخصوص موجودات بی‌شماری که امیدشان را به تو بسته‌اند چطور؟» این به من هشدار داد که هر قدمی که در تزکیه برمی‌دارم تأثیر عظیمی فراتر از این قلمرو خواهد داشت. نمی‌توانستم مرتکب هیچ اشتباهی شوم. مردم عادی ممکن است جسارت را عملی قهرمانانه بدانند، اما آن مطمئناً درست نیست. صرف‌نظر از اینکه چقدر سخت یا خطرناک است، باید به درست‌ترین شیوه پایبند باشیم. مسیر باریک است و ممکن است گاهی غیرممکن به نظر برسد، اما نور امیدی وجود دارد، زیرا مسیری است که استاد نظم و ترتیب داده‌اند.

مقاله دوم استاد به من کمک کرد که نیک‌خواه‌تر باشم

این هم‌تمرین‌کننده حوالی ظهر با من تماس گرفت و گفت: «استاد مقاله دیگری منتشر کردند.» پس از خواندن مقاله جدید «فراخوان بیداری»، احساس کردم که استاد را ناامید کرده‌ام. جمله اول مقاله مستقیماً در قلبم نفوذ کرد.

استاد بیان کردند:

«در این دنیا نیک‌خواهی از طریق عشق و مهربانی ابراز می‌شود، و این‌ها ویژگی‌هایی هستند که تمرین‌کنندگان دافا باید همیشه آن را از درون خود ساطع کنند.» («فراخوان بیداری»)

با یادآوری مکالمه تلفنی‌ام با رئیس، پشیمان شدم که اجازه دادم احساساتم کنترل مرا در دست بگیرد. به‌جای مهربان‌بودن با او، رفتار بدی نشان دادم. هرچه بیشتر درباره آن فکر می‌کردم، بیشتر احساس شرمندگی می‌کردم. خودم را سرزنش کردم و ناراحت شدم. سپس فکر کردم این وضعیت نیز برای یک تمرین‌کننده درست نیست. وضعیتم را سروسامان دادم و برای مدتی طولانی افکار درست فرستادم. همچنین هر دو مقاله جدید استاد را چند بار مطالعه کردم.

برایم بیشتر و بیشتر روشن می‌شد که چه کاری باید انجام دهم. تصمیمم را گرفتم: «به اداره پلیس می‌روم. از خواسته‌های شیطان پیروی نمی‌کنم، و فا را با نیک‌خواهی اعتبار می‌بخشم.» قلبم پر از اعتمادبه‌نفس شد.

برنامه‌ام را به پسرم گفتم. گفت: «مادر، همراهت می‌آیم.» از شنیدن آن بسیار خوشحال شدم. درخصوص دستگیری و پیشرفت پرونده‌ام با او صادق بودم و او تنها کاری که انجام می‌داد فقط حمایت از من بود.

آخر هفته دونفری به اداره پلیس رفتیم. قبل از ورود به در اصلی، ایستادم و از پسرم پرسیدم: «ترسیدی؟» سرش را به نشانه نه‌گفتن تکان داد، بنابراین به او گفتم: «مهم نیست چه اتفاقی می‌افتد، ما نمی‌توانیم هیچ فکری حاکی از بی‌احترامی نسبت به استاد یا دافا داشته باشیم. آیا می‌توانی این کار را انجام دهی؟» سرش را به علامت موافقت تکان داد. وقتی دست در دست هم وارد اداره پلیس شدیم، به او یادآوری کردم: «افکار درست بفرست.» به این طریق همه تصورات بشری‌ام از بین رفت. آرام بودم و احساس می‌کردم آنقدر بزرگ هستم که انگار اداره پلیس فقط جعبه کوچکی زیر پایم بود.

رئیس داخل نبود. با او تماس گرفتم و گفتم که به آنجا آمده‌ام. او طی هفته‌های بعد، طبق معمول هر هفته تماس می‌گرفت. با نیک‌خواهی با او صحبت می‌کردم، اما به درخواست او عمل نمی‌کردم. در همین حین، به تزکیه و روشنگری حقیقت ادامه می‌دادم.

نبرد نهایی بین نیکی و پلیدی

یک روز صبح در اوایل ژوئیه، درحالی‌که در نزدیکی اداره پلیس افکار درست می‌فرستادم، سرپرستم با من تماس گرفت و گفت که به دفتر رئیس اداره‌ام مراجعه کنم، زیرا قرار بود مسئولان کمیته امور سیاسی و حقوقی محلی و اداره 610 در آنجا با ما ملاقات کنند. به من گفت که باید سندی را امضا کنم.

ذهنم خالی شد. این بار هیچ راهی وجود نداشت. باید به این جلسه می‌رفتم. هزار فکر ذهنم را به هم ریخت. برای آرام‌کردن خودم، جوآن فالون را برداشتم و به‌سمت عکس استاد برگشتم. طبق معمول استاد بسیار نیک‌خواهانه به من لبخند می‌زدند.

در مسیر رفتن به‌سمت دفتر، درحالی‌که سعی می‌کردم ذهنم را آرام کنم، فای استاد به ذهنم آمد: «فقط با تحت ‌تأثیر قرار نگرفتن، قادر خواهید بود تمام موقعیت‌ها را اداره کنید.» (آموزش فا در کنفرانس غرب میانه ایالات متحده)

وقتی به دفتر رئیس اداره رسیدم، به من گفت که مسئولان دیر کرده‌اند. درحالی‌که به‌تنهایی در اتاق کنفرانس منتظر بودم، افکاری درست و قوی فرستادم. تمام نگرانی‌هایم برطرف شد و انرژی آرامی مرا فرا گرفت.

معاون دبیر کمیته سیاسی و حقوقی کمی بعد وارد شد. رئیس اداره‌ام مرا به‌عنوان فردی «تیزبین، بسیار کارآمد و شایسته» معرفی کرد. دبیر گوش داد، سپس رو به من کرد و پرسید که آن روز پس از دستگیری‌ام، در اداره پلیس چه اتفاقی افتاد؟ به آن‌ها گفتم و درباره رئیس پلیس جوان حرف‌های خوبی زدم. معاون دبیر سری تکان داد و فضا دوستانه‌تر شد.

وقتی رئیس بخش امنیت داخلی رسید، معاون رئیس صحبت کرد و طی صحبت‌هایش تهمت تبلیغاتی ح‌.ک.‌چ را تکرار کرد و فالون دافا را مورد توهین قرار داد. سعی کردم جلوی او را بگیرم و حقایق را به آن‌ها بگویم. این موضوع باعث عصبانیت معاون رئیس شد و در ادامه گفت: «خودت گوش کن! تو همچنان از این تمرین دفاع می‌کنی. تو فریب خوردی و نمی‌خواهی نظرت را تغییر دهی، درست است؟ می‌توانم بگویم که شما انسانی خوب و بسیار روشنفکر هستی، اما چرا وقتی صحبت از فالون گونگ به میان می‌آید اینقدر سردرگم می‌شوی؟» می‌خواستم بیشتر بگویم، اما رئیس بخش مانع شد.

معاون دبیر حقیقت درباره دافا را به‌طور واضح نمی‌دانست، اما قصدی برای آزار و اذیت بیشتر من نداشت. شماره تلفنش را خواستم تا بتوانم زمانی دیگر درباره فالون دافا با او عمیقاً صحبت کنم. همچنین هیچ‌کسی موضوع امضای سند را مطرح نکرد. در آخر به من گفتند که به خانه بروم.

معاون دبیر یک هفته بعد با من تماس گرفت و از من خواست که در پارکی با او ملاقات کنم. حدس می‌زدم که قرار است از من در خلوت بخواهد که اظهاریه تضمین مبنی بر رها کردن دافا را امضا کنم تا بتواند پرونده را ببندد. لازم بود از این فرصت استفاده و حقیقت را برایش روشن کنم، به‌طوری که دیگر به ح‌.ک.‌چ در آزار و شکنجه کمک نکند.

وقتی همدیگر را دیدیم، پس از احوالپرسی کوتاه، به‌سرعت سر اصل مطلب رفتیم: «می‌خواستم از شما سؤالی بپرسم، اما احتمالاً به من نمی‌گویی. بروشورها را از کجا آوردی؟» لبخند زدم، ولی چیزی نگفتم. او به ستایش ح‌.ک.‌چ ادامه داد. من جنبش‌های سیاسی زیادی را به او یادآوری کردم که حزب راه‌اندازی کرد و میلیون‌ها انسان بی‌گناه چینی را کشت و فرهنگ سنتی چین را از بین برد. او بیشتر و بیشتر عصبانی شد و گفت که من توسط فعالان «ضد چین» شستشوی مغزی شده‌ام.

در تلاش بودیم تا همدیگر را قانع کنیم. همین که گفتم ح.‌ک.‌چ برای ملت ما و مردم چین ویرانی به ارمغان آورده است، از جا پرید و سر من فریاد زد. گفت که دوشنبه به محل کارم می‌آید و مرا وادار می‌کند که اظهاریه تضمین را جلوی رئیس اداره‌ام امضا کنم. به او گفتم: «هرگز آن را امضا نمی‌کنم.»

لحنش تهدیدآمیز بود، درحالی‌که می‌گفت: «بیش از 20 سال است که موضوع فالون گونگ را اداره می‌کنم. هیچ‌یک از شما نمی‌توانید بدون امضای اظهاریه تضمین بیرون بروید. غیرممکن است.»

با آرامش تکرار کردم که امضا نمی‌کنم. او با تمسخر گفت: «بسیار خوب است. از رئیس اداره‌ات می‌خواهم حقوقت را معلق نگه دارد. تا زمانی که آن را امضا نکنی، پولی دریافت نمی‌کنی.» به چشمانش نگاه کردم و به او گفتم که اگر حقوق نگیرم، حتی نمی‌دانم وام مسکن ماه آینده را از کجا تهیه کنم. اما با وجود این، همچنان آن را امضا نمی‌کنم. مکث کرد تا خودش را جمع کند: «دوشنبه می‌بینمت. چرا درباره‌اش فکر نمی‌کنی و اگر نظرت عوض شد به من زنگ بزنی؟» لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.

بعد از اینکه فردای آن روز پسرم را در مدرسه گذاشتم، رفتم و نزدیک کمیته سیاسی و حقوقی پارک کردم و افکار درست فرستادم. خورشید از پشت ابرها در شرق بیرون زد و پرتوهای خورشید از آن عبور کرد. ابرها هرگز نمی‌توانستند مانع نور خورشید شوند. بعد از اینکه یک ساعت کامل افکار درست فرستادم، معاون دبیر با من تماس گرفت. او تقریباً عذرخواهی کرد و گفت: «دیروز خیلی صحبت کردیم. اما، تو نظرت را تغییر نمی‌دهی. من دوشنبه به محل کارت نمی‌آیم. اما باید قول بدهی که مراقب خواهی بود و آینده‌ات را در ذهن داشته باشی.»

از لطف او قدردانی کردم و صمیمانه به او گفتم: «بسیار سپاسگزارم. دیروز از من پرسیدی که چرا شماره تلفنتان را پرسیدم. می‌خواستم به شما بگویم که دیگر در آزار و شکنجه فالون دافا شرکت نکنی.» او چیزی نگفت، بنابراین در ادامه گفتم: «آیا صادقانه فکر می‌کنی که تمرین‌کنندگان دافا افراد بدی هستند؟»

او پاسخ داد: «آن‌ها افراد بدی نیستند. همه آن‌ها بسیار ساده و راستگو هستند. اما، دولت این تمرین را ممنوع کرد.»

خوشحال شدم که یکی از مقامات حزب که بیش از 20 سال به پرونده‌های فالون گونگ رسیدگی می‌کرد، تشخیص داد که ما افراد خوبی هستیم. برایش آرزوی موفقیت و تلفن را قطع کردم.

سخن پایانی

این محنت دوماهه توسط استاد حل‌وفصل شد. آزمایش بزرگی برای من نظم و ترتیب داده شد و رنج‌های ذهنی زیادی را تحمل کردم که به‌نوبه خود به من کمک کرد تا از عقاید و وابستگی‌های بشری‌ام دست بکشم. متعهد شدم که در این روند خودم را اصلاح کنم. هرگز به‌خاطر رنج خودم گریه نکردم، اما هر بار که به استاد فکر می‌کردم، اشک می‌ریختم. از اینکه استاد را ناامید کرده بودم عمیقاً شرمنده بودم. طرف آگاه من به‌خوبی می‌داند که استاد چقدر برایم تحمل کرده‌اند.

یک روز صبح در رادیو مینگهویی مقاله تبادل تجربه یک تمرین‌کننده، با عنوان «در میان هرج و مرج، با مهربانی برای همه امید را به ارمغان بیاوریم» را شنیدم. این تمرین‌کننده به اشتراک گذاشت که مأموران مجری قانون درگیر در آزار و شکنجه همگی ناامید‌کننده نیستند. آن‌ها قبل از آمدن به این دنیا می‌دانستند که اگر چنین نقشی را ایفا کنند با چه عواقبی روبرو خواهند شد، اما به این دلیل آمدند که به برنامه‌ریزی استاد ایمان داشتند. اما با توجه به انواع عوامل، بسیاری درواقع راه خود را گم کرده‌اند و مرتکب گناهان بسیار بزرگی شده‌اند. نویسنده نوشته است: «وقتی با هم به دنیای انسان‌ها فرود آمدیم، به هم یادآوری کردیم که اگر کسی گم شد، او را بیدار کنیم تا با هم به آسمان بازگردیم.»

اشک صورتم را پوشاند و در آن لحظه، کاملاً از منیت رها شدم. تنها چیزی که می‌خواستم این بود که از نظم و ترتیبات استاد پیروی و به استاد کمک کنم تا همه کسانی را که هنوز می‌توانستند نجات یابند نجات دهند.

از استاد نیک‌خواه‌مان سپاسگزارم. و از تمرین‌کنندگان برای کمک فداکارانه‌شان متشکرم.