(Minghui.org) قبل از اینکه در سال 1998، تمرین فالون دافا را شروع کنم، محیط خانوادگی‌ام برای سال‌ها مملو از نارضایتی و درگیری بود. ازدواجم نیز پر از تناقض و رنجش بود. اغلب گریه می‌کردم و عمیقاً احساس آسیب‌دیدگی داشتم، نمی‌توانستم بفهمم که چرا زندگی‌ام این‌قدر سخت است و هرگز روز خوبی نداشتم. از نظر جسمی و روانی خسته شده بودم.

پس از اینکه کتاب ارزشمند جوآن فالون را به دست آوردم و به سخنرانی‌های ضبط‌شده استاد گوش دادم، فهمیدم که رنج ‌مردم ناشی از کارمای آن‌هاست. آموزه‌های فالون دافا سردرگمی و معماهای زندگی‌ام را حل کرد. اصول ذکرشده در این کتاب عمیقاً مرا جذب کرد و پنج مجموعه تمرین صلح‌آمیز ایمنی بدنم را بهبود بخشید و سلامتی‌ام را تقویت کرد. همچنین یاد گرفتم که به درون نگاه کنم و همه‌چیز را با اصول فالون دافا بسنجم؛ این روند ارزش‌هایم را تغییر و قلمرو معنوی‌ام را ارتقا داد.

آزار و اذیت ازسوی ح‌.ک.‌چ

تنها یک سال پس از شروع تمرین، زمانی که به نظر می‌رسید زندگی‌ام بالاخره آرام شده است و در مسیر درست حرکت می‌کردم، حزب کمونیست چین (ح‌.ک.‌چ) به رهبری جیانگ زمین، در 20ژوئیه1999، آزار و شکنجه وحشیانه‌ای را علیه فالون دافا آغاز کرد. گرچه مدت کوتاهی آن را تمرین می‌کردم، از آن بسیار بهره‌ بردم و می‌دانستم که با پیروی از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری، انسان خوبی می‌شوم.

پس از دادخواهی صلح‌آمیز ۲۵آوریل در سال ۱۹۹۹، پلیس محلی شروع به جمع‌آوری اطلاعات درباره تمرین‌کنندگان در مکان‌های مختلف تمرین کرد و پرس‌و‌جوی مفصلی را درباره زمان شروع تمرین و اینکه چه کسی درباره دافا به آن‌ها گفته است، آغاز کرد. فکر می‌کردیم که ح.‌ک.‌چ سعی می‌کند ما را درک کند، بنابراین همه صادقانه پاسخ دادند. نمی‌دانستیم این مقدمه‌ای برای آزار و شکنجه است که در 20ژوئیه1999 آغاز شد.

سه عضو خانواده‌ام، مادر، برادرم و من، فالون دافا را تمرین می‌کردیم. پس از شروع تمرین، زندگی ما دستخوش تغییرات بزرگی شد. نمی‌توانستیم درک کنیم چرا ح‌.ک‌.چ آزار و شکنجه را به راه انداخت - فالون دافا تمرین خوبی است که به نفع جامعه و خانواده‌هاست و به هیچ‌کسی آسیب نمی‌رساند. ما تصمیم گرفتیم در پکن دادخواهی کنیم و به دولت بگوییم که چگونه از تمرین فالون دافا بهره می‌بریم؛ امیدوار بودیم مسئولان متوجه شوند که این درواقع تمرین درست و مفیدی است. در اولین تلاش برای دادخواهی در پکن، من و برادرم حتی قبل از رسیدن به اداره استیناف، به‌طور غیرقانونی دستگیر و به زادگاه‌مان بازگردانده شدیم. برادرم هجده ماه و من چهل و پنج روز در بازداشت بودم.

وقتی من و مادرم دوباره سعی کردیم در پکن دادخواهی کنیم، دفتر استیناف محلی به مکانی برای دستگیری مردم تبدیل شده بود و ما نمی‌توانستیم نگرانی‌های خود را بیان کنیم. فضای پکن مملو از ترس بود.

پلیس با لباس رسمی و لباس شخصی همه‌جا؛ در خیابان‌ها و ایستگاه‌های قطار؛ حضور داشت. وقتی به میدان تیان‌آنمن رفتیم، تعداد زیادی خودرو پلیس وجود داشت و پلیس‌های مسلح همه‌جا حضور داشتند و تمرین‌کنندگان را دستگیر می‌کردند. کسانی که بنرها را به نمایش می‌گذاشتند یا فریاد می‌زدند «فالون دافا خوب است»، مورد ضرب‌و‌شتم قرار می‌گرفتند و دستگیر می‌شدند. به‌محض اینکه من و مادرم یک بنر را باز کردیم، ما را روی زمین پرت کردند و به داخل خودرو نظامی پلیس هل دادند.

در خودرو، یک پلیس جوان مسلح به‌طور مداوم یک تمرین‌کننده مرد را مورد ضرب‌و‌شتم قرار می‌داد و یک قوطی ماده رنگ‌مانندِ سفید را روی سر او می‌ریخت و مایع سفیدرنگ به پایین می‌چکید. با دیدن این صحنه، پر از شجاعت شدم و با صدای بلند به مأمور گفتم: «بس کن! تو مرتکب جرم می‌شوی، زیرا همه ما انسان‌های خوبی هستیم.»

او دست برداشت، اما مأمور مسلح دیگری که پشت سرم بود جلوی دهانم را گرفت و فشارم داد. من در خودرو مدام حقیقت درباره فالون دافا و آزار و شکنجه را برای پلیس روشن می‌کردم. ما را به جایی بردند که صدها تمرین‌کننده قبلاً بازداشت شده بودند و سپس آن‌ها را دسته‌جمعی بردند. من و مادرم را به یک اداره پلیس محلی در پکن بردند. دو روز بعد ما را به زادگاه‌مان منتقل کردند. گرچه مادرم در آن زمان بیش از هفتاد سال داشت، یک ماه به‌طور غیرقانونی بازداشت شد و مرا به سه سال کار اجباری محکوم کردند.

در اردوگاه کار اجباری زنان شیبالیهی در ژنگژو (استان هنان) بازداشت شدم، جایی که مجبور شدم دوازده تا پانزده ساعت در روز کار کنم و محصولات صادراتی مانند فرش‌های دستباف، رومیزی‌های گل‌دوزی‌شده با اطوهای برقی و موی‌های مصنوعی درست کنم. برخی از تمرین‌کنندگان در برابر آزار و شکنجه مقاومت می‌کردند، به بازداشت و کار اجباری اعتراض می‌کردند و خواستار آزادی بدون اتهام بودند. اردوگاه کار پلیس مسلح را برای دورکردن معترضان مستقر کرد. آن‌ها را دستبند زدند و مورد آزار و شکنجه قرار دادند.

حادثه دردناک دیگر مربوط به سه تمرین‌کننده جوان خانم بود که روز قبل به یکدیگر لبخند می‌زدند، اما روز بعد اردوگاه کار ناگهان اعلام کرد که آن‌ها خودکشی کرده‌اند. یکی از آن‌ها به‌تازگی مدرک دکترایش را گرفته بود و برای ادامه تحصیل در خارج از کشور آماده می‌شد. بی‌معنی بود که آن‌ها بخواهند خودشان را بکشند، زیرا این کار اصول فالون دافا را نقض می‌کند. اردوگاه کار حتماً علت واقعی مرگ آن‌ها را پنهان کرده است.

در طی زمانی که در بازداشت بودم، برادرم یک بار دیگر دستگیر و به‌طور غیرقانونی به شش سال زندان محکوم شد. مادرم که بارها متحمل عذاب روحی شده بود، قبل از آزادی برادرم فوت کرد. زندان اجازه نداد برادرم در مراسم خاکسپاری او شرکت کند. برادرم دو سال پس از آزادی درگذشت.

در طی مدتی که در اردوگاه کار اجباری بودم، بی‌دلیل و به‌اجبار از من نمونه خون گرفتند. پس از آزادی، ازطریق تمرین‌کنندگان درباره جنایت هولناک برداشت اعضای بدن افراد زنده مطلع شدم. ترسیدم و متوجه شدم که آن سه تمرین‌کننده خانم ممکن است قربانی برداشت اعضای بدن شده باشند.

چیزی که مرا بیشتر آزار می‌دهد این است که به‌دلیل آزار و اذیت به‌دست ح.‌ک.‌چ، خانواده‌ام مکرراً مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفتند، چنان ترس شدیدی در آن‌ها ایجاد ‌شد که در موقعیت‌های خاصی وحشت داشتند مرا تصدیق کنند. فرزندانم به کسی نمی‌گفتند که من فالون دافا را تمرین می‌کنم.

تهیه مطالب روشنگری حقیقت

برای فرار از آزار و اذیت بی‌پایان به‌دست پلیس محلی، خانه‌ام را فروختم و من و مادرم مکانی را اجاره کردیم. ازآنجاکه پلیس مکان‌های تولید مطالب محلی ما را ویران کرد، دستیابی به مطالب روشنگری حقیقت برای تمرین‌کنندگان دشوار بود. بنابراین تصمیم گرفتم در محل اجاره‌ای خود، مکانی برای تولید مطالب راه‌اندازی کنم. با کمک تمرین‌کنندگانی که دانش فنی داشتند، نحوه استفاده از اینترنت و چاپ مطالب را یاد گرفتم. آخرین مطالب را از اینترنت دانلود و آن‌ها را چاپ کردم، ازجمله نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست. همچنین اطلاعاتی درباره فالون دافا را روی اسکناس‌ها چاپ کردم، که تمرین‌کنندگان هنگام خرید اقلام از آن استفاده می‌کردند. حدود چهار سال این کار را انجام دادم و در این مدت، با مشکلات و خطرات زیادی مواجه شدم.

برای جلوگیری از تعقیب شدن توسط پلیس لباس‌شخصی، پس از خرید لوازم مستقیماً به خانه نمی‌رفتم؛ درعوض چند بار در اطراف محله می‌چرخیدم. تمرین‌کنندگان برای محافظت از معدود مکان‌های تولید مطالب باقی‌مانده در منطقه، تماس یک‌طرفه را حفظ می‌کردند. هر هفته، مطالب آماده‌شده را به تمرین‌کننده‌ای می‌دادم که نمی‌دانست کجا زندگی می‌کنم.

یک تمرین‌کننده توسط پلیس تعقیب شد، اما توانست آن‌ها را از خود دور کند. او مرا پیدا کرد و چند ماه در خانه‌ام ماند و به من در چاپ مطالب کمک کرد. روزی مردی که عینک آفتابی به چشم داشت در زد. این تمرین‌کننده از سوراخ چشمی نگاه کرد و فکر کرد که آن مرد او را تعقیب می‌کند. آنقدر در تنش بودیم که تا دو روز جرئت نمی‌کردیم سر و صدا کنیم یا چراغ‌ها را روشن کنیم. نیمه‌های شب با تاکسی به منطقه دیگری رفتیم. تمرین‌کنندگان محلی فکر کردند اتفاقی افتاده است و به‌دنبال ما می‌گشتند. بعداً فهمیدیم که آن روز یک تمرین‌کننده درِ خانه ما را زده بود. معلوم شد که آن یک زنگ خطر اشتباه بوده است، اما حوادث مشابه به‌طور مکرر اتفاق افتادند.

بار دیگر، شش هم‌تمرین‌کننده، هم مرد و هم زن، از مناطق محلی و مناطق دیگر، برای دریافت کمک به خانه من آمدند. در آن زمان، آپارتمانی را اجاره کرده بودم و همسایه‌های ما مردم عادی بودند. برای جلوگیری از جلب توجه، تمرین‌کنندگان روزها در داخل خانه می‌ماندند، درحالی‌که فقط من و مادرم به‌عنوان مأموریت از آپارتمان خارج می‌شدیم. در آن روز، تمرین‌کنندگان مطالعه فا را تشدید کردند و افکار درست فرستادند و به‌دنبال شکاف‌هایشان بودند. من نیز با آن‌ها درباره دلیل بی‌خانمانی‌‌شان صحبت کردم و اینکه هر کسی باید مسیر خودش را طی کند، زیرا این کار راه‌حلی دائمی نبود.

تمرین‌کنندگان محلی راه‌حل‌های مختلفی را ارائه کردند تا به آن‌ها کمک کنند برای حل مشکلات مالی‌شان، مکان‌هایی برای زندگی و کار موقت پیدا کنند. زمانی که همه در مکان‌شان ساکن شدند و در امان بودند، فشار عظیمی که احساس می‌کردم از بین رفت.

هنگام نوشتن این مقاله، پیام‌هایی از زادگاهم دریافت کردم مبنی بر اینکه برخی از تمرین‌کنندگان در آنجا، از سال گذشته به‌طور غیرقانونی دستگیر شده‌اند، ازجمله کسانی که بیش از یک دهه پیش با من کار می‌کردند. دو نفر از آن‌ها به ده سال زندان محکوم شدند. با توجه به اینکه برای تمرین‌کنندگان در چین که زندگی روزمره خود را به خطر می‌اندازند چقدر سخت است که حقیقت را به مردم عادی بگویند، فکر می‌کنم تمرین‌کنندگان خارج از چین هیچ بهانه‌ای ندارند تا کارشان را به بهترین نحو انجام ندهند.

روشنگری حقیقت در مقابل کنسولگری چین، محله چینی‌ها و پارک‌ها

در اوایل سال 2015، به ایالات متحده مهاجرت کردم. درنهایت به هیوستون نقل‌مکان کردم و به مکان روشنگری حقیقت در محله چینی‌ها پیوستم که به‌تازگی راه‌اندازی شده بود. همچنین شروع به فعالیت در مقابل کنسولگری چین در هیوستون کردیم. از دوشنبه تا جمعه، مطالب را توزیع می‌کردیم و با افرادی که به کنسولگری می‌آمدند صحبت و به آن‌ها کمک می‌کردیم تا از ح.ک.چ خارج شوند. در طی تعطیلات آخر هفته، در محله چینی‌ها فعالیت‌هایی را برگزار می‌کنیم. با انواع‌واقسام مردم روبرو می‌شویم؛ برخی اشک می‌ریزند و موافقت می‌کنند که از ح‌.ک.‌چ خارج شوند، برخی دیگر از شنیدن خودداری می‌کنند و برخی حتی به ما فحش می‌دهند. در این روند، شین‌شینگ ما بهبود یافت. پنج سال گذشت و سپس در ژوئیه2020، کنسولگری چین در هیوستون بسته شد.

مردی سی‌وچندساله با ترک ح‌.ک.‌چ موافقت کرد. نام خانوادگی‌اش را پرسیدم و گفت که شی است. گفتم: «بیا تو را شی جونجی (خردمند و برجسته) بنامیم.» او از این نام بسیار خوشحال شد و تشکر کرد.

بار دیگر، زمانی که برای شرکت در کنفرانس فا در سفر بودم، فردی که در هواپیما کنار من نشسته بود، یک دانشجوی چینی بود. همانطور که با هم صحبت می‌کردیم، متوجه شدم که عضو حزب است. او به‌آسانی با خروج از ح.‌ک.‌چ موافقت کرد. نام خانوادگی او گائو بود و چون قدبلند و خوش‌تیپ بود، به شوخی گفتم: «بیا تو را گائو فو شوآی (قد بلند، پولدار و خوش‌تیپ) بنامیم.» او لبخندی زد و از من تشکر کرد.

مردی سی‌وچندساله که در زمینه ویزا کار می‌کرد و مکرراً به کنسولگری سر می‌زد، هر زمان که می‌خواستیم با او صحبت کنیم یا مطالبی به او بدهیم، مدام از ما دوری می‌کرد. یک روز در اکتبر2019، مردی مسن را برای دریافت ویزا به کنسولگری آورد. پس از ورود او، من مطالب روشنگری حقیقت را به پیرمردی که همراهش بود دادم. او را تشویق کردم که ح.‌ک.‌چ را ترک کند و او موافقت کرد. همچنین کتابچه‌ای کوچک از نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را به او دادم که قبل از رفتن برای ویزا، سریعاً در جیبش گذاشت.

بعد از اینکه کووید در چین شیوع پیدا کرد، دوباره مرد جوان را در کنسولگری دیدم. پرسیدم که آیا زادگاهش تحت تأثیر این ویروس قرار گرفته است یا خیر، و او گفت که وضعیت بسیار شدید بوده و در قرنطینه است. پرسیدم که آیا اخیراً پدرش را برای ویزا به اینجا آورده است و او پرسید که از کجا می‌دانم. گفتم: «چون شما دو نفر خیلی شبیه هم هستید.» او خندید. گفتم: «نگران نباش پدرت خوب می‌شود. قبلاً به او کمک کردم از ح‌.ک.‌چ خارج شود و او در امان خواهد بود.» مرد جوان شگفت‌زده شد و از من تشکر کرد. از او خواستم که سریع ح.‌ک.‌چ را ترک کند و یکی از قربانیان آن نشود. او گفت که برای کناره‌گیری به‌طور آنلاین اقدام می‌کند.

بار دیگر مرد جوانی از دالاس برای گرفتن ویزا به کنسولگری آمد. به او نزدیک شدم و او را تشویق کردم که از ح‌.ک‌.چ خارج شود. او گفت که قبلاً کناره‌گیری کرده و همه‌چیز را می‌داند، ازجمله نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست. در این لحظه ناگهان دو مرد چینی ظاهر شدند و در دو طرف ما ایستادند. مرد جوان کمی عصبی شد و به‌آرامی به من هشدار داد که این دو مرد ‌دوستانه به نظر نمی‌رسند. صدایم را بلند کردم و گفتم: «ح.‌ک.‌چ همیشه با کسانی که برایش کار می‌کنند مانند ابزار دورریختنی رفتار می‌کند، اما آن عاقبت خوبی ندارد. ما هر روز اینجا می‌ایستیم تا به مردم چین فرصت دهیم حقیقت را بفهمند و از ح‌.ک.‌چ خارج شوند تا قربانی آن نشوند.»

مرد جوان که دید من نمی‌ترسم آرام شد و قبل از رفتن برای ویزا، به من لبخند زد.

کارکنان کنسولگری چین همیشه ما را به‌عنوان گروهی ناخوشایند می‌دانستند. یک بار یکی از مقامات ارشد از ساختمان خارج شد و از ما خواست که آنجا را ترک کنیم. سعی کردیم حقیقت را برایش روشن کنیم و او که دید تحت تأثیر قرار نگرفتیم، درنهایت برگشت و رفت.

سپس چند نفر از کارکنان بیرون آمدند و شروع به گرفتن عکس و فیلم از ما کردند. یکی از تمرین‌کنندگان صورتش را پوشاند و رفت، درحالی‌که من گفتم نباید خودسرانه از ما عکس یا فیلم گرفته شود. آن‌ها ادعا کردند که از چمن فیلمبرداری می‌کنند. گوشی‌ام را درآوردم و شروع به فیلمبرداری از آن‌ها کردم.

بار دیگر یکی از مسئولین بیرون آمد تا با ما صحبت کند و گفت که ما اجازه ایستادن در نزدیکی کنسولگری را نداریم. به او گفتم که این خواسته‌های ما را به افراد مافوقش برساند: «وقتی ح‌.ک.‌چ آزار و شکنجه فالون دافا را متوقف کرد و همه تمرین‌کنندگان بازداشت‌شده را آزاد کرد، ما اینجا را ترک خواهیم کرد.»

تمرین‌کننده دیگری اضافه کرد که اگر آزار و شکنجه فالون دافا نبود، حتی یک دقیقه اینجا نمی‌ماندیم. شخص مزبور سپس با پلیس تماس گرفت. از پلیس پرسیدیم که آیا می‌توانیم روی محوطه سیمانی بیرون کنسولگری بایستیم، و آن‌ها پاسخ مثبت دادند. بنابراین در نزدیکی کنسولگری، به فعالیت‌مان ادامه دادیم. این نوع سختی و رانده‌شدن از مقابل کنسولگری چند بار اتفاق افتاده است.

در طول شیوع کووید در ایالات متحده در سال 2020، من و هم‌تمرین‌کنندگان مطالب روشنگری حقیقت را در مقابل سوپرمارکت‌ها در محله چینی‌ها در هیوستون توزیع می‌کردیم و از مردم می‌خواستیم که سازمان‌های ح.‌ک.‌چ را ترک کنند و برای دوری از این فاجعه، عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری خوب است» را تکرار کنند. بسیاری از مردم تصمیم گرفتند از سازمان‌های ح‌.ک.‌چ خارج شوند و برخی به ما گفتند که این عبارات را هر روز تکرار خواهند کرد.

پس از بسته‌شدن کنسولگری چین در هیوستون، متوجه شدیم که پارک هرمان، یک مکان توریستی محبوب با بازدیدکنندگان روزانه بسیار، مکانی عالی برای روشنگری حقیقت است. تصمیم گرفتیم این پارک را محل اصلی‌مان به‌منظور توزیع مطالب فالون دافا، روشنگری حقیقت و جمع‌آوری امضا برای دادخواست‌ها قرار دهیم.

موزه علوم طبیعی هیوستون در کنار پارک، میزبان یک نمایشگاه نمونه بدن انسان بود که برای ما یادآور جنایت ح.‌ک.‌چ در برداشت اعضای بدن و استفاده از بدن تمرین‌کنندگان به‌عنوان نمونه بود. ما مطالب روشنگری حقیقت را در مقابل موزه توزیع کردیم، برای دادخواستی در محکومیت آزار و شکنجه امضا جمع‌آوری کردیم، و برداشت اعضای بدن تمرین‌کنندگان به‌دست ح.‌ک.‌چ را افشا کردیم.

همچنین به بازدیدکنندگان گفتیم که برخی از اجساد در نمایشگاه ممکن است متعلق به تمرین‌کنندگان فالون دافا یا سایر زندانیان عقیدتی باشند.

بعد از اینکه مردم دادخواست را امضا می‌کردند، به آن‌ها گل‌های نیلوفر آبی دست‌ساز کوچک می‌دادیم که روی آن نوشته شده بود: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» واکنش آن‌ها بسیار مشتاقانه بود؛ و برخی از خانواده‌ها صدایشان را درحال گفتن این عبارات ضبط کردند.

وقتی درباره فالون دافا می‌شنیدند، شاهد هیجان آن‌ها بودیم، که به نظر می‌رسید مدتی طولانی در زندگی‌شان در انتظارش بودند. احساس می‌کنم جمع‌آوری امضا همچنین آزمایش می‌کند که آیا هر موجودی هنوز بنیانی اساسی از خوبی را در نهادش حفظ کرده یا خیر.

ما همچنین مکان تمرین طولانی‌مدتی را در پارک هرمان راه‌اندازی کردیم. از این طریق، افراد زیادی درباره فالون دافا یاد گرفتند و برخی شروع به تمرین کردند.

غلبه بر محنت‌ها با نگاه به درون

دو سال پیش، محنت فیزیکی قابل‌توجهی را تجربه کردم. یک روز صبح، درست بعد از اینکه پنج تمرین را در پارک انجام دادم، ناگهان دچار خونریزی شدید بینی شدم و لخته‌های خون بزرگی بیرون ریختند. آن بعد از چند دقیقه متوقف شد. فکر می‌کردم استاد درحال پاکسازی بدنم هستند. من در کودکی به‌طور مکرر خونریزی بینی داشتم، بنابراین زیاد درباره آن فکر نکردم. اما آن شب هنگام دوش‌گرفتن، طعم خون را در دهانم حس کردم و متوجه شدم که بینی‌ام دوباره دچار خونریزی شده است. در وان نشستم و گذاشتم جریان پیدا کند تا بعد از چند دقیقه قطع شود.

صبح روز بعد که می‌خواستم بلند شوم، دوباره خون‌دماغ شروع شد. سعی کردم یک سوراخ بینی را با پنبه ببندم، اما خون از سوراخ دیگر جاری شد. وقتی هر دو سوراخ بینی بسته شد، خون مثل یک شیر آب به دهانم می‌ریخت. با بینی پر از پنبه نمی‌توانستم بیرون بروم تا تمرین یا حقیقت را روشن کنم.

این رویداد به من هشدار داد. خودم را به‌طور کامل بررسی و مسائل زیادی را پیدا کردم. در خانه، ‌خلق‌وخوی بدی داشتم، به نظر می‌رسید همیشه به‌دنبال مشکل هستم و با عصبانیت صحبت می‌کردم. اگر درباره هم‌تمرین‌کننده‌ای نظری منفی داشتم، مدام به عیوب او فکر می‌کردم. گرچه در ظاهر آن را نشان نمی‌دادم، اما از او اجتناب می‌کردم. این طرز فکر برای مدتی طولانی ادامه داشت. غرور، شوق و اشتیاق، رقابت و حسادت هم داشتم.

زمانی که متوجه شدم این وابستگی‌ها خودِ واقعی من نیستند، آرام شدم و بر فرستادن افکار درست برای ازبین بردن آن‌ها تمرکز کردم و از استاد خواستم که افکار درست مرا تقویت کنند. شوهرم و چند تمرین‌کننده نیز با فرستادن افکار درست به من کمک کردند.

روز سوم دو بار دیگر خونریزی بینی داشتم و بعدازظهر روز چهارم دوباره شروع شد. کنار سینک ایستادم و خون را شستم و کمی احساس درماندگی کردم. شوهرم افکار درست فرستاد. گفتم: «چه‌کار کنم؟» گفت: «نباید این حرف را بزنی. استاد مسئول هستند، چیزی نیست.» سپس افکار درست قدرتمندی فرستادم: «من شاگرد استاد هستم. استاد به ما این توانایی را دادند که خودمان را نجات دهیم. فوراً این مداخله و آزار را متوقف کنید! من خودم را در دافا اصلاح خواهم کرد و اجازه نمی‌دهم موجودات دیگر مرا بیازمایند.» همین که این را گفتم خونریزی قطع شد. به گریه افتادم و در برابر پرتره استاد، ادای احترام کردم تا قدردانی کنم.

پس از مطالعه آموزه‌های استاد، متوجه شدم که مردم عادی نیز از بستگان استاد هستند. به‌عنوان مرید، آیا همه ما با هم خویشاوند و مرتبط نیستیم؟ ما باید در این زندگی ارتباطات خود را گرامی بداریم، روی نقاط قوت یکدیگر تمرکز کنیم و تصورات منفی خود را کنار بگذاریم.

این‌ها برخی از بینش‌های تزکیه من است. لطفاً هر گونه کاستی را متذکر شوید.

(ارائه‌شده در کنفرانس فای ایالات متحده جنوبی 2024)