(Minghui.org) من خانمی حدوداً ۶۰ساله هستم که فالون دافا را تمرین و در یک منطقه روستایی زندگی می‌کنم. در تزکیه‌ام طی بیش از ۲۰ سال گذشته، سختی‌هایی را تجربه کرده‌ام، اما زیبایی و شادی دافا تجربه‌ای بزرگ‌تر بود.

یک زندگی سخت قبل از تمرین دافا

قبل از ازدواج، ضعیف و رنجور بودم. پدر و مادرم به‌منظور حمایت از من، برای گذراندن دوران دبیرستان، سخت تلاش کردند، اما من نتوانستم وارد دانشگاه شوم. هر جا که برای یافتن کار می‌رفتم، مردم می‌گفتند شبیه کسی نیستم که بتواند کار کشاورزی انجام دهد. اما من در روستا زندگی می‌کنم و جز این کاری نیست. اغلب خودم را به‌خاطر داشتن چنین بدشانسی بزرگی سرزنش می‌کردم.

چهار ماه بعد از اینکه ازدواج کردم به سل ریوی مبتلا شدم. سردرد داشتم و آنقدر ضعیف بودم که نمی‌توانستم راه بروم. گاهی وقتی روی تخت دراز می‌کشیدم نمی‌توانستم حرکت کنم یا بلند شوم. از سر ناامیدی، به تقدیس لوح یادبود روح روی آوردم.

حدود یک هفته بعد از تولد پسرم، دچار تب شدیدی شدم. با آمبولانس مرا به بیمارستان بردند و تشخیص دادند که مبتلا به سل هستم. وضعیت سلامتی شوهرم هم بد بود. روستاییان به خانواده ما نگاه تحقیرآمیزی داشتند و ما را اینطور توصیف می‌کردند که: «به‌جز مریض بودن، قادر به انجام هیچ کاری نیستیم.»

حدود ۱۰ سال در میان سختی‌ها و رنج‌های ناامیدکننده، از خودم می‌پرسیدم که این‌همه رنج برای چیست؟

خوشبختی از آسمان نازل شد

آن روز را به‌خوبی به‌یاد دارم: در دسامبر۱۹۹۸، در یک نمایشگاه بازار محلی، موسیقی شادی شنیدم. به‌دنبال صدا، جمعیت زیادی را دیدم که درحال انجام یک نوع تمرین چی‌گونگ بودند. به من گفتند این فالون گونگ (یا فالون دافا) است. هیجان‌زده بودم و بلافاصله خواستم آن را یاد بگیرم. به‌محض اینکه به خانه رسیدم، به دیدن تمرین‌کنندگان فالون دافا در روستای خودمان رفتم. فا را به‌دست آورده بودم! مثل این بود که خوشبختی از آسمان نازل می‌شد!

پس از شروع تمرین دافا، استاد محیط خانه و بدنم را پاکسازی کردند. نهایتاً سالم شدم! انگار پنجره‌ای در قلبم باز و تمام دنیایم روشن شد. پنج روز بعد از شروع تمرین، لوح روح را سوزاندم.

در یکی از سخنرانی‌های استاد، ایشان از تمرین‌کننده‌ای یاد کردند که گفته بود گرچه در بُعدهای دیگر چیزی نمی‌بیند، اما مصمم است که از استاد پیروی کند و تا انتها تزکیه کند. در آن لحظه، با خودم گفتم: «من از استاد پیروی می‌کنم و تا انتها تزکیه خواهم کرد!»

طی بیش از ۲۰ سال گذشته، از آموزه‌های استاد پیروی کرده‌ام تا انسان خوبی باشم. افراد اطرافم شاهد شگفتی دافا بودند.

با نحوۀ مراقبت من از مادرشوهرم، خویشاوندان دیدند که دافا خوب است

بعد از اینکه پدرشوهرم سال‌ها پیش فوت کرد، مادرشوهرم با پسر بزرگش، برادر بزرگ‌تر شوهرم زندگی می‌کرد و از دو نوه (دختر) و نتیجه (پسر) مراقبت می‌کرد. اما مادرشوهرم با خانواده من بسیار بد رفتار می‌کرد و هرگز از پسر من مراقبت نمی‌کرد.

در دسامبر۲۰۱۶، او پس از جراحی نیاز به مراقبت داشت. فکر می‌کردم صرف‌نظر از اینکه او چگونه با ما رفتار می‌کند این وظیفه ماست که از او مراقبت کنیم. بنابراین در زمستان، ما از مادرشوهرم مراقبت می‌کردیم، درحالی‌که پسر بزرگش در تابستان، از او مراقبت می‌کرد. برای مراقبت بهتر از او، من و شوهرم در سال ۲۰۱۷، یک واحد آپارتمان خریدیم. این وضعیت سه سال طول کشید تا اینکه در مه ۲۰۲۰، مادرشوهر ۸۵ساله‌ام درگذشت.

او قبل از مرگ، هفت بار در بیمارستان بستری شد. هر بار خانواده برادرشوهر بزرگم، خانواده خواهرش و خانواده من به‌نوبت از او مراقبت می‌کردند. در تمام مدت، من مسئول تهیه سه وعده غذا در روز برای او بودم. با تمام وجودم، غذای او را آماده می‌کردم و مطمئن می‌شدم که غذا خوشمزه‌ باشد. صرف‌نظر از هزینه، هرچه او تمایل داشت را تهیه می‌کردم. من تزکیه‌کننده هستم و استاد از من خواسته‌اند که ابتدا به دیگران فکر کنم، بنابراین من هم همین کار را کردم.

در آن مدت، خواهرشوهرم هم یک بار در بیمارستان بستری شد. برای او نیز غذا آماده می‌کردم. او دیابت داشت، بنابراین مجبور بودم یک نوع غذا برای او و نوع دیگری برای مادرشوهرم تهیه کنم.

در یک روز بارانی، یک سطل سرپوشیده از غذای پخته را روی دسته دوچرخه‌ام آویزان کردم. با کت بارانی و چکمه کهنه، پیاده کنار دوچرخه به‌سمت بیمارستان رفتم که در رعد و برق، برایم بسیار سخت بود. یک و نیم کیلومتر تا بیمارستان فاصله داشتم که یک‌دفعه یادم آمد مادرشوهرم گفته بود می‌خواهد چند گردن مرغ بخورد. به این ترتیب، دوچرخه‌ام را زیر لبه یک بام پارک کردم و سریع رفتم تا مقداری بخرم. همچنین برای خواهرشوهرم کلوچه خریدم. آن را داخل کتم نزدیک بدنم گذاشتم تا آن را گرم نگه دارم.

چکمه‌هایم پر از آب و لباس‌هایم خیس شده بود. به بیمارستان که رسیدم دیدم مادرشوهر و خواهرشوهرم در راهرو منتظرم هستند. آن‌ها گفتند که بیمارِ اتاق کناری به آن‌ها گفت منتظر نمانند تا من برایشان غذا بیاورم و به آن‌ها پیشنهاد داد که از اجاق برقی کوچک وی استفاده کنند. بیمار به مادرشوهرم گفته بود: «مقداری فرنی بپز. عروست در چنین هوای بدی نمی‌آید.» مادرشوهرم پاسخ داده بود: «نیازی نداریم فرنی بپزیم. حتی اگر چاقوهای تیز هم ببارد، عروسم با غذا می‌آید!»

مواقعی هم بوده است که خیلی خوب تزکیه نکرده‌ام. یک روز صبح، بعد از اینکه فقط نیمی از گلخانه را آبیاری کردم، قطع‌کننده مدار از کار افتاد و دود از سیم‌ها بلند شد. برای پایان دادن به آبیاری گیاهان، مجبور شدم از چاه آب بیاورم و برای این کار عجله کردم. بعد دویدم تا برای مادرشوهرم غذا درست کنم که در مزرعه به زمین افتادم. شلوارم کاملاً خیس شده بود. ساعت ۱۰:۳۰ صبح بود و باید برای آشپزی، به خانه می‌رفتم.

آن روز دومین روز از ماه دوم قمری بود و طبق عرف باید گوشت خاصی می‌خریدم. به‌محض اینکه از گلخانه بیرون آمدم، متوجه شدم لاستیک دوچرخه پنچر شده است. دوچرخه را به تعمیرگاه بردم و از آن‌ها خواستم هرچه سریع‌تر آن را تعمیر کنند. تعمیرکار گفت سریع‌ترین راه تعویض تیوب داخلی است که بیش از ۱۰ یوآن هزینه دارد، درحالی‌که برای وصله لوله فقط سه یوآن هزینه می‌شد. سریع تصمیم گرفتم تیوب را تعویض کنم، زیرا سریع‌تر می‌شد. بعد از آن، فوری برای خرید سبزیجات و گوشت رفتم و غذای مادرشوهرم را به ‌تأخیر نینداختم.

روز خیلی سردی بود. وقتی دوچرخه را به‌سمت سربالایی هل می‌دادم، دلم برای خودم سوخت. یک شلوار نازک پوشیده بودم و جورابم خیس بود. چون عجله داشتم، یادم رفت عوضش کنم.

شروع کردم به خواندن این فای استاد:

«وقتی تحمل آن سخت است، می‌توانی آن‌را تحمل کنی. وقتی انجام آن غیرممکن است، می‌توانی آن را انجام دهی.» (سخنرانی نهم، جوآن فالون)

به‌تدریج قلبم آرام شد. پس از یادآوری این فا می‌دانستم که نباید برای خودم دلسوزی کنم.

مادرشوهرم دوباره در مارس۲۰۲۰، در بیمارستان بستری شد. در همان زمان همسر برادر بزرگ‌ترم سکته کرد و برادرم مجبور بود از او مراقبت کند. شوهرم هم مشکلات بیماری داشت و گاهی ضربان قلبش در حالت استراحت، به ۱۰۰ هم می‌رسید. خواهرشوهر بزرگم دیابت و فشار خون بالا داشت، بنابراین نمی‌توانست از مادرشوهرم در بیمارستان مراقبت کند. اما او ترتیبی داد که برادرزاده‌اش برای مادرشوهرم غذا درست کند. مادرشوهرم درمورد غذا خیلی حساس بود. به‌عنوان مثال، او یک کاسه فرنی از پودر دو دانه درخواست کرد، نه خیلی آبکی و نه خیلی خشک. او همچنین سه الی شش ماهی سرخ‌شده، نه خیلی برشته و نه خیلی نرم خواست. و یک خوراک جدا که باید بافت نرمی می‌داشت. وقتی برادرزاده‌اش این را شنید، در رختخواب دراز کشید و گریه کرد.

وقتی باخبر شدم، فکر کردم: به‌عنوان یک تزکیه‌کننده، ابتدا باید دیگران را درنظر بگیرم. بنابراین داوطلب شدم تا از مادرشوهرم در بیمارستان مراقبت کنم. از برادرشوهرم خواستم که برای هر وعده غذایی، یک ساعت در بیمارستان باشد تا بتوانم برای آشپزی به خانه بروم. منافع شخصی‌ام را رها کردم و با جان و دل، از مادرشوهرم مراقبت کردم.

مراقبت از او آسان نبود. او هر ساعت ادرار می‌کرد و باید ادرار را جمع‌آوری می‌کردم و در بطری می‌ریختم تا مقدار آن را اندازه‌گیری کنند تا پزشک براساس آن دارو تجویز کند. گاهی ادرار به تمام دست و پایم می‌ریخت. اگر فالون دافا را تمرین نمی‌کردم، قطعاً نمی‌توانستم این کار را انجام دهم. بعضی وقت‌ها دو دقیقه تازه خوابم برده بود که مادرشوهرم صدایم می‌کرد و می‌خواست ادرار کند. پس از مدتی تلاش برای جمع‌آوری ادرار، او نمی‌توانست ادرار کند. به او می‌گفتم وقت هست و نگران نباشد. بعد از مدتی، نگاه می‌کردم و هنوز ادراری نبود. ناراحت یا عصبانی نمی‌شدم و ملاحظه او را می‌کردم. درنتیجه به‌سختی فرصت خواب داشتم.

خانواده‌ام از‌طریق کشت محصولات گلخانه‌ای امرارمعاش می‌کردند. در آن مدت نمی‌توانستم از گلخانه‌ام مراقبت کنم، بنابراین از یک تمرین‌کننده که در آن نزدیکی بود درخواست کردم که با برداشتن پرده‌ها کمک کند تا هوا وارد شود. وقتی بعداً برای بررسی آن رفتم، متوجه شدم نهال‌های فلفل افتاده و علف‌ها بسیار بلند شده‌اند. آنگاه آن را رها کردم و متوجه شدم که نمی‌توانم از همه‌چیز مراقبت کنم.

برای هر وعده غذایی لازم بود برای مادرشوهرم و شوهرم غذاهای مختلفی تهیه کنم. مادرشوهرم به من می‌گفت برای هر وعده غذایی چه می‌خواهد بخورد و من همیشه او را راضی می‌کردم. با دوچرخه از بیمارستان به خانه می‌رفتم، فرنی و غذاهای دیگر می‌پختم و سریع برمی‌گشتم تا غذا را تحویل دهم. اغلب اوقات، حتی زمانی برای غذا خوردن نداشتم و عادت غذایی‌ای را که سال‌ها دنبال کرده بودم درهم می‌شکستم. هرگز این را به مادرشوهرم نگفتم. با برنامه فشرده و اینکه همیشه عجله داشتم، لباس‌های زیرم همیشه خیس عرق بود.

در ماه مه۲۰۲۰، مادر شوهرم با آرامش در بیمارستان درگذشت. من و شوهرم در رسیدگی به امور بعد از آن، با کسی بر سر هیچ پول و هدیه‌ای دعوا نکردیم و درگیری نداشتیم.

با مراقبت از مادرشوهرم، خواهر و برادرشوهرم دیدگاه و نگرش خود را نسبت به من کاملاً تغییر دادند. به‌دلیل آزار و شکنجه فالون دافا از سوی حزب کمونیست چین، خواهرش با دیده تحقیر به من نگاه می‌کرد. برادرش از اینکه شوهرم مرا «کنترل نمی‌کرد»، به این معنی که او مرا از تمرین دافا منع نمی‌کرد، شکایت می‌کرد. آن‌ها باور نداشتند تمرین دافا خوب است تا اینکه دافا بر منافعشان تأثیر گذاشت. آن‌ها به‌تدریج با من خوب صحبت کردند و نسبت به من ابراز نگرانی کردند. می‌دانستم که آن‌ها واقعاً مرا از ته قلبشان تصدیق می‌کنند و اذعان می‌دارند که فالون دافا خوب است.

دو فرزند برادرشوهرم نیز دیدگاه خود را نسبت به دافا تغییر دادند. همسر برادرشوهرم فالون دافا را تمرین کرد. پس از اینکه او سکته کرد، فرزندانش نسبت به دافا افکار منفی پیدا کردند. آن‌ها نمی‌توانستند بفهمند که چرا مادرشان پس از بیش از ۲۰ سال تزکیه بیمار شد، بنابراین دیگر به دافا اعتقاد نداشتند. آن‌ها حتی اجازه نمی‌دادند سایر تمرین‌کنندگان با مادرشان ملاقات کنند. در طول محنت با مادرشوهرم، دختر برادرشوهرم گفت این مادرش بود که خوب تزکیه نکرد و این تقصیر دافا نبود. او حتی اظهار داشت: «اگر مادرم مانند زن‌عمویم تزکیه کند خیلی خوب است.» حالا مادرشان کاستی‌های خود در تزکیه را پیدا کرده و به‌سرعت بهبود یافته است.

یکی از بستگان به‌محض اینکه به دافا اشاره می‌کردم، بلند می‌شد و می‌رفت. حالا او با من خوب صحبت می‌کند. می‌دانستم که او شاهد خوب بودن دافا بوده است.

اقوام و دوستان، دیگر خانواده مرا تحقیر نمی‌کردند. آن‌ها در تعطیلات، هدایای سخاوتمندانه برای ما می‌خریدند. البته ما آن‌ها را جبران می‌کردیم. آن‌ها قدردانی از شخصی را نشان می‌دادند که حقیقت را درک می‌کند.

همه از دافا و استاد سپاسگزارند

در طول مدتی که مادرشوهرم در بیمارستان بستری بود، ‌خانم برادر کوچک‌ترم به‌دلیل تمرین فالون دافا به‌طور غیرقانونی بازداشت شد. او از زمانی که برادرم به نکروز استخوان ران مبتلا بود و پدرشوهر و مادرشوهرش (پدر و مادرم) تقریباً ۸۰ساله بودند، ستون خانواده‌اش بود. فرزندانش در دانشگاه بودند و به پول نیاز داشتند. به پدر و مادرم گفتم: «حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) عروس شما را به زندان برد. ما باید از خانواده او حمایت کنیم. استاد همه‌چیز را برای ما ترتیب خواهند داد.» او ازطریق کشت محصولات گلخانه‌ای، برای خانواده خود امرارمعاش می‌کرد. بنابراین شروع کردم علاوه‌بر گلخانه‌های خانواده‌ام، از گلخانه آن‌ها هم مراقبت کنم.

یک بار هنگام بارش برف سنگین، برف بالای گلخانه‌ها باید قبل از طلوع آفتاب پاک می‌شد. فکر کردم ‌خانم برادرم خانه نیست و نمی‌خواهم گلخانه‌اش آسیب ببیند. بنابراین ساعت ۳ صبح بیدار شدم و ابتدا گلخانه او را تمیز کردم. آن سال معجزه‌ای رخ داد. نهال‌های ذرت دیگران ساقه‌های کوچکی داشتند، اما ساقه‌های محصول ‌خانم برادرم خیلی بلند بود، هرچند کسی به آن‌ها آب نمی‌داد. او در دافا به‌خوبی تزکیه می‌کرد و مادرم به دافا بسیار اعتقاد داشت. مادرم در مزرعه به استاد ادای احترام کرد و از استاد خواست که به محصولات برکت دهند.

یک روز زمستانی، مادرم درد شدیدی در لب بالایی‌اش احساس کرد و از شدت درد، شروع به جیغ‌زدن کرد. پدر و برادرم به او کمک کردند تا دراز بکشد. او مدام عبارات خوش‌یمن را تکرار می‌کرد: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» سپس احساس کرد چیزی از لب بالایی‌اش بیرون می‌آید و طولی نکشید که درد ناپدید شد. وقتی این اتفاق را برایم تعریف کرد، یک کبودی به‌اندازه تخم مرغ اطراف لب بالایی او دیدم. از آن زمان به‌ بعد، مادرم بیشتر به دافا اعتقاد پیدا کرد و اغلب برای استاد عود روشن می‌کرد.

در آن سال، گلخانه خانم برادرم به‌اندازه کافی پول برای امرار معاششان فراهم کرد. استاد از خانواده‌اش محافظت کردند. همانطور که استاد فرمودند:

«تزکیه بستگی به تلاش خود شخص دارد، درحالی‌که گونگ به استاد شخص مربوط است.» (سخنرانی اول، جوآن فالون)

در آن موقع، هم مواظب مادرشوهرم بودم و هم دو گلخانه. برای صرفه‌جویی در وقت، سبزی‌های ساده با مدیریت آسان را انتخاب می‌کردم. به‌طور معجزه‌آسایی، کرفس در گلخانه خانم برادرم در سال اول آنقدر خوب رشد کرد که تقریباً سه برابر بیشتر از حد معمول فروش رفت. بعداً سبزی‌های دیگری کاشتم. درکل گلخانه‌های ما بیشتر از زمانی که خانم برادرم در خانه بود درآمد داشت.

معجزه دیگری برای گلخانه خانم برادرم رخ داد. پوشش پلاستیکی روی گلخانه معمولاً سالی یک بار باید تعویض می‌شد و حتی نمونه‌های باکیفیت فقط دو سال دوام می‌آوردند. روکش پلاستیکی گلخانه خانم برادرم چهار سال دوام آورد!

علاوه‌بر این، در آن سال تگرگ آمد و سایر کشاورزان مجبور شدند پوشش‌های گلخانه‌های خود را تعویض کنند. اما انگار تگرگ به پوشش پلاستیکی گلخانه خانم برادرم برخورد نکرده بود! حتی نهالی که مادرم جلوی گلخانه کاشته بود آسیبی ندید. مادرم تحت ‌تأثیر قدرت عظیم دافا قرار گرفت و گفت: «استاد لی واقعاً از ما محافظت کردند!»

وقتی ‌خانم برادرم آزاد شد، گلخانه‌ای را که به‌خوبی نگهداری کرده بودم، به او برگرداندم. در مدت بازداشت، با پدر و مادرش ملاقات کردم. فهمیدم که مادرش بیمار لاعلاج است و فکر کردم باید به آن‌ها کمک کنم. بنابراین علاوه‌بر تهیه غذا برای مادرشوهرم، برای پدر و مادر ‌خانم برادرم که آن‌ها نیز در بیمارستان بودند غذا می‌بردم. اغلب غذایی می‌خریدم که مادر مسن او دوست داشت بخورد. اگر نمی‌توانستم غذا بپزم، برایشان می‌خریدم. همچنین به آن‌ها گفتم که این عبارت را تکرار کنند: «فالون دافا خوب است.»

مادرشوهرم از بیمارستان مرخص شد. یک روز عصر باران شدیدی می‌بارید و به پدر و مادر ‌خانم برادرم فکر کردم که هنوز در بیمارستان بودند. آن‌ها با منطقه اطراف بیمارستان آشنایی نداشتند و فکر ‌کردم که آیا می‌دانند از کجا غذا بخرند. سریع به بیمارستان رفتم و دیدم که پدر پیرش نمی‌تواند برای خودش غذا تهیه کند. بلافاصله بیرون رفتم و مقداری برنج پخته، گوشت سرخ‌شده، پای خوک و یک بطری آبجو خریدم و به پیرمرد دادم. او بسیار سپاسگزار بود و همیشه می‌گفت که من چه انسان خوبی هستم.

درواقع فکر نمی‌کردم کار خاصی انجام می‌دهم. فقط کاری را انجام می‌دادم که یک تمرین‌کننده دافا باید انجام دهد.

همه روستاییان می‌گفتند دافا به من برکت بخشیده است

معجزاتی نیز در گلخانه من آشکار شد. به‌دلیل کمبود وقت، به‌ندرت گلخانه‌ام را اداره می‌کردم. اما درحالی‌که همان فلفل‌هایی را که دیگران کشت می‌کردند من هم کشت ‌می‌کردم، گلخانه‌ام ۲۵ درصد بیشتر از بقیه در روستایمان سود داشت.

در طول بیش از ۲۰ سال تمرین دافا، شوهرم که تمرین‌کننده نیست نیز سود برد. وضعیت سلامتی او بسیار خوب بوده است. گاهی اوقات از من تقلید می‌کرد و مدیتیشن نشسته را انجام می‌داد، درحالی‌که «فالون دافا خوب است» را تکرار می‌کرد. شوهرم مسن‌ترین کارگر محل کارش بود و در لیست اخراج شرکت قرار داشت. اما پس از اینکه بی‌سروصدا یک کوره را در آنجا تعمیر کرد، شرکت او را نگه داشت و دستمزد خوبی به او داد.

پسرم کامپیوتر خوانده است و برای کار در یک شرکت بزرگ استخدام شد. حداقل الزام برای استخدام در آنجا، فارغ‌التحصیلی از یک دانشگاه ممتاز بود. گرچه پسرم فقط در یک دانشگاه سطح دوم تحصیل کرد، اما برای این کار انتخاب شد. اکنون حقوق ماهیانه خوبی دارد و عادت بدی مثل سیگار کشیدن و مصرف الکل ندارد. افرادی که این را شنیدند تعجب کردند. مرد مسنی به من گفت: « تمرین شما در فالون دافا واقعاً نتیجه داد! خانواده شما برکت یافتند!»

من در روستایمان به‌خاطر کمک به دیگران معروف شدم. وقتی روستا برای آسفالت کردن جاده کمک خواست، بیل بزرگی برداشتم و به‌تنهایی کار کردم. یک بار برای کمک به یک خویشاوند در برداشت ذرت، از مزارع خودم مراقبت نکردم. برای مادرشوهرم که در خانه برادرشوهرم زندگی می‌کرد زغال خریدم، درحالی‌که هرگز برای خانه خودم زغال نخریده بودم. برای جلوگیری از سیل در مزارع روستاییان اطراف، در مزرعه‌ام خندقی حدوداً به‌طول ۱۱۰ متر، به عمق ۱.۵ و عرض حدود ۲ متر حفر کردم. خندق بیش از نیم جریب زمین را اشغال کرد و درآمد سالانه مرا بیش از ۱۰۰۰ یوآن کاهش داد. روستاییان مهربانی مرا دیدند و از من بسیار تعریف کردند. در منطقه معروف بودم. همه مرا می‌شناختند، و حتی مسیحیان فریاد می‌زدند: «فالون دافا واقعاً خوب است!»

درواقع تنها کاری که انجام دادم این بود که از آموزه‌های استاد پیروی کردم تا شخص خوبی باشم. همه‌چیز را استاد داده‌اند. بدون استاد و دافا هیچ می‌بودم.

می‌خواهم به نمایندگی از تمام خانواده‌ام، از استاد بابت نجاتشان تشکر کنم! امیدوارم همه در جهان بدانند که فالون دافا خوب است و با خیال راحت، از این فاجعه عبور کنند.