(Minghui.org) درود استاد! درود تمرین‌کنندگان!

۱۳ سال است که تمرین‌کننده فالون دافا هستم. در سال گذشته، استاد از موقعیت‌های مختلف در محیط‌های گوناگون و پروژه‌های دافا استفاده کردند تا در شناسایی وابستگی‌هایم و آشکار کردن سرشت اهریمنی‌ام به من کمک کنند. دوست دارم برخی از تجربیاتم را با شما به اشتراک بگذارم.

آشکار شدن وابستگی‌ام

بزرگ‌ترین وابستگی‌ای که سعی کرده‌ام رویش کار کنم، منیت‌ است که در طول فصل اخیر شن یون، به‌شدت خود را آشکار کرد. تعداد دفعاتی که این وابستگی به‌صورت «توجیه خود» و تفکرِ «من درست می‌گویم» ظاهر شد، حتی برای خودم هم تعجب‌آور بود و اگر بخواهم راستش را بگویم، شرم‌آور بود. وقتی درحال بحث یا واکنش به چیزی بودم و حتی وقتی که کلمات از دهانم بیرون می‌آمدند، متوجه‌ می‌شدم (تقریباً انگار خودم را بیرون از بدنم می‌دیدم) که «این طرز رفتار من نیست» یا «این شخص کیست؟» این رفتار چند بار آشکار شد، به‌ویژه زمانی که مسائل چالش‌برانگیز پیش می‌آمد.

یک بار، یکی از کارکنان شن یون در تلاش بود تا بفهمد چرا ما درخصوص اتوبوس‌ها با مشکلات مکرر مواجه بودیم، اما منیت من باعث شد بخواهم از خودم دفاع کنم، بنابراین بلافاصله سعی کردم توجیه کنم که بعضی چیزها خارج از کنترل ما بوده است. وقتی این کلمات از دهانم بیرون می‌آمد، متوجه شدم که یکی از کارکنان محل، که روز قبل با او در تعامل بودم، درحال گوش دادن به بهانه‌های من است. نگاهش نشان می‌داد که احترامش نسبت به من به‌یک‌باره از بین رفته است، فوراً متوجه شدم که اشتباه کرده‌ام، این طرز رفتار درست نیست و قطعاً بازتابی از رفتار یک تمرین‌کننده نیست.

در موقعیتی دیگر که اجراگران قبل از اولین روز نمایش، یک روز تعطیل داشتند، با یکی که در شن یون با او آشنا شده بودم، به گردش رفتیم. او چیزهای زیادی برایم تعریف کرد که قبلاً نشنیده بودم. آن اطلاعات محرمانه نبودند، اما ماجراهای حقیقی و داستان‌های بسیار جالبی بودند. مدتی بعد، در گفت‌وگویی خصوصی با همسرم و دو تمرین‌کننده دیگر، بخشی از آنچه را شنیده بودم برایشان بازگو کردم، با لحنی توأم با خودمهم‌‌بینی و قدرت.

بعد از آن، همسرم به من گفت که صحبت‌هایم پر از منیت بود. چیزی شبیه به این گفت: «این‌طور به نظر می‌رسد که احساس می‌کنی چون این چیزها را به تو گفته‌اند خاص هستی، و بازگو کردن آن‌ها باعث می‌شود مهم‌تر به نظر برسی.» همچنین گفت که منیت ویژگی بسیار ناخوشایندی است. شنیدن این حرف‌ها برایم راحت نبود، اما حقیقتی را در گفته‌هایش متوجه شدم. وقتی به آن لحظه فکر کردم، فهمیدم که این رفتار نه‌تنها ناخوشایند بود، بلکه به معنای واقعی زشت بود، و از رفتارم و این ویژگی شخصیتی‌ام احساس انزجار کردم.

پس از رفتن شن یون، از صمیم قلب از استاد خواستم که به من کمک کنند از وابستگی به منیت و اعتباربخشی به خود، رها شوم. متوجه شدم که بعد از این‌همه سال‌، این وابستگی باید از بین برود. فکرش را نمی‌کردم که استاد تا این حد سریع در این زمینه به من کمک کنند.

تزکیه در محیط کار

دو هفته پس از رفتن شن یون، شرایط کاری‌ام تغییر کرد و وظیفه جدیدی به من محول شد. این کار چیزی نبود که به‌طور معمول به‌دنبال آن باشم، اما چون قبلاً کاری مشابه آن را در مقیاسی کوچک‌تر انجام داده بودم، فکر کردم می‌توانم از عهده‌اش برآیم. در وظیفه قبلی‌ام، به‌عنوان یک متخصص شناخته می‌شدم، که همین باعث شده بود منیتم تقویت شود. اما در این وظیفه جدید، با من تقریباً مانند یک تازه‌کار رفتار می‌شد.

در ابتدا اوضاع خوب به نظر می‌رسید، چون تازه‌کار بودم و کسی انتظار نداشت همه‌چیز را بدانم. اما پس از مدتی متوجه شدم که نزدیک است رئیسم صبرش را از دست بدهد، چون کارها را به اندازه کافی سریع و درست انجام نمی‌دادم و او شروع به بیان نظراتی کرد که نشان‌دهنده نارضایتی‌اش از عملکردم بود. وقتی این چالش‌ها را با همسرم در میان گذاشتم، او به من یادآوری کرد که از استاد خواسته بودم تا به من کمک کنند منیتم را از بین ببرم، و به نظر می‌رسید که استاد دقیقاً درحال انجام دادن همین ‌کار بودند. او گفت: «تو از استاد خواستی که کمکت کنند تا یک وابستگی بزرگت را از بین ببری؛ فکر می‌کردی این کار آسان خواهد بود؟»

ما سخنان استاد را با هم مرور کردیم:

«…یک قطعه یخ یک‌متری یک‌شبه شکل نمی‌گیرد،…» («آموزش فا در منهتن، ۲۰۰۶»)

ما درباره این صحبت کردیم که چگونه منیت می‌تواند شبیه همان قطعه یخ یک‌متری باشد و باید کم‌کم و قدم به قدم آن را تراشید تا کاملاً از بین برود.

این موضوع به من کمک کرد تا روی این تمرکز کنم که این محیط چالش‌برانگیز، جایی که گاهی احساس تحقیر می‌کردم، درواقع یک محیط ارزشمند تزکیه است که استاد برایم نظم و ترتیب داده‌اند. گاهی اوقات، همسرم در محل کار برایم پیام می‌فرستاد تا بپرسد اوضاع چطور پیش می‌رود. به او می‌گفتم که شرایط بسیار سخت است، و او یا یک ایموجی قطعه یخ می‌فرستاد یا عبارت «بتراش، بتراش، بتراش» را تایپ می‌کرد تا یادآوری کند که این سختی‌ها برای تزکیه‌ام مفید هستند. این موضوع بین ما به‌نوعی شوخی تبدیل شده بود، اما درعین‌حال برای زمانی که تحت آزمون قرار می‌گرفتم یادآوری خوبی بود.

برای چندین ماه، وقتی به محل کار می‌رسیدم، احساس می‌کردم مثل همان فردی هستم که استاد در سخنرانی‌های شنیداری درباره‌اش صحبت کرده‌اند؛ کسی که قلبش مثل خرگوشی که به این سو و آن سو می‌جهد در سینه‌اش می‌تپید؛ گاهی احساس می‌کردم یک دسته خرگوش‌ در سینه‌ام وجود دارد!

بعداً متوجه شدم این وابستگی منیتم بود که برانگیخته می‌شد. روزها و حتی هفته‌هایی بود که رئیسم به‌وضوح برایم روشن می‌کرد که انتظاراتش را برآورده نمی‌کنم و از اینکه مجبور بود بارها یک موضوع را برایم یادآوری کند، ناامید بود. گاهی وقتی‌ از او چیزی می‌پرسیدم، می‌گفت: «این را قبلاً به تو گفته‌ام!» این وضعیت به‌طور قطع درحال ضربه زدن به منیتم بود.

این موضوع باعث شد به نحوه رفتارم با مادرم نیز فکر کنم. پدرم چند سال پیش فوت کرده‌ بود. مادرم در بسیاری از امور، ازجمله کارهایی که با تلفن همراه یا کامپیوتر انجام می‌شد، به پدرم متکی بود. وقتی پدرم فوت کرد، مادرم اغلب از من کمک می‌خواست تا کارهای کامپیوتری یا تلفنی‌اش را انجام دهم و گاهی یک موضوع را بارها و بارها از من سؤال می‌کرد. این مسئله باعث می‌شد که خیلی از او ناامید شوم. متوجه شدم که با مادرم همان‌طور رفتار می‌کردم که حالا در محیط کار با من رفتار می‌شد. فهمیدم که باید با مادرم با نیک‌خواهی بسیار بیشتری رفتار کنم و همچنین باید با رئیسم نیز مهربان‌تر باشم، چون کمبود صبر او بازتابی از فشار زیادی بود که در موقعیت شغلی‌اش تحمل می‌کرد.

ماه‌های طولانی که در آن موقعیت شغلی سپری کردم، تجربه‌ای بسیار آموزنده بود و باعث تواضع زیادم شد. فرصتی عالی برای اینکه حق‌به‌جانب نباشم و از خودم دفاع نکنم. این تجربه به من یادآوری کرد که باید به این مسئله به‌عنوان یک تزکیه‌کننده نگاه کنم و آن را رفع و اصلاح کنم. شدت فشار آن محیط و اینکه دائماً به خودم یادآوری می‌کردم با آن به‌‌عنوان بخشی از تزکیه برخورد کنم، به من کمک کرد از آن عبور کنم. اگر تزکیه‌کننده نبودم، ماه‌ها قبل آنجا را ترک می‌کردم و فرصت پیشرفت را از دست می‌دادم.

در طول آن زمان توانستم برای رئیسم روشنگری حقیقت کنم. باید برای ملاقات با نماینده مجلسمان در طول ساعات کاری، مرخصی می‌گرفتم؛ آن بخشی از کار دولتی‌ای بود که انجام می‌دادیم. فکر می‌کنم رئیسم تصور ‌کرد که به‌دنبال شغل دیگری هستم، بنابراین برایش توضیح دادم که چرا لازم است نماینده مجلس را ببینم و درباره فالون دافا و آزار و اذیت آن صحبت کردم. این فرصت خوبی برای روشن کردن حقیقت بود. بعدها یک گل لوتوس برای دخترش به او هدیه کردم که از من تشکر کرد. ‌

درنهایت آن جایگاه شغلی زودتر از آنچه انتظار داشتم به پایان رسید. بعدها با یک تمرین‌کننده دیگر درباره برخی از انتقاداتی که به‌دلیل انجام ندادن سریع کارهایم دریافت کرده بودم و اینکه چطور ساعت‌های بسیار طولانی کار می‌کردم، صحبت کردم.

آن تمرین‌کننده برایم بخشی از سخنرانی استاد را فرستاد: «پس از گذر از تجربیات بسیار زیاد در طول تمام این سال‌ها، همگی شما در سطحی عمیق‌تر به درکی از این مسئله رسیده‌اید که برای مریدان دافا در تمام حرفه‌ها و مشاغل، شامل مریدان دافا در رسانه‌های مختلف-برای همه همین‌طور است- آن‌هایی که روی تزکیه شخصی‌شان سخت کار می‌کنند، در بسیاری از کارهایی که انجام می‌دهند، با تلاش کمتر نتایج بسیار بیشتری کسب می‌کنند. بنابراین نمی‌توانیم تزکیه را نادیده بگیریم. این اولین و مهمترین کار است.» (کنفرانس فای ان‌تی‌دی و اپک تایمز ۲۰۱۸ )

وقتی این نقل ‌قول را خواندم، احساس شرمندگی کردم. بعد از ده تا دوازده ساعت کار روزانه به خانه برمی‌گشتم، از لحاظ ذهنی کاملاً خسته بودم و احساس می‌کردم نیاز دارم ذهنم را خاموش و کمی استراحت کنم. به همین دلیل، از مطالعه فا و انجام تمرین‌ها غافل شده بودم. با اینکه می‌دانستم محیط کار بخشی از نظم و ترتیب استاد برای تزکیه‌ام است، وقتی به خانه می‌رسیدم، به‌جای تمرکز روی چیزهایی که واقعاً به من انرژی می‌دادند—مطالعه فا و انجام تمرین‌ها—ترجیح می‌دادم استراحت کنم.

از آن موقع به بعد، تصمیم گرفتم هر روز صبح بدون هیچ بهانه‌ای بیدار شوم، تمرین‌ها را انجام دهم و فا را مطالعه کنم.

تزکیه درحال انجام کارهای دولتی

درحالی‌که در محل کار، تحت آزمون‌های چالش‌‌برانگیزی قرار داشتم، هم‌زمان روی پروژه‌های مختلف دافا نیز کار می‌کردم. اوایل امسال، یکی از اولویت‌های ما این بود که ارتباط بیشتری با دولت برقرار کنیم تا آن‌ها درک بهتری از جامعه فالون دافا و آزار و اذیت‌هایی که در چین رخ می‌دهد، پیدا کنند. در منطقه سکونتم، به نظر می‌رسید که کارها کُند پیش می‌رود، یا حداقل این‌گونه احساس می‌شد، و در ابتدا احساس ناامیدی می‌کردم که پیشرفت خاصی حاصل نمی‌شود. اما سپس نگرشم را تغییر دادم و تصمیم گرفتم به‌جای گله و شکایت، خودم وارد عمل شوم و کاری انجام دهم.

با چند تمرین‌کننده درباره اینکه در زمینه ارتباط با نمایندگان مجلس خود چه کاری انجام می‌دهند، صحبت کردم. بازخورد آن‌ها این بود که بسیاری از آن‌ها نمی‌دانستند چگونه شروع کنند یا چه کاری انجام دهند، و اینکه رفتن به دفتر نماینده مجلس با یک نامه یا درخواست از او، برای انجام کاری به نظرشان مؤثر یا مناسب نمی‌رسید.

چیزی باید در رویکرد ما تغییر می‌کرد و متوجه شدم که اگر می‌خواهم تغییرات مثبتی مشاهده کنم، باید اقدامی انجام دهم. احساس کردم که توانمندسازی تمرین‌کنندگان منطقی‌ترین راه برای شروع در سطح محلی خواهد بود.

من تجربیاتی در برگزاری کارگاه‌های آموزشی برای مشتریان کاری‌ام دارم، بنابراین داوطلب شدم که کارگاه‌هایی برای تمرین‌کنندگان محلی برگزار کنم، با این امید که این شیوه به همه علاقه‌مندان کمک کند تا به‌طور گروهی یاد بگیرند. اولین کارگاه ساختار مشخصی داشت، جایی که اهداف کوتاه‌مدت و بلندمدت خود را تعریف کردیم و استراتژی‌هایی برای راحت‌تر بودن تمرین‌کنندگان در ملاقات با نمایندگان مجلس‌ محلی‌شان ارائه دادیم.

حضور خوبی از تمرین‌کنندگان غربی، چینی و ویتنامی داشتیم که می‌توانستند به انگلیسی صحبت کنند. درباره مسائلی که برایمان مانع ایجاد می‌کرد صحبت کردیم و یکی از تمرین‌کنندگان گفت که چالش آن‌ها ملاقات با نماینده مجلسش نیست، بلکه بیشتر دربارۀ درخواست چیزی از آن‌هاست. این لحظه‌ای سرنوشت‌ساز بود، زیرا نشان می‌داد که باید رویکرد خود را بازنگری کنیم.

ما هر دو‌ هفته یک ‌بار کارگاه‌های آموزشی برگزار می‌کردیم و افراد بیشتری به جمع ما می‌پیوستند. کارگاه‌ها غیررسمی‌تر شدند که این امکان را به تمرین‌کنندگان می‌داد تا درباره شرایط فردی خود و حمایتی که نیاز داشتند صحبت کنند. کل این روند تجربه جدیدی برای ما بود و به همه ما کمک کرد تا در کنار هم پیشرفت کنیم.

درس بزرگ برایم این بود که تلاش برای کنترل قالب و ساختار کارگاه را کنار بگذارم و به‌جای آن، محیطی ایجاد کنم که در آن هیچ قضاوت یا انتقادی درباره عملکرد شرکت‌کنندگان وجود نداشته باشد. ما از افراد دعوت می‌کردیم که ترس‌ها و وابستگی‌های خود را به اشتراک بگذارند تا بتوانیم با هم و با نیک‌خواهی از آن‌ها عبور کنیم. به این ترتیب، افراد احساس امنیت و راحتی می‌کردند و می‌توانستند آزادانه درباره چالش‌ها یا موانع خود صحبت کنند.

ما درباره شرایط فردی هر شرکت‌کننده صحبت می‌کردیم، اینکه در گذشته با نماینده خود چه تجربه‌ای داشتند، نتیجه آن چه بوده، و پیشنهادهایی برای اقدام در هر مورد خاص ارائه می‌دادیم؛ که واقعاً برای هر فرد یا نماینده متفاوت بود. یکی از شرکت‌کنندگان نمی‌دانست چطور مکالمه را با نماینده‌اش آغاز کند، بنابراین در حضور همه، کارهای تمرینی را به نمایش گذاشتیم. این کار در ابتدا برای او بسیار چالش‌برانگیز بود، چون فردی درون‌گراست، اما با حمایت و پیشنهادهای مثبت دیگران، اعتمادبه‌نفس او تقویت شد.

او بعدها برایمان بازگو کرد که به مرکز خریدی رفته بود که آن نماینده یک رویداد حضوری در آنجا داشت. ابتدا با یکی از کارکنان نماینده صحبت کرده بود و بلافاصله یک ارتباط شخصی برقرار کرده بود که به او کمک کرد بعداً یک جلسه با خود نماینده ترتیب دهد.

خرد جمعی تمام شرکت‌کنندگان حاضر در اتاق، در ارائه پیشنهادها شگفت‌انگیز بود. ایده‌های فوق‌العاده زیادی شکل گرفت و افراد با داشتن اقدامات یا رویکردهایی ملموس که به‌جای تحمیل، واقعی و صادقانه به نظر می‌رسید، احساس مثبتی پیدا کردند. نتایج تقریباً فوری بود و وقتی افراد هر هفته بازمی‌گشتند و تجربیات مثبت خود یا چیزهایی را که نمایندگانشان گفته بودند و ما می‌توانستیم براساس آن‌ها عمل کنیم با گروه به اشتراک می‌گذاشتند، به نظر می‌رسید که یک اثر تصاعدی ایجاد کرده است.

تعداد بیشتری از شرکت‌کنندگان با موفقیت، خود را به نمایندگانشان معرفی و روابطی برقرار کردند و توانستند راهی طبیعی برای این کار پیدا کنند. استراتژی وسیع‌تر باعث شد که درباره نوع رویدادهای اجتماعی‌ای که شرکت‌کنندگان می‌توانند در آن‌ها مشارکت کنند، بحث کنیم، چراکه متوجه شدیم می‌توانیم خدمات زیادی ارائه دهیم.

یکی از نمایندگان گفت که ما را در جامعه نمی‌بیند، بنابراین گروهی از شرکت‌کنندگان تیمی تشکیل دادند تا غرفه‌هایی برای معرفی فالون دافا رزرو کنند و در بازارها و رویدادهای محلی، گل‌های لوتوس کاغذی بسازند. این کاری بود که سال‌ها پیش انجام می‌دادیم، اما به‌تدریج به‌دلیل مشغله‌های دیگر رها شده بود. این فعالیت فرصتی برای شرکت‌کنندگانی که انگلیسی صحبت نمی‌کنند فراهم کرد تا در غرفه‌ها کمک کنند؛ به این صورت که تمرین‌ها را نمایش می‌دادند یا بروشورها را پخش می‌کردند، درحالی‌که سایر شرکت‌کنندگان با بزرگترها درباره فالون دافا صحبت می‌کردند، درحالی‌که کودکانشان ساختن گل‌های لوتوس را یاد می‌گرفتند.

این یک روش فوق‌العاده برای فعال کردن ما تمرین‌کنندگان به‌عنوان یک بدن واحد و همکاری در منطقه محلی‌مان بود. بسیاری از نمایندگان در جشنواره‌های بزرگ اجتماعی منطقه خود شرکت می‌کنند، بنابراین مشارکت ما یک راه آسان برای ملاقات با آن‌ها بود چون ما قبلاً در جشنوارها یا بازارها حضور داشتیم.

وقتی کارگاه‌های آموزشی تمام شد، چند نفر از شرکت‌کنندگان به من گفتند که این کارگاه‌ها بسیار مفید بوده و از من برای برگزاری آن‌ها تشکر کردند. وقتی این تحسین‌ها را شنیدم خوشحال شدم و فکر کردم چون همان اول، زمانی که به نظر می‌رسید هیچ پیشرفتی نیست، وارد عمل شدم، توانستیم به نتیجه خوبی دست یابیم.

مدتی پس از کارگاه‌های آموزشی، تعدادی از شرکت‌کنندگان از کوئینزلند به رویدادهای سازماندهی‌شده در کانبرا رفتند. به‌‌دلیل شرایط کاری‌ام، نتواستم بروم. بعداً، برخی از شرکت‌کنندگانی که به کانبرا رفته بودند، تجربیات خود را در مطالعه محلی فا با ما به اشتراک گذاشتند. یکی از اعضای انجمن درباره نتایج مثبت فعالیت‌های دیگر صحبت کرد. وقتی این داستان‌های دلگرم‌کننده را شنیدم، به‌جای احساس مثبت، تقریباً بی‌تفاوت نشسته بودم و به زمین نگاه می‌کردم. همسرم که در کنارم نشسته بود، فوراً متوجه شد که رفتارم تغییر کرده است.

بعداً از من پرسید که چه مشکلی دارم. بالاخره اعتراف کردم که در اعماق وجودم احساس می‌کنم باید در کانبرا حضور می‌داشتم، در خط مقدم. احساس می‌کردم من بخشی از این موفقیت هستم، اما ظاهراً آن کسانی که حضور داشند اعتبارش را کسب کرده‌ بودند.

متوجه شدم که این سرشت اهریمنی من است که دوباره نمایان شده، با وابستگی‌های حسادت، منیت و اعتباربخشی به خود. در تلاش بودم که نوعی اعتبار برای مشارکتم در کارهای دولتی به دست آورم، به‌جای اینکه آن را به‌عنوان وظیفه‌ام به‌عنوان یک شاگرد دورۀ اصلاح فا ببینم. وقتی بیشتر درون‌نگری کردم تا دلیل واکنشم را بفهمم، متوجه شدم که وقتی آن‌همه تحسین درباره کارگاه‌ها دریافت کردم، اجازه دادم این تحسین‌ها منیت و حس مهم بودنم را تغذیه کند و پیشرفت کلی ما به‌عنوان یک بدن واحد را به چیزی شخصی برای خودم تبدیل کردم.

تمام این‌ها همزمان با آزمون‌های فراوان در محل کارم بود که به‌تدریج منیتم را از بین می‌برد. با وجود اینکه در محیط کاری، منیتم درحال تحلیل رفتن بود، ولی آن هنوز در محیط تزکیه‌ام خودش را نشان می‌داد.

تزکیه کردن در حال برگذاری رویداد اپک تایمز

آخرین تجربه‌ای که می‌خواهم به اشتراک بگذارم اخیراً اتفاق افتاد، زمانی که در غرفه اپک تایمز، در یک رویداد بزرگ اجتماعی کمک می‌کردم. در این رویدادها، ما نسخه‌هایی از روزنامه انگلیسی اپک تایمز را توزیع می‌کنیم و اخیراً به توزیع بادکنک برای کودکان نیز پرداخته‌ایم که باعث شده غرفه ما برای خانواده‌ها جذاب‌تر باشد و فرصت بیشتری برای صحبت با پدر و مادرها درباره اپک تایمز پیدا کنیم. در جلو غرفه، یک پایه داریم که تمامی بادکنک‌های بادشده را نگه می‌دارد. این پایه شبیه به درختی از بادکنک‌هاست. هر بادکنک روی یک چوب قرار داده شده که در پایه ثابت می‌شود.

من در پشت غرفه داشتم بادکنک‌ها را باد می‌کردم و هماهنگ‌کننده در جلو غرفه ایستاده بود و بادکنک‌ها را در درخت بادکنک می‌گذاشت. آن روز خیلی باد می‌آمد و بعضی از بادکنک‌ها از پایه جدا می‌شدند، بنابراین مجبور بودیم مدام آن‌ها را دنبال کنیم تا از دست نروند. متوجه شدم چوب‌هایی که بادکنک‌ها روی آن‌ها قرار گرفته‌اند، به‌طور کامل وارد پایه نشده‌اند، بنابراین بادکنک‌ها به‌راحتی می‌توانستند از جای خود بیرون بیایند و به هوا بروند.

به هماهنگ‌کننده گفتم که اگر چوب‌های بادکنک‌ها را کاملاً وارد پایه کند، بادکنک‌ها نمی‌افتند. احتمالاً او مشغول صحبت با مردم و توزیع روزنامه‌ها بود، بنابراین هیچ تغییری ایجاد نشد. باد اکثر بادکنک‌ها را به هوا برد و من احساس کردم که باید دوباره چیزی بگویم.

دفعه بعد که باد شدیدتر شد، در ذهنم فکر می‌کردم: «فقط می‌روم آنجا، چوب‌های بادکنک‌ها را کاملاً وارد پایه می‌کنم و به آن‌ها نشان می‌دهم که باید چطور این کار انجام شود!» در فکرم این نبود که چطور به‌آرامی وضعیت را هماهنگ و بهتر کنم، بلکه این بود که وقتی من درست می‌گفتم، هماهنگ‌کننده باید فقط همان کاری را که من گفته بودم انجام می‌داد.

با این فکر در سرم، سریع از جایی که بادکنک‌ها را باد می‌کردم بلند شدم و اولین قدم را به جلو برداشتم. ناگهان به سفره‌ای که روی میز اصلی بود گیر کردم و به میز دوم برخورد کردم، طوری که چند وسیله از هر دو میز به زمین افتاد. سخت زمین خوردم و روی زمین مرطوب به روی دست‌ها و زانوهایم افتادم.

بلند شدم، دستانم کثیف و شلوارم پر از خاک و کثیفی بود. همه فوراً نگران شدند و از من پرسیدند: «حالت خوب است؟» خوب بودم، اما منیتم دوباره ضربه خورده بود! وقتی نشستم، فوراً به ذهنم رسید: «دیدی، منیت تو می‌خواست به آن‌ها نشان بدهی که حق با توست، و این هم درسی بود که گرفتی.»

لنگان‌لنگان رفتم. این اتفاق باعث شد متواضع باشم و به من یادآوری کرد که هنوز کاملاً از منیتم دست نکشیده‌ام.

سخن پایانی

احساس می‌کنم در شش ماه گذشته، بخش زیادی از منیتم از بین رفته است. شبیه به رمان «سفر به غرب»، آزمون‌ها و چالش‌ها مدام یکی پس از دیگری پیش می‌آیند تا به من کمک کنند بهبود یابم. همانطور که از یکی عبور می‌کنم، چالشی دیگر به سراغم می‌آید.

چیزی که متوجه شدم این است که تمام این آزمون‌ها به من کمک کرده‌اند تا کمی تواضع بیشتری پیدا کنم و درنتیجه مهربان‌تر شوم. قبلاً ممکن بود نسبت به سایر تمرین‌کنندگان پیش‌داوری داشته باشم، اما حالا همدلی بیشتری نسبت به آن‌ها دارم. همچنین وقتی در فعالیت‌های معرفی فالون دافا، با مردم صحبت می‌کنم و آن‌ها درباره بی‌عدالتی‌های جهان حرف می‌زنند، می‌توانم بیشتر با آن‌ها همدردی کنم.

از تدابیر استاد و از اینکه زمانی که برای بهبود در تزکیه‌ام از ایشان کمک خواستم مرا مورد توجه قرار دادند، سپاسگزارم. با اینکه هنوز مسیر طولانی‌ای پیش رو دارم، می‌دانم که در مسیر تزکیه‌ام، به‌طور مداوم درحال پیشرفت هستم.

استاد سپاسگزارم. از همه شما سپاسگزارم.

(ارائه‌شده در کنفرانس فای استرالیا 2024)