(Minghui.org) من هر روز در نمایشگاه‌های شهر و خیابان‌ها قدم می‌زنم تا افرادی با روابط تقدیری را پیدا کنم و حقیقت را برایشان روشن کنم. درحین انجام این کار، با افراد زیادی برخورد کرده‌ام که ماجراهای تأثیرگذار خود را درمورد دافا به من گفتند. می‌خواهم تعدادی از آن‌ها را به‌اشتراک بگذارم، در این خصوص که چگونه این افراد پس از یادگیری حقیقت فهمیدند فالون دافا خوب است و از استاد لی به‌خاطر نجات رحمت‌آمیزشان قدردانی کردند.

یک فروشنده پارچه

در یک روز زمستانی، بعد از اینکه صحبتم با مردم در بازار تمام شد، به غرفه یک فروشنده پارچه رفتم تا تکه‌ای پارچه بخرم. پولی را که خواسته بود تحویل دادم و او از نزدیک اسکناس را بررسی کرد. پرسیدم: «آیا با اسکناس مشکلی دارید؟» او گفت که مشکلی ندارد. اما همچنان اسکناس 10یوآنی را در دستش می‌چرخاند. گفتم: «نگران نباش. من فالون دافا را تمرین می‌کنم، بنابراین پول تقلبی پرداخت نمی‌کنم.»

او اسکناس را در جیبش گذاشت و با اطمینان پاسخ داد: «فالون دافا عالیست! افرادی که فالون دافا را تمرین می‌کنند، افراد خوبی هستند.»

او به من گفت که سابقاً به مردم کمک می‌کرد تا زمینی را که در آن بذر کاشته شده بود با ورقه‌های پلاستیکی بپوشانند تا بذرها گرم شوند. «سال گذشته زمین مردی در روستای نانگوان را با پلاستیک پوشاندم. ازآنجاکه او به‌اندازه کافی پلاستیک نخریده بود، مجبور شد چمباتمه بزند و آن را با دستانش به بیرون بکشد. من بدون توجه چندانی به جلو، درحال رانندگی بودم که به میله‌ای که از میان پلاستیک به زمین چسبیده بود برخورد کردم.»

میله سقوط کرد و به سرش اصابت کرد و بی‌هوش شد. وقتی میله به او برخورد کرد، صدای فریادش را شنیدم، بنابراین سریع اتومبیل را متوقف کردم تا ببینم حالش چطور است. سرش خونریزی نداشت، اما رنگش پریده بود که مرا ترساند. می‌خواستم او را به بیمارستان ببرم. او گفت: «نگران نباش، من فالون دافا را تمرین می‌کنم. خوب می‌شوم.» او به‌آرامی از جایش بلند شد و بلافاصله بهتر به‌نظر می‌رسید. یک نفس عمیق کشیدم و به‌سرعت بقیه کار را تمام کردم.

بعد از آن، به او گفتم که قرار نیست برای کار آن روز از او پولی بگیرم، اما او مخالفت کرد و تمام حقوقم را پرداخت کرد. فکر کردم: «امروز با یک شخص بزرگ آشنا شدم. اگر فالون دافا را تمرین نمی‌کرد، چه کسی می‌داند با برخورد میله به او، چه اتفاقی می‌افتاد. آن آهن سخت بود. یک فرد عادی مطمئناً در بیمارستان بستری می‌شد. حتی اگر اتومبیلم را می‌فروختم تا هزینه‌های درمانی او را تأمین کنم، شاید برای جبران خسارتش کافی نبود.»

تحت ‌تأثیر ماجرای او قرار گرفتم و گفتم: «این عالی است. آیا او به خروج از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمان‌های جوانان آن برای اطمینان از امنیتتان اشاره کرد؟» او گفت که اشاره کرد، اما وی هرگز به هیچ‌کدام ملحق نشده بود.

یک نشان یادبود دافا به او دادم که با کمال میل پذیرفت.

خانمی در همان حوالی، مشغول انتخاب پارچه بود که صحبت ما را شنید. به او نیز یک یادبود دادم و کمک کردم تا از پیشگامان جوان خارج شود.

فروشنده سبزیجات: «اگر همه دافا را تمرین‌ می‌کردند، آیا جامعه بهتر نمی‌بود؟»

یک روز، پس از اینکه توزیع مطالب روشنگری حقیقت را تمام کردم، برای خرید سبزیجات رفتم و از فروشنده پرسیدم که آیا تابه‌حال به ح.ک.چ یا سازمان‌های جوانانش پیوسته است.

فروشنده پاسخ داد: «من به پیشگامان جوان پیوستم، اما خیلی وقت پیش خارج شدم. یک تمرین‌کننده مسن در انجام این کار، کمکم کرد.»

«وقتی آن خانم مسن سبزیجات مرا خرید، اشتباهاً دو یوآن اضافی به او دادم. او پس از رسیدن به خانه، متوجه آن شد و دفعه بعد که آمد سعی کرد آن را به من برگرداند. من اتفاقاً مشغول بودم و دو روز به بازار نیامدم، بنابراین او دو بار به‌دنبال من گشت، اما نتوانست مرا پیدا کند. روز سوم بالاخره مرا در بازار دید و آنقدر خوشحال شد که توانست پول را پس بدهد. او چنان هیجان‌زده بود که انگار معامله‌ای انجام داده بود.»

خندیدم و به فروشنده گفتم: «اگر او فردی عادی بود، آیا به‌ جستجوی شما ادامه می‌داد؟ امروزه مردم استانداردهای اخلاقی پایینی دارند و هرگز به ‌فکر برگرداندن پول اضافی نیستند.»

او گفت: «موافقم. فقط شما تمرین‌کنندگان حریص یا سلطه‌جو نیستید. اگر همه دافا را تمرین می‌کردند، آیا جامعه بهتر نمی‌بود؟»

حرفش را تأیید کردم و گفتم: «بله، حق با شماست!»

مرد مسنی که سوار سه‌چرخه بود گفت: «استادِ دافا از من محافظت می‌کنند!»

در بازار، با مردی مسن که سوار سه‌چرخه بود برخورد کردم. دو مقاله جدید استاد را در یک بسته به او دادم. گفتم: «این‌ها مقالاتی است که استاد لی برای همه در جهان، ازجمله شما نوشته‌اند.» او از اینکه دید آن‌ها را در سبدی که به دوچرخه‌اش بسته بود گذاشتم بسیار خوشحال شد و گفت: «از خواندن کتاب‌های شما بیشترین لذت را می‌برم.»

همچنین در خفا به من گفت: «استاد فالون دافا از من محافظت می‌کنند! چند روز پیش بعد از بارش برف، جاده لغزنده بود. محکم به زمین خوردم، اما حالم خوب است.»

وقتی از او پرسیدم چند سالش است، گفت 84 سال دارد. او از سه‌چرخه‌اش پیاده شد تا به من نشان دهد که واقعاً آسیبی ندیده است.

به او گفتم: «چون باور داشتی دافا خوب است، برکت نصیبت شد.» او با خوشحالی موافقت کرد و سوار سه‌چرخه‌اش شد.

برگشتم تا نسخه‌ای از مقاله جدید استاد را به خانمی بدهم، اما او گفت که نمی‌تواند بخواند و آن را نمی‌خواهد. گفتم: «پس بهتر است عبارات "فالون دافا فوق‌العاده است! حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری فوق‌العاده است" را تکرار کنی.»

او پاسخ داد: «این کار را انجام می‌دهم، حتی وقتی در رختخواب هستم.»

مردی را دیدم که دوچرخه‌سواری می‌کرد و نسخه‌هایی از مقالات جدید استاد را به او دادم. او پرسید که آیا من یک یادبود دافا دارم، بنابراین یکی به او دادم.

او با سپاسگزاری پاسخ داد: «من واقعاً به دافا ایمان دارم. خواهرم هم آن را تمرین می‌کند. چندی پیش تصادف کردم. به‌لطف یادبودی که در جیبم بود، صحیح و سالم ماندم. فقط چراغ جلو شکست. دوست دارم یکی دیگر داشته باشم تا بتوانم آن را به کسی بدهم.»

گفتم: «چون خواهرت تمرین می‌کند، تو برکت یافتی.» او سرش را به علامت تأیید تکان داد و مقالات جدید استاد را گرفت.

مرد مسن‌: «او به‌قدری مهربان بود که می‌خواستم از او تشکر کنم»

چند سال پیش اتفاقی افتاد که هنوز هم به‌ یاد دارم. با پیرمردی برخورد کردم که درحال هل دادن گاری بود. وقتی او را خمیده دیدم، به‌دلایلی ناراحت شدم. جلو رفتم و سلام کردم. او گاری‌اش را کنار جاده پارک کرد، روی زمین چمباتمه زد و گریه‌کنان گفت: «تو زیبا لباس پوشیده‌ای و تقریباً شبیه یک بودیساتوا به‌نظر می‌رسی. چطور طاقت داری به پیرمرد کثیفی مثل من نگاه کنی و با من حرف بزنی؟»

پاسخ دادم: «لطفاً ناراحت نباش. استاد لی به ما گفتند که همه موجودات برای دافا اینجا هستند. شما حق داری حقیقت را بدانی. آیا می‌دانی که فالون دافا خوب است؟»

اشک‌هایش را پاک کرد و فریاد زد: «من می‌دانم! یکی از شما تمرین‌کنندگان درمورد آن به من گفت. من تمام عمرم را برای حزب کمونیست کار کردم، اما چون یک بار حرف اشتباهی زدم و به یکی از مقامات توهین کردم، خانواده‌ام را نابود کردند. تمام عمرم سعی کردم از آن‌ها شکایت کنم، اما هیچ‌کس به من توجهی نکرد. وقتی پیر شدم کسی را نداشتم و برای خوردن و پوشیدن چیزی نداشتم. آن شخص به من لباس و کفش داد و همچنین برایم غذا خرید. او همچنین به من گفت که عبارات "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را تکرار کنم. او آنقدر مهربان بود که می‌خواستم از او تشکر کنم.»

گفتم: «اگر می‌خواهی از کسی تشکر کنی، لطفاً از استاد لی تشکر کن. شما عبارات را تکرار کرده‌ای، بنابراین ایشان مطمئناً به شما کمک خواهند کرد.»

او مکثی کرد و گفت: «هر روز تکرار می‌کنم. الان احساس خیلی بهتری دارم. از شما می‌خواهم ادامه دهید و با افراد دیگر هم صحبت کنید.»