(Minghui.org) در سال 1997، تمرین فالون دافا را شروع کردم. در طول این بیست و پنج سال آزار و شکنجه توسط حزب کمونیست چین (ح.ک.چ)، سختیهای زیادی را متحمل شدم، ازجمله بازداشت مکرر، غارت خانهام، و محکومیت به زندان. فقط ازطریق ایمان به استاد، اعتقاد راسخم به دافا، و راهنمایی و محافظت استاد تا اینجا رسیدهام. بابت نجات نیکخواهانه استاد، عمیقاً سپاسگزارم!
بهبود خودم درحالیکه به مردم درباره آزار و شکنجه میگویم
در تلاشهایم برای روشنگری حقیقت درمورد آزار و شکنجه، برخی از مردم آن را پذیرفتهاند و برخی دیگر قبول نکردهاند. برخی با من موافق بودند، درحالیکه برخی دیگر مرا به پلیس گزارش دادند. همچنین با پلیس لباسشخصی روبرو شدهام. چند بار بازداشت شدهام، خانهام را غارت کردهاند و بهطور غیرقانونی محکوم شدهام. هریک از این چالشها را بهعنوان آزمونی برای رشد و بهبود شخصیتم در نظر گرفتهام و از آنها بهعنوان فرصتهایی برای ازبین بردن کارما، نگاه به درون، تزکیه خودم و بهبود شخصیتم استفاده میکنم. با حمایت نیکخواهانه استاد توانستم این آزمونها را پشت سر بگذارم و تزکیهام بهبود یافته است. متوجه شدهام که روند روشنگری حقیقت، روند تزکیه خودم نیز بوده است.
یک روز طبق معمول بیرون رفتم تا با مردم درباره فالون دافا صحبت کنم، مطالب اطلاعرسانی را پخش و مردم را تشویق کنم که از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن خارج شوند. اما گرچه برخی از افراد با خروج از حزب موافقت کردند، اما هیچیک از آنها، مطالبی را که به آنها پیشنهاد دادم نپذیرفتند. فکر کردم: «چرا امروز کسی مطالب را نمیگیرد؟ باید در ذهنیت من مشکلی وجود داشته باشد.» بلافاصله به درون نگاه کردم و فکر کردم که مشکل چیست. متوجه شدم که شاید دیروز بیش از حد آرام و بدون مشکل گذشت و بنابراین من هیجانزده و پر از غرور شدم. اگرچه این وابستگیها را شناسایی کردم، اما بازهم فقط یک بروشور توزیع کردم.
وقتی به خانه رسیدم به وابستگیهایم فکر کردم: وابستگی به هیجان و غرور را یافتم، اما اینها فقط مسائل ظاهری بودند. مسئله اصلی خودخواهی من بود. من برای نتایج، اعتبار قائل بودم، با این فکر که من این کارها را انجام دادهام. اما درواقع همه اینها بهخاطر استاد بود. من فقط دهان و پاهایم را تکان میدادم. بدون نجات نیکخواهانه استاد و قدرت فالون دافا، هیچیک از اینها ممکن نمیشد. استاد این شایستگی را به ما تمرینکنندگان میدهند.
بهمحض اینکه متوجه این موضوع شدم، احساس کردم جریان گرمی در بدنم جاری شد. متوجه شدم که استاد دیدند وابستگی بنیادیام را شناسایی کردم و برخی از عناصر منفی را از من حذف کردند. احساس سبکی و شفافیت کردم و اشک شکرگزاری چشمانم را پر کرد.
از آن زمان، هر وقت برای صحبت با مردم بیرون میروم و آنها را تشویق به ترک حزب میکنم، آنها بهراحتی مطالب را میپذیرند. بسیاری از مردم پس از دریافت اطلاعات، از من تشکر میکنند. مردی مسن با ترک ح.ک.چ موافقت کرد. وقتی به او یک فلش با اطلاعات بیشتر پیشنهاد دادم، او آن را پذیرفت و سه بار به من ادای احترام کرد.
خبردار شدم که تعداد زیادی از همکلاسیهای قدیمی در یک دورهمی شرکت خواهند کرد و اولین فکرم این بود که چگونه میتوانم حقیقت را با آنها در میان بگذارم. اما وقتی خانوادهام گفتند: «مراقب باش، با اینهمه افراد که دور هم جمع میشوند، ممکن است تو را زیر نظر بگیرند.» ترسیدم. فکر کردم که آیا صحبت با این تعداد زیاد و توزیع مطالب ممکن است خطرناک باشد یا نه. یکی از اعضای خانواده مریض بود و من نگران بودم که اگر بهجای اینکه در خانه بمانم و از او مراقبت کنم، در دورهمی دوستان قدیمی شرکت کنم، ناراحت شود. آیا باید در خانه بمانم یا طبق برنامه بروم؟
ازآنجاکه من بارها بهدلیل صحبت با مردم، درمورد آزار و شکنجه بازداشت شده بودم، نگران بودم که دوباره دستگیر شوم و تحت تعقیب قرار بگیرم. بهسرعت متوجه شدم که فکر اولیه من درمورد چگونگی روشنگری حقیقت، خود واقعی من بود، درحالیکه ترس من عقاید و تصورات بشریام بود. لازم بود تمام تصورات بشریام را رها کنم و با افکار درست با همهچیز روبرو شوم. من مرید دافا هستم، موجودی مهم در جهان، و با وجود استاد و آموزهها، هیچکس نمیتواند به من آسیب برساند.
بعد از اینکه شینشینگم را بهبود بخشیدم و ترس و وابستگیام به خانواده را کنار گذاشتم، همهچیز تغییر کرد. در همایش با سی همکلاسی قدیمی، همه بهجز یک نفر موافقت کردند که از حزب خارج شوند. حتی کسانی که قبلاً موافقت نکرده بودند، این بار خوشحال بودند که این کار را انجام دهند و مطالب اطلاعرسانی را پذیرفتند. از اینکه این زندگیها توانستند حقیقت را بیاموزند، خیالم راحت شد و از استاد سپاسگزارم که فرصت دیگری برای بهبود شخصیتم به من دادند.
اخیراً سه تمرینکننده که آنها را میشناسم درحین ارائه فلش [حاوی اطلاعات فالون دافا] به مردم، در پارکی در شهری دیگر به پلیس گزارش شدند. چند روز بعد آنها با تشخیص چهره ردیابی و دستگیر شدند. این مرا عمیقاً تحت تأثیر قرار داد. فکر کردم: «آنها فقط یک فلش ارائه دادند و دستگیر شدند، اما من تعداد زیادی فلش توزیع کردهام.» فقط با فکر کردن به این موضوع ترسیدم.
مدتی بعد، چهار تمرینکننده دیگر که اغلب با آنها کار میکردم نیز هنگام توزیع فلش گزارش شدند. آنها نیز با تشخیص چهره ردیابی و دستگیر شدند. یک تمرینکننده دیگر اشاره کرد که پلیس فیلمهای نظارتی را از منطقه ما بازبینی کرده است و من نیز در آن دیده شدهام. این مرا ترساند و انواع افکار و ترسها در ذهنم میچرخید، گویی هر لحظه قرار بود پلیس بهدنبال من بیاید. به این فکر کردم که باید مدتی برای روشنگری حقیقت بیرون نروم.
برای چند روز ترس شدیدی را احساس میکردم، انگار سنگ بزرگی از ترس بر قلبم فشار میآورد. سپس خودم را آرام کردم و به آموزههای دافا روی آوردم و از آنها قدرت خواستم.
استاد بیان کردند:
«با استاد و فا در اینجا چه چیزی برای ترسیدن وجود دارد؟» (سخنرانی در کنفرانس سیدنی)
بله! من از چه میترسم؟ من با کمک به استاد در اصلاح فا، بزرگترین کار را انجام میدهم. چه چیزی برای ترسیدن وجود دارد؟ همچنین نمیتوانم اجازه دهم که وابستگیهایم به شرارت فرصتی بدهند، و باعث شوند مردم در برابر دافا، دچار اشتباه شوند و فرصت خود را برای نجات از دست بدهند. وقتی این را به خودم یادآوری کردم، احساس کردم میدان بُعدیام روشن و بدنم سبکتر شد. استاد یک بار دیگر چیزی منفی را از من جدا کردند. همچنان هر روز بیرون رفتم و کاری را انجام دادم که یک مرید دافا باید انجام دهد: صحبت کردن با مردم درمورد دافا و حقیقت آزار و شکنجه بهمنظور نجاتشان.
رها کردن وابستگیها، برای روشنگری بهتر حقیقت
در طول پاندمی کووید، درحالیکه سوار اتوبوس بودم، به مردی که در کنارم نشسته بود، گفتم: «عبارات "فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" را بهخاطر بسپارید؛ ویروس شما را تحت تأثیر قرار نمیدهد. من بیش از بیست سال است که فالون دافا را تمرین کردهام، واکسن نزدهام و مریض نشدهام. حتی نیازی به استفاده از ماسک ندارم، اما این کار را انجام میدهم تا دیگران را مضطرب نکنم.» او پاسخ داد: «بسیار خب!» سپس توضیح دادم که چرا مردم باید از حزب خارج شوند. او پرسید: «آیا از دستگیری نمیترسی؟» پاسخ دادم: «تو مأمور پلیس هستی؟ شبیه یکی از آنها نیستی.» گفت: «چرا خودت نمیبینی؟» آنگاه نشان روی کمربندش را دیدم. پرسیدم: «آیا همه مأموران پلیس این نشان را روی کمربند میبندند؟» سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
گفتم: «دلیل بیشتری برای کنارهگیریات وجود دارد، تا از هرگونه تخلفی که ممکن است در آن دست داشته باشی، پاک شوی.» او پاسخ داد: «من هیچ کار اشتباهی انجام ندادهام.» پرسیدم: «آیا تابهحال تمرینکنندگان فالون دافا را مورد آزار و اذیت قرار دادهای؟» او پاسخ داد: «این کار را نکردهام.» گفتم: «در این سیستم فاسد، سخت است که درگیر خلافکاری نباشی.» سپس توضیح دادم که «خوبی و بدی عواقبی دارند» درواقع یک اصل جهانی است، و گناهانی که هنگام آزار و شکنجه فالون دافا صورت میگیرند، هرگز نمیتوانند واقعاً جبران شوند. به او گفتم که ح.ک.چ پاسخگوی اعمال شیطانی خود خواهد بود و تا زمانی که آزار و اذیت ادامه دارد، مردم فرصتی برای اظهار ندامت دارند. گفتم: «با مشارکت نکردن در آزار و شکنجه، یا با محافظت از تمرینکنندگان فالون دافا، برکت نصیبت خواهد شد.» او متوجه شد، قبول کرد که از حزب خارج شود و بروشوری گرفت. درنهایت از من تشکر کرد و بارها به من یادآوری کرد: «لطفاً مراقب باش و در امان باشی!» پاسخ دادم: «سپاسگزارم!»
روزی بروشوری را به پیرمردی دادم و او روی آن نشست. به او گفتم: «نباید این کار را بکنی.» او پاسخ داد: «میخواهم بنشینم.» پاسخ دادم: «لطفاً آن را به من پس بده. تو به مطالب اطلاعرسانی که دادم احترام نمیگذاری.» شروع به فحاشی کرد و با پلیس تماس گرفت. وقتی مأموران رسیدند مرا روی زمین انداختند و جمعیتی جمع شدند. با صدای بلند فریاد زدم: «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است! ببینید، حزب کمونیست با تمرینکنندگان اینگونه رفتار میکند!»
یک گردشگر ژاپنی که از آنجا میگذشت ایستاد و شروع به عکس گرفتن کرد. پلیس با عجله او را به زمین زد و تلفنش را گرفت. سپس من و گردشگر را به اداره پلیس در همان حوالی بردند.
در بین راه، مدام حقیقت را برای مأموران روشن میکردم و میگفتم: «من مسئولیت کامل اعمالم را بر عهده میگیرم. این ربطی به این مرد ندارد. او را درگیر نکنید. لطفاً او را رها کنید.» مأموران ساکت ماندند. در اداره، به صحبت با پلیس ادامه دادم و از آنها خواستم که آن مرد را آزاد کنند. آنها صحبتم را قطع نکردند و در سکوت گوش دادند. میدانستم که ازطریق کلماتم نیروهای منفی پشت سر آنها را از بین میبرم. بعد از مدتی خانوادهام آمدند. مأموران به من گفتند: «خانوادهات اینجا هستند. میتوانی اکنون به خانه بروی!» سپس با خانوادهام رفتم. موقعیتهایی مشابه چند بار برایم اتفاق افتاد.
معتقدم کاری که انجام میدهم کار مقدسی برای نجات مردم است، و استاد از من بهعنوان یک مرید دافا مراقبت میکنند؛ هیچکس نمیتواند به من دست بزند. با قلبی نیکخواه برای نجات مردم، منافع خود را کنار میگذارم و با قلبی پاک با آزار و اذیت روبرو میشوم. در این زمانها میتوانم احساس کنم که انرژی استاد از من حمایت میکند، نیروهای منفیِ اطراف را درهم میشکند و مهربانی را در کسانی که درگیر آزار و شکنجه هستند بیدار میکند.
مردم مشتاق شنیدن حقیقت هستند
پس از اینکه ح.ک.چ شروع به آزار و شکنجه فالون دافا کرد، من و سایر تمرینکنندگان شروع به گفتن حقایق مربوط به آزار و شکنجه به مردم کردیم. وقتی مطالب اطلاعرسانی نداشتیم، خودمان آنها را درست میکردیم، پخش میکردیم و همه جا پوستر میچسباندیم. بعداً دیویدیهای اجرای شن یون و سیدیهای نُه شرح و تفسیر دربارۀ حزب کمونیست را توزیع میکردیم. درنهایت صحبت مستقیم با مردم و توزیع فلشهای حاوی اطلاعات، و تشویق آنها به خروج از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن را شروع کردم. دیدن مردم که حقیقت را درک میکنند، مرا خوشحال میکند. کمک به مردم برای درک حقیقت، بزرگترین شادی من است!
من از یک رویکرد ثابت پیروی نمیکنم. در محلهام، بازارها، روستاها، اتوبوسها، پارکها، یا فقط در خیابان قدم میزنم، هر وقت فرصتی پیش بیاید، با مردم صحبت میکنم و به آنها مطالب میدهم. با وجود اینکه هر روز کیلومترها پیادهروی میکنم و سوار اتوبوسهای زیادی میشوم، دیدن مردم که حقیقت را درک میکنند، مرا سرشار از شادی میکند که نمیتوانم آن را توصیف کنم.
یک روز گروهی را در خیابان، مشغول گفتگو دیدم. جلو رفتم، به آنها سلام کردم و گفتم: «الان اوضاع خیلی آشفته است و پاندمی دوباره درحال گسترش است. این فلش حاوی نکاتی برای ایمن نگه داشتن و جلوگیری از آسیب، همراه با اخبار واقعیست که در چین قابلدسترسی نیستند. همه با شنیدن اینکه فلشها چیز ارزشمندی است، آن را میخواستند. وقتی برخی تردید کردند، برخی دیگر گفتند: «نمیتوانید چیزی به این خوبی را بخرید!» درنهایت هریک از آنها یکی گرفتند و بارها از من تشکر کردند. بهطور اتفاقی دقیقاً هجده فلش برای هجده نفر داشتم.
ما اغلب به برخی از بازارهای بزرگتر میرویم. یک بار زنی روستایی به من نزدیک شد و گفت: «منتظرت بودم! من قبلاً بارها اینجا آمدهام. فلشی که دفعه قبل به من دادی فوقالعاده بود. آن را تماشا کردم و آن را به دوستان و خانوادهام نشان دادم و همه آنها معتقد بودند که عالیست. آمدم تا ببینم آیا میتوانم تعداد بیشتری برای خانواده و دوستانم بگیرم.» وقتی به او گفتم محتوای جدیدی در درایوها وجود دارد، او هیجانزده شد و درخواست تعداد بیشتری کرد. بیش از ده فلش به او دادم، و او گفت: «این خیلی ارزشمند است. به تو کمک میکنم آنها را به اشتراک بگذاری تا افراد بیشتری بتوانند از آنها استفاده کنند.» با دیدن اشتیاق به حقیقت در قلب مردم، گریهام میگرفت. سپاسگزارم استاد! متشکرم دافا!
اعمال مهربانانه مردم بعد از اینکه حقیقت را درک کردند
در مراحل اولیه آزار و شکنجه فالون دافا توسط ح.ک.چ، بسیاری از مردم فریب تبلیغات حزب را خوردند. حتی برخی از تمرینکنندگان گزارش شدند. در طول بیست و پنج سال گذشته، ازطریق تلاشهای مستمر تمرینکنندگان برای صحبت با مردم درمورد اقدامات شیطانی ح.ک.چ، بهویژه جنایت شنیع برداشت اجباری اعضای بدن تمرینکنندگان فالون گونگ، بسیاری از مردم حقیقت را درک و از سازمانهای حزب کنارهگیری کردهاند، و آینده بهتری را انتخاب کردهاند. مردم پس از آگاهی از حقیقت، از تمرینکنندگان محافظت و در گسترش حقیقت کمک کردهاند. تعدادی از مأموران پلیس، حقیقت را درک کردند و از مشارکت در آزار و شکنجه دست کشیدند و حتی برخی از تمرینکنندگان محافظت کردند. بسیاری از مردم نیز شروع به تمرین فالون دافا کردند.
در طول المپیک2008، بسیاری از تمرینکنندگان بهطور غیرقانونی توسط ح.ک.چ دستگیر شدند. یک روز عصر، پس از پخش مطالب روشنگری حقیقت در یک محله میخواستم به خانه برگردم که متوجه شدم شخصی نزدیک در خانهام است. آن شخص با عجله نزدیک شد و گفت: «منتظرت بودم!» او صاحب یک آرایشگاه بود که قبلاً حقیقت را برایش توضیح داده بودم.
او گفت: «سریع وسایلت را برایم بیاور. پلیس همهجا بهدنبالت است. آنها حتی عکست را دارند و در بازار درباره تو میپرسند.» پاسخ دادم: «نمیتوانم تو را درگیر این موضوع کنم.» او گفت: «نگران این نباش. فقط مطالب را به اینجا بیاور و من آنها را نگه خواهم داشت.» وسایل را جمع کردم و با هم به آرایشگاه او بردیم. دوباره گفتم: «نمیتوانم تو را درگیر کنم.» او پاسخ داد: «نگران نباش. فقط برو. من از پسش برمیآیم. شوهرم در پلیس امنیت داخلی کار میکند. آنها خانه مرا جستجو نمیکنند.»
بعد از المپیک، برای گرفتن مطالب به مغازه او رفتم. او گفت: «بعد از رفتن تو در آن شب، مطالب را همهجا پخش و تا صبح همه آنها را توزیع کردم.» عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفتم. او فردی عادی بود، اما ریسک انجام کاری را که یک مرید فالون دافا باید انجام دهد پذیرفت. از انتخاب او خوشحالم و میدانم که او برکت خواهد یافت.
یک روز برای پخش مطالب روشنگری حقیقت، به محلهای رفتم. همانطور که قدم میزدم، بروشورهایی را روی در خودروهای پارکشده در کنار جاده قرار میدادم. بعد از اینکه توزیع مطالب را تمام کردم و قصد خروج داشتم، ناگهان یک نگهبان جلوی مرا گرفت و به دفتر حراست محله برد.
رئیس تیم حراست مرا تهدید کرد و پرسید: «چند تا توزیع کردی؟» پاسخ دادم: «فقط میخواستم مالک خودرو به خاطر داشته باشد که "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" تا از ایمنی آنها اطمینان حاصل کنم و از بلایا جلوگیری کنم. من هیچ کار بدی انجام ندادهام و به کسی صدمه نزدهام و قانون را زیر پا نگذاشتهام.» طرز فکرم را تعدیل کردم و با آرامش، برای نگهبان توضیح دادم که حقیقت، نیکخواهی، بردباری چقدر خوب است و تکرار نُه کلمه چگونه امنیت و برکت را به ارمغان میآورد.
وقتی داشتم صحبت میکردم، ناگهان رئیس تیم حراست کارت شناساییام را خواست. گفتم که همراهم نیست. او بهشدت اصرار کرد: «برو بیار. بهمحض اینکه آن را بیاوری، آن را ثبت میکنیم و میتوانی اینجا را ترک کنی.» در آن لحظه فکر کردم کارت شناساییام را میخواهد تا مرا به پلیس تحویل دهد. گفتم: «نگران نیستی که فرار کنم؟» او پاسخ داد: «نگران نباش، کسی دنبالت میآید.» در آن زمان، زیاد به آن فکر نکردم و برای برداشتن کارت شناساییام، با تاکسی به خانه رفتم.
وقتی کارت شناساییام را برداشتم، متوجه شدم که هر چیزی بهدلیلی اتفاق میافتد، بنابراین تصمیم گرفتم با شرایط روبرو شوم و از این فرصت استفاده کنم و حقیقت را برای نگهبان توضیح دهم. وقتی به دفتر حراست برگشتم، غروب شده بود. رئیس تیم حراست بهآرامی با من احوالپرسی کرد و گفت: «چرا برگشتی؟» پاسخ دادم: «من حقیقت، نیکخواهی، بردباری را تمرین میکنم. نمیتوانم عهدم را زیر پا بگذارم. نمیخواهم مشکلم باعث شود شغلت را از دست بدهی، بنابراین مجبور شدم برگردم.» نمیخواستم او مسئول اعمال من باشد. میخواستم نجاتش دهم.
پرسید: «چیزی خوردی؟» گفتم: «چگونه راضی شوم که چیزی بخورم؟» گفت: «برو خانه.» جواب دادم: «نمیتوانم بروم. اگر من بروم چه بلایی سرت میآید؟ تو شغلت را از دست خواهی داد و یافتن شغلِ دیگر آسان نخواهد بود. خانوادهات به تو متکی است. آیا نگفتی که ممکن است مشکل من باعث شود تو و همکارانت شغلتان را از دست بدهید؟» او عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفت، زیرا انتظار بازگشت مرا نداشت. گفت: «تو درحین پخش بروشور گزارش شدهای و باید توضیحی بدهم، اما مشکلی نیست. تو را رها میکنم. اگر اینجا کارم را از دست بدهم، من و همکارانم کار دیگری پیدا میکنیم!»
وقتی برگشتم تا دفتر را ترک کنم، او بستهای از بروشورها را به من داد که به او بازگردانده شد، و گفت: «خوب از خودت محافظت کن، برو!» مطالب را برداشتم و ناگهان اشک در چشمانم حلقه زد. از نیکخواهی بیکران استاد و اینکه این زندگی نجات یافت، بینهایت سپاسگزارم. در آن لحظه، واقعاً قدرت مهربانی را درک کردم. مهربانی بیکران است و مهربانی، نیکخواهی استاد برای همه موجودات است!
بیست و هشت سال است که راه تزکیه را پیمودهام. با اینکه محنتهای زیادی را متحمل شدم، سختیهای زیادی را تحمل کردم، و رنجهای زیادی کشیدم، اما احساس میکنم خوشبختترین فرد دنیا هستم. معنای واقعی زندگی را درک میکنم و لذت زندگی براساس حقیقت، نیکخواهی، بردباری را تجربه کردهام. افتخار میکنم که تمرینکننده فالون دافا هستم.
اما احساس گناه نیز میکنم، زیرا اعمالم به حد الزامات فا نرسیده است، و هنوز وابستگیهای زیادی دارم که باید رها کنم. باید از زمان محدود باقیمانده نهایت استفاده را ببرم، سه کاری را که یک مرید دافا باید انجام دهد، انجام دهم، فا را خوب مطالعه کنم، به درون بنگرم، خودم را تزکیه کنم، افراد بیشتری را نجات دهم، به عهدهای ازپیشتعیینشده خود عمل کنم، و نجات رحمتآمیز استاد را جبران کنم!
اگر چیزی نامناسب در تبادل تجربهام وجود دارد، لطفاً به آن اشاره کنید.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.