(Minghui.org) درود، استاد محترم! درود، هم‌تمرین‌کنندگان!

من یک تمرین‌کننده دافا در استان هیلونگ‌جیانگ )چین( هستم و امسال ۷۵ساله شدم. فا را در سال 1998، در 49سالگی کسب کردم. مایلم برخی از تجربیاتم را در زمینه تزکیه و نجات موجودات ذی‌شعور به اشتراک بگذارم.

مهربانی با اعضای خانواده‌ام

رها کردن رنجش از شوهرم

من به‌عنوان کوچک‌ترین عضو خانواده‌ای با هشت دختر، نیازی نمی‌دیدم که در خانه، هیچ کاری انجام دهم و نمی‌دانستم چگونه کارهای خانه را انجام دهم. بعد از ازدواجم، این به مشکلی بزرگ برایم تبدیل شد. ما پول زیادی نداشتیم، بنابراین روز بعد از ازدواجم برای انجام شغلی موقتی بیرون رفتم و با پولی که به دست آوردم قمقمه خریدم. اینگونه بود که شروع به یادگیری مدیریت یک خانواده کردم.

شوهرم دوست نداشت کار کند و مشروب می‌خورد و بداخلاقی می‌کرد. اغلب طی دعوا با هم، درگیری فیزیکی پیدا می‌کردیم. من از همه چیز در خانه عصبانی بودم و سلامتی‌ام تحت تأثیر قرار گرفت. شوهرم را به‌خاطر بی‌فایده بودن و اینکه نمی‌توانست هیچ کاری انجام دهد و نداشتن جاه‌طلبی تحقیر می‌کردم. او به‌محض اینکه فکر می‌کرد چیزی سخت است تسلیم می‌شد. با خودم فکر کردم: «چطور ممکن است اینقدر بدشانس باشم که با کسی مثل تو ازدواج کنم؟!» به طلاق فکر می‌کردم، اما‌ نمی‌خواستم دخترانم بدون پدر بزرگ شوند. بنابراین، با شوهرم قراردادی امضا کردم که به‌محض بزرگ شدن بچه‌ها، هر کسی به راه‌ خودش برود.

بعد از بزرگ شدن دو دخترم، برای یادگیری خیاطی رفتم و وقتی دوره را تمام کردم با‌ دو دخترم یک خیاطی باز کردیم. کسب‌وکارمان خیلی خوب بود و هر روز به‌شدت کار می‌کردیم. یک بار مشتری‌ها منتظر بودند تا لباس‌هایشان را تحویل بگیرند و من و دخترانم مشغول خیاطی و همزمان آشپزی بودیم. درست در همان لحظه، شوهرم وارد شد. او تمام روز را صرف انجام برخی کارها در خانه عمویش کرده بود، اما از او نخواستند که برای شام بماند.

در قلبم، کمی احساس ناراحتی کردم و حوصله صحبت با او را نداشتم. او عصبانی شد و به یکی از دخترانم گفت دو بطری آبجو برایش بیاورد. بطری‌ها را روی میز کوبید و شروع به سرزنش کرد. عصبانی شدم و شروع کردم به جرو بحث با او. او یک بطری برداشت و سعی کرد آن را روی سرم بکوبد. خودم را کنار کشیدم و روی زمین افتادم. آنقدر عصبانی بودم که هم از روی عصبانیت و هم ترس، شروع به لرزیدن کردم.

بعد از آن، عادت به لرزیدن و تکان دادن سرم در من ایجاد شد. بعداً که دختر بزرگم ازدواج کرد و به شهر کوچکی رفت، ما نیز به آنجا نقل‌مکان کردیم تا به او نزدیک باشیم. ما یک اسنک ‌بار (ارائه غذاهای سبک و آماده) باز کردیم و کسب‌و‌کار بسیار خوب بود. یک روز شوهرم دوباره عصبانی شد و تمام پرده‌های اسنک بار را پایین کشید و گفت: «دیگر بس است!» دخترانم از او خسته شده بودند و هردو برای انجام شغل‌های متفرقه به خارج از شهر رفتند. اسنک بار بسته شد.

از دست شوهرم ناراحت بودم که در طول این سال‌ها، دردهای جسمی و روانی زیادی برایم ایجاد کرده بود. احساس می‌کردم تحمل زندگی خیلی سخت است. هیچ هدفی در زندگی نداشتم و فقط کورکورانه، روز به روز به راهم ادامه می‌دادم.

یک روز با خودم فکر کردم: «مردم می‌گویند کسانی که ایمان دارند، ذهن بازتری دارند. به چه چیزی باید اعتقاد داشته باشم؟» شنیدم که نوعی از چی‌گونگ در شهر هست، بنابراین به‌دنبال آن رفتم، اما موفق نشدم آن را پیدا کنم. بعداً دوباره با شوهرم دعوا کردم و واقعاً عصبانی شدم. به زادگاهم برگشتم و در خانه خواهر بزرگم ماندم.

از خواهرم پرسیدم: «خواهرزاده‌ام این روزها چه‌کار می‌کند؟» خواهرم پاسخ داد: «خب، او بسیار درگیر یک تمرین تزکیه است و بسیاری از مردم این روش را در خانه او تمرین می‌کنند.» بنابراین به دیدن خواهرزاده‌ام رفتم.

خواهرزاده‌ام به شوهرش گفت: «بیا به خاله‌ام فالون دافا را آموزش دهیم.» اما شوهرش کمی درمورد این پیشنهاد نامطمئن بود، زیرا فکر می‌کرد من خیلی به منافع مادی وابسته هستم. خواهرزاده‌ام مدام مرا تشویق می‌کرد: «خاله، لطفاً تمرین فالون دافا را شروع کن. خیلی خوب است. فرزند من حتی فالون را دیده است که در اطراف شناور است.» علاقه‌مند شدم و کتاب جوآن فالون، متن اصلی فالون دافا، را برداشتم تا بخوانم.

بیش از ده صفحه خواندم و فکر کردم: «آیا این تزکیه نیست؟! مادرم در کودکی به من می‌گفت که مردمی در اعماق کوهستان تزکیه می‌کنند و می‌توانند فناناپذیر شوند. حتی در آن زمان به این فکر می‌کردم که برای تزکیه به کدام کوه می‌توانم بروم.» ازآنجاکه همیشه آرزوی تزکیه داشتم، همانطور که جوآن فالون را می‌خواندم، فهمیدم که فالون دافا درباره تزکیه است.

هفت روز در خانه خواهرزاده‌ام ماندم و پنج تمرین را یاد گرفتم. دختر بزرگم آمد و از من خواست که به خانه برگردم. او گفت که چنین محل تمرینی در شهر ما نیز وجود دارد، بنابراین با او برگشتم. اما مستقیماً به خانه نرفتم؛ ابتدا به محل تمرین رفتم. دستیار محل تمرین بسیار صمیمی بود و گفت که می‌توانم فا را در خانه او مطالعه کنم.

هنگامی که فا را کسب کردم، نتوانستم آن را رها کنم، و کوشا باقی ماندم. ابتدا که تمرینات را شروع کردم، برای نشستن با پای ضربدری در وضعیت لوتوس کامل مشکل داشتم و درد زیادی را تحمل می‌کردم، اما هرگز تسلیم نشدم.

با مطالعه فا، فهمیدم که نباید از شوهرم رنجش به دل داشته باشم و تمام درد و رنجی که او به من تحمیل می‌کرد، به‌خاطر من بود تا بدهی‌هایم از زندگی قبلی را به او بپردازم. همچنین فهمیدم که باید براساس اصول فا رفتار کنم و شخص خوبی باشم. باید با مردم مهربانانه رفتار می‌کردم و در هر شرایطی، اول به فکر دیگران می‌بودم و واقعاً می‌توانستم «وقتی مورد حمله قرار می‌گیرم تلافی نکنم یا وقتی به من توهین می‌شود پاسخی ندهم.» باید رفتار قبلی با شوهرم را کنار می‌گذاشتم. وقتی دوباره مرا سرزنش کرد، به دل نگرفتم و وقتی به من ناسزا گفت، جوابش را ندادم. دیگر از او رنجیده نشدم، زیرا فهمیدم همه این‌ها دلیلی دارد و من فقط بدهی‌های زندگی‌های گذشته را پرداخت می‌کنم.

اما گاهی بازهم نمی‌توانستم به‌خوبی عمل کنم. یک بار از شوهرم خواستم کیسه‌ای را برایم نگه دارد تا در آن برنج بریزم. حالم خوب نبود، او عصبانی شد و دوباره با هم دعوا کردیم. عودسوز مرا روی زمین انداخت و خاکستر همه‌جا پخش شد. او دنبالم کرد، بنابراین به‌سمت خانه والدینش دویدم. او مرا تعقیب کرد، اما وقتی دید که مادرش در خانه است، کتکم نزد. شب را در خانه خواهرزاده‌ام گذراندم. بعداً فکر کردم: «باید به خانه بروم و دیگر با شوهرم دعوا نکنم.»

وقتی به خانه رسیدم از او عذرخواهی کردم و گفتم اشتباه کردم و دیگر او را با دیگران مقایسه نمی‌کنم و از او انتظار انجام کارهای بیشتری ندارم. با دیدن صمیمیت من، او نیز موضوع را رها کرد. بعد از آن، به او اجازه دادم در همه‌چیز شیوۀ خودش را داشته باشد و دعوا را کنار گذاشتیم. او فهمید که من سعی می‌کنم با تزکیه انسان خوبی باشم و او هم از آن بهره می‌بُرد.

او زیاد مشروب می‌نوشید و به بیماری کبدی مرتبط با الکل مبتلا شد. دکتر به او گفت که اگر مشروب را ترک نکند، درنهایت به سیروز کبدی مبتلا خواهد شد، اما او همچنان پنهان از من می‌نوشید. هر بار که مست می‌کرد، تبدیل به شخص دیگری می‌شد و شروع به اذیت من می‌کرد. من مثل گذشته واکنشی نشان نمی‌دادم. او بعداً به سیروز کبدی مبتلا شد و مدتی طولانی را در بیمارستان گذراند، اما وضعیتش بدتر شد.

پزشک به او گفت: «تو باید به بیمارستان استان بروی.»

دوباره در رختخوابش دراز کشید و فهمید که اوضاع جدی است. وقتی از او پرسیدم که آیا می‌خواهی به بیمارستان استان برویم، گفت: «نه.»

او را ترغیب کردم: «در این صورت، بهتر است به خانه بیایی و تمرینات فالون گونگ را یاد بگیری. فقط استاد لی می‌توانند تو را نجات دهند.»

شکمش به‌شدت ورم کرده بود و‌ نمی‌توانست غذا بخورد. تزریق سرم حتی آن را بدتر می‌کرد. بعد از اینکه او را به خانه آوردیم، تمرینات را به او یاد دادم که خیلی سریع یاد گرفت. اما وقتی نوبت به خواندن جوآن فالون ‌رسید، کار آسانی نبود، زیرا او تحصیلات زیادی نداشت و بسیاری از حروف را نمی‌شناخت. ما به‌آرامی می‌خواندیم و من صفحه به صفحه، درمورد حروفی که نمی‌شناخت کمکش می‌کردم.

روز بعد ورم شکمش کمتر شد و سه روز بعد توانست غذا بخورد. وضعیت سلامتی‌اش روزبه‌روز بهتر شد. وقتی دخترانمان به خانه آمدند، هردو شاهد قدرت معجزه‌آسای دافا بودند و باور کردند که دافا خوب است. شش ماه بعد شوهرم سلامتی خود را به‌طور کامل به دست آورد. او فهمید که دافا خوب است و به دیگران گفت که دافا چگونه درمانش کرد. فهمید که استاد لی، بنیانگذار فالون دافا، او را نجات داده‌اند.

اما به‌محض اینکه دوباره سالم شد، به انجام تمرینات یا مطالعه فا ادامه نداد. اغلب برای ورق‌بازی یا گپ زدن با دوستانش بیرون می‌رفت. وقتی به او یادآوری می‌کردم که تمرینات را انجام دهد، می‌گفت: «خودت انجامشان بده و مرا تنها بگذار.»

حدود هشت ماه گذشت. یک روز عصر در بیرون با همسایه‌ها صحبت می‌کرد که برای استفاده از توالت به خانه آمد. دختر بزرگمان هم آنجا بود. من روی تخت نشسته بودم و فا را مطالعه می‌کردم. ناگهان صدای بلند بالا آوردنش را شنیدم. با عجله به‌سمت توالت رفتم و خون زیادی در توالت دیدم. دخترم را صدا زدم، همسایه‌ها هم آمدند. بلافاصله او را به بیمارستان رساندیم. هنوز در بیمارستان به‌شدت خون بالا می‌آورد. شوهرم دو روز بعد درگذشت.

هرگز نسبت به شوهرم احساس عمیقی نداشتم، اما پس از مرگش، اغلب درمورد او خواب می‌دیدم. ناراحت بودم و‌ نمی‌توانستم بفهمم چرا این اتفاق افتاده است. استاد به من اشاره‌ای دادند.

استاد در جوآن فالون بیان کردند:

«موجودات بشری احساسات دارند. خشم، خوشحالی، عشق، تنفر، لذت‌‌بردن از انجام کاری، لذت‌نبردن از انجام کاری، ترجیح‌دادن شخصی بر دیگری، سرگرمی‌ها و بیزاربودن‌ها احساسات هستند. مردم عادی فقط به‌خاطر احساسات زندگی می‌کنند.» (سخنرانی ششم، جوآن فالون)

متوجه شدم که رنجش من از شوهرم از ریشه برطرف نشده بود. با ‌نیک‌خواهی واقعی، می‌توان دید که همه در رنج هستند و همیشه می‌توان منافع دیگران را در نظر گرفت.

مهربانی با خانواده دامادهایم و بستگانشان

بعداً به شهر دیگری نقل‌مکان کردم. خانواده دامادهایم همه می‌دانند که من فالون دافا را تمرین می‌کنم و شخص خوبی هستم، بنابراین‌ آن‌ها نیز از دافا حمایت می‌کنند. من همچنین به اعضای خانواده‌شان کمک کردم تا از سازمان‌های ‌ح.ک.چ خارج شوند. من محبت عمیقی نسبت به‌ آن‌ها احساس می‌کردم.

یکی از دخترانم خیلی با شوهرش دعوا می‌کرد و من همیشه سعی می‌کردم او را با صحبت، از مشاجره دور کنم. می‌دانم که دخترانم و شوهرانشان موجودات ذی‌شعوری هستند که باید نجات یابند، بنابراین همیشه نباید جانب دختر خودم را بگیرم، زیرا همه این‌ها احساسات بشری است. به او گفتم: «با اینکه شوهرت خلق‌وخوی تندی دارد، اما مرد درستکاری است. او به خانواده اهمیت می‌دهد و کاملاً تواناست.»

دخترم گفت که من طرف دامادم را میگیرم. گفتم: «همه افراد کاستی‌ها و نقاط قوتی دارند. ما همیشه باید به‌جای بررسی کاستی‌های آن‌ها، نقاط مثبتشان را ببینیم.» بعد از آن کمی احساس بهتری داشت. دامادم خیلی به من احترام می‌گذارد و پدر و مادرش هردو مرا به‌خاطر رفتارم تحسین می‌کنند.

این روزها هر سه دامادم به من احترام می‌گذارند، زیرا می‌بینند که من براساس حقیقت، ‌نیک‌خواهی، بردباری رفتار می‌کنم و همیشه دیگران را در اولویت قرار می‌دهم. اقتصاد چین درحال‌حاضر بسیار بد شده است، بنابراین‌ آن‌ها همیشه در مناسبت‌های جشن و تعطیلات به من پول می‌دهند. وقتی از قبول پول امتناع می‌کردم، دخترانم گفتند: «تو ما را بزرگ کردی، پس باید این مراقبت‌هایت را جبران کنیم، وگرنه به تو بدهکار خواهیم بود.»

آن‌ها می‌دانند که من مقتصد هستم، بنابراین همیشه برایم سبزی و میوه می‌آورند. همه‌ آن‌ها بسیار محترمانه رفتار می‌کنند. به‌ آن‌ها گفتم: «درحال‌حاضر زندگی برای همه سخت است. من همیشه اول به فکر دیگران هستم، بنابراین اطرافیانم همه می‌دانند که فالون دافا خوب است.»

روشنگری حقیقت برای پلیس

پس از اینکه ‌ح.ک.چ آزار و شکنجه فالون دافا را در سال 1999 آغاز کرد، نمی‌توانستم در خانه بمانم و طوری رفتار کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. استاد در رؤیایی به من اشاره‌ای کردند که در آن، به‌جای اینکه با دوچرخه به جلو بروم، در دایره‌ای حرکت می‌کردم. تصمیم گرفتم به‌منظور دادخواهی برای تمرین فالون گونگ، به پکن بروم.

با خواندن مقالات جدید استاد فهمیدم کسانی که در آزار و شکنجه شرکت کردند، به‌ویژه پلیس، در آینده سرنوشت شومی خواهند داشت. می‌خواستم با روشنگری حقیقت‌ آن‌ها را نجات دهم. وقتی به میدان تیان‌آنمن رسیدم، نشستم و مدیتیشن کردم و افکار درست فرستادم.

طولی نکشید که پلیس آمد و دستانم را پشت سرم پیچاند و به داخل خودرو پلیس کشاند. مرا به بازداشتگاه موقت بردند و در قفسی حبس کردند. نیمه‌شب مرا به زندان بزرگی بردند و در آنجا سعی کردند از من عکس بگیرند، اما اجازه ندادم. وقتی از من پرسیدند اهل کجا هستم، چیزی به‌ آن‌ها نگفتم. بعداً شماره 11953 را به من دادند.

در راه پکن، چیزی نخوردم و در زندان، از خوردن غذا امتناع کردم. صبح که می‌خواستم به توالت بروم، احساس سرگیجه شدیدی داشتم. سرپرست سلول با پلیس تماس گرفت و به‌ آن‌ها گفت که من خیلی بیمار هستم. پزشک زندان آمد و گفت که ناراحتی قلبی خیلی وخیمی دارم. در رختخواب بودم و تلویزیون برنامه‌های افتراآمیز درباره دافا پخش می‌کرد. به‌ آن‌ها گفتم که خودسوزی در میدان تیان‌آنمن یک فریب است. وقتی حالم بدتر شد،‌ آن‌ها مرا با خودرو پلیس تحت محافظت چهار مأمور که یکی از‌ آن‌ها زن بود به بیمارستان بردند.

بازهم از خوردن غذا امتناع می‌کردم، به همین دلیل به دکتر گفتند مرا تحت خوراندن اجباری قرار دهد.

دکتر گفت: «او در وضعیت بدی است، نمی‌توانیم او را تحت خوراندن اجباری قرار دهیم» و رفت.

پلیس عصبانی شد و شروع به تهمت زدن به استاد و دافا و همچنین من کرد. بلند گفتم: «ساکت!» و ادامه دادم: «فالون دافا خوب است! فالون دافا راهی راستین است! عدالتخواهی برای دافا! بی‌گناهی استادم را بازگردانید!»

فقط سه مأمور مرد در اتاق بودند و همه شوکه شده بودند‌. آن‌ها به من حمله و سعی کردند دهانم را باز کنند تا به‌زور به من غذا بدهند. وقتی نتوانستند، از یک ابزار فلزی برای باز کردن دهانم استفاده کردند. دهانم شکافته شد و خون می‌آمد و دندان‌هایم لق شده بود. سپس شیر را در دهانم ریختند که باعث خفگی‌ام شد و به‌سختی نفس می‌کشیدم.

به این فکر کردم که به پکن آمده‌ام تا حقیقت را برای‌ آن‌ها روشن کنم، بنابراین نباید اجازه بدهم اینگونه مرا مورد آزار و شکنجه قرار دهند. گفتم: «خودم شیر را می‌خورم.»

درحالی‌که مشغول نوشیدن شیر بودم، حقیقت را با صدای بلند برایشان روشن کردم و به‌ آن‌ها گفتم که خودسوزی در میدان تیان‌آنمن یک فریب و صحنه‌سازی است. مأموران که دیدند در راهرو افراد زیادی در رفت‌وآمد هستند، گفتند: «اینجا در این مورد صحبت نکن. بیا بیرون برویم.»

وقتی بیرون رفتیم، حقایق فالون دافا را به‌طور گسترده توضیح دادم و هر سه‌ آن‌ها به‌دقت گوش دادند. می‌توانستم ببینم که رفتار‌شان نسبت به من تغییر می‌کند.

یکی از‌ آن‌ها گفت: «به تو اجازه می‌دهیم به خانه بروی.»

پرسیدم که آیا او حرف آخر را می‌زند؟ مأمور دیگری تأیید کرد: «البته. او رئیس زندان است!»

همان موقع مأمور زن به ما ملحق شد. همه به هم نگاه کردند و گفتند: «برویم.» دوباره مرا به زندان بردند و به مأموران وظیفه گفتند یک بسته نودل فوری به من بدهند تا در راه بخورم.

سه مأموری که حقیقت را فهمیده بودند با من بسیار مؤدبانه رفتار می‌کردند و مرا جلوی در اصلی زندان پیاده کردند. من در 31اوت از خانه خارج شدم و در 4سپتامبر برگشتم. استاد تمام مدت از من مراقبت کردند.

روزی حقیقت را برای مردی روشن کردم که معلوم شد یک مأمور لباس‌شخصی ویژه است. به‌محض اینکه شروع به صحبت کردم، او گفت: «تو تمرین‌کننده فالون گونگ هستی. ما الان داریم امثال شما را دستگیر می‌کنیم. چطور جرئت می‌کنی در این مورد با من حرف بزنی!»

درحالی‌که داشت صحبت می‌کرد، مرا به‌سمت خودرو پلیس که چهار مأمور جوان داخل آن بودند، کشاند. یکی از‌ آن‌ها پیاده شد و به‌سمت در آمد. خودم را به خودرو فشار دادم و از سوار شدن امتناع کردم. در قلبم به استاد گفتم: «من اینجا هستم تا مردم را نجات دهم، بنابراین به‌ آن‌ها اجازه نمی‌دهم علیه دافا و تمرین‌کنندگان دافا مرتکب جنایت شوند. به نیروهای کهن اجازه‌ نمی‌دهم که موجودات ذی‌شعور را نابود کنند. با‌ آن‌ها همکاری‌ نمی‌کنم. استاد لطفاً به تقویت افکار درستم کمک کنید.»

یک مأمور داخل خودرو گفت: «همین الان ولش کن.»

مأموری که مرا می‌کشاند گفت: «با توجه به سنت، این بار اجازه می‌دهیم بروی.»

به خودرو تکیه دادم و حرکت نکردم.

«چرا نمی‌روی؟ خودرو پلیس به‌زودی می‌آید و تو را می‌برد.»

به‌آرامی شروع به دور شدن کردم. دیدم کسی دنبالم می‌آید، بنابراین بلافاصله سوار اتوبوس نشدم. به‌سمت یک بازار خیابانی حرکت کردم و سپس سوار اتوبوس شدم تا به خانه بروم.

نگاه به درون و رفتار مهربانانه با هم‌تمرین‌کنندگان

وقتی به یک محیط تزکیه جدید نقل‌مکان کردم، با سه هم‌تمرین‌کننده آشنا شدم و هر چهار نفر در خانه خود جلسات مطالعه گروهی فا راه‌اندازی کردیم. ابتدا با مئی‌ (نام مستعار) آشنا شدم و او را خوش‌قلب و روراست دیدم، اما او اخلاق تندی داشت و دوست نداشت مورد انتقاد قرار گیرد. اغلب با شوئه (نام مستعار)، تمرین‌کننده‌ای دیگر، تعارض داشت.

بنابراین به‌ آن‌ها گفتم: «همه ما باید به‌جای اینکه با دید انتقادی به دیگران نگاه کنیم، روی تزکیه خودمان تمرکز کنیم. مئی ‌خلق و خوی تندی دارد، اما مهربان است و همیشه دوست دارد کمک کند. بیایید درمورد کاستی‌های دیگران پشت سر‌ آن‌ها صحبت نکنیم. باید گفتارمان را تزکیه کنیم. می‌دانید، استاد همیشه اینجا با ما هستند، و ایشان هر کاری را که ما انجام می‌دهیم و هر چیزی را که در ذهن ماست می‌دانند. باید با یکدیگر مهربان باشیم و روی نقاط قوت یکدیگر تمرکز کنیم.»

پس از یک دوره تزکیه راسخ، ما چهار نفر به یک کلِ منسجم تبدیل شدیم.

در ابتدا، چون وقتی با مئی‌ صحبت می‌کردم به اندازه کافی باملاحظه نبودم، او احساس ناراحتی و عصبانیت می‌کرد و دیگر به جلسات مطالعه گروهی ما نیامد. می‌دانستم که نباید او را سرزنش کنم، باید جنبه خوب او را ببینم. او مهربان است و همیشه مشتاق کمک به دیگران است. وقتی او کاستی‌های کسی را می‌بیند، به‌ آن‌ها اشاره می‌کند. به‌عنوان هم‌تمرین‌کننده، باید به‌جای رنجش به دل گرفتن، به یکدیگر کمک کنیم.

به ملاقات او رفتم و گفتم: «وقتی با تو صحبت می‌کردم به اندازه کافی باملاحظه نبودم. اشتباه کردم، اما‌ نمی‌خواستم ناراحتت کنم. لطفاً مرا ببخش. ما هنوز باید با هم فا را مطالعه کنیم.»

او به جلسات مطالعه گروهی فا بازگشت.

یک بار دیگر من و مئی‌ به پارکی رفتیم تا حقیقت را روشن کنیم. چند نفر زیر یک آلاچیق نشسته بودند و مئی‌ با مرد مسنی شروع به صحبت کرد. چون صدایشان خیلی بلند بود، دیگران می‌توانستند صدایشان را بشنوند. دو مرد مسن که کنار من نشسته بودند شنیدند که درمورد چه چیزی صحبت می‌کنند، آشفته شدند و چیزهای نه‌چندان خوبی گفتند. در آن زمان، از درون بسیار ناراحت شدم، فکر می‌کردم که مئی ‌بسیار بلند صحبت می‌کند و توجه زیادی به مسئله ایمنی ندارد.

بعد از اینکه آنجا را ترک کردیم، گفتم: «خیلی بلند صحبت می‌کردی، باید به ایمنی بیشتر توجه کنی.»

همچنین درباره اظهارات توهین‌آمیز دو مرد دیگر به او گفتم. حرفی که زدم واقعاً ناراحتش کرد. آن روز باران می‌بارید و او چتر نداشت. سعی کردم او را زیر چترم جای بدهم، اما او زیر باران رفت. از دست خودم خیلی ناراحت شدم.

پس از آن، با هم‌تمرین‌کنندگان تبادل تجربه کردم و متوجه شدم که در آن زمان مهربان نبودم و رنجش داشتم. به همین دلیل،‌ آنطور واکنش نشان داد. ما اجازه می‌دهیم که شیطان از شکاف‌ها و کاستی‌هایمان سوء‌استفاده کند و ما را به‌سوی آسیب رساندن به یکدیگر سوق دهد. همه ما به درون نگاه کردیم و من به‌خاطر نامهربانی و اشتباهم عذرخواهی کردم. با نگاه به درون، مئی‌ نیز تغییر کرد. همه این وقایع به من کمک کرد تا به اهمیت تزکیه گفتار در هنگام تعامل با هم‌تمرین‌کنندگان پی ببرم. اکنون، همه ما می‌دانیم که چگونه خود را در دافا تزکیه کنیم.

ازآنجاکه من مسن‌تر از بقیه هستم، مئی ‌و شوئه به من خیلی احترام می‌گذارند. ما ازطریق مطالعه بیشتر فا و تبادل تجربه بیشتر، با هم پیشرفت کردیم و همه می‌دانیم که باید روی تزکیه خود تمرکز کنیم و درک بیشتری از یکدیگر داشته باشیم.

هنگام نجات مردم، نباید افراد را انتخاب و گزینش کنیم

می‌خواهم چند اتفاق کوچک در این مورد را به اشتراک بگذارم.

مأمور پلیس جوان از ‌ح.ک.چ خارج می‌شود

یک بار با مرد جوانی برخورد کردم که به من گفت 26ساله است و به‌تازگی آزمون انتخاب کارمند برای دولت را گذرانده و به کار در یک اداره پلیس منصوب شده است.

گفتم: «سرنوشت این بود که امروز همدیگر را دیدیم. اجازه بده به تو چیزی بگویم. بلایای طبیعی و ساخت دست بشر بسیار زیاد است، اما خدایان کسانی را که خوب و مهربان هستند برکت خواهند داد. لطفاً به یاد داشته باش: فالون دافا خوب است. حقیقت، ‌نیک‌خواهی، بردباری خوب است. فالون دافا تمرینی در مدرسه بوداست، و برای نجات موجودات ذی‌شعور اینجاست.»

«همه افراد خوب و مهربان نجات خواهند یافت. ‌ح.ک.چ از الحاد حمایت می‌کند و مردم را از اعتقاد به خدایان و بوداها منع می‌کند. ‌ح.ک.چ فالون دافا را مورد آزار و اذیت قرار داده است و توسط موجودات الهی مجازات خواهد شد. ما نباید قربانی حزب شویم و با او سقوط کنیم.»

از او پرسیدم آیا تابه‌حال به یکی از سازمان‌های ‌ح.ک.چ ملحق شده است یا نه، و او گفت که به حزب پیوسته است.

گفتم: «در این صورت، باید در قلبت آن را ترک کنی.» او از این توصیه بسیار خوشحال شد و موافقت کرد.

همچنین به او گفتم که بیش از 430میلیون نفر، از جمله او، از سازمان‌های ‌ح.ک.چ خارج شده‌اند، و او بسیار خوش‌شانس است که نجات یافت، زیرا خدایان همیشه از مردم خوب و مهربان محافظت می‌کنند.

زنی مسیحی از ‌ح.ک.چ خارج می‌شود

یک روز در راه خانه، با خانمی 50ساله برخورد کردم. خیلی آهسته راه می‌رفت. او به من گفت که دچار خونریزی مغزی شد و نزدیک بود بمیرد، اما خدا او را نجات داد. از او پرسیدم که آیا به خدا ایمان دارد و او به من گفت که مسیحی است.

از او پرسیدم که آیا تابه‌حال به سازمان‌های ‌ح.ک.چ ملحق شده است یا نه، و او به من گفت که در مدرسه، به پیشگامان جوان پیوسته بود.

‌به او گفتم: «ح.ک.چ از الحاد حمایت می‌کند و مردم را از باور به وجود خدایان و بوداها منع می‌کند. البته خدا اجازه‌ نمی‌دهد. اگر واقعاً به خدا ایمان دارید، پس باید پیشگامان جوان را کنار بگذارید.»

او واقعاً خوشحال شد و موافقت کرد که پیشگامان جوان را ترک کند.

«یادبود دافا را در خانه آویزان خواهم کرد!»

با زن مسنی آشنا شدم که به من گفت به بودیسم اعتقاد دارد و من گفتم: «این خوب است. بودیسم به جمع‌آوری تقوا و انجام اعمال نیک معتقد است.» از او پرسیدم که آیا به سازمان‌های ‌ح.ک.چ پیوسته است. او به من گفت که عضو حزب است، اما با کناره‌گیری موافقت کرد. وقتی قبل از جدایی، به او یک یادبود دافا دادم، او واقعاً خوشحال به نظر می‌رسید و گفت: «این را در خانه آویزان می‌کنم!»

زن از استاد لی تشکر کرد

روزی زنی را دیدم که به نظر می‌رسید 50ساله است و روی یک نیمکت نشسته بود. او افسرده به نظر می‌رسید، بنابراین از او پرسیدم که آیا همه‌چیز خوب است؟

پاسخ داد: «من به چند بیماری مبتلا هستم که به‌سختی قابل‌درمانند.»

به او گفتم که بسیاری از مردم از تکرار عبارات «فالون دافا خوب است. حقیقت، ‌نیک‌خواهی، بردباری خوب است» سود برده‌اند. همچنین اهمیت خروج از سازمان‌های ‌ح.ک.چ را برایش توضیح دادم. او فهمید و موافقت کرد که لیگ جوانان را ترک کند. وقتی مدام از من تشکر می‌کرد، گفتم باید از استاد لی تشکر کند. کف دست‌هایش را جلوی سینه کنار هم گذاشت و مدام می‌گفت: «سپاسگزارم استاد لی! سپاسگزارم استاد لی!»

می‌دانم که هنوز از بسیاری جهات خوب عمل نکرده‌ام، اما مصمم هستم که از آموزه‌های استاد پیروی، و با هر موجود ذی‌شعوری، با مهربانی و ‌نیک‌خواهی رفتار کنم.

استاد محترم، بابت نجات نیک‌خواهانه‌تان سپاسگزارم! هم‌تمرین‌کنندگان، بابت کمک‌های فداکارانه‌تان متشکرم.