(Minghui.org) من تمرینکننده فالون دافا و ۶۰ساله هستم که درسال ۱۹۹۹ شروع به تزکیه دافا کردم. در ادامه میخواهم ماجراهایی را از تجربیاتم در زمینه روشنگری حقیقت بهصورت رو در رو در ماههای اخیر، برایتان بگویم.
۱.«امروز با شخص واقعاً خوبی آشنا شدم!»
یک روز که بیرون بودم، متوجه مرد مسنی شدم که از طرف مقابل میآمد و راه رفتنش غیرعادی بود. جلو رفتم و با مهربانی به او سلام کردم و پرسیدم: «پاهایتان چه مشکلی دارد؟» او پاسخ داد: «من سکته کردم، بنابراین دست و پایم در یک طرف، دیگر آنقدرها چابک نیستند. بیمارستان نتوانست آن را درمان کند و وضعیت مالی من بد است، بنابراین ادامه درمان را متوقف کردم.» به او توصیه کردم: «عبارات "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" را خالصانه تکرار کنید و وضعیتتان بهبود خواهد یافت.» مرد مسن که متقاعد شده بود از من پرسید: «هر روز چند بار باید آن را تکرار کنم؟» به او توصیه کردم هر زمان که به یاد میآورد، صمیمانه عبارات را تکرار کند و او هم بهراحتی موافقت کرد.
همچنین حقیقت را درباره آزار و شکنجه دافا و اینکه چرا خروج از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) امنیت فرد را تضمین میکند، برایش روشن کردم. مرد مسن تأیید کرد که عضو ح.ک.چ است، و وقتی به او توصیه کردم که حزب را ترک کند، نام واقعیاش را به من گفت و از من خواست که خروجش را برای او انجام دهم. وقتی یک نشان یادبود فالون دافا به او دادم، او آن را با دو دست گرفت و بارها از من تشکر کرد: «تو خیلی آدم خوبی هستی، چگونه میتوانم از تو تشکر کنم؟» من پاسخ دادم: «باید از استاد فالون دافا تشکر کنید! استاد لی به من دستور دادند که شما را نجات دهم.» پیرمرد درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود فریاد زد: «سپاسگزارم استاد لی!»
درست قبل از جدایی، او به من گفت: «امروز با شخص واقعاً خوبی آشنا شدم!»
۲. «بگذار با تو دست بدهم!»
یک روز درحالیکه در امتداد جاده قدم میزدم، متوجه بانوی مسنی شدم که با یک کیف جلوتر از من راه میرفت. به او رسیدم و پرسیدم: «خواهر چه خریدی؟» او پاسخ داد: «برای آشپزی، هوا خیلی گرم است، بنابراین مقداری کوفته سوپ خریدم تا بخورم.» لهجهاش نشان میداد که اهل منطقه ما نیست، بنابراین پرسیدم: «از شمال شرقی چین آمدهای؟» او پاسخ داد: «اهل [استان] لیائونینگ هستم. دو ماه گذشته را به دیدن دخترم در اینجا گذراندم و قصد دارم چند روز دیگر برای مراقبت از نوهام به زادگاهم برگردم.» همانطور که راه میرفتیم به گپ زدن ادامه دادیم و به او گفتم: «سرنوشت بود که ما را به هم نزدیک کرد. امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی.»
آنگاه، حقیقت آزار و شکنجه دافا را برایش توضیح دادم و به او توصیه کردم که از ح.ک.چ خارج شود. زن مسن با کمال میل موافقت کرد که با نام مستعار از ح.ک.چ خارج شود. یک نشان یادبود فالون دافا به او دادم و توصیه کردم که عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را برای کسب برکت و رحمت تکرار کند. او با خوشحالی از من تشکر کرد و گفت: «خوشحالم که با هم آشنا شدیم. با وجود آشنایی کوتاهمان احساس میکنم با یک دوست خوب آشنا شدهام. وقتی فرصت کردی، به دیدن من در شمال شرقی چین بیا.» سپس نام واقعیاش و منطقهای را که در آن زندگی میکرد به من گفت. پاسخ دادم: «اگر تقدیر اجازه داد، دوباره همدیگر را میبینیم.» قبل از اینکه از هم جدا شویم، او گفت: «بگذار دستت را بفشارم!» سپس با هم خداحافظی کردیم.
۳. «چه زمانی دوباره تو را خواهم دید؟»
یک روز در بازار درحال روشنگری حقیقت، به زن مسنی برخوردم که با گاری پر از میوه و سبزیجات خریداریشده کنار جاده نشسته بود. پرسیدم: «خواهر آیا استراحت میکنی؟» او پاسخ داد: «بله، دست و پایم درد میکند.» با هم صحبت کردیم و فهمیدم که او اخیراً به شهر نقلمکان کرده و پیش پسرش مانده است. اما در کمال تأسف پسر و عروسش با او بدرفتاری میکردند. با استفاده از اصول دافا، سعی کردم او را نصیحت و آرام کنم.
حقیقت آزار و شکنجه دافا را برایش توضیح دادم و به او توصیه کردم که از ح.ک.چ خارج شود. او موافقت کرد که از پیشگامان جوان خارج شود و گفت: «این اولین بار است که دراینباره میشنوم.» به او توصیه کردم: «اگر عبارات "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" را بیشتر تکرار کنی، احساس شادی بیشتری خواهی داشت.» وقتی یک نشان یادبود فالون دافا به او دادم، او دستم را گرفت و گریهکنان گفت: «متشکرم! تو خیلی آدم خوبی هستی!» پاسخ دادم: «درواقع این فالون دافا است که خوب است، و استادم که مرا راهنمایی کردند تا به دیگران کمک کنم از این اطلاعات بهره ببرند.» هنوز دستم را در دستش داشت و پرسید: «میتوانیم دوباره همدیگر را ببینیم؟» به او اطمینان دادم: «اگر سرنوشت اجازه دهد دوباره با هم ملاقات خواهیم کرد.» درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، با اکراه خداحافظی کرد.
۴. «منتظرت بودم!»
روزی زن جوان و پیرزنی روی ویلچر را دیدم که کنار جاده استراحت میکردند. جلوتر رفتم و پرسیدم: «خواهر بزرگ چه مشکلی دارد؟» در کمال تعجب پیرزن پاسخ داد: «منتظرت بودم.» بعد از اینکه زن جوان توضیح داد که زن سالخورده از آتروفی مخچه رنج میبرد، به خانم مسن گفتم: «خواهر منتظر من بودی؟ واقعاً مقدر شده که با هم ملاقات کنیم. اگر عبارات "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" را با صمیمیت تکرار کنی، میتوانی اثرات شفابخش معجزهآسایی دریافت کنی.» پیرزن پاسخ داد: «حرفت را باور میکنم.»
همچنین حقیقت آزار و شکنجه دافا را برای آنها توضیح دادم و توصیه کردم برای اطمینان از امنیتشان، از ح.ک.چ خارج شوند. در وسط صحبتم، زن مسن گفت: «حق با شماست.» زن جوان به من گفت که عضو لیگ جوانان کمونیست بوده است، درحالیکه زن مسن گفت: «من زمانی در پیشگامان جوان بودم.» با تعجب از پیرزن پرسیدم: «خواهر، همه حرفهایم را میفهمی؟» او پاسخ داد: «میفهمم. لطفاً به ما کمک کن از حزب خارج شویم.» با تعجب بهطرف زن جوان برگشتم: «آیا او واقعاً بیمار است؟» زن جوان به من اطمینان داد: «حالت روانی او امروز فوقالعاده خوب است.» درحالی که برای رفتن آماده میشدند برایشان آرزوی سلامتی کردم. پیرزن دستم را گرفت و گفت: «مرسی و خدانگهدار!» بعد از رفتنشان از صمیم قلب از استاد تشکر کردم.
۵. «بسیار خوب، من خارج میشوم، متشکرم!»
روزی زن مسنی را دیدم که دوچرخهاش را هل میداد و بهآرامی در جاده میرفت. از او پرسیدم: «خواهر چرا سوار دوچرخه نمیشوی؟» او پاسخ داد: « در حین دوچرخهسواری پایم آسیب دید. دردش خیلی شدید است، نمیتوانم سوار شوم. در خانه احساس بیحوصلگی میکردم، بنابراین تصمیم گرفتم با دوچرخهام بهعنوان عصا به پیادهروی بیایم. وقتی سنش را پرسیدم گفت که ۸۰ساله است. به او توصیه کردم: «برای تسکین دردتان عبارات "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" را تکرار کن.» همچنین حقیقت آزار و شکنجه دافا را به او گفتم و توصیه کردم که از ح.ک.چ خارج شود. او به من گفت: «من به عیسی ایمان دارم.» پاسخ دادم: «به شما نمیگویم فالون گونگ را تمرین کنی، فقط میخواهم حقیقت آزار و شکنجه را بدانی.» ما با هم صحبت کردیم و فهمیدم که او قبل از بازنشستگی، معلم بوده است. علاوهبر این، یکی از همکاران او بهدلیل تمرین فالون گونگ زندانی شده بود. با تأسف گفتم: «حزب کمونیست چین شهروندان خود را تشویق نمیکند که افراد خوبی باشند. خدایان مردم را درحالیکه مرتکب گناه میشوند تماشا میکنند.» او تأیید کرد و افزود: «حزب کمونیست شرور است و اقدامات آنها باعث وضعیت فعلی چین شده است.»
وقتی پرسیدم که آیا تا به حال به ح.ک.چ پیوسته است، تأیید کرد که در نوجوانی به لیگ جوانان کمونیست پیوسته است. به او گفتم: «کشور ما اخیراً دچار بلایای طبیعی و بلایای ساخت دست بشر زیادی شده است و بهنظر میرسد یک اپیدمی دیگر در راه است.» این زن مسن افزود: «سیل بزرگی در پکن رخ داد، اما حزب کمونیست وضعیت اسفناک آنها را نادیده گرفت و باعث مرگ بسیاری از ساکنان شد. اخیراً زلزله دیگری نیز جینان را لرزاند.» از این فرصت استفاده کردم و گفتم: «آسمانها در پی مجازات هستند. افراد خوب در امان میمانند در حالی که افراد بد حذف میشوند. خواهر، شما یک فرد مذهبی هستی، درحالیکه حزب کمونیست الحاد را ترویج میکند. به شما توصیه میکنم که هرچه زودتر از ح.ک.چ خارج شوی تا در کنار آن متحمل مجازات نشوی. اگر بخواهی از آن خارج شوی، به شما یک نام مستعار میدهم؟» او پاسخ داد: «بسیارخب. از حزب خارج میشوم، متشکرم!»
۶. «میخواهم جوآن فالون را بخوانم»
یک بار هنگام گفتگو با یک سبزیفروش به او گفتم: «کشاورزان امروز بهشدت رنج میبرند. جامعه ما فاسد است، درحالیکه حزب کمونیست رفاه شهروندان خود را نادیده میگیرد و درعینحال به این میبالد که چگونه کشور را آباد کرده است.» سخنان من به دلش نشست و نمونههای اخیری را ارائه کرد که نشان میداد چگونه حزب کمونیست به فریب دادن مردم عادی ادامه میدهد. جواب دادم: «برادر، بگذار رازی را به تو بگویم. تکرار عبارات "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" میتواند به اطمینان از سلامت و ایمنیات کمک کند.» حقیقت آزار و شکنجه دافا را به او گفتم و فواید خروج از ح.ک.چ را برایش توضیح دادم. سبزیفروش توصیه مرا پذیرفت و گفت: «حزب کمونیست هیچ کار خوبی برای شهروندان چینی انجام نداده است. کاملاً بد است.» پاسخ دادم: «آنها از آسمان عذاب دریافت میکنند. آنگاه این سبزیفروش ۷۲ساله گفت که بهعنوان سرباز خدمت کرده و در دهه ۱۹۷۰ به ح.ک.چ پیوسته است. وقتی به او توصیه کردم از ح.ک.چ خارج و از آن جدا شود، او موافقت کرد.
یک نشان یادبود فالون دافا به او دادم و او فریاد زد: «تو خیلی مهربانی. من همچنین دوست دارم کتاب جوآن فالون را بخوانم.» متأثر از مهربانی و صمیمیت او گفتم: «بسیار خب. یک نسخه برایت میآورم.» ما توافق کردیم که در یک زمان و تاریخ مشخص دوباره ملاقات کنیم.
سه روز بعد، به غرفه سبزیفروشی او رفتم و طبق وعده کتاب را تحویل دادم. او با احترام آن را گرفت و با خوشحالی از من تشکر کرد. به او گفتم: «این فرصت را استاد فالون دافا ایجاد کردند، بنابراین میتوانی این کتاب ارزشمند را دریافت کنی.» سبزیفروش با گذاشتن کف دستهایش روی هم و تشکر از استاد پاسخ داد. سپس به او توصیه کردم: «قبل از باز کردن کتاب دستهایت را بشور و در حالت درازکشیده آن را نخوان.» او به من اطمینان داد: «نگران نباش، درحالیکه در وضعیت مدیتیشن نشستهام، مطالعه خواهم کرد.» لبخند زدم. «عالیست! در خانه، خوب آن را بخوان!»
گرچه درحین روشنگری حقیقت نمونهها تأثیرگذار بسیاری را تجربه کردهام، اما نمیتوانم همه آنها را فهرست کنم، گاهی مجبور میشوم مسیر زیادی را طی کنم و در ماههای گرم ژوئن و ژوئیه خیس عرق شوم تا این افراد ازپیشمقدرشده را پیدا کنم. گاهی اوقات صبحانه را حذف میکنم، اما بهطور معجزهآسایی، نه گرسنه هستم و نه خسته. شادی و سپاسگزاری این موجودات ذیشعور که نجات را بهدست آوردهاند، پاداشی کافی برای تلاش من است.
برخوردهای مختلف من باعث شد متوجه شوم که چگونه همهچیز را استاد نظم و ترتیب دادهاند. تا زمانی که وابستگیهای بشریمان را رها و خود را تزکیه کنیم، انگیزههای خودخواهانهمان را حذف و برای نجات موجودات ذیشعور تلاش کنیم، میتوانیم مأموریت تاریخیمان را تکمیل و انتظارات استاد را برآورده کنیم.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.