(Minghui.org) من تمرین فالون دافا را قبل از ۲۰ژوئیه۱۹۹۹ شروع کردم. وقتی به تزکیه خود در بیست سال گذشته نگاه می‌کنم، می‌دانم که گاهی اوقات خوب عمل ‌کردم، و گاهی اوقات چندان خوب عمل نکردم. وقتی خوب عمل می‌کردم، به این دلیل بود که به مطالعه فا توجه می‌کردم و سه کار را انجام می‌دادم. وقتی از مطالعه فا غافل می‌شدم، ناآگاهانه از عقاید و تصورات بشری‌ام و نظم و ترتیبات نیروهای کهن پیروی می‌کردم. درنهایت سختی‌های زیادی را متحمل می‌شدم.

ایجاد محیط تزکیه در حبس

من به‌طور غیرقانونی بازداشت و سال‌ها زندان بودم. عمدتاً با مطالعه فا توانستم بر این سختی غلبه کنم. بسیاری از تمرین‌کنندگان در وب‌سایت مینگهویی به اشتراک گذاشتند که درحین حبس، افکار درستی قوی داشتند و محیط خوبی ایجاد کردند که به آن‌ها اجازه می‌داد آشکارا فا را بخوانند و تمرین‌ها را انجام دهند. من در ابتدا آنقدر افکار درست قوی‌ای نداشتم.

من می‌توانم بخش‌هایی از جوآن فالون و نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر را ازبربخوانم، بنابراین وقتی در بازداشتگاه بودم، هر زمان که وقت داشتم، فا را در ذهنم می‌خواندم. بعداً به زندان منتقل شدم. نگهبانان زندان کاری به من محول کردند که برای انجام آن مجبور بودم ساعت‌ها بایستم. بعد از سپری شدن روز اول، آنقدر خسته بودم که دست و پایم ضعیف شده بود و سرم گیج می‌رفت. فقط می‌خواستم بخوابم و نمی‌توانستم فا را بخوانم. بعد از چند روز، دیگر وضعیت تزکیه خوبی نداشتم.

سپس به این فکر کردم که چگونه ما مریدان دافا افراد خوبی هستیم، بنابراین نباید زندانی شویم، و این کار آن چیزی نبود که باید انجام دهیم. تصمیم گرفتم در برابر این نظم و ترتیب مقاومت کنم.

نامه‌ای به اداره زندان نوشتم و گفتم از نظر جسمی قوی نیستم که بتوانم این کار را انجام دهم. اما نادیده گرفته شد. به این فکر افتادم که اعتصاب غذا کنم، اما فوراً به فکر شکنجه‌هایی مثل وارد کردن شوک با باطوم الکتریکی، حبس در سلول انفرادی و غیره افتادم و ترسیدم.

آن شب خواب دیدم که سوار موتورسیکلت در بزرگراه هستم. یک پلیس وسط راه ایستاده بود. سرعتم را کم کردم، از کنارش رد شدم و به‌سمت پل رفتم. پل از وسط شکسته شده بود، یک شکاف پنج شش‌متری بین آن وجود داشت. پا روی پدال گاز گذاشتم و موتورسیکلت با «هوشمندی» پرید و در طرف مقابل محکم فرود آمد.

وقتی بیدار شدم می‌دانستم استاد نیک‌خواه به من اشاره‌ می‌کردند و می‌گفتند که نباید بترسم. اگر جرئت می‌داشتم می‌توانستم از یک مانع خطرناک با خیال راحت عبور کنم. با کسب آگاهی و برکت از سوی استاد، اعتمادبه‌نفسم دو چندان شد.

روز بعد که به کارگاه رسیدم اعلام کردم که کار نمی‌کنم. در گوشه‌ای نشستم و فا را خواندم. نگهبان مسئول بلافاصله مرا تهدید کرد و گفت عواقب این کارم وخیم است. او مرا تهدید کرد که با باطوم الکتریکی به من شوک وارد خواهد کرد. همان موقع سرپرستش آمد و جلوی او را گرفت و خواست با من صحبت کند. وضعیتم را به او گفتم. باقی روز هیچ‌کس مرا اذیت نکرد.

روز سوم، رئیس اداره ۶۱۰ به زندان آمد. بعد از شنیدن وضعیتم گفت می‌توانم بنشینم و کار نکنم. بنابراین محیطی برای مطالعه فا داشتم. درحالی‌که دیگران کار می‌کردند، من آنجا می‌نشستم و بارها فا را از بر می‌خواندم.

در مرحله‌ای، زندان هر شب یک ویدئو افتراآمیز درباره دافا پخش می‌کرد. دیدن این دروغ‌های شیطانی که مدام به دافا تهمت می‌زد، اطرافیانم را مسموم می‌کرد و مردم را در موقعیت خطرناکی قرار می‌داد، درنتیجه برای اعتراض دست به اعتصاب غذا زدم. مدیر اداره زندان مرا به بیمارستان برد و در آنجا متوجه شدم که چند تمرین‌کننده در اعتصاب غذا هستند. اعتمادبه‌نفس بیشتری پیدا کردم. ظرف چند روز، اداره زندان دست از پخش آن ویدئوها برداشت.

دلیل ظاهری زندانی شدنم این بود که به‌دلیل توزیع مطالب روشنگری حقیقت دستگیر شدم. پس از نگاه به درون فهمیدم دلیل واقعی، وابستگی‌ام به خودنمایی، لذت و شهوت است. نیروهای کهن از وابستگی‌هایم به‌عنوان بهانه‌ای برای آزار و شکنجه من استفاده کردند.

نگاه به درون و نفی آزار و شکنجه

وقتی یک روز با نگهبانان زندان روبرو شدم، عصبانی شدم و می‌خواستم شرایط را از کنترل آن‌ها خارج کنم. شیطان بلافاصله از طرز فکرم سوءاستفاده کرد و بهانه‌ای برای تشدید آزار و شکنجه من یافت. هفت نگهبان با باطوم‌های الکتریکی دورم را گرفته بودند. فهمیدم قرار است چه اتفاقی بیفتد، اما اصلاً ترسی نداشتم. با آرامش عبارات اصلاح فا را می‌خواندم. باطوم‌های الکتریکی مرا احاطه کرده بودند و به‌طور پیوسته به من شوک وارد می‌کردند، اما استاد از من محافظت کردند. هیچ ترس یا دردی نداشتم، و چیزی جز عبارات اصلاح فا در ذهنم وجود نداشت. انگار همه‌چیز منجمد شده بود، و فقط می‌توانستم احساس کنم فالون با انرژی عظیمی می‌چرخید که به درون بدنم نفوذ می‌کرد. فوق‌العاده بود.

نمی‌دانم چقدر گذشت، اما نگهبان‌ها خسته شده و به‌شدت عرق کرده بودند.

استاد از من در برابر درد محافظت و آگاهم کردند که به درون نگاه کنم تا رنجشم را ببینم. پس از رهایی از فکر بد، نیک‌خواه شدم و احساس کردم که نگهبانان ترحم‌برانگیز هستند. با مهربانی با آن‌ها صحبت کردم. نگهبان‌ها می‌خواستند به من شوک وارد کنند تا خشم خود را تخلیه کنند و به‌دنبال آن مرا به تیم کنترل سخت‌گیرانه بفرستند تا بیشتر مجازاتم کنند. اما حالا نظرشان عوض شد.

مدت کوتاهی پس از آزادی، دوباره به روشنگری حقیقت پرداختم. دوباره دستگیر شدم. یکی از اداره پلیس گفت که این بار بیشتر زندانی خواهم شد، زیرا این دومین باری بود که دستگیر می‌شدم و مطالب چاپی بیشتری با خود داشتم.

به درون نگاه کردم و فهمیدم که دلیل زندانی شدنم میل بشری‌ام برای اعتباربخشی به خودم است. فقط می‌خواستم برنامه‌ام را کامل کنم و هشدار استاد را اشتباه متوجه شده بودم.

پس از خلاص شدن از عقاید و تصورات بشری‌ام، احساس آرامش بیشتری کردم. تمام شب افکار درست فرستادم. صبح کسی که مرا زیر نظر داشت تعجب کرد و گفت: این مرد تمام شب را نخوابیده است، اما خیلی پرانرژی و پشتش صاف است. بعد از مدتی، یک پلیس آمد و دستبندهایم را باز کرد. اندکی بعد به خانه رفتم. وقتی پدرم به‌دنبالم آمد که مرا به خانه ببرد، پلیس دستگاه چاپگر و کوله‌پشتی‌ام را پس داد. فهمیدم که استاد از من می‌خواهند حقیقت را روشن کنم و مردم را نجات دهم. خانواده‌ام شگفت‌زده شدند. از آن به بعد، دیگر مثل قبل نمی‌ترسیدند.

پس از بازگشت به خانه، به توزیع مطالب روشنگری حقیقت ادامه دادم. در ابتدا به ایمنی توجه داشتم. هر روز مقدار مناسبی توزیع می‌کردم و مکان‌های مختلف را انتخاب می‌کردم تا جلب توجه نکند. توزیع برای مدتی بدون مشکل پیش رفت. اما با ادامه این کار، عقیده و تصور بشری‌ام قوی‌تر شد و می‌خواستم با قدرت بیشتری این کار را انجام دهم، بنابراین بسته‌ای بزرگ از مطالب را به بازاری نزدیک بردم تا آن‌ها را توزیع کنم و روز بعد، به بازار دیگری رفتم.

در مناطق روستایی، هر پنج روز یک بازار دایر می‌شود و بازار بین پنج روستا چرخش دارد. روز ششم قرار شد به اولین بازاری بروم که قبلاً رفته بودم. آن روز صبح ناگهان پدرم از من خواست که کار دیگری انجام دهم. از اینکه نتوانستم به بازار بروم بسیار ناراحت شدم. اما بعد تعجب کردم که چرا چیزی مانع چنین کار مقدسی می‌شود؟ آیا کاری بود که من درست انجام نداده بودم؟ با نگاهی به درون، متوجه شدم که هنوز این عقیده و تصور بشری را دارم که می‌خواهم به خودم اعتبار ببخشم. بعد از اینکه آن را شناسایی کردم، استاد به من کمک کردند از آن وابستگی خلاص شوم. سپس آرام شدم و دیگر احساس ناراحتی نکردم.

بعدازظهر آن روز، دو پلیس از اداره پلیس محلی به دیدن پدرم آمدند و گفتند که آخرین باری که برای توزیع مطالب به بازار رفته بودم، یکی گزارش مرا داده است. آن‌ها فیلم‌های دوربین نظارتی را بیرون آوردند و یک روستایی مرا شناسایی کرد. آن‌ها فکر کردند که ممکن است امروز دوباره به آنجا بروم، بنابراین منتظر ماندند تا مرا در محل دستگیر کنند. وقتی فهمیدند وارد تله آن‌ها نشدم به خانه‌ام آمدند.

آن‌ها به پدرم گفتند که نمی‌خواهند به من آسیب برسانند، اما پخش مطالب روشنگری حقیقت باعث شرمساری‌شان شد و به پدرم گفتند که مراقب من باشد. فهمیدم که استاد این بار دوباره از من محافظت کردند. استاد، از شما برای محافظت همیشگی‌تان سپاسگزارم!

رها کردن وابستگی به شهرت و منفت

بعد از آن، پدرم بیرون رفتنم را محدود کرد. گفتم می‌خواهم شغلی پیدا کنم، بنابراین یکی از اقوام به من در شرکتش شغلی داد و موقعیت شغلی جذابی برایم در نظر گرفت: اول با این کار آشنا شو، سپس شش ماه بعد به سِمت مدیریت ارتقا پیدا می‌کنی. یک سال بعد توانستم اتومبیل و خانه بخرم.

در آن زمان، احساس می‌کردم آن به‌طور خاصی با آنچه می‌خواهم مطابقت دارد، بنابراین اضافه‌کاری انجام می‌دادم و خودم را وقف کار می‌کردم؛ در جستجوی شهرت و ثروت بودم. زمان کافی برای مطالعه فا، انجام تمرین‌ها، فرستادن افکار درست و روشنگری حقیقت نداشتم.

شش ماه بعد که باید ترفیع می‌گرفتم، خویشاوندم ناگهان بی‌دلیل مرا اخراج کرد! گیج شدم و درک نکردم. قلبم پر از حس مورد بی‌انصافی قرار گرفتن، گلایه و رنجش شده بود. چند روزی طول کشید تا آرام شدم. بعداً درحین مطالعه فا، ناگهان متوجه شدم که مردم عادی روی دنبال کردن شهرت و ثروت تمرکز می‌کنند، اما من مرید دافا هستم و اعتباربخشی به فا کاری است که باید انجام دهم.

بعد از اینکه هدفم را اصلاح کردم، وقتی به‌دنبال کار جدید می‌گشتم، دستمزد را در اولویت قرار ندادم. تصمیم گرفتم موقعیتی در حرفه‌ام پیدا کنم و از مهارت‌هایم برای اعتبار بخشیدن به فا استفاده کنم. چون خانواده‌ام بیرون رفتنم را محدود می‌کردند، درس‌هایم را در خانه مرور می‌کردم. چند ماه بعد امتحان دادم و گواهینامه صلاحیت گرفتم. اندکی بعد یکی از همکلاسی‌ها با من درباره شغلی با حقوق ماهیانه ۱۰هزار یوان صحبت کرد. خانه را ترک کردم و برای کار به شهر رفتم، بنابراین خانواده‌ام دیگر نمی‌توانستند مرا زیر نظر داشته باشند. نظم و ترتیب نیروهای کهن دوباره به جایی نرسید.

به‌سرعت با کارم آشنا شدم و به‌تدریج از اوقات فراغتم برای شرکت در یک پروژه روشنگری حقیقت آنلاین استفاده کردم. این پروژه عمدتاً بر روشنگری حقیقت به‌صورت آنلاین متمرکز، و در نجات مردم بسیار مؤثر است. در عرض چند ماه، می‌تواند به صدها نفر کمک کند حقیقت را درک کنند. واقعاً از اینکه می‌بینم بسیاری از مردم حقیقت را درک می‌کنند و نجات می‌یابند، احساس آرامش می‌کنم. هر روز کار می‌کنم، فا را مطالعه و حقیقت را روشن می‌کنم، و افکار درست می‌فرستم. خیلی سرم شلوغ است، اما راضی و خوشحال هستم!

وقتی پروژه روشنگری حقیقت پیوسته درحال پیشرفت بود، یک روز یکی از همکلاسی‌هایم از من دعوت کرد تا یک دورهمی کوچک داشته باشیم و گفت که می‌خواهد با من شرکتی راه‌اندازی کند. او ۴۰ درصد سهام را به من می‌داد و اجازه می‌داد به‌عنوان مدیر خدمت کنم و مسئولیت فناوری را برعهده بگیرم. او مسئول توسعه تجارت می‌بود. این همکلاسی خیلی توانمند است و هیجان‌زده بودم. در صنعت ما، بهترین نتیجه درواقع شراکت با شرکتی است که گاهی اوقات می‌تواند یک‌میلیون یوان در سال درآمد داشته باشد. زمانی که در دانشگاه بودم، ایده‌آلم این بود که یک شرکت را اداره کنم، به طبقات بالای جامعه بپیوندم و جاه‌طلبی‌هایم را دنبال کنم. حالا آن نزدیک بود به واقعیت بپیوندد. فکر کردم شاید این موهبتی است که تمرین دافا برایم به ارمغان آورده است. خیلی هیجان‌زده شدم... بلافاصله قبول کردم.

اما آن روز بعد از اینکه به خانه رسیدم، احساس پوچی غیرقابل‌توضیحی داشتم. بعد از اینکه آرام شدم، وضعیت را تجزیه‌وتحلیل کردم: اداره یک شرکت و ریاست در ظاهر بسیار پر زرق و برق بود و به نظر می‌رسید که به دافا اعتبار می‌بخشد. در حقیقت، موضوع این نیست. امروزه عملیات تجاری بیشتر پشت درهای بسته، ایجاد روابط، استفاده از درهای پشتی و تقلب در مناقصه انجام می‌شود که همگی رفتارهای غیراخلاقی و حتی غیرقانونی هستند. ازآنجاکه ما شریک هستیم، حتی اگر شریک زندگی من این کارها را انجام دهد، من باید شریک جرم باشم و این خلاف حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری است.

علاوه‌بر این، وقتی یک شرکت راه‌اندازی می‌کنید، باید همه‌چیز را از صفر شروع کنید. زمان زیادی نیاز به سرمایه‌گذاری دارد و ممکن است وقت نداشته باشم روی پروژه دافا کار کنم تا مردم را نجات دهم.

از خودم پرسیدم: آیا این همان چیزی است که می‌خواهم؟ مردم عادی این را می‌خواهند، اما من یک تزکیه‌کننده هستم. باید سه کار را به‌خوبی انجام دهم و در پروژه‌هایی که برای نجات مردم انجام می‌شود خوب عمل کنم! ناگهان متوجه شدم که این طعمه دیگری بود که توسط نیروهای کهن نظم و ترتیب داده شده بود و آن‌ها می‌خواستند وقتم را در جستجوی شهرت و ثروت تلف کنم، در تزکیه سستی کنم و در شهرت و ثروت گم شوم.

پس از رسیدن به این درک، مؤدبانه دعوت را رد کردم و به‌عنوان کارمند به کارم ادامه دادم. بعداً کارفرمایم کار در شهر دیگری به‌عنوان نماینده کسب‌وکار را به من محول کرد. ازآنجاکه این کار شامل حسابرسی هزینه‌های مالی است، اغلب با مردم ارتباط دارم و با وسوسه شهرت، ثروت و شهوت مواجه می‌شوم. اغلب به‌دلیل پایبندی‌ام به اصول، با مشتری دچار اختلاف می‌شوم، بنابراین فرصت‌های زیادی برای رشد شین‌شینگم وجود دارد.

در تمام طول سال، از خانه دور هستم. فقط باید کار را تمام کنم تا زمان آزاد بیشتری برای روشنگری حقیقت داشته باشم. با افزایش سنوات کاری، رئیسم برای حفظ من، حقوقم را افزایش داد، بنابراین درآمدم نیز افزایش یافت.

سخن پایانی

نیروهای کهن چیزهایی را نظم و ترتیب دادند که مانع اصلاح فا می‌شود، و همه‌چیز و حتی هر کلمه و عمل مریدان دافا را در طول تاریخ نظم و ترتیب دادند. با نگاهی به گذشته، متوجه شدم که عقاید و افکار بشری را که در طی سختی‌های بزرگ انباشته شده بودند، به‌موقع انکار نکردم. ازآنجاکه نیروهای کهن سعی می‌کنند از عقاید بشری برای نابود کردن مریدان دافا استفاده کنند، باید به‌شدت هر فکر خود را مطابق با دافا نگه دارم و تمام تصورات و وابستگی‌های بشری را رها کنم.

اصلاح فا در شرف پایان است، اما هنوز کاستی‌های زیادی دارم. نباید نجات نیک‌خواهانه استاد را بی‌ثمر کنم. کوشاتر خواهم بود، سه کار را به‌خوبی انجام خواهم داد، و سفر آخر را با هم‌تمرین‌کنندگانم طی خواهم کرد.