(Minghui.org) من تمرین‌کننده فالون دافا و ۶۴ساله هستم که در حومه شمال‌شرقی چین زندگی می‌کنم. از سال ۱۹۹۷ تمرین دافا را شروع کرده‌ام.

قدم نهادن در تزکیه

من در روستایمان فردی شناخته‌شده بودم، اما راستش را بخواهید، بدنام بودم و اعتبار خوبی نداشتم. به‌طور مکرر دشنام می‌دادم و خیلی راحت عصبانی می‌شدم. دشنام دادنم به شوهرم گاهی تمام شب ادامه داشت. اگر مردم ذرت‌های مزرعه‌ام را می‌دزدیدند، برای جبران ضرر، ذرت افراد دیگر را می‌دزدیدم. صرف‌نظر از اینکه از چه کسی دزدی می‌کردم، باید با مقداری که از دست داده بودم هم‌اندازه می‌شد. به همین دلیل، کارمای زیادی ایجاد کردم و به انواع بیماری‌ها مانند ضعف اعصاب، سوزش سر معده، بالا آوردن اسید معده، التهاب رودۀ کوچک و التهاب مخاط بینی مبتلا شدم که نفس کشیدن را برایم دشوار می‌کرد. خون‌رسانی به مغزم هم کم بود و به‌راحتی بی‌هوش می‌شدم. روی زمین می‌افتادم و هشیاری‌ام را از دست می‌دادم و بعد از مدتی بهبود می‌یافتم.

خواهرم در چونگ‌چینگ زندگی می‌کرد و معلم بود. در سال ۱۹۹۶، از من خواست که به خانه‌اش بروم تا درباره فالون دافا اطلاعاتی به من بدهد. اما شوهرم از ترس اینکه در راه آنجا اتفاقی برایم بیفتد، اجازه نداد بروم. با وجود این، در سال ۱۹۹۷ راهی برای رفتن به خانه خواهرم پیدا کردم. او مدت کوتاهی بود که دافا را تمرین می‌کرد و درک عمیقی از فا نداشت. در این اندیشه بود که اگر فالون دافا را تمرین کنم، می‌توانم از بیماری‌هایم خلاص شوم و در هزینه‌های درمانی صرفه‌جویی کنم.

به او گفتم که علاقه و اعتقادی به دافا ندارم. اما وقتی او مدیتیشن نشسته را انجام می‌داد، بسیار آرام به نظر می‌رسید. روزی به او گفتم: «وقتی تمرینات دافا را انجام می‌دادی، تماشایت کردم، خیلی آرامش‌بخش به نظر می‌رسید. من هم می‌خواهم تمرینات را انجام دهم.»

استاد لی (بنیانگذار دافا) مراقبت از مرا آغاز کردند. سپس دچار سرماخوردگی شدیدی شدم که سبب شد خیلی احساس ناراحتی داشته باشم. از اینکه در خانه خواهرم مریض شده بودم نیز خجالت می‌کشیدم.

اما خواهرم این موضوع را مایه زحمت نمی‌دانست و جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا، را برایم خواند. درحین خواندن متوجه شد که اتفاقی برایم افتاده است. پرسید: «صدایم را شنیدی؟» فقط با ناله جواب دادم. نمی‌توانستم دهانم را باز کنم و آن را محکم بسته بودم. انگار تشنج کرده بودم. خواهرم نگران شد، اما فقط چند دقیقه طول کشید تا بهبود پیدا کنم.

علائم سرماخوردگی‌ام روز بعد ناپدید شد و احساس راحتی کردم. با خوشحالی گفتم: «خواهر، اجازه بده این بار تمرینات را در کنار تو انجام دهم.» سه بار بیماری‌ام عود کرد و بعد از آن دیگر برنگشت. تمام بیماری‌های دیگرم نیز بهبود یافت.

سال‌ها بود که کتاب نخوانده بودم و نمی‌توانستم بسیاری از حروف چینی را فراموش کرده بودم. برای همین، یک ماه در خانه خواهرم ماندم و واژه‌های موردنیاز برای خواندن جوآن فالون و همچنین پنج مجموعه تمرینات دافا را یاد گرفتم. کتاب‌هایی را که خواهرم برایم آماده کرده بود برداشتم و به خانه بازگشتم.

در خانه، به این فکر کردم که فا واقعاً عالی است. اگر هر روستایی‌ای می‌آمد و این دافا را می‌آموخت، دیگر هیچ‌کس کار اشتباهی انجام نمی‌داد. سطح اخلاقیات مردم در منطقه ما بسیار پایین بود و دزدی و سوزاندن انبوه هیزم‌های دیگران زیاد صورت می‌گرفت. اگر هیزم کسی آتش می‌گرفت، با این تصور که فرد دیگری آن را به آتش کشیده است، او نیز هیزم‌های افراد دیگر را می‌سوزاند. سپس آن‌ها هم همین فکر را می‌کردند و هیزم شخص دیگری را می‌سوزاندند. به این صورت، این کار به‌طور متوالی ادامه پیدا می‌کرد. در زمستان سرد که هیزمی برای پخت‌وپز نبود، مجبور می‌شدیم از کوه‌ها بالا برویم تا هیزم بیشتری تهیه کنیم.

فکر کردم: چگونه می‌توانم دافا را اشاعه دهم؟ چند نفر را پیدا کردم، اما هیچ‌کس به من باور نداشت و نمی‌خواست فالون دافا را تمرین کند. شاید به‌خاطر بدنامی‌ام بود. به همین سبب فا را به بستگانم اشاعه دادم. ابتدا به سراغ عمویم رفتم. یکی از عموهایم مدیر دبیرستان بود و عموی دیگرم و همسرش معلمان ارشد یک دبستان بودند. به خانه یکی از عموها رفتم و همسرش به من گفت که او درحال انجام تمرین دیگری است و علاقه‌ای به شنیدن حرف‌هایم ندارد.

به محل تمرین دافا در شهرستان رفتم و وضعیت روستایمان را برای دستیار توضیح دادم. او پاسخ داد: «هفته آینده به آنجا خواهم آمد و ویدئوهای سخنرانی استاد را پخش خواهم کرد.»

او یک روز بعد از کار، با دوچرخه خود را به روستای ما رساند. تا رسیدن او هوا تاریک شده بود. با مردم سراسر روستا تماس گرفتم: «برای تماشای فیلم به خانه من بیایید!» روستاییان که دوست داشتند اوقات خوشی داشته باشند، آمدند و خیلی زود خانه‌ام مملو از جمعیت شد. سپس دستیار شروع به پخش ویدئوهای استاد کرد. متوجه شدم عمویم نیامده است، به‌دنبالش رفتم. پرسید که چه ویدئویی را پخش می‌کنم. به او نگفتم و فقط گفتم: «واقعاً عالی است! ببین تاول‌های روی بدنم از بین رفته‌اند. برای التیام بیماری‌ها و تندرستی عالی است.»

فقط دو روز بعد از اینکه عمویم برای تماشای سخنرانی‌های تصویری استاد آمد، روند پاکسازی کارما در او شروع شد. همسر عمویم بعدها در تجربه‌ای نوشت: «شوهرم به نوشیدن الکل معتاد بود و نمی‌توانست دست از این عادتش بکشد. از وقتی تمرین دافا را شروع کرد، به این کار پایان داد و وضعیت سلامتی‌اش بهبود یافت. دو دخترمان نیز شروع به تمرین فالون دافا کردند.»

عمویم پس از شروع به تمرین، بسیاری از معلمان مدرسه را برای یادگیری ترغیب کرد. در عرض دو ماه، فقط در روستای ما بیش از ۸۰ نفر، تمرین فالون دافا را آغاز کردند. من هر روز مسئول پخش موسیقی تمرین بودم.

عمویم در حیاط پشت خانه‌اش، انگورهای زیادی داشت و با نصب حصارهای فراوان از آن‌ها، در برابر سرقت محافظت می‌کرد. پس از شروع تمرین فالون دافا، تمام حصارها را برداشت. با پیوستن بسیاری از مردم به این تمرین، اخلاقیات در روستا بهبود یافت و مردم از دزدی و انتقام گرفتن از دیگران به‌خاطر سیه‌روزی‌هایشان دست کشیدند.

ازآنجاکه عمویم تحصیلات خوبی داشت، توصیه کردیم که دستیار شود. تعداد تمرین‌کنندگان در روستای ما نزدیک به صد نفر شده بود. یک بار، وقتی کنفرانس تبادل تجربه برگزار شد، بیش از ۳۰۰ نفر از چند روستای مجاور آمدند.

خاطره آن دورانِ بی‌نظیر برای همیشه در حافظه‌ام باقی خواهد ماند.

استاد برای غلبه بر محنت‌هایم، به من کمک کردند

در سال ۲۰۰۲ مرا به اردوگاه کار اجباری هِیژوییژی در شهر چانگچون بردند و ۱۸ ماه در آنجا نگه داشتند. در آن زمان ۳۰۰۰ یوان بدهکار بودم و خانواده‌ام برای فصل کاشت با کمبود نیروی کار مواجه بودند. شوهرم هنگام کار در مزرعه پایش شکست. او به‌طور معجزه‌آسایی، هیچ دردی احساس نکرد و به کار خود ادامه داد. بعد از اینکه به خانه آمد، متوجه شد داربست روی سبزیجاتش افتاده است، آن را درست کرد. نیمه‌شب وقتی از خواب بیدار شد، صدای ترک خوردن استخوان‌هایش را شنید، آن ‌وقت بود که فهمید پایش شکسته است. روز بعد دخترم او را به بیمارستان شهرستان برد و پایش را گچ گرفت.

دیگران کاشت محصولات را تمام کرده بودند. شوهرم فکر کرد این بار چیزی نکارد، اما دخترم اصرار به کاشت داشت. به‌جز کنجد، زمان کاشت برای چیزهای دیگر خیلی دیر شده بود، به همین دلیل شوهرم کنجد کاشت. دانه کنجد به اندازه چغندر قند درآمد ندارد. اما در پاییز چغندر قند بی‌ارزش شد و چغندرهای افرادی که به فروش نرفتند درنهایت در مزرعه پوسیدند. اما ما کنجدمان را به قیمت خوبی فروختیم. با پولی که به دست آورده بودیم توانستیم بدهی‌مان را پس بدهیم.

سال بعد همه کنجد کشت کردند. ما مقدار زیادی کنجد و مقدار کمی ذرت کشت کردیم. وقتی از اردوگاه کار برگشتم، بوته‌های کنجد به‌خوبی رشد کرده بودند. کنجد دیگران رسیده و آماده عرضه به بازار بودند، اما ما از بقیه عقب بودیم. ما فقط دو کیسه فروختیم، درحالی‌که بقیه همه محصولشان را فروخته بودند. درنهایت خانه‌ای پر از کنجد داشتم. اما قیمت کنجد کاهش یافته بود.

نگران آن نبودیم و شروع به فروش ذرت کردیم. کارمان که تمام شد رفتم و قیمت کنجد رو جویا شدم. سر به فلک کشیده بود. روز بعد، دانه‌های کنجد را بیرون آوردم و بیش از ۳۰هزار یوان به دست آوردیم.

پسرم سال بعد ازدواج کرد و خانواده ما به شهر نقل‌مکان کردند. با کمک تمرین‌کنندگان در شهر، هم پسر و هم عروسم شغل پیدا کردند. چند سال بعد، خانه‌ای خریدیم و زندگی ما بسیار بهبود یافت.

چهار سال پیش، با معرفی یکی از هم‌تمرین‌کنندگان، مراقبت از خانمی مسن را در خانواده‌ای برعهده گرفتم که در بستر بیماری بود. مراقبت از او بسیار سخت بود. نمی‌توانستم با کثیفی‌ها کنار بیایم و مجبور بودم مدفوعش را تمیز کنم. فکر کردم: «ازآنجاکه تمرین‌کننده هستم، پس می‌توانم این کار را بدون احساس بد نسبت به کثیفی انجام دهم.» همچنین فکر کردم: «اگر او مادرم بود این کار را می‌کردم؟» به‌خوبی از این زن مراقبت کردم و دخترانش از من راضی بودند. اگر دافا را تمرین نمی‌کردم، فارغ از اینکه چقدر حقوق می‌گرفتم، این کار را نمی‌کردم.

او قبل از بازنشستگی، معلم تاریخ دبیرستان بود. حقایق را برایش روشن کرده بودم. وقتی مرا صدا می‌زد، نام خانوادگی‌ام را فریاد می‌زد. گفتم: «لطفاً مرا با نام خانوادگی صدا نکنید. فقط می‌توانید بگویید "فالون دافا فوق‌العاده است!" تا زمانی که این را بگویید، می‌توانم صدایتان را بشنوم، در غیر این صورت نمی‌توانم.»

به‌محض اینکه از خواب بیدار می‌شد، شروع می‌کرد با صدای بلند بگوید: «فالون دافا فوق‌العاده است!» فایل‌های صوتی سخنرانی‌های استاد و نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را برایش پخش می‌کردم، و او از شنیدن آن‌ها لذت می‌برد.

چند سالی از او مراقبت کردم. سپس به یکی از دخترانش گفتم شخص دیگری را برای انجام این کار پیدا کند. من حدود ۶۰ سال داشتم. اما دخترش به من گفت: «مایل نیستم شخص دیگری را پیدا کنم. تو دو سال برای ما کار کردی. تو را می‌شناسم. نظرت درباره افزایش حقوق چیست؟ می‌توانی از شوهرت هم بخواهی که بیاید، تا بتوانی برای کمک به مادرم با هم همکاری کنید.»

به این ترتیب شوهرم آمد. دو سال دیگر برای مراقبت از این خانم مسن همکاری کردیم تا اینکه او درگذشت.

دخترانش اغلب به مادرشان می‌گفتند: «اگر او [من] از شما مراقبت نمی‌کرد، مدت‌ها پیش فوت کرده بودی.»

قبل از اینکه به خانه برگردم، یک نسخه از جوآن فالون را نزد آن‌ها گذاشتم. چند روز پیش هر دو دختر به دیدنم آمدند و برایم لباس و کفش هدیه آوردند.

غلبه بر کارمای بیماری

در سال ۲۰۲۰ یک محنت جدی ناشی از کارمای بیماری را پشت سر گذاشتم، که جدی‌ترین رنجی بود که تاکنون داشتم. صبح حالم خوب بود، اما بعد از اتمام فرستادن افکار درست در ظهر، به توالت رفتم. بعد از بیرون آمدن مجبور شدم روی زمین بنشینم و معده‌درد شدیدی به سراغم آمد.

بیش از ۴۰ دقیقه آنجا نشستم. حالت تهوع و اسهال داشتم. نمی‌خواستم شوهرم را به دردسر بیندازم، اما مجبور شدم او را صدا کنم تا به من کمک کند به رختخواب بروم. تمام شکمم درد داشت. نمی‌توانستم بنشینم یا دراز بکشم و مدام عرق می‌کردم. همچنین در فرستادن افکار درست مشکل داشتم و فقط می‌توانستم در ذهنم بگویم: «فالون دافا فوق‌العاده است! و حقیقت، نیکخواهی، بردباری فوق‌العاده است.»

شوهرم می‌خواست مرا به بیمارستان ببرد، اما گفتم: «لطفاً این را نخواه. آنجا نمی‌روم. من بیمار نیستم.» در این فکر بودم که چون شروع به تمرین دافا کرده‌ام، بایستی خودم را به استاد بسپارم. شوهرم خیلی ناراحت بود و مرا به چالش کشید.

بدون اینکه متوجه شوم درد شکمم از بین رفت. دراز کشیدم و خوابم برد. فقط مدتی کوتاه خوابیدم و وقتی بیدار شدم حالم خوب بود. شوهرم بعداً به من گفت که ترسیده بود و فکر می‌کرد که ممکن است دچار آپاندیسیت حاد شده باشم.

اصلاح خودم در میان تعارضات

پسرم با عروسم دچار اختلاف شد. پسرم پس از ازدواجش، خانه‌ای در نزدیکی خانواده همسرش ساخت. سپس عروسم از من و شوهرم خواست که برای مراقبت از دخترشان به خانه‌شان برویم. عروسم هم اهل روستا بود. قبل از ازدواج، مقداری زمین به او داده شده بود. سپس زمین بیشتری خریدند. از ما خواستند ضمن کار در مزرعه، از فرزندشان مراقبت کنیم و گفتند که ۵۰۰۰ یوان به اضافه کمک‌هزینه غذا به من می‌پردازند. سپس برای کارگری به شهر رفتند.

آن سال برداشت خوبی داشتیم. زمانی که ژانویه فرارسید، ما بیش از ۳۰هزار یوان از فروش ذرت درآمد کسب کردیم. به پسرم زنگ زدم که برای جمع‌آوری پول برگردد. او در همان زمان ۵۰۰۰ یوان به من پرداخت کرد. به او گفتم که مقداری گوشت خوک خریدم که قیمت آن کمی بیش از ۶۰۰ یوان بود. خرید گوشت خوک در حومه شهر راحت نیست، زیرا تا زمانی که بازاری برپا شود باید منتظر می‌ماندیم، و راهش هم خیلی دور بود. فرزند پسرم هم گوشت خوک را دوست داشت. آن را داخل یخچال گذاشتم و مدت زیادی نگهش داشتم. بعد از اینکه پسرم پولش را به من داد، رفت.

پسر و عروسم برای جشن سال نو چینی برگشتند. شب پنجم با هم دعوا کردند. اندکی بعد پسرم با گریه به‌سمتم آمد و گفت: «می‌خواهم او را طلاق بدهم.»

وقتی دلیلش را از او پرسیدم، گفت که خانواده عروسم از اینکه من ۶۰۰ یوان برای گوشت خوک خرج کردم و در تابستان از پنکه برقی استفاده کردم ناراضی هستند. ازآنجاکه در تابستان خیس عرق بودیم، دوست داشتیم برای مدت کوتاهی هنگام صرف غذا از پنکه استفاده کنیم.

شوهرم تمرین‌کننده دافا نیست، و ناراحت شد و به خانواده عروسم گفت: «آیا پول شما را برای خرید گوشت خوک خرج کرده‌ایم؟» آنان بسیار ناراحت شدند و خانه را ترک کردند.

پسر و عروسم دو روز بعد به شهر برگشتند. معمولاً شوهرم هیچ وقت برای قدم زدن بیرون نمی‌رفت، اما آن روز تصمیم گرفت بیرون برود، درحالی‌که من و نوه‌ام هر دو در خانه ماندیم.

پدر عروسم آمد. از او خواستم بنشیند و به او گفتم: «ببین، این زوج جوان حالا با هم آشتی کرده‌اند. بیا نگذاریم دوباره با هم قهر کنند.» او بلند شد و با صدای بلند به من فحش داد. سپس دو مشت به من زد. نوه‌ام خیلی ترسیده بود و شروع به گریه کرد.

فراموش کردم که تمرین‌کننده هستم و می‌خواستم با پلیس تماس بگیرم. اما جوآن فالون را روی تختم دیدم. با وجود اینکه فای استاد در ذهنم آمد، هنوز احساس می‌کردم که مورد بی‌انصافی قرار گرفته‌ام و نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم.

پسرم بعد از اطلاع از این ماجرا، تصمیم به جدایی گرفت. او با هر شرطی که عروسم مطرح کرد، ازجمله واگذاری خانه و مزرعه‌اش موافقت کرد. پسرم حضانت فرزندشان را برعهده گرفت. وسایلمان را جمع کردیم و نزد دخترم رفتیم و آنجا ماندیم. آن‌ها در ۱۳ژانویه طلاق گرفتند و ما در ۱۷ژانویه از خانه خارج شدیم. حتی گرچه به‌خاطر داشتم که تمرین‌کننده هستم، بازهم خوب عمل نکردم.

برای مدت زیادی فا را مطالعه نمی‌کردم و تمرینات را انجام نمی‌دادم. یک شب جوآن فالون را به اتاقم بردم تا بخوانم. وقتی شوهرم مرا دید، از من پرسید که چگونه می‌توانم حال و حوصله خواندن کتاب فالون دافا را داشته باشم. راستش خیلی مضطرب بودم و سه روز بود که نتوانسته بودم بخوابم.

در اتاق هیچ وسیله گرمایشی‌ای وجود نداشت، پتو را دور خودم پیچیدم و شروع به خواندن جوآن فالون کردم. بعد که به خواب رفتم، استاد را در خواب دیدم که با چهره‌ای بی‌احساس به من نگاه می‌کردند. وقتی از خواب بیدار شدم، فهمیدم که اشتباه کرده‌ام.

چند روز بعد پسرم مکانی در شهر اجاره کرد و من و دخترش و پدرش به آنجا نقل‌مکان کردیم تا پیش او بمانیم. به‌محض اینکه مستقر شدیم، عروسم تماس گرفت و گفت که دلش برای بچه‌اش تنگ شده است. گفتم: پس چرا برنمی‌گردی!؟ او می‌خواست با پسرم آشتی کند. او همچنین اشاره کرد که والدینش نیز از رفتارشان پشیمان هستند.

گفتم: «اگر می‌خواهی دوباره با او ازدواج کنی، مانعت نمی‌شوم. تو می‌دانی که من چه‌چیزی را تمرین می‌کنم.» او برگشت و به والدینش که هیجان‌زده بودند این را گفت.

سال بعد ملک خودمان را خریدیم و پسر و عروسم دوباره ازدواج کردند. عروسم گفت والدینش ‌خواسته‌اند که او و شوهرش برای زندگی پیش آن‌ها نقل‌مکان کنند. ابتدا خوشحال نبودم و پرسیدم: «چرا این کار را می‌کنند؟» سپس به یاد آوردم که تمرین‌کننده هستم و خودم را اصلاح کردم. به او گفتم: «آنچه را که گفتم فراموش کن. پیش پدر و مادرت برگرد و در آرامش باش. به یاد داشته باش که "«فالون دافا فوق‌العاده است!"»

به‌تدریج رابطه ما و خانواده عروسم بهتر و بهتر شد. بعد از اینکه من گله و شکایت‌های شخصی‌ام را رها کردم، خانواده عروسم بیشتر درمورد دافا آگاه شدند و از حزب کمونیست چین (ح‌‌.ک.‌‌چ) و سازمان‌های وابسته به آن خارج شدند.

جان به‌در بردن از بلایی بزرگ با حمایت استاد

در سال ۲۰۰۵، ما خانه‌ای قدیمی در شهر اجاره کردیم، با امکانات بسیار ابتدایی. اجاق گاز کنار یک میز چوبی بود و کنارش کاشی‌کاری شده بود و لوله گاز درست از روی میز به اجاق گاز وصل شده بود. زمستان بود، خانه گرم نبود و پنجره آشپزخانه با لایه ضخیمی از یخ پوشیده شده بود. من هر روز صبح از یک کتری برای جوشاندن آب استفاده می‌کردم.

در آن زمان، ما یک خانه جدید نزدیک به خانه اجاره‌ای خریدیم. من و شوهرم هر روز به خانه جدید می‌رفتیم تا آنجا را بازسازی کنیم. یک روز برادرم آمد و شوهرم با او به خانه جدید رفت. او از من خواست که بچه‌اش را به مدرسه ببرم که معمولاً خودش این کار را می‌کرد. آب را روی شعله متوسط گذاشتم و رفتم تا بچه را به مدرسه ببرم. وقتی برگشتم به‌کلی آب جوش را فراموش کردم و به خانه جدید رفتم. بعد به خانه اجاره‌ای برگشتم تا حوالی ظهر کارهایی انجام دهم، اما هنوز هم آن آب جوش در خاطرم نبود، چراکه درِ آشپزخانه بسته بود. بعدازظهر بچه را از مدرسه گرفتم. بچه برای بازی به خانه یکی از همکلاسی‌هایش رفت، برای همین من چرتی زدم.

بعد بیدار شدم و داخل آشپزخانه رفتم. از وحشت خشکم زد. وقتی به خودم آمدم گاز را خاموش کردم و کتری را برداشتم و روی زمین انداختم. نزدیک به ۱۲ ساعت از زمانی که آب شروع به جوشیدن کرده بود می‌گذشت. کاشی‌های روی دیوار همه سرخ شده بودند، یخ‌های ضخیم روی پنجره‌ها آب شده بود و کف زمین پر از آب بود.

بدون حمایت استاد، عواقب آن فاجعه‌بار بود. پسرم گفت: «اگر لوله گاز آتش می‌گرفت و منفجر می‌شد، خانه به‌کلی می‌سوخت. سپاسگزارم دافا! سپاسگزارم استاد! بسیار سپاسگزارم استاد!» با شنیدن این جمله اشکم سرازیر شد. خانواده ما از یک منطقه روستایی فقیر آمده بودند، چگونه می‌توانستیم اینقدر خوش‌شانس باشیم.

گفتم: «این استادِ دافا هستند که مراقب ما هستند!»

پسرم لبخندی زد و تکرار کرد: «استاد دافا مراقب ما هستند. استاد دافا مراقب ما هستند.»

روشنگری حقایق برای نجات موجودات ذی‌شعور

یک بار در خیابان مشغول روشنگری حقایق بودم و با مردی برخورد کردم که از شهر دیگری برای معالجه آمده بود. درحالی‌که صحبت می‌کردم، او ناگهان با صدای بلند فریاد زد: «فالون دافا فوق‌العاده است!» که مرا غافلگیر کرد.

پنج سال پیش، یک تمرین‌کننده جعبه بزرگی از بنرهای روشنگری حقیقت را که سال‌ها نگهداری‌شان کرده بود برایم فرستاد. من و چند تمرین‌کننده جاده‌ای پر از درخت پیدا کردیم. عصرها سنگ‌هایی را به بنرها می‌بستیم، سپس آن‌ها را روی درختان پرتاب می‌کردیم، به این امید که به شاخه‌ها گیر کنند و بنرها آویزان شوند. یک شب خودرو پلیس آمد و سریع پنهان شدیم. خودرو که رفت کارمان را ادامه دادیم. یک بنر را هم روی اسکلت یک خانه ناتمام آویزان کردیم. همه بنرها چند روز آنجا ماندند.

چند روز بعد مطالبی برای روشنگری حقیقت دریافت کردیم. با مردم دیدار کردیم و به آن‌ها گفتیم که برکت آورده‌ایم، زیرا سال نو چینی نزدیک است. مطالب و تقویم‌های رومیزی برای سال نو چینی، درست به‌موقع به دست‌مان رسیدند. مردم همه آن‌ها را پذیرفتند.

یک سال شوهرم در شب سال نو سر کار بود، برای همین بعد از اینکه شام درست کردم، بنرهای پلاستیکی کوچکی را برداشتم و در مناطق مسکونی آویزان کردم. وقتی به خانه برگشتم، تازه متوجه شدم کلید خانه را با خودم نبرده بودم. تقریباً تا نیمه‌شب در راهرو منتظر ماندم تا شوهرم به خانه بیاید و سپس وارد خانه شدم.

مسیر تزکیه‌ام در این سال‌ها هموار نبوده است. گاهی خوب عمل می‌کردم و گاهی نه، اما استاد همیشه در کنارم بوده‌اند تا از من محافظت کنند و هر وقت لازم بود به من اشاره‌ای کرده‌اند. نمی‌توانم قدردانی‌ام را به استاد ابراز کنم. فقط با تزکیه مجدانه و انجام خوب سه کار، می‌توانم رحمت استاد را جبران کنم.