(Minghui.org) در سال ۱۹۹۸ در اوایل ۴۰ سالگی تمرین فالون دافا را شروع کردم. پس از خواندن جوآن فالون، فهمیدم که برای فرد خوبی شدن باید روی شخصیتم کار کنم. من آموختم که هدف نهایی در تزکیه، بازگشت به «خود واقعی» اولیه است. من مشتاق خواندن فا بودم، زیرا بینش عمیقی را در مورد معنای زندگی و جهان آشکار میکند. من سخنرانیهای جدید استاد لی هنگجی (بنیانگذار دافا) را بهمحض انتشار ازبر میکردم.
مادرم ابتدا شروع به تمرین کرد و طولی نکشید که تمام بیماریهای مزمن او از بین رفت. او با اشتیاق این تمرین بزرگ را با همه فرزندانش به اشتراک گذاشت. اولین باری که جوآن فالون را خواندم، نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. هر بار که موسیقی تمرین را میشنیدم اشک میریختم. سایر تمرینکنندگان گفتند که من یک رابطه تقدیری قوی با دافا داشتم.
استاد لی بیان کردند:
«قبل از اینکه هر کدام از شما حاضرین در اینجا، به دنیای بشری بیایید، گاهی اوقات بذرهایی برای شما که فا را امروز کسب کنید، در گذشته در اعماق قلب و روحتان کاشته شده بود. من دفعات بسیاری در جامعه بشری در جستجوی شما بودهام و شما را یافتهام و نشان و علامتهایی را به شما اعطا کردهام. تمام این چیزها نقشی قوی ایفاء میکنند، اما هیچیک از آنها نمیتوانند وابستگیهای بشری شما را کمتر کنند. » (آموزش فا در کنفرانس در سوئیس)
وقتی این پاراگراف فا را خواندم، اشکهایم جاری شد، بسیار سپاسگزارم که استاد مرا در این دنیای بشری یافتند!
آزار و شکنجه آغاز میشود
اما حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) نمیتوانست وجود چنین تمرین درستی را تاب بیاورد. فالون دافا ممنوع شد و رژیم در تابستان ۱۹۹۹ آزار و اذیت سراسری این روش معنوی را آغاز کرد.
هروقت برنامههای تبلیغاتی که به دافا تهمت میزدند از رسانههای دولتی پخش میشد، گریه میکردم. به همه کسانی که میشناختم گفتم: «فالون دافا شبیه آنچه تلویزیون میگویند نیست. فالون دافا خوب است.» دروغهای ح.ک.چ بر دلم سنگینی کرد. من که فقط بهمدت شش ماه در دافا تزکیه کرده بودم، نمیدانستم چه کار کنم و احساس ناتوانی میکردم، اگرچه میدانستم دافا درست است.
شبی در رؤیا دیدم که پرتوهای نور خورشید از میان شکافهایی در ابرهای انبوه میتابید. یک فالون (چرخ قانون) عظیم بهطور مداوم در پرتوهای نور خورشید میچرخید. استاد بر بالای ابرها نشسته بودند و درست مانند فیلمهای نمایش تمرین، لباس زرد بر تن داشتند. با هیجان فریاد زدم: «نگاه کنید! استاد اینجا هستند!» آنقدر فریاد زدم که بیدار شدم. از همان لحظه دانستم که استاد همیشه در کنار ما و مراقب ما هستند. ایشان مرا تشویق کردند که در اعتقادم مصمم بمانم.
به خواهرشوهرم که او هم یک تمرینکننده بود، درباره خوابم گفتم. ما مصمم شدیم که اجازه ندهیم ح.ک.چ مردم را با دروغهای شریرانهاش فریب دهد. باید به مردم میگفتیم که دافا خوب است. ما پوسترها را نصب و بروشورها و کتابچهها را توزیع کردیم. ما همچنین به تمرینکنندگان دیگر در سفر به حومه شهر ملحق شدیم تا اطلاعاتی درباره فالون دافا ارسال کنیم.
برخورد نزدیک با پلیس
روزی (در سال ۱۹۹۹) بهدلیل کارمای بیماری درد زیادی داشتم. تمرینکنندهای برای ملاقات آمد و درباره بنری که در یک مکان عمومی برای بدنام کردن دافا آویزان شده بود، به من گفت. نمیتوانستم چشمم را ببندم و اجازه دهم که حزب ذهن مردم را فریب دهد و مسموم کند. باید از شر آن خلاص میشدیم! با اینکه خیلی درد داشتم به محل نصب بنر رفتیم.
اما این تلهای بود که توسط پلیس گذاشته شده شد. ما را دستگیر کردند و به زندان شهرستان بردند. وقتی رسیدیم، بنری افتراآمیز نسبت به دافا را روی دیوار دیدم. جارویی را برداشتم و آن را به زمین انداختم. به زندانیان گفتم: «ما نمیتوانیم به مردم اجازه دهیم علیه دافا جنایت کنند.» من در طول سه هفتهای که در آنجا بودم هیچ برگهای را امضا نکردم، سرم را بالا گرفتم و باوقار از آنجا خارج شدم.
من و تمرینکننده دیگری با موتورسیکلت به شهرستانی در نزدیکی شهر رفتیم تا بروشور توزیع کنیم، و توسط یک کشاورز به پلیس گزارش شدیم. میتوانستیم قبل از رسیدن پلیس فرار کنیم، اما من وضعیت را منطقی و معقول اداره نکردم. ما را دستگیر کردند و سه هفته در زندان شهرستان نگه داشتند.
یک بار بروشوری را مستقیماً در دستان یک مأمور پلیس لباسشخصی گذاشتم. او مرا گرفت و گفت: «بیا به اداره پلیس برویم. چطور است به من توضیح دهی که چرا این کار را میکنی.» وقتی فهمیدم او مأمور پلیس است، قلبم به لرزه افتاد. اما افکار درست فرستادم تا ترسم را از بین ببرم و آن را بهعنوان فکر واقعی خودم تصدیق نکردم. توانستم فرار کنم.
به سوپرمارکت رفتم تا درمورد دافا با مردم صحبت کنم. پس از کمک به فردی برای ترک ح.ک.چ و سازمانهای جوانان آن، از پلهها بالا رفتم که ناگهان دستی شانهام را گرفت. صدایی گفت: «با من به اداره پلیس بیا.» برگشتم و دیدم مأمور پلیس است.
در کیفم یک دسته بروشور دافا داشتم، و همچنین فهرستی از افرادی که با ترک ح.ک.چ موافقت کرده بودند. نمیتوانستم با مأمور بروم و اجازه دهم او چنین جنایتی علیه دافا مرتکب شود. حقیقت را برای او روشن کردم اما او گوش نکرد و مچ دستم را محکم گرفت. در حالی که افکار درست میفرستادم، یکی از ناظران به من اشاره کرد و گفت: «او در این محله زندگی میکند. دستگیری او چه فایدهای دارد؟ فراموشش کن و بگذار برود.» مأمور بااکراه مچ دستم را رها کرد. استاد یک محنت بزرگ را برای من رفع کردند. سپاسگزارم استاد!
روشنگری حقیقت درمورد دافا
تزکیه دافا فقط درمورد بهبود خود فرد نیست، بلکه در مورد نجات موجودات ذیشعور است. روشنگری حقیقت درمورد دافا و آزار و شکنجه نادرست به بخشی جداییناپذیر از زندگی من تبدیل شده است. در طول سالها، من با افراد مختلف از همه اقشار آشنا شدهام و تجربیات تأثیرگذار زیادی داشتهام.
ایستگاه قطار مکانی عالی برای روشنگری حقیقت است، زیرا همیشه افرادی در ترمینالها منتظر هستند. یک بار بهمحض اینکه به آنجا رسیدم، مردی پیش من آمد و گفت: «فلشی که چند هفته پیش به من دادی عالیست. بسیار از آن یاد گرفتهام. هر مقاله بهخوبی نوشته شده است و منطق آن بیعیب و نقص است. فالون دافا قابلتوجه است!»
او ادامه داد: «فرهنگ سنتی چین توسط ح.ک.چ بهطور نظاممند نابود شده است. مردم این روزها به چیزی جز پول اعتقاد ندارند. آنها برای اندکی نفع شخصی در مقابل هیچ بدی مقابله نمیکنند. واقعاً به جایی رسیده است که آسمان باید مداخله کند، بشریت بیشتر از اینکه قابل اصلاح باشد به زوال و انحطاط کشیده شده است. فقط به پاندمی کووید نگاه کن. همه آزمایشها و واکسنهای کووید جعلی هستند. حتی نخستوزیر سابق لی کچیانگ در یک مرگ ناگهانی و غیرقابل توضیح درگذشت، من آن را بسیار مشکوک میدانم. مردم چین فریب خورده و از حقیقت محروم هستند.»
به او گفتم: «خیلی خوب است که اکنون حقیقت را میدانی. این بدان معنی است که نجات یافتهای. لطفاً آنچه را که به من گفتی به دوستان و خانوادهات نیز بگو تا آنها نیز حقیقت را بیاموزند.» مسافری که به گفتگوی ما گوش میداد، پرسید: «آیا میتوانم فایل پادکستی که شما دو نفر درباره آن صحبت میکردید، را من هم دریافت کنم؟» گفتم: «البته. با گوش دادن به این مقالات و یادگیری بیشتر، همه چیز معنادارتر میشود.» بعد از اینکه توضیح دادم چرا ترک ح.ک.چ مهم است، او موافقت کرد که حزب و سازمانهای جوانان آن را ترک کند.
افرادی که حقیقت را درمورد دافا آموختند، به نیروی بزرگی برای اشاعه حقیقت تبدیل شدهاند. من هم به عمویم در حومه شهر یک فلش دادم. آن را همه جا با خود میبرد و در خانه هنگام کار در مزرعه و خرید از بازار به آن گوش میدهد. اطرافیان او نیز از شنیدن ماجراها بهره میبردند.
یکی از داستانهای پادکست درباره شخصی است که صرفاً با تکرار این عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» از برکت و رحمت برخوردار شده است. هنگامی که یک روستایی به سرطان ریه مبتلا شد، افرادی که آن ماجرا را میدانستند به او گفتند: «چرا سعی نمیکنی «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است را امتحان کنی؟ رایگان است.» پس از تکرار این عبارات بهمدت شش ماه، این مرد عاری از سرطان شد. این اتفاق تأثیر زیادی بر کل روستا داشت.
یک بیمار سرطانی از روستای مجاور نیز این موضوع را شنید و این دو عبارت را با احترام و صمیمیت خواند. سرطان او نیز ناپدید شد. فلش عمویم بارها توسط روستائیانی که مشتاقند حقیقت را با خانوادههایشان به اشتراک بگذارند قرض گرفته شده است. برایشان بسیار خوشحال شدم و به عمویم گفتم: «حقیقت دافا را منتشر میکنی و تقوای بزرگی برای خودت جمع میکنی. فالون دافا یک فای واقعی بوداست و اینجاست تا مردم را در این عصر پایان دارما نجات دهد. هر کسی که معتقد است فالون دافا خوب است، برکت و رحمت دریافت خواهد کرد.»
وقتی حقیقت را برای او روشن کردم، زنی روستایی بادقت گوش داد. او فهمید که ترک ح.ک.چ چقدر مهم است و موافقت کرد که حزب و سازمانهای جوانان آن را ترک کند. چند روز بعد دوباره در بازار کشاورزان با او مواجه شدم. او بهگرمی با من احوالپرسی کرد و از من خواست که حقیقت را برای خواهرزادهاش که با او بود روشن کنم. او هم تماس گرفت تا از طریق تلفن حقیقت را برای عروسش روشن کنم. سپس برای مادر پیرش هم یک فلش دادم.
مردم عادی که حقیقت را آموختهاند، اغلب به من میگویند: «فالون دافا خوب است. لطفاً از استادتان تشکر کنید.» روشنگری حقیقت و کمک به مردم برای ترک ح.ک.چ به بخش بزرگی از روال روزانه من تبدیل شده است. من حتی رؤیای روشنگری حقیقت را برای مردم دارم. استاد موجودات ذیشعور را نجات میدهند و به ما کمک میکنند تا در تزکیه خود پیشرفت کنیم. من از استاد سپاسگزارم.
اعتباربخشی به فا در خانواده من
محیط خانه پیچیده یک خانواده چند نسلی برای تزکیه شینشینگ عالی است. هنگامی که شما در محلهای نزدیک با افراد زیادی زندگی میکنید، وابستگیها و احساسات مختلف بیشتر ظاهر میشوند. خانوادههای ما اغلب بزرگترین آزمون شینشینگ را انجام میدهند و بهترین فرصت را برای بهبود فراهم میکنند. آنها اهمیتی نمیدهند که ما چقدر خوب صحبت میکنیم یا چقدر فا را ازبر کردهایم، بلکه رفتار ما مستقیماً بر آنها تأثیر میگذارد. چه اعمال ما در راستای حقیقت، نیکخواهی، بردباری باشد یا نباشد، معمولاً اولین کسانی هستند که به ما میگویند.
شوهرم فرزند دوم از شش فرزند است. وقتی والدین شوهرم آماده بازنشستگی شدند، مادرشوهرم بهطور خاص از ما خواست که به جای پسر بزرگش که مرسوم است والدین را نگه دارند، نزد ما نقل مکان کند. استدلال او این بود که من مهربان هستم و احتمالاً از آنها مراقبت خواهم کرد. ما بیش از ۱۰ سال از این زوج مراقبت کردیم تا فوت شدند. من هرگز نسبت به خواهر و برادرهای شوهرم بهخاطر عدم قبول مسئولیت مراقبت از والدین شوهرم حسادت و شکایت نکردم.
مادرشوهرم در سالهای آخر عمرش دچار تحلیل قشر مخچه شد و شش ماه قبل از مرگش در بستر بود. روزی سه بار غذای مقوی درست میکردم و با قاشق به او غذا میدادم. پوشکش را هم عوض میکردم و او را تمیز نگه میداشتم. پدرشوهرم سکته کرد و بعد از آن معلول شد و من بهخوبی از او مراقبت کردم.
در حین مراقبت از والدین همسرم مثل همیشه حقیقت را روشن میکردم. هر بار که بیرون میرفتم، حول و حوش خانه میماندم و بیش از یک ساعت بیرون از خانه نمیماندم. استاد ترتیبی دادند که افراد مقدرشده برای شنیدن حقیقت نزد من بیایند. توانستم مردم را نجات دهم و هنوز از والدین همسرم مراقبت میکردم.
والدین همسرم در ۸۰ سالگی فوت کردند. فداکاریهای عظیم من تمام خانواده را تحت تأثیر قرار داد. برادرشوهرم در شهر دیگری زندگی میکرد. هر وقت برای ملاقات میآمد، میدید که چقدر از پدر و مادرش مراقبت میکنم. حتی زمانی که مادرشوهرم در بستر بود، او را در راحتی و تمیزی نگه داشتم. او فالون دافا را تحسین کرد. تمام خانواده بزرگ شوهرم اکنون از دافا حمایت میکنند و همه ح.ک.چ و سازمانهای جوانان آن را ترک کردهاند.
مدت کوتاهی پس از فوت همسرم، پسرم و همسرش صاحب یک پسر شدند. زمانی که این زوج در طول روز سر کار میرفتند به مراقبت از نوزادشان کمک میکردم. عروسم در مدرسهای در روستایی دورافتاده تدریس میکرد و ساعات طولانی در روز خانه نبود. من تقریباً تمام روز نوهام را نگه میاشتم. اما وظیفه مادربزرگ بودنم باعث نشد که حقیقت را روشن کنم. من طبق معمول هر روز با نوهام بیرون میرفتم. این نهتنها مانع من نشد، بلکه کمک کرد با غریبهها رابطه بهتری برقرار کنم. شروع گفتگو و روشنگری حقیقت بسیار آسانتر بود.
من عقاید و تصورات بشری و افکار منفی نسبتاً کمتری دارم و زیاد فکر نمیکنم. استاد قبلاً زمینه و همه مقدمات را فراهم کردهاند. اگر ایشان از ما بخواهند که حقیقت را روشن کنیم و موجودات ذیشعور را نجات دهیم، این کاری است که باید انجام دهیم. در طول سالها شمار افرادی را که به ترک ح.ک.چ و سازمانهای جوانان آن کمکشان کردهام، از دست دادهام.
در باران یا آفتاب بیرون میرفتم تا حقیقت را برای غریبهها روشن کنم. ما از لحاظ مالی وضع مالی خوبی نداریم و نمیتوانستیم کالسکه بخریم، بنابراین در حال صحبت با مردم نوهام را حمل میکردم، اما دستهایم درد نمیگرفت. گونههای کوچکش از هوای سرد زمستان قرمز میشد، اما بهندرت مریض میشد. پسر کوچولو اکنون کلاس سوم است. او با گذراندن زمان زیادی با من در دوران رشد، بسیاری از اشعار هنگ یین استاد را ازبر کرده است. او بچه محترمی است و نمراتش خوب است.
بهرهمندی شوهرم از دافا
اگرچه شوهرم تمرین نمیکند، اما از تمرین تزکیه من بسیار حمایت کرده است، زیرا شاهد تغییرات باورنکردنی در من بوده است و اینکه چقدر برای خانواده کار انجام دادهام. او هر روز صمیمانه میگوید: «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است.» از آنجا که او واقعاً معتقد است که دافا خوب است، بسیار بهره برده و برکات دریافت کرده است.
تابستان گذشته در حالی که شوهرم در یک کارگاه ساختمانی کار میکرد و بالای داربست بود یک تیرآهن فولادی با او برخورد کرد. او توجه زیادی به آن نکرد اما صبح روز بعد با درد شدید در قفسه سینه از خواب بیدار شد. او توانست با دوچرخه خود را به بیمارستان برساند. نتایج عکسبرداری با اشعه ایکس نشان داد که دو دندهاش شکسته و دنده سوم خرد شده است.
او با این باور که تکرار عبارات به بهبودی او کمک میکند، بهطور مداوم میخواند: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است.» وقتی در بیمارستان به ملاقاتش رفتم، گفت: «حالم خوب است. نیازی نیست بمانی برو حقیقت را برای مردم روشن کن.» پس از دو هفته استراحت در خانه، او تقریباً به حالت عادی بازگشت. مردم همیشه میگویند که با آسیب به استخوانها یا تاندونها، دوران نقاهت ۱۰۰ روز طول میکشد. اما شوهرم در کمتر از دو ماه بهطور کامل بهبود یافت و سر کار برگشت.
دو تصادف بزرگ نیز برای شوهرم پیش آمد و هر دو بار بدون آسیب ماند. او بهدنبال دریافت غرامت نیز نبود. یک بار بعد از کار نتوانست دوچرخهاش را پیدا کند. در حالی که به خانه میرفت، او گفت: «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است.» او فکر کرد: «استاد بیان کردند اگر چیزی واقعاً مال من باشد، نمیتوانم آن را از دست بدهم.» روز بعد، درست از کنار دوچرخهاش که در خیابان دیگری پارک شده بود، رد شد و با آن به خانه آمد.
یک بار برادر کوچک شوهرم به او گفت که در قرعهکشی ثبتنام کند و قول داد که جایزهای به ارزش بیش از ۳۰۰ یوان دریافت کنیم. من و شوهرم با مهربانی پیشنهادش را رد کردیم. شوهرم به من گفت: «ما به دنبال چنین چیزهایی نمیرویم و چیزی را نمیخواهیم که برایش پولی پرداخت نکردهایم.»
من تا ابد از استاد سپاسگزارم که مرا از این دنیای آشفته و منحط انسانی نجات دادند. از شما متشکرم استاد که توانستم فا را در این زندگی به دست بیاورم. همچنین از همتمرینکنندگانم تشکر میکنم که در این دوران خارقالعاده در تاریخ در کنار من قدم برداشتند و به من کمک کردند. همه ما موجوداتی هستیم که برای فا آمدهایم!
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه