(Minghui.org) وقتی ۳۵ساله بودم، ناگهان دچار خونریزی شدیدی شدم. جوان بودم، بنابراین آن را جدی نگرفتم. اما هر ‌بار که عادت ماهانه می‌شدم، خونریزی بیشتر می‌شد. حتی پوشک بزرگسال هم دیگر کافی نبود. همچنان ضعیف‌تر می‌شدم تا‌ جایی که به‌سختی می‌توانستم راه بروم. اصلاً اشتها نداشتم. تا تعطیلات تابستان به کارم ادامه دادم.

یک روز صبح درد آنقدر شدید بود که نمی‌توانستم حرکت کنم. شوهرم مرا به بیمارستان برد. آزمایشات نشان داد که فیبروم رحم و ایسکمی [اختلال در خونرسانی] شدید دارم. پزشک باید قبل از انجام هر عمل جراحی، به من خون تزریق می‌کرد. پس از دریافت دو کیسه خون، جوش‌هایی روی دست، بازو و صورتم ظاهر شد.

در معاینه قبل از جراحی، پزشک متوجه شد که فیبروم رحم من گسترش یافته است. تقریباً تمام اندام‌های حفره شکم من با تومور پوشیده شده بود، از اندازه برنج گرفته تا اندازه دانه لوبیا. پزشک وسط عمل جراحی مکث کرد و وضعیتم را با خانواده‌ام در میان گذاشت. خانواده‌ام گفتند که باید یک برداشت کامل داخل‌شکمی رحم و لوله فالوپ انجام دهم.

همان‌طور که در اتاق سرد جراحی دراز کشیده بودم به فالون دافا و استاد فکر می‌کردم. شوهرم در سال ۱۹۹۵ شروع به تمرین کرد. وقتی در دانشگاه با هم آشنا شدیم، دافا را به من معرفی کرد. می‌دانستم دافا خوب است، اما تمرینش نکرده بودم.

تصمیم گرفتم که تحت عمل تخلیۀ کامل رحم قرار نگیرم، فقط به پزشک اجازه دهم بزرگ‌ترین فیبروم را بردارد، و به خانه بروم و تمرین فالون دافا را شروع کنم.

چند روز بعد که از بیمارستان مرخص شدم، پزشک به من گفت که بعد از دو ماه بهبود و ریکاوری، برای تخلیه کامل برگردم. لبخندی زدم و به خانه رفتم.

بقیه تعطیلات تابستانی را صرف خواندن تمام کتاب‌های استاد و انجام تمرینات کردم. کم‌کم جوش‌های بدنم از بین رفت و عادت ماهانه‌ام عادی شد.

سیزده سال گذشته است و من هنوز زنده و سالم هستم. فردی را می‌شناختم که همین بیماری را داشت و تحت یک تخلیه کامل در بیمارستان و چند جلسه شیمی‌درمانی قرار گرفت. کمتر از سه سال بعد درگذشت.

با نگاهی به گذشته می‌دانم که در طول آن محنت مرگ و زندگی، آن تک فکرِ ایمان راستین به دافا، زندگی مرا تغییر داد.