(Minghui.org) در ژوئیه1996 که فردی مهربان به من نزدیک شد و گفت فالون دافا به مردم میآموزد از حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی کنند، بهقدری تحت تأثیر قرار گرفتم که به گریه افتادم. میخواستم ببینم آن درباره چیست و در سمینار ویدئویی نهروزه شرکت کردم تا سخنرانیهای استاد لی هنگجی (بنیانگذار دافا) را تماشا کنم. استاد بلافاصله شروع به پاکسازی بدن من کردند.
در آن زمان، بهشدت بیمار، و به میگرن، بیماری کبد، بیماری معده، آرتریت، مشکلات قلبی و درد مفاصل مبتلا بودم. قدم 170 سانتیمتر بود، اما وزنم فقط حدود 46 کیلوگرم بود.
بعد از اینکه شروع به تمرین فالون دافا کردم، متوجه شدم درحالیکه رها از بیماری هستم چقدر احساس آرامش دارم. وقتی کار یدی انجام میدادم، احساس خستگی نمیکردم و وزنم به 75 کیلوگرم رسید. هم مادر و هم دخترم با دیدن تغییرات من، شروع به تمرین دافا کردند.
محیط خانهام تغییر کرد
قبل از اینکه دافا را تزکیه کنم، با خانواده شوهرم خوب کنار نمیآمدم. وقتی پدرشوهرم بازنشسته شد، از شوهرم نخواست که پست او را بگیرد، بلکه از پسر کوچکش خواست. مادرشوهرم هم خانه و زمینشان را به برادرشوهرم داد. بنابراین من و شوهرم مجبور شدیم از آن خانه بیرون بیاییم و در یک آپارتمان زندگی کنیم.
دقیقاً مانند آنچه استاد لی بیان کردند: «بسياری از مردم فقط برای اثبات ارزش خود يا حفظ آبروی خود زندگی میكنند...» (سخنرانی نهم، جوآن فالون)، من زندگی میکردم تا نظرم را ثابت کنم و دست به هر تلاشی میزدم تا کسب درآمد کنم. اما درحالیکه برای یک زندگی خوب تلاش میکردم، سلامتیام رو به افول گذاشت و بهشدت بیمار شدم.
میخواستم آنچه را استاد به ما آموختهاند دنبال کنم و رابطهام را با خانواده شوهرم بهبود بخشم. در تعطیلات، آنها را برای شام به خانهام دعوت میکردم. همچنین تولدشان را با آنها جشن میگرفتم.
من در کار اغذیهفروشی بودم. بنابراین هرازگاهی آنها را برای صرف غذا دعوت میکردم و آنها خیلی خوشحال میشدند. با تمام تلاشهایی که کردم، رابطهمان تغییر کرد و بهتر شد. وقتی مادرشوهرم متوجه شد که دیگر از او رنجشی به دل ندارم و دید که سلامتیام بهبود یافته است، هیجانزده گفت: «این دافا واقعاً عالی است!» خواهرشوهرم نیز گفت: «ما میخواهیم به آموزههای دافا گوش دهیم.»
سپس تصمیم گرفتند در مجموعه ویدئویی نهروزه شرکت کنند. از آنجا شروع به یادگیری تمرینات کردند. زونای مادرشوهرم بهبود یافت و خلقوخویش نیز بهتر شد. خانوادهمان در هماهنگی زندگی میکردند که بیسابقه بود.
کسبوکارم را با پیروی از حقیقت، نیکخواهی، بردباری مدیریت میکردم و مشتریانم دوست داشتند با من کار کنند. یک بار به یک رستوران غذا تحویل دادم و مشتری بیش از 300 یوان اضافه به من پرداخت کرد. همه را به او پس دادم. او با خوشحالی گفت: «اگر همه ما فالون دافا را تمرین کنیم، جامعه بسیار بهتر میشود. میتوانستیم با احساس امنیت زندگی کنیم. از این به بعد، فقط میخواهم از شما خرید کنم، زیرا محصولاتتان کیفیتی خوب و قیمت مناسبی دارند!»
قدم گذاشتن در مسیر تزکیه بهطور استوار
از 20ژوئیه1999 که جیانگ زمین، رهبر سابق حزب کمونیست چین (ح.ک.چ)، شروع به آزار و اذیت دافا کرد، بسیاری از خانوادهها از هم پاشیدند. محیط تزکیه برای تمرینکنندگان نیز تضعیف شد. از روی وجدان و احساس عدالت میخواستم با روشنگری حقیقت برای مردم و افشای دروغهای ح.ک.چ، از اعتبار دافا دفاع کنم. در میان آزار و شکنجه، بدون تردید راه اعتباربخشی به دافا را در پیش گرفتم و تا امروز به این کار ادامه دادهام.
حدود ده نفر از ما در 23ژوئیه1999، بهمنظور دادخواهی از دولت، به پکن رفتیم. در مسیرمان به آنجا، مأموران پلیس برای بررسی تمرینکنندگان سوار قطار شدند. یک مأمور پلیس مسلح پرسید: «چه کسی فالون دافا را تمرین میکند؟ به ما بگویید؛ در غیر این صورت به شما شلیک میکنیم و شما را میکشیم.» سپس این فکر را داشتم: «حرفهای شما به حساب نمیآید.» بلافاصله آن مأمور پلیس از قطار پیاده شد.
وقتی به میدان تیانآنمن رسیدیم، در اطراف قدم زدیم، اما نمیدانستیم برای دادخواهی به کجا برویم. شب را در کنار خیابان گذراندیم. روز بعد به سالن کنگره خلق رفتیم. مأموران پلیس با شنیدن اینکه فالون دافا را تمرین میکنیم، دستگیرمان کردند، ما را سوار وسایل نقلیه خود کردند و به استادیوم فنگتای بردند.
سپس حقیقت را برای مأموران روشن کردم. درمورد این حقایق صحبت کردم که دافا به مردم میآموزد از حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی کنند، درمورد تأثیر شگفتانگیز دافا در شفای بیماریها و حفظ سلامت، و همچنین تحولات مثبتی که با تزکیه تجربه کردهام نیز گفتم. بعد از اینکه مأموران حقیقت را فهمیدند، یکی از آنها گفت: «لطفاً این کار را در خانه انجام دهید.» سپس ما را آزاد کردند.
روز سوم دوباره به میدان تیانآنمن رفتیم. شوهرم که بهدنبالم آمده بود در آنجا پیدایم کرد. او بهزور مرا سوار قطاری کرد که بهسمت خانه میرفت. درحالیکه در قطار نشسته بودم و بهسمت پکن نگاه میکردم، نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. با خودم فکر میکردم: «استاد، قبل از اینکه فا اصلاح شود، برمیگردم!»
پس از بازگشت به خانه، مأموران پلیس مرا فریب دادند تا در بازداشتگاهی حبس شوم و بهمدت سه ماه در آنجا بودم. سپس مرا به بازداشتگاه شهرداری منتقل کردند. وقتی خبرنگاری بهمنظور تهیه ویدئویی برای افترا زدن به دافا میخواست با من مصاحبه کند، نپذیرفتم و گفتم: «تمرین دافا باعث سلامتیام شده است. شخص با پیروی از حقیقت، نیکخواهی، بردباری میتواند زندگی خوبی داشته باشد. این تمرین واقعاً فوقالعاده است!» یکی از مأموران از من پرسید: «میتوانی درمورد استادت چیزی بگویی؟» پاسخ دادم: «استادم؟ توصیف قدردانیام با زبان معمولی سخت است.» آنها با شنیدن این، همگی رفتند.
سپس با خودم فکر کردم: «حتی اگر سر من قطع شود، بدن من هنوز آنجا خواهد نشست.» («نمایش بسیار عظیم»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر)
شروع به انجام مدیتیشن نشسته کردم و در کمتر از 10 دقیقه، یک مأمور پلیس آمد تا به من بگوید وسایلم را جمع کنم و به خانه بروم. سپس مرا به مرکز شستشوی مغزی بردند.
در مرکز شستشوی مغزی سعی کردند ما را مجبور کنند از تزکیه دست برداریم. غذای بسیار کمی به ما میدادند، و فقط وقتی غذا را کناری میگذاشتند و آن به مگس آلوده میشد، اجازه خوردن داشتیم. هر روز تحت انواعواقسام شکنجهها قرار میگرفتیم، مانند دویدن، قرار گرفتن طولانیمدت در زیر نور آفتاب سوزان، برای مدت طولانی چمباتمه زدن بهعنوان تنبیه، و راه رفتن روی دیوارها با غل و زنجیر به پاها.
درنتیجه پوست پاشنههایم پاره شد و گوشتم بیرون زد. وقتی میخواستم از توالت استفاده کنم، اجازه نداشتم. فکر کردم: «وقتی زندگی میکنم، برای دافا زندگی میکنم. وقتی میمیرم، برای دافا میمیرم. فقط تزکیهام را رها نمیکنم!» با این فکر، فردای آن روز آزادم کردند.
من بهعنوان یک تمرینکنندۀ کلیدی برای آزار و شکنجه شناسایی شدم. هر وقت دستوری از طرف بالا صادر میشد، دستگیر و در بازداشتگاه حبس میشدم. فقط مقاله استاد «نمایش بسیار عظیم» از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر را از بر میخواندم و تمرینات را انجام میدادم. بعداً که سایر تمرینکنندگان محبوس در آنجا، برای بازداشت بیشتر به اردوگاههای کار اجباری منتقل شدند، من آزاد شدم و به خانه برگشتم.
من، مادرم و تمرینکننده دیگری به پکن رفتیم. این بار برای اینکه ما را شناسایی نکنند مسیری انحرافی در پیش گرفتیم. با تمرینکنندهای برخورد کردیم که از حومه استان جیلین میآمد. او گفت که مجبور شد گاوش را بفروشد، زیرا برای پرداخت کرایهاش به پکن، بهمنظور اعتباربخشی به فا، پولی نداشت. وقتی برای انجام تمرینات در میدان تیانآنمن نشستیم، چند مأمور پلیس برای دستگیری ما جلو آمدند. حاضر نشدیم با آنها برویم. گفتم: «من بیگناهم!»
سپس ما را به اداره پلیس بردند. هنگام معاینه پزشکی، بهمحض اینکه مادرم وارد اتاق معاینه شد، احساس کرد ضربان قلبش تند شده است. وقتی ضربان قلب او را بررسی کردند، بیش از 200 ضربان در دقیقه بود. اما بهمحض اینکه از اتاق بیرون آمد، همهچیز به حالت عادی بازگشت. ازآنجاکه حاضر نشد بگوید از کجا آمده است، مأموران پلیس او را به ایستگاه راهآهن بردند. بعد از اینکه برایش بلیت گرفتند، او را به داخل قطار هل دادند و رفتند.
من دستگیر و در بازداشتگاه چانگپینگ در پکن حبس شدم و در آنجا بیش از 20 روز اعتصاب غذا کردم. نگهبانان پاهایم را بستند و سپس مرا تحت خوراندن اجباری قرار دادند. آنها لولهای را وارد بینیام کردند که تا ریه میرسید. آنقدر درد داشتم که نمیتوانستم حرف بزنم. درنهایت تمام آنچه را که بهزور به من خوراندند بالا آوردم. وقتی آن را دیدند، فهمیدند که لوله به ریهام رفته است. بعد از آن، هنوز مرا تحت خوراندن اجباری آب شور قرار دادند.
با خودم فکر کردم: «همهچیز را به استاد واگذار میکنم.» چشمانم را بستم و سکوت کردم. در همین حین، هم از دهان و هم از بینیام خونریزی داشتم. نگهبانان با دیدن این وضعیت، مرا به ایستگاه راهآهن بردند. از من پرسیدند که از کجا آمدهام، اما چیزی نگفتم. یک نگهبان مرد رفت تا برایم بلیت بخرد، درحالیکه یک نگهبان خانم به من کمک کرد بهسمت سکو بروم. بعد از اینکه برایم بلیت گرفتند، مرا به داخل قطار هل دادند.
در سپتامبر2000، دهها تن از تمرینکنندگان محلیِ ما دستگیر و در مرکز شستشوی مغزی شهرداری حبس شدند تا بهزور شستشوی مغزی شوند. ما تحت فریب و شکنجه بیرحمانه قرار گرفتیم. درنهایت، من تنها کسی بودم که حاضر نشدم تبدیل شوم. شوهر و فرزندم هردو آمدند تا التماس کنند تمرینم را رها کنم. به آنها گفتم: «قبلاً به انواعواقسام بیماریها مبتلا بودم. ازطریق تمرین دافا، شفا یافتم. وقتی دیگران آن را بدنام میکنند، آیا باید دنبالشان کنم؟» سرپرست تیم بخش امنیت داخلی با شنیدن حرفم، مرا به اردوگاه کار اجباری فرستاد.
در اردوگاه کار، دوباره دست به اعتصاب غذا زدم. نگهبانان مرا تحت خوراندن اجباری دادند و روی شکمم پا گذاشتند. وقتی بهزور به من غذا میدادند، بینیام را نیشگون گرفتند. دچار بیاختیاری در دفع ادرار شدم. آنها برای شکنجه بیرحمانه من، از انواعواقسام روشها مانند کتک زدن، حلقآویز کردن، دستبند زدن و لگد زدن استفاده میکردند. همچنین مرا با ایستادن طولانیمدت مجازات کردند. درنتیجه در آستانه مرگ قرار گرفتم.
اما اگر «تبدیل» نمیشدم، آنها از شکنجه من دست نمیکشیدند. بهمحض اینکه بلند میشدم از حال میرفتم. وقتی پزشک زندان برای معاینهام آمد، ضربان قلبم به 120 ضربه در دقیقه رسید. بنابراین آنها از شکنجه من دست کشیدند. روز بعد مرا به اردوگاه کار اجباری دیگری فرستادند. آنها از شکنجه من دست کشیدند، اما حبسم را شش ماه تمدید کردند. پس از دو سال و نیم حبس در اردوگاه کار، بالاخره به خانه برگشتم.
شوهرم که با زن دیگری رابطه نامشروع داشت از من تقاضای طلاق کرد. سپس دادگاه حکم به طلاق داد. آپارتمان، زمین و هر آنچه در آن بود به شوهرم تعلق گرفت. برای هیچچیزی نجنگیدم و رفتم پیش مادرم بمانم.
عبور از محنتها برای افشای شیطان و بیدار کردن موجودات ذیشعور
پس از بازگشت به خانه، مادرم گفت: «بیا وضعیت تزکیهات را بهبود بخشیم، فا را مطالعه کنیم و تمرینات را انجام دهیم. پس از آن، برای نجات موجودات ذیشعور بیرون خواهیم رفت.»
من و مادرم از یک وسیله نقلیه سهچرخ برای تحویل محمولههایی از مطالب روشنگری حقیقت بهمنظور توزیع استفاده میکردیم. در طول روز، کیسههای بزرگی از مطالب را حمل میکردیم، مقداری غذا و آب همراه میبردیم و برای توزیع مطالب، پیاده تا روستاهای اطراف میرفتیم. سپس روی تپه منتظر میماندیم. بعد از تاریک شدن هوا، به داخل روستاها میرفتیم و تمام شب مطالبمان را توزیع میکردیم.
تا سحر به خانه نمیرفتیم. آنقدر راه میرفتم که زیر ناخنهای پاهایم کبود میشد. اما مادرم میگفت: «اصلاً خسته نیستم. انگار پاهایم به زمین نمیخورد.» من و مادرم تمام روستاهای محله را با مطالب روشنگری پوشش میدادیم.
شوهرخواهرم که حقیقت را میدانست، میگفت: «شما خیلی سخت کار میکنید. مامان، نرو. بگذار خواهرشوهرم را سوار موتور کنم و ببرم.» او درنهایت موافقت کرد که من و یک کیسه بزرگ مطالب را با موتورسیکلت خود ببرد. وقتی به یکی از روستاها رسیدیم، پیاده شدم. بعد از اینکه تحویل آنها را تمام کردم، مرا به روستای بعدی برد. به این ترتیب توانستم یک بار دیگر همه روستاهای منطقهمان را پوشش دهم.
مادرم بعداً وقتی برای توزیع مطالب بیرون رفت توسط پلیس دستگیر شد. او به چهار سال حبس محکوم شد. پس از آزادیاش، برای جلوگیری از مداخله و آزار و اذیت بیشتر به شهر رفتیم و مکانی اجاره کردیم. چون درآمد نداشتیم، زندگی بسیار مقرونبهصرفهای داشتیم. حتی گاهی به سوپرمارکت میرفتم تا سبزیهای باقیمانده را بردارم. برگهای جوان را برای مادرم کنار میگذاشتم، درحالیکه برگهای کهنه را خودم میخوردم.
همچنین حقیقت را در این شهر، عمدتاً ازطریق توزیع مطالب روشنگری حقیقت، روشن کردم. خودم بهتنهایی تمام منطقه را پوشش دادم. اکنون برای بار دوم تقریباً کل شهر را پوشش دادهام و نزدیک به اتمامش هستم.
مردم بهخاطر رفتار مهربانانه با دافا، مورد برکت قرار میگیرند
خانواده شوهرخواهرم با اقبال خوب روبرو شدند
ازآنجاکه شوهرخواهرم به من و مادرم کمک کرد مطالب روشنگری حقیقت را توزیع کنیم، اقبال خوبی نصیبش شد. یک بار زمانی که سوار موتورسیکلتش بود، با یک ماشین تصادف کرد. درنتیجه موتورسیکلتش آسیب دید. او گفت انگار چیزی بدنش را حمل کرد، سپس بهآرامی روی حاشیه فرود آمد. راننده دیگر وحشتزده بود. اما شوهرخواهرم به راننده گفت: «اشکالی ندارد، از تو اخاذی نمیکنم.» بعد از اینکه به خانه آمد، به ما گفت: «استاد لی بودند که مرا نجات دادند. اینطوری توانستم سالم و در امان روی حاشیه جاده فرود بیایم. دافا واقعاً عالی است! متشکرم استاد لی!» سپس بهسمت تصویر استاد رفت و ادای احترام کرد.
دختر خواهرم دچار سردرد شد. آنقدر درد داشت که با صدای بلند گریه میکرد. مادرش را هم صدا میزد. گفتم: «تصویر استاد درست آنجاست. از استاد درخواست کمک نمیکنی، اما از مادرت کمک میخواهی. چه فایدهای دارد؟» او نمیخواست به حرفم گوش دهد، و هنوز مادرش را صدا میزد. وقتی دیگر نتوانست تحمل کند، جلوی تصویر استاد زانو زد و با صدای بلند گفت: «استاد!» سپس دو بار ادای احترام کرد. حتی قبل از اینکه بلند شود، سردردش برطرف شده بود. لبخندی زد و گفت: «دردم تمام شد! دردم قطع شد!»
پسر خواهرم نیز به دافا اعتقاد دارد. او خانهاش را برای چند تمرینکننده که مجبور بودند خانه خود را ترک کنند تا از آزار و شکنجه دور شوند، مرتب کرد و به آنها اجازه داد آنجا بمانند. غذایشان را هم تهیه میکرد. او در تجارت نوسازی خانه کار میکرد. پس از نقلمکان تمرینکنندگان، او برکاتی دریافت کرد. کمکم درآمدش 200هزار یوان در ماه شد و کسبکار خودش را راهاندازی کرد. او اکنون داراییهایی به ارزش چندده میلیون یوان دارد. با این وضعیت، اغلب از نظر مالی به تمرینکنندگان کمک میکند.
خانواده صاحبخانه با اقبال خوب روبرو میشوند
من و مادرم بهطور مشترک مکانی را اجاره کردیم. وقتی دیدم حیاط صاحبخانه کثیف است، یک جاروی بزرگ خریدم. حیاط جلوی خانه و داخل و بیرون حیاط را تمیز کردم و جارو را برای نظافت آینده، آنجا آویزان کردم. صاحبخانه نگاهی انداخت و با خوشحالی گفت: «تابهحال آدم خوبی مثل تو ندیده بودم!»
او یک بار برای انجام کار بیرون رفته بود. من در خانه ماندم تا نودل درست کنم. وقتی برگشت، به او گفتم: «این نودلها را تازه درست کردم. نگران درست کردن وعدههای غذاییات نباش، فقط مقداری نودل بخور.» او گفت: «خدای من، تو حتی از خواهرم با من بهتر رفتار میکنی!» اشک در چشمانش حلقه زد. وقتی حقیقت را برایش روشن کردم، او با جان و دل تصدیقشان کرد. خانواده سهنفره او تصمیم گرفتند از ح.ک.چ خارج شوند.
پلیس در سال 2011، متوجه حضور من در این خانه شد. در آن زمان در خانه نبودم. صاحبخانه میخواست با من تماس بگیرد و بگوید که به خانه برنگردم، اما شمارهام را نمیدانست. خیلی نگران بود. سپس به مأموران پلیس گفت: «بگذارید به شما بگویم، این خانم مسن مشکل قلبی دارد. اگر بخواهید او را در خانه من تا سرحد مرگ بترسانید، دست از سرتان برنمیدارم.»
آنها جرئت نکردند وارد خانه شوند. بعد از رفتنشان، من برگشتم. صاحبخانه گفت: «اگر شمارهات را میدانستم، در توالت پنهان میشدم و با تو تماس میگرفتم.» سپس مادرم کتابهای دافا و تصویر استاد را داخل کیسهای گذاشت. بعد از رفتن پلیس، مادرم کیسه را به صاحبخانه داد تا آن را در جایی مخفی بگذارد. صاحبخانه گفت: «فقط آنها را در اتاقم بگذار.»
صاحبخانه فقیر بود و دو پسرش ازدواج نکرده بودند. بعد از اینکه از ما محافظت کرد، هردو ازدواج کردند. یکی از آنها با خانوادهای ازدواج کرد که دههامیلیون یوان دارایی داشتند. خانواده عروس هزینه عروسی را پرداخت کردند، بنابراین صاحبخانه مجبور نشد حتی یک ریال هم خرج کند. صاحبخانه خیلی خوشحال بود. او هر روز عبارات «فالون دافا فوقالعاده است! حقیقت، نیکخواهی، بردباری فوقالعاده است!» را تکرار میکرد. برادر صاحبخانه هم به توضیحات روشنگری حقیقت من گوش داد. تمام خانواده او تصمیم گرفتند از ح.ک.چ خارج شوند. درست قبل از نقلمکان، به صاحبخانه کمک کردم یک دیش ماهواره نصب کند تا برنامههای انتیدیتیوی را تماشا کند.
کلام آخر
در طول 27 سال گذشته، آزمونها و محنتهای بزرگ زیادی را پشت سر گذاشتهام. با هدایت اصول عمیق فای استاد و حفاظت نیکخواهانه ایشان، از میان آنها گذشتم. استاد بهطور خستگیناپذیری برای شاگردان خود زحمت کشیدهاند. رحمت نجات بودا بسیار عظیم است! کلماتی برای ابراز قدردانی ندارم. میخواهم گفتههای ایشان را دنبال کنم، کاری را که قرار است انجام دهم بهخوبی انجام دهم، و با استاد به خانهام برگردم!
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه