(Minghui.org) من خانمی 50ساله هستم که فالون دافا را تمرین می‌کنم. قبل از تزکیه در دافا، تحت تلقین آموزش‌های حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) قرار گرفته بودم و یک آته‌ئیست تمام‌عیار بودم. بعد از ازدواجم، با زندگی مشترک ناخوشایند، وضعیت سلامتی‌ام رو به وخامت گذاشت و با درد زندگی می‌کردم. وقتی دیگر نمی‌توانستم آن را تحمل کنم، می‌خواستم خودکشی کنم و اغلب به این فکر می‌کردم که چگونه به‌زودی به زندگی‌ام پایان دهم.

در زمانی که می‌خواستم به زندگی‌ام پایان دهم، مادرم که تمرین‌کننده فالون دافاست، مرا متقاعد کرد که در مسیر تزکیه قدم بردارم. کتاب جوآن فالون را برداشتم و شروع به خواندنش کردم. هنوز شروع به یادگیری تمرینات نکرده بودم و حتی قبل از اینکه خواندن یک فصل از کتاب را تمام کنم، بیماری‌هایم بهبود یافته بود. خواندن جوآن فالون دیدگاه مرا نسبت به جهان کاملاً تغییر داد و نگرشم نسبت به مردم و چیزهای اطرافم نیز تغییر کرد. استاد مرا دوباره ساختند.

در ژوئیه1999 بود که شروع به تزکیه کردم، یعنی زمانی که ح.ک.چ آزار و شکنجه فالون دافا را آغاز کرد. وقتی توسط ح.ک.چ تحت آزار و اذیت قرار گرفتم، شوهرم بی‌بندوبار شد. او اغلب به قمار می‌رفت، به خانه نمی‌آمد و بدهی زیادی بالا آورد. پسرم مدرسه را رها کرد تا برای گشت‌وگذار در اینترنت، به کافی‌نت برود، با یک دختر قرار می‌گذاشت، با دیگران دعوا می‌کرد، پول می‌دزدید و غیره. وقتی دستگیر شدم، اقوام و دوستانم سعی کردند از خانواده‌ام دوری کنند، زیرا نگران بودند که وضعیت من بر آن‌ها تأثیر بگذارد.

زندگیِ به‌ظاهر ازهم‌پاشیده‌ام کمرم را خم نکرد. آنچه را که استاد آموزش دادند دنبال کردم و برای انجام کارها، به الزامات دافا پایبند بودم. با مردم مهربانانه و در اداره مسائل اطرافم درست رفتار می‌کردم. خانواده‌ام از حالتی که به دیده تحقیر به آن‌ها نگاه می‌شد به حالتی رسیدند که مورد حسادت دیگران بودند. پسر و عروسم هردو شغلی خوب با حقوق مناسب دارند. آن‌ها در طی چند سال زندگی مشترک، موفق به خرید خانه و ماشین خود شدند. شوهرم هم عادات بدش را کنار گذاشت و حقوقش نسبت به قبل خیلی بیشتر شد. علاوه‌بر این، اغلب در تزکیه کمکم می‌کرد.

به‌واسطه رفتارم، تقریباً همه اقوام و دوستانم نسبت به دافا حس مثبتی پیدا کردند. خانواده شوهرم از تمرین تزکیه من حمایت کردند. اما در خانواده خودم، آن‌ها از همان ابتدا با من مخالف بودند. وقتی دور هم جمع می‌شدیم، در برخورد با من، طعنه و کنایه می‌زدند. من یک برادر، دو خواهر بزرگ‌تر و یک خواهر کوچک‌تر دارم که در استان دیگری دافا را تمرین می‌کند.

خانواده برادرم

برادرم در دهه 60 از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد و مهندس است. وقتی برای اولین بار تحت آزار و اذیت قرار گرفتم و بازداشت شدم، به مادرم خیلی شکایت کرد. حتی به او بدوبیراه گفت و سرزنشش کرد و گفت که او مرا لوس کرده است.

بعد از اینکه از بازداشت به خانه برگشتم، رستورانی باز کردم. در آن زمان، برادرم خیلی نزدیک به رستوران من زندگی می‌کرد. اغلب از همسرش می‌خواستم مقداری غذای آماده به خانه ببرد و آن‌ها را از آشپزی نجات می‌دادم. همسرش رابطه خوبی با من داشت و اذعان می‌کرد که دافا خوب است. وقتی از چیزی ناراحت بود، نزد من می‌آمد تا درباره‌اش صحبت کند و در نظرش حرف‌های من منطقی بود. بعداً آن‌ها به شهر دیگری نقل‌مکان کردند و او اغلب با من تماس تصویری داشت. اما هر کاری می‌کردم خانواده‌اش و برادرم به من نگاه تحقیرآمیز داشتند و از من متنفر بودند.

پس از فوت پدرم، نگران تنها ماندن مادرم بودم، بنابراین نزد او رفتم تا با او زندگی کنم. چند سال پیش، من و چند تمرین‌کننده دور هم جمع شدیم تا برچسب‌های روشنگری حقیقت بسازیم. افرادی که حقیقت را نمی‌دانستند گزارش ما را به پلیس دادند و ما در بازداشتگاهی حبس شدیم. پلیس خانه مادرم را غارت کرد و تعداد زیادی کتاب‌ دافا پیدا کرد.

برادرم می‌ترسید فعالیت من برای بیدار کردن مردم، روی مادرم و به‌نوبه خود بر آن‌ها تأثیر بگذارد. علاوه‌بر این، پلیس با گفتن اینکه این جریان حتی بر نسل‌های بعدی نیز تأثیر خواهد گذاشت، ذهن برادرم را تحت تأثیر قرار داد. برادرم که همیشه درگیر کار بود، از شهر دیگری به اینجا آمد و خواهرها را دور هم جمع کرد. آن‌ها تا پاسی از شب درمورد این موضوع بحث کردند و تصمیم گرفتند همه‌چیز را به گردن من بیندازند تا مسئولیتی متوجه مادرم نباشد.

بعد از اینکه به خانه برگشتم و این موضوع را شنیدم، خیلی ناراحت شدم. به خودم گفتم که باید فا را بیشتر مطالعه کنم، و فقط با مطالعه بیشتر فا قادر خواهم بود نیک‌خواهی بیشتری داشته باشم و خانواده‌ام را نجات دهم. شروع به ازبر کردن درباره دافا کردم و از استاد خواستم که به من خرد ببخشند و می‌خواستم رنجشم را از بین ببرم و خانواده‌ام را نجات دهم.

برادرم در شهر دیگری زندگی می‌کرد و خانه‌ای را که در شهرِ محل زندگی من داشت اجاره داده بود. بنابراین مجبور بود بابت برخی امور، به شوهرم زحمت بدهد. خانه‌اش چندین بار نشتی لوله داشت و شوهرم برای تعمیر آن‌ها رفت. شوهرم برای کرایه تاکسی یا مصالحی که استفاده کرده بود، درخواست بازپرداخت نکرد. وقتی برادرم به شهر ما می‌آمد، من و شوهرم او را به دیدن مادرمان می‌بردیم یا خانواده‌اش را بیرون می‌بردیم. شوهرهای دو خواهر دیگرم برادرم را دوست نداشتند، زیرا او خودخواه بود، آن‌ها نمی‌خواستند با او مراوده داشته باشند. هر وقت او و همسرش به شهرمان می‌آمدند، همیشه من و شوهرم از آن‌ها پذیرایی می‌کردیم.

دختر برادرم در شهر دیگری ازدواج کرد. چون کارت شناسایی‌ام توسط پلیس تعلیق شده بود، نتوانستم سوار قطار شوم و در عروسی او شرکت کنم. همکلاسی برادرزاده‌ام از همسر برادرم پرسید: «عمه‌اش کدام است؟» همه آن‌ها غذاهایی را که در گذشته برایشان درست کرده بودم چشیده بودند، دوست داشتند و می‌خواستند شخصاً مرا ببینند. هر وقت همسر برادرم به دیدن دخترش می‌رفت، اغلب به او چیزهای جذاب یا لذیذی می‌دادم تا برایش ببرد. برادرزاده‌ام بعد از ازدواج، با شوهرش به دیدن من آمد. هر دو آن‌ها معتقد بودند که دافا فوق‌العاده است.

در زمان شیوع ویروس ح.ک.چ (که به نام ویروس کرونا نیز معروف است)، به همسر برادرم گفتم مقداری غذا و مایحتاج خانه ذخیره کند. برادرم حرفم را باور نکرد و به چیزهایی که گفتم چندان فکر نکرد. همسرش حرفم را باور کرد و چیزهایی را ذخیره کرد. یک روز شهر محل زندگیِ برادرم ناگهان قرنطینه شد و همه را غافلگیر کرد. قرنطینه ناگهانی برادرم را ترساند. مشخص شد باورهایش نادرست است، درحالی‌که حتی‌ نمی‌توانست آنچه را که نیاز داشت بخرد. مردم نه‌تنها آزادی خود را از دست دادند، بلکه جانشان نیز در خطر بود. فقط آن موقع بود که فهمید آنچه من و مادرم به او گفتیم درست است.

بعد از اینکه فهمیدم شهر برادرم در قرنطینه است، با آن‌ها تماس تصویری داشتم. برادرم را با این جمله دلداری دادم: «نترس، این همه‌گیری، ح.ک.چ شیطانی را هدف قرار می‌دهد. اگر عبارات "فالون دافا خوب است" و " حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را خالصانه تکرار کنی، امنیتت را تضمین خواهی کرد.» او به نشانه تأیید، بارها سرش را تکان ‌داد. این بار واقعاً حرفم را باور کرد. وقتی مادرم از او خواست از ح.ک.چ خارج شود، او به‌راحتی موافقت و آن را ترک کرد.

خانواده بزرگ‌ترین خواهرم

بزرگ‌ترین خواهرم و شوهرش مغازه‌ای داشتند، خواهرم حقیقت را درک کرد. شوهرخواهرم سوار یک تویوتا 4رانر می‌شد و خودش را خیلی بالا در نظر می‌گرفت و همچنین در ذهنش معتقد بود که ح.ک.چ بسیار قدرتمند است. خانواده‌ آن‌ها نسبتاً نزدیک ما زندگی می‌کردند و در این خانواده، خواهرم تنها کسی بود که از تمرین من حمایت می‌کرد.

ازآنجاکه خواهرم نوه‌ داشت، دخترش هر هفته با خانواده‌اش به دیدن خواهرم می‌آمد. آن‌ها از من و شوهرم نیز دعوت می‌کردند تا به آن‌ها بپیوندیم. شوهرخواهرم سابقاً به من طعنه و کنایه می‌زد. حتی اگرچه تمایل نداشتم به خانه‌شان بروم، فکر می‌کردم باید بروم، وگرنه اعضای خانواده‌شان چگونه می‌توانستند نجات یابند؟ می‌دانستم تا زمانی که با آن‌ها هستم، می‌توانم چیزهای منفی پشت سرشان را از بین ببرم.

هر بار که به آنجا می‌رفتم، شوهرخواهرم هرچه می‌گفت، با او بحث‌وجدل نمی‌کردم و چشم از او می‌بستم و به کمک در کارهای خانه، مانند نگهداری از بچه، آشپزی و نظافت ادامه می‌دادم. کم حرف می‌زدم و فقط روی کار تمرکز می‌کردم. فکر می‌کردم تا زمانی که بروم برایشان شادی به ارمغان خواهم بُرد.

هر وقت به خانه‌شان می‌رفتم کادو می‌بردم. اگر قرار بود با آن‌ها شام بخورم سبزی و گوشت می‌بردم و برایشان آشپزی می‌کردم و با آن‌ها غذا می‌خوردم. اگر سرشان با کار مغازه شلوغ بود، آنجا می‌رفتم تا کمکشان کنم. وقتی به کسی نیاز داشتند که از بچه‌شان نگهداری کند، برای کمک می‌رفتم. در مسائل جزئی خانواده‌شان نیز به آنها کمک می‌کردم، خودم را جای آن‌ها می‌گذاشتم، و بدون اینکه در ازای آن چیزی بخواهم، کمک می‌کردم.

سه سال از آن زمان می‌گذرد و نوه‌اش وارد مهدکودک شده است، هنوز خانواده‌شان از ما می‌خواهند که به خانه‌شان برویم. سرانجام یک روز شوهر خواهرزاده‌ام خواست جوآن فالون را بخواند. خواهرزاده‌ام گفت که من واقعاً عالی هستم، و گرچه آن‌ها با من مهربانانه رفتار نکردند، من همچنان با آن‌ها با ذهنیتی صلح‌جویانه رفتار کردم. او با ترک لیگ جوانان ح.ک.چ موافقت کرد. شوهرخواهرم نیز موافقت کرد مقاله استاد انسان چگونه پدید آمد را بخواند. خانواده خواهرم بالاخره نجات یافتند.

شوهر خواهر بزرگ‌ترم مدیر بود، درحالی‌که خواهرم مدیر اجرایی بود. هر دو آن‌ها به‌دلیل موقعیت اجتماعی خود دارای ذهنیتی افراطی بودند. هر بار که دور هم جمع می‌شدیم، آن‌ها چیزهایی منفی درباره دافا می‌گفتند. خانواده‌شان به خدایان اعتقادی نداشتند، که برای آن‌ها محنت به همراه داشت.

دخترش (خواهرزاده‌ام) در استان دیگری کار می‌کرد و با کسی ازدواج کرد که وضعیت مالی نسبتاً بدی داشت. خواهرم نتوانست جلوی ازدواج دخترش را بگیرد، اما نمی‌خواست او از مشکلات مالی رنج ببرد. او بیش از یک‌میلیون یوان به‌منظور خرید ماشین و خانه، برای دخترش هزینه کرد و همچنین به او در پرداخت قرض‌هایشان کمک کرد.

دخترش در وضعیت سلامتی نامناسبی قرار داشت و تحت عمل جراحی قرار گرفت، او اغلب دارو مصرف می‌کرد و نمی‌توانست باردار شود. وقتی خانواده‌اش در تعطیلات سال نو چینی قمری به شهر ما آمدند، با کمک مادرم، به خانواده‌اش کمک کردم از ح.ک.چ خارج شوند. علاوه‌بر این، نسخه الکترونیکی کتاب‌های دافا و سخنرانی‌های تصویری استاد را روی کارت حافظه ریختم و به دختر و دامادش دادم. به آن‌ها گفتم: «لطفاً آن‌ها را بخوانید، سپس خوب می‌شوید و بچه‌دار می‌شوید.» خواهرزاده‌ام مرا در آغوش گرفت و گفت: «فقط خاله‌ام بهترین رفتار را با من دارد.» بعد از اینکه آن‌ها به خانه رفتند، مقداری غذا پختم و برایشان پست کردم. بعد از اینکه خواهرم از این موضوع مطلع شد، تخت تأثیر قرار گرفت.

خواهرم از نظر جسمی ضعیف شده بود. در نیمه اول سال 2022، شوهرش نیز به‌شدت بیمار و بسیار ضعیف شده بود و هر بار که او را می‌دیدم، دارو مصرف می‌کرد. می‌ترسیدم جانش در خطر باشد. یک بار در ماشینش نشستم و به او گفتم: «بگذار چیزی به شما بگویم، لطفاً به من فحش ندهید. نگران سلامتی‌تان هستم، من کتاب دافا و فیلم تمرین را روی این کارت حافظه دارم. اگر بعد از رسیدن به خانه آن را تمرین کنید، خوب می‌شوید و با تمرینش، به آن باور خواهید آورد. معجزات رخ خواهند داد.» خواهرم پاسخ داد: «انجام تمرینات مشکلی ندارد، پس از بازگشت به خانه آن را بررسی می‌کنیم.» اما وقتی از آن‌ها خواستم از ح.ک.چ خارج شوند، موافقت نکردند.

همه‌گیری تأثیر بسیار زیادی روی آن‌ها گذاشت. آن‌ها معتقد بودند که واکسن تقلبی است و آزمایش تقویت اسید نوکلئیک نیز جعلی است. علاوه‌بر این، هیچ‌کس در خانواده خواهرم، نه او، نه شوهرش و نه دخترش، در وضعیت سلامتی خوبی نبودند. در چنین شرایط سختی برای خانواده‌شان، افکارشان‌ کم‌کم دستخوش تغییرات مثبتی شد.

وقتی دوباره به وضعیت سلامتی من نگاه کردند، برایشان فوق‌العاده‌تر و جذاب‌تر از قبل به نظر ‌رسید.

آن‌ها قبلاً فکر می‌کردند که خانواده‌ام از هم خواهد پاشید. اما ما تبدیل به خانواده‌ای شده‌ایم که آن‌ها به آن غبطه می‌خورند. پسرم برای حمایت از ما، به پول ما نیاز نداشت، او درعوض به ما پول داد. مادرمان نیز برای خانواده خواهرم واقعاً تحسین‌برانگیز است. با وجود اینکه حدود 80 سال دارد، به نظر می‌رسد حدود 60 سالش است و وضعیت سلامتی خوبی دارد. او تنها زندگی می‌کند و نیاز ندارد دیگران از او مراقبت کنند. او تقریباً بی‌سواد است، اما می‌تواند خوب صحبت کند. او اغلب برنامه‌های ان‌تی‌دی‌تی‌وی را تماشا می‌کرد و آنچه تماشا می‌کرد درمورد رویدادهای جهانی بود، بنابراین می‌توانست درمورد مکان‌های خارجی صحبت کند.

احتمالاً من و شوهرم به‌خاطر رابطه تقدیری‌مان با شوهرخواهرم، یک روز عصر با ماشین او به یک مراسم خاکسپاری رفتیم. اوایل مارس بود و هوا در اینجا هنوز سرد بود. وقتی سوار ماشینش شدم، از پوشیدن یک پیراهن آستین‌کوتاه زیر ژاکتم، کمی احساس گرما کردم. خواهرم یک لایه ضخیم لباس زیر کاپشن پافرش پوشیده بود. وقتی شوهرخواهرم متوجه شد که من کمی گرمم است، حرارت را زیاد نکرد. بعد ژاکتم را در آوردم. خواهرم با نگاهی متعجب به من خیره شد، و دستش را به من داد. وقتی دستش را لمس کردم، به‌شدت سرد بود. درحالی‌که دستش را گرفته بودم کتم را روی پاهاش گذاشتم، با لبخند گفتم: «خواهر، باید هرچه زودتر تمرینات را با من انجام دهی! من هم قبلاً مثل تو بودم.» حقایق را برایشان روشن کردم، و از این گفتم که چرا فالون دافا را تمرین می‌کنم، چگونه از آن سود بردم، با تمرین دافا دستخوش چه تحولاتی شدم و درباره ارتقای اخلاقیاتم به آن‌ها گفتم. در طول صحبت‌هایم، شوهرم نیز هرازگاهی به من می‌پیوست و چیزهایی می‌گفت. آن‌ها با دقت به ما گوش می‌دادند.

در تمام مسیر، دستانم گرم بود و عرق کرده بودم. به خواهرم گفتم: «خواهر، امروز وقت داری و مخالفتی نداری که درباره دافا با شما صحبت کنم. نظرت چیست که درباره آزار و شکنجه‌ام [توسط ح.ک.چ] در اردوگاه کار اجباری ماسانجیا برایتان بگویم؟» به او گفتم که چگونه افراد شرور مرا بی‌رحمانه شکنجه کردند و چگونه با ایمانم از پس آن برآمدم. به آن‌ها گفتم فقط به این دلیل که حاضر به تبدیل شدن نشدم، شکنجه شدم و دو بار از هوش رفتم، نزدیک بود جانم را از دست بدهم. همچنین گفتم که چگونه از آن موانع و سختی‌ها با موفقیت عبور کردم. این بار هر دو مات و مبهوت شدند و گفتند که هرگز دراین‌باره چیزی نشنیده بودند. آن‌ها پرسیدند: «چطور ما نمی‌دانستیم؟» لبخندی زدم و گفتم: «زیرا مرا نادیده می‌گرفتید و به حرف‌هایم گوش نمی‌دادید.» در آن زمان، استاد به من قدرت زیادی بخشیدند. بدنم خیلی گرم بود، مخصوصاً دستم. درنهایت هردو تصمیم گرفتند از ح.ک.چ خارج شوند.

سپس چیزی آن‌ها را نیز شوکه کرد. خانه خواهرم نیاز به بازسازی داشت و او آمد تا از شوهرم کمک بخواهد. یک روز با شوهرم رفتم. کارگر دیگر که او هم تمرین‌کننده بود، با ما آمد. شوهرم یک ابزار جدید خرید تا بتواند کار لوله‌کشی را انجام دهد و قصد استفاده از ابزار قدیمی را نداشت. اما استفاده از مشعل جدید آسان نبود و نتوانستیم آن را به کار بیندازیم. بنابراین چاره‌ای نداشتم، جز اینکه ابزار قدیمی را استفاده کنم، که خوب کار نمی‌کرد. تمام صبح را صرف تعمیر آن ابزار کردیم.

بعد از ناهار، تصمیم گرفتم یک ابزار دیگر از خانه مادرم بیاورم، اما برخلاف تصورم، استفاده از آن آسان نبود. تا ساعت 2 بعدازظهر نتوانستم هیچ‌یک از سه نوع مختلف ابزار را به کار بیندازم. سپس دستگاه پخش صوتی خود را روشن کردم و شروع به گوش دادن به پادکست مینگهویی کردم. سپس معجزه‌ای رخ داد، آن ابزار جدید به‌خوبی کار می‌کرد. اما وقتی دستگاه پخش را خاموش کردم، آن ابزار دوباره از کار افتاد و وقتی دستگاه پخش را دوباره روشن کردم، دوباره کار کرد.

درحالی‌که به پادکست مینگهویی گوش و کارمان را انجام می‌دادیم، دیگر آن ابزار خراب نشد. هم خواهرم و هم شوهرش شاهد ماهیت معجزه‌آسای دافا بودند. روز بعد که مشغول کار بودیم، دستگاه پخش را روشن کردم تا دوباره پادکست مینگهویی پخش شود و آن ابزار برای کل روز به‌خوبی کار کرد. هر دو آن‌ها اکنون به قدرت دافا ایمان دارند.

در تعطیلات سال نو چینی قمری 2023، پسر و عروسم به دیدارمان آمدند. خواهر بزرگ‌ترم و شوهرش ما را دعوت کردند و سفره‌ای پر از غذاهای خوشمزه چیدند و از ما صمیمانه پذیرایی کردند. شوهرخواهرم هیجان‌زده بود و درحالی‌که به من و مادرم اشاره می‌کرد به بزرگ‌ترین شوهرخواهرم گفت: «دیگر درباره تمرینشان بدگویی نمی‌کنیم. اکنون واقعاً متقاعد شده‌ام و واقعاً مادر و شیائولی [من] را تحسین می‌کنم.»

پس از آن، پسرم گفت: «مادر، من فقط یک بار به خانه خاله‌ام آمده‌ام، آن هم وقتی کوچک بودم. چطور اینقدر تغییر کرده‌اند؟» به او گفتم: «استاد بیان کردند: "شَن (نيك‌خواهی) واقعاً قدرتمند است."» («آموزش فا در کنفرانس فا در سنگاپور»)

اکنون درحال گوش دادن به پادکستی با عنوان «رحمت نجات‌بخش استاد» هستم. با شنیدن صحبت‌های سایر تمرین‌کنندگان درمورد لذت بودن با استاد، شادی و چیزهای معجزه‌آسا، انگار خودم در کنار استاد هستم و در سکوت، به سخنرانی ایشان گوش می‌دهم.