(Minghui.org) من تمرین فالون دافا را در ماه مه2006 آغاز کردم. استاد لی (بنیانگذار دافا) بهطور مستمر جسم و روح مرا پاک کردهاند و مرا در مسیر بازگشت به خود واقعی اصلیام راهنمایی کردهاند. فقط بهخاطر محافظت استاد است که توانستم تا اینجا پیش بروم. تشکر من از استاد فراتر از حدی است که قابلبیان باشد. فقط با تزکیۀ جدی میتوانم موجودات ذیشعور بیشتری را نجات دهم، که این بهترین راه برای جبران محبتهای استاد است.
نگاه به درون
من در این سال نو چینی به یک خانه بزرگی نقلمکان کردم. این ملک یکی از دوستان خوب من بود که میتوانستیم به برنامههای تلویزیونی سلسله تانگ جدید (NTD) نیز دسترسی داشته باشیم. بسیار خوشحال بودم که دیگر مجبور نبودم برای تماشای هنرهای نمایشی شن یون به خانه تمرینکنندگان دیگر بروم. مهمتر از آن، امیدوار بودم که تمام افراد خانوادهام بتوانند شن یون را تماشا کنند.
من تعداد زیادی خواهر و برادر دارم که هر کدام خانوادهای پرجمعیت دارند، درمجموع بیش از یک دوجین. در گذشته امکان نداشت که آنها بتوانند شن یون را با هم تماشا کنند. بهخصوص پدرم معتقد بود که نباید سال نو چینی را در خانه دیگران سپری کرد. بنابراین در ابتدا ایدهای به ذهنم رسید که از خانواده دو خواهرم دعوت کنم آن را ببینند، سپس بقیه اعضای خانوادهام را بعد از سال نو دعوت کنم.
در بعدازظهر شب سال نو، با خواهرم تماس گرفتم و آنها را به خانهام دعوت کردم تا شن یون را در تلویزیون انتیدی تماشا کنند. هیجانزده بودم که رؤیایم نهایتاً به حقیقت پیوست.
پیشبندم را بستم و شروع به تهیه غذا برایشان کردم. انواع غذاها و تنقلات را آماده کردم. سپس خواهرم تماس گرفت و گفت: «ما به منزل شما نمیآییم. شوهرخواهرت گفت که این برایت خیلی پردردسر است که ما همه به منزلت بیاییم و سال نو را جشن بگیریم.»
سریع پاسخ دادم: «چیز مهمی نیست. خیلی خوب است که اینهمه آدم دور هم جمع شویم.» اما هرچه گفتم نتوانستم نظرش را تغییر دهم. او قبول نکرد که به خانه من بیاید.
سپس خواهر دیگرم تماس گرفت و گفت که او هم نمیآید. دلیلش هم این بود که شوهرخواهر و خواهرزادهام هر دو مست بودند و نمیتوانستند رانندگی کنند. گفتم مشکلی نیست، زیرا شوهرم میتواند آنها را بیاورد. برای متقاعد کردن او کمی تلاش لازم بود. بعد از آن به خواهر اول زنگ زدم و گفتم: «من برای همه شما مقدار زیادی غذای خوشمزه درست کردم. خودم را برای پذیرایی از تعداد زیادی مهمان آماده کردهام. اگر نیایید تا کی میتوانم همه این غذاها را تمام کنم؟» او کمی احساس گناه کرد و گفت که آنها خواهند آمد.
فکر میکردم بالاخره همهچیز حل شد. از شوهرم خواستم برود و آنها را بیاورد، اما او با قاطعیت پاسخ داد: «اگر میخواهی آنها را بیاوری، خودت برو.» کاملاً غافلگیر شده بودم. او چنین فردی نبود. نمیدانستم مشکلش چیست که از من میخواست بهدنبال آنها بروم، اما من نمیتوانم رانندگی کنم. بنابراین ذهنم پر از گلایه و شکایت شد.
آیا این رنجش نبود؟ مضطرب هم شدم. متوجه شدم که نیروهای کهن در نجات موجودات ذیشعور با من مداخله میکنند، بنابراین افکار درستی قوی فرستادم: «هر موجود شیطانی و عاملی را که برای تماشای اجرای شن یون در خانواده و بستگانم مداخله میکرد، کاملاً از بین برود. همه آنها نابود شوند!» شوهرم بلافاصله به من گفت: «میروم آنها را بیاورم.»
تعدادی از وابستگیهایم را یافتم، مانند خودنمایی، تعصب، شهرت، اعتبار دادن به خودم، مورد تحسین قرار گرفتن، نگاه تحقیرآمیز به شوهرم، ذهنیت رقابتجویی، بزرگاندیشی درباره خودم، رنجش، اضطراب و غیره. با داشتن اینهمه وابستگی، جای تعجب نیست که به این راحتی مورد مداخله قرار گرفتم.
وقتی خانواده هر دو خواهرم به خانهمان آمدند، شوهرم با آنها صمیمانه رفتار کرد. بهنظر میآمد یک مهمانی فوقالعاده است.
قبل از اینکه شن یون در تلویزیون انتیدی نمایش داده شود، یک مجری خانم درحال خواندن مقاله استاد، انسان چگونه پدید آمد، بود. همه در سکوت گوش میکردند. یکی از خواهرانم که به مذهب کاتولیک اعتقاد داشت، فریاد زد: «این خوب گفته شد! آیا این خداوند نیست که این بار میآید؟ چه رازی! خوب گفته شد!»
نیکخواهی استاد موجودات ذیشعور را نجات میدهد
پاسخ دادم: «درست است! استاد ما نسبت به همه موجودات ذیشعور نیکخواهی دارند. فقط به این دلیل که موجودات ذیشعور در خطر هستند، ایشان این راز آسمانی را آشکار کردند و آخرین فرصت نجات را به انسانها دادند. امیدوارم مردم بتوانند برای زندگیشان ارزش قائل شوند و این فرصت را از دست ندهند!»
آنگاه، شن یون با صدای پرطنین آفریدگار شروع شد: «چه کسی میخواهد مرا دنبال کند تا برای نجات موجودات ذیشعور فرود آید.» بهتدریج خدایان و بوداها از سراسر آسمان را دیدم که از کیهان عظیم میآمدند تا خالق را تا زمین دنبال کنند. بدین ترتیب فرهنگ پرشکوه 5000سالۀ الهامگرفتهشده از موجودات الهی ایجاد میشود و نمایش تاریخ بشر آغاز میشود. این پدیده درواقع باشکوه، شگفتانگیز و جذاب بود.
همه آنها بسیار متمرکز و سراپا گوش بودند و از هر اجرا لذت میبردند. هرازگاهی نظرات خود را بیان میکردند. یکی از قطعات موردعلاقه خواهرم ترانههایی بود که خوانندههای شن یون میخواندند. او پرسید: «آیا خدایان نیامدهاند تا مردم را نجات دهند تا آنها را به بهشت بازگردانند؟»
پاسخ دادم: «بله! خالق از قالب هنرهای نمایشی برای نجات مردم در سراسر جهان استفاده میکنند.»
خواهر دیگرم گفت: «چند روز پیش همه ما به کووید مبتلا شده بودیم. با وجود اینکه شوهرخواهرت دو دوز واکسن زده بود، اما آن را گرفت و بهتدریج بهبود یافت.»
سؤال کردم: «چرا واکسن بزنیم؟ فقط تکرار عبارت "فالون دافا فوقالعاده است!" این کار را انجام میدهد. تمام خانواده ما روی استاد لی حساب میکنند. بنابراین ما به تکرار این عبارات ادامه دادیم و طولی نکشید که همه ما بهتر شدیم. فالون دافا واقعاً معجزهآساست! استاد خیلی فوقالعاده هستند!» با دیدن اینکه تمام خانواده بسیار پذیرای حقیقت هستند و واقعاً استاد را تحسین میکنند، از نیکخواهی استاد برای موجودات ذیشعور بسیار سپاسگزار بودم.
پدرم 84ساله است. بهنظر میرسد که روحیهای بالا و شاداب داشته باشد، زیرا از دافا سود برده است. او اغلب عبارت «فالون دافا فوقالعاده است!» را تکرار میکند و جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا، را دو بار خوانده است. چند سال پیش، او به فایلهای صوتی سخنرانیهای استاد در شهر گوانگژو گوش داد. از زمانی که مادرم فوت کرده، پدرم با خانواده برادرم زندگی میکند.
پدرم را به خانه آوردم تا او جشن فانوس را با ما جشن بگیرد. به این ترتیب، امری عادی بود که خانواده برادرم را برای تماشای شن یون دعوت کنم. برادرم بلافاصله موافقت کرد.
قبل از تماشای نمایش، مقاله انسان چگونه پدید آمد استاد خوانده شد. پدرم کنار تلویزیون ایستاده بود. میدیدم که بهطور جدی به هر جملهای که استاد میگویند فکر میکند. پس از آن، نمایش آغاز شد. برادرم درحالیکه چایش را میخورد آن را تماشا میکرد و در تمام مدت ساکت بود.
همسر برادرم روی مبل نشسته بود و شن یون را تماشا میکرد. او گفت: «پسزمینه واقعاً زیباست. مانند سرزمین پریان است، واقعاً چشمگیر است!» او فقط تحصیلات کمی داشت و نمیدانست چگونه نظراتش را بیان کند. اما میتوانستم بگویم که بسیار خوشحال است. این شفقت بیکران استاد بود که وجدان خانواده برادرم را بیدار کرد و همچنین به موجودات ذیشعور فرصتی برای نجات داد.
استاد با فکر بشردوستانه به من کمک کردند
یک روز، ساعت 10 صبح با خانم جیه درمورد رفتن به خانهاش، برای ارائه مطالب اطلاعرسانی فالون دافا صحبت کردم. او گفت که در خانه منتظر من است. وقتی رسیدم درِ خانهاش را زدم و کمی منتظر ماندم، اما کسی جواب نداد. فکر کردم که یادش رفته که به آنجا میروم، بعد از مدتی دوباره در زدم. صدای مردی از داخل گفت: «کیست؟»
پرسیدم که آیا خانم جیه در خانه است؟ او گفت آن اطراف نیست. وقتی پرسیدم که کجا رفته است، فقط گفت که بروم و دیگر دنبال او نباشم. او کمی بیحوصله بهنظر میرسید، بنابراین چیزی نگفتم و به طبقه پایین رفتم.
فکر کردم باید کمی بیشتر صبر کنم، زیرا ممکن است کمی بعد برگردد. بنابراین در طبقه پایین منتظر ماندم و «دربارۀ دافا» را خواندم. هوا بسیار سرد بود. یک ساعت و نیم منتظر بودم و داشتم یخ میزدم. اما اصلاً از او شکایت نکردم. میدانستم اتفاقی نیفتاده است. فکر کردم احتمالاً کار دیگری برایش پیش آمده است، وگرنه در خانه میماند و منتظر من میشد.
آن روز ظهر، از قبل ترتیبی داده بودم که به خانه خانم فنگ بروم تا افکار درست بفرستم. اگر نمیرفتم، خانم فنگ نگران من میشد. بنابراین مطالب اطلاعرسانی دافا را برداشتم و به خانه او رفتم. صبحانه نخورده بودم و سردم بود و گرسنه بودم. بنابراین در همان نزدیکی چند نان بخارپز خریدم.
وقتی به منزل خانم فنگ رسیدم، به او گفتم که چه اتفاقی افتاده است. نانهای بخارپز را برداشتم و شروع به خوردن کردم. او دستان سردم را لمس کرد و سریع یک فنجان آب گرم برایم آماده کرد. بعد از تمام شدن غذا و نوشیدنی، بهتدریج گرم شدم. خانم ون که او هم در خانهاش بود، گفت: «چطور او [خانم جیه] به قولش عمل نکرد و تو را در سرما بیرون گذاشت؟ پس از فرستادن افکار درست، من و شما میتوانیم مطالب اطلاعرسانی دافا را توزیع کنیم. این شما را از دردسرِ بازگشت به خانه او نجات خواهد داد.» فکر کردم این ایده خوبی است و در زمان و هزینهام خیلی صرفهجویی میکند.
اما هنگام فرستادن افکار درست، فکری در ذهنم جرقه زد: «اگر مطالب اطلاعرسانی دافا را نزد خانم جیه نبرم، او از کجا این مطالب اطلاعرسانی را تهیه کند؟ اگر نتواند آن را دریافت کند چقدر نگران میشود. بنابراین باید آنها را به او تحویل میدادم؛ صرفنظر از اینکه او در خانه باشد یا نه، باید بروم.» بعد از اینکه فرستادن افکار درست را تمام کردیم، به خانم ون گفتم که هنوز باید مطالب اطلاعرسانی را به خانم جیه تحویل دهم.
وقتی به در منزل خانم جیه نزدیک شدم، صدای کسی را شنیدم که در طبقه بالا راه میرفت. این خودش بود. خیلی خوشحال شدم. او هم هیجانزده بود و گفت که فکر میکرد دیگر برنمیگردم. او خیلی نگران بود که مبادا نتواند مرا در آینده ببیند.
وقتی به خانه رسیدم، ساعت 7 بعدازظهر بود. گرچه کمی بیشتر برای اتوبوس هزینه کردم، وقتم گرفته شد و سختیهایی را متحمل شدم، اما احساس کردم که توانستم مانند یک تمرینکننده رفتار کنم، بدون اینکه رنجش یا نفرت داشته باشم، نسبت به دیگران باملاحظه بودم، و نجات موجودات ذیشعور را بهعنوان یک اولویت در نظر گرفتم.
طی 10 سال گذشته، در تزکیهام در دافا آبدیده شدهام. بهتدریج یاد گرفتم که ملاحظه دیگران را بکنم. قلمروام نیز پیوسته بالا رفته است. بهطور کوشایی حقیقت، نیکخواهی، بردباری را دنبال خواهم کرد و با پشتکار بیشتر تزکیه خواهم کرد! سپاسگزارم، استاد!
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه رشد و اصلاح خود