(Minghui.org) قبل از شروع تمرین فالون دافا، به بیماری‌هایی مبتلا بودم، ازجمله تنگی کانال نخاع گردنی که بازوها و دست‌هایم را بی‌حس و ضعیف می‌کرد. همچنین فتق دیسک کمر که باعث می‌شد کمردرد، بی‌حسی و مشکل در راه‌رفتن داشته باشم. میوکاردیت ویروسی‌ام اغلب مرا روانه بیمارستان می‌کرد. رابطه نامشروع شوهرم مرا فردی مفلوک کرده بود. احساس ناامیدی و درماندگی می‌کردم.

خوش‌شانس بودم که با فالون دافا آشنا شدم و در ماه مه1998 شروع به تمرین دافا کردم. تمام بیماری‌هایم ناپدید شدند و تقریباً 20 سال جوان‌تر به نظر می‌رسیدم. اکنون 78 سال دارم و قدردانی‌ام از استاد و دافا فراتر از چیزی است که بتوان با کلمات بیان کرد.

چراغ راهنما

در سال 1993، برای رهایی از بیماری‌هایم به بودیسم روی آوردم و مریدی متعهد شدم. اما وضعیت سلامتی‌ام همچنان بدتر می‌شد. در سال 1998، تشخیص داده شد که مبتلا به هپاتیت نوع «سی» هستم و باید با بالا آوردن‌های کنترل‌ناپذیر، ضعف و بی‌اختیاری دست‌وپنجه نرم می‌کردم. احساس می‌کردم زندگی‌ام به پایان رسیده است و خون می‌گریستم.

یک روز دوستی که به دیدنم آمده بود برایم کتابی گذاشت و گفت: «این کتاب خوبی است. امیدوارم آن را بخوانی.» او در گذشته بارها درباره فالون دافا به من گفته بود، اما حاضر نبودم گوش‌ دهم. فکر می‌کردم آن چی‌گونگ است و خودم را وقف بودیسم کرده بودم.

آن شب دیگر نتوانستم بخوابم و توجهم به کتابی که برایم گذاشته بود جلب شد. آن را برداشتم و باز کردم.

وقتی تصویر استاد را در صفحه اول دیدم، نمی‌دانستم چرا اینقدر آشنا به نظر می‌رسد. حدود 20 صفحه را خواندم و به نظرم عالی بود. پاسخ بیشتر سؤالاتی که در بودیسم نمی‌توانستم پیدا کنم در جوآن فالون بود. مردم از کجا می‌آیند؟ به کجا می‌روند؟ آیا تمرین بودیسم می‌تواند مردم را از مرگ رهایی دهد؟

با اینکه آن شب کتاب را تمام نکردم، اما همان موقع هم به بیشتر سؤالاتم پاسخ داده شد. متوجه شدم آن کتاب خوبی است، کتابی درباره تزکیه. خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم، از اینکه خواب عمیق و آرامی داشتم تعجب کردم؛ این کتاب شگفت‌انگیز بود!

آن روز صبح، برای دریافت داروهای وریدی به بیمارستان رفتم و نزدیک به هفت ساعت بعد، تنها 25 درصد از دارو تزریق شده بود. سه روز بعد همین اتفاق افتاد. دکتر درمان را قطع کرد و چند روز به من استراحت داد. وقتی جوآن فالون را خواندم، متوجه شدم که چرا دارو به‌سختی وارد بدنم می‌شود و چرا اینقدر خوب می‌خوابم. استاد از قبل از من مراقبت می‌کردند!

بعد از اینکه کتاب را تمام کردم، بی‌اختیار گریستم: «استاد! بالاخره شما پیدا کردم! می‌خواهم شما را تا خانه آسمانی‌ام دنبال کنم! لطفاً مرا با خودتان ببرید! لطفاً مرا با خودتان ببرید!»

دگرگونی بدن و ذهن

در گذشته انواع زیادی از چی‌گونگ را یاد گرفته و همچنین از مذاهب مختلفی مانند بودیسم، دائوئیسم و بودیسم تانتریک پیروی کرده بودم. اما انگیزه‌هایم خالص نبودند. آن‌ها با کنجکاوی، شادی و خودنمایی آمیخته شده بودند و حتی بدون اینکه از آن مطلع باشم، موجودات تسخیرکننده را دعوت می‌کردم.

به معبد می‌رفتم و خالصانه عبادت و مقدار زیادی پول اهدا می‌کردم. هر زمان که معبد رویدادی را ترتیب می‌داد، از محل کار مرخصی می‌گرفتم تا داوطلب شوم. اما وقتی به خانه می‌آمدم، روزهای زیادی مریض و در بستر بیماری بودم.

استاد اندکی پس از شروع این تمرین، بدنم را پالایش کردند. انگار سرما خورده‌ بودم. دچار تب شدیدی ‌شدم و خیس عرق بودم و بعد دوباره احساس سرما می‌کردم. می‌دانستم که استاد درحال پاکسازی بدنم هستند و آن چیز خوبی است. چند بار پاکسازی داشتم.

وقتی برای مردم حقایق دافا را روشن می‌کردم، ماجرایم را به آن‌ها می‌گفتم و توضیح می‌دادم که اگر استاد و دافا نبودند، مدت‌ها قبل از دست رفته بودم. استاد مرا نجات دادند و بدن جدید و سالمی به من عطا کردند. هرگز نمی‌توانستم نجات مرحمت‌آمیز استاد را جبران کنم.

سرانجام استاد و دافا را پیدا کرده بودم، و چنین حسی از شادی و رضایت داشتم. سختی‌های زندگی دیگر بر من سنگینی نمی‌کرد. هر روز فا را مطالعه می‌کردم و تمرینات را با هم‌تمرین‌کنندگان انجام می‌دادم. همچنین با آن‌ها به روستاها و مناطق کوهستانی با فاصله حدود 80 تا 96کیلومتری می‌رفتم تا دافا را معرفی کنم.

در کوهستان یک کشاورز بود که سال‌ها در بستر بیماری افتاده بود و قدرت خرید هیچ دارویی را نداشت. او فقط تا کلاس سوم سواد داشت. اما زمانی که شروع به خواندن جوآن فالون کرد، توانست راه برود و شش ماه بعد، توانست آب را از پای کوه تا خانه بالا ببرد و هیزم جمع کند. او از پیدا کردن دافا، از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. دهقان دیگری انگشتان کج و بیماری پوستی جدی داشت. او پس از تمرین دافا بهبود یافت و توانست یک باغ سیب بکارد و زندگی‌اش را بسیار بهبود بخشد. وقتی دیگران شاهد شگفتی دافا بودند، آن‌ها نیز شروع به تمرین کردند.

حفاظت استاد

سال‌ها پیش در یک بعدازظهر گرم تابستانی، برای تأمین آب گرم به حیاط رفتم (ساختمان ما یک دیگ بخار دارد که آب گرم را تأمین می‌کند.) یک بطری بزرگ را پر کردم و چرخیدم تا برگردم که ناگهان بطری شکست و آب جوش روی پایم ریخت.

همسایه‌ام شیائوژائو فریاد زد: «وای نه!» او نگران بود که من به‌شدت سوخته باشم و به خانه رفت تا برایم پماد بیاورد.

از او تشکر کردم، اما از آن استفاده نکردم و به کارم ادامه دادم، طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. روز بعد، پماد را به شیائوژائو برگرداندم، و او از دیدن من که کاملاً خوب بودم شگفت‌زده شد! بدون قرمزی، بدون تورم و بدون تاول! همه همسایه‌ها تحت تأثیر قرار گرفتند و گفتند که شگفت‌انگیز است.

در 4اکتبر2010، پس از سبز‌ شدن چراغ هنگامی که با خواهرزاده‌ام درحال عبور از خیابان بودم، یک موتورسیکلت به من کوبید و مرا روی زمین پرت کرد. وقتی به خودم آمدم، خواهرزاده‌ام و فرد جوانی را دیدم که گریه می‌کردند. اولین روزی بود که آن جوان بعد از مرخصی از سربازی، کار حمل و نقل انجام می‌داد و تا سرحد مرگ ترسیده بود.

بلند شدم و به او گفتم: «من تمرین‌کننده فالون دافا هستم و حالم خوب خواهد شد. من استاد و دافا را دارم که از من محافظت می‌کنند. لازم نیست کاری برای من انجام دهی، جز اینکه خانواده و دوستانت را آگاه کنی که فالون دافا چیست و حقایق مربوط به آزار و شکنجه را به آن‌ها بگویی. تبلیغات منفی را باور نکن. باور کن که "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است."» درباره دافا به او بیشتر گفتم و کمکش کردم ح.‌ک.‌چ و سازمان‌های وابسته به آن را ترک کند. عابران از اینکه بعد از چنین ضربه بزرگی حالم خوب بود شگفت‌زده شدند!

در بهار سال 2015، درحالی‌که دوچرخه‌سواری می‌کردم، یک ماشین با من برخورد کرد و مرا روی زمین پرت کرد. راننده به کمکم آمد و از من پرسید که آیا حالم خوب است یا نه. سه مرد و یک زن در خودرو بودند و زن مرا متهم کرد که دروغ می‌گویم و سعی می‌کنم برای آن‌ها دردسر ایجاد کنم.

به آن‌ها گفتم: «من تمرین‌کننده فالون دافا هستم و استاد و دافا از من محافظت می‌کنند. هیچ دردسری برای راننده ایجاد نمی‌کنم، پس نگران نباشید. دروغ‌های پخش‌شده در تلویزیون را باور نکنید.» برخی از اطلاعات اولیه درباره دافا و آزار و شکنجه را به آن‌ها دادم و همچنین به آن‌ها کمک کردم از ح‌.ک.‌چ و سازمان‌های آن خارج شوند و اجازه دادم که بروند. اطرافیان نگران من بودند و متعجب بود‌ند که چرا گذاشتم آن‌ها بروند. به اطرافیان نیز کمک کردم از حزب خارج شوند و به آن‌ها گفتم که برای محافظت از آینده‌شان، عبارات خوش‌یمن را تکرار کنند.

تجربیات من به این مسئله اعتبار بخشیده است که فالون دافا واقعاً چقدر خوب است. قدردانی‌ام از استاد با کلمات قابل‌وصف نیست!