(Minghui.org) درود، استاد محترم! درود، همتمرینکنندگان!
این روزها ممکن است مردم فکر کنند احمقانه است که فرد خوبی باشیم، اما درواقع این درست نیست. پس از شروع تمرین فالون دافا، از فردی خودخواه، تنگنظر و کینهتوز به فردی مهربان تبدیل شدم که ذهنی باز دارم، به دیگران اهمیت میدهم و بر سود و زیانهای شخصی تمرکز نمیکنم. درنتیجه، هم وضعیت سلامتی و هم روابط خانوادگیام بهتر شده است. این ناشی از قدرت عظیم استاد و دافا بود. فالون دافا به من نشان داد که چگونه شخص واقعاً خوبی باشم.
من متولد دهه 1960 هستم. تحت تأثیر والدینم، شخصیتی بااراده دارم. میخواستم همهچیز را بهتر از دیگران انجام دهم، چه در مدرسه، چه در محل کار، یا حتی زمانی که دنبال شوهر میگشتم. اما همه چیز آنطور که من میخواستم پیش نرفت. شوهر ایدهآلم را پیدا نکردم. او بدخلق بود. اگر چیزی میگفتم که دوست نداشت، عصبانی میشد، گاهی اوقات چیزهایی را پرتاب میکرد و به من فحش میداد. اخلاق من هم بد شد. قبل از ازدواج، هرگز به کسی فحش نمیدادم. اما اگر او یک بار به من فحش میداد، من دو بار به او فحش میدادم. اگر یک بار به من ضربه میزد، باید چند ضربه بیشتر به او میزدم تا آرام شوم.
گاهی حمله محکمی به او میکردم که باعث عصبانیتش میشد و بعد بیشتر به من حمله میکرد. گاهی با درد، از خانه بیرون میدویدم، اما او هرگز دنبالم نمیگشت. ناامید و غمگین میشدم. احساس عصبانیت و رنجش میکردم.
وقتی شوهرم بهشدت سرما خورده بود و تب داشت و با اینکه لحاف روی خودش کشیده بود میلرزید. من بهجای اینکه نسبت به او احساس دلسوزی داشته باشم، فرصت را مغتنم شمردم و با کتک زدن او با جارو تلافی کردم تا نارضایتیام را خالی کنم. هر وقت با هم دعوا میکردیم حاضر نمیشدم برایش غذا درست کنم. بعد از رفتنش به سر کار، برای خودم رشته فرنگی درست میکردم. او را تحقیرآمیز نگاه میکردم و این احساس را داشتم که مورد ظلم او و خانوادهاش قرار گرفتم.
شش ماه بعد از ازدواجمان، عمل جراحی بزرگی انجام دادم. شوهرم مدعی شد که بیماریام ارثی است. وقتی بعد از جراحی به خانه رسیدم، پدرشوهرم و برادرشوهرم با من صحبت نکردند. از این موضوع بسیار عصبانی شدم و به شوهرم گفتم که خانوادهاش بیعاطفه هستند. همسر برادرش خودخواه بود و از من سوءاستفاده میکرد که باعث بیخوابیام میشد. وقتی دربارهاش پیش شوهرم شکایت کردم، او با من همدردی نکرد.
من هیچچیز خوبی در شوهرم نمیدیدم. وقتی با همکلاسیهای سابقم ملاقات میکردم، همه از شوهر خود تعریف میکردند. از وضعیتم خجالت کشیدم.
من از زمان زندگی در خوابگاه در دبیرستان، به رماتیسم شدید مبتلا شده بودم. برای شانزده سال درمانهای مختلفی را امتحان کردم، اما هیچ کمکی نکرد. مجبور میشدم از بادکشدرمانی برای تسکین موقت درد استفاده کنم. بهدلیل رماتیسم شدید، اگر چند روز روی سینه و کمرم بادکش نمیکردم، احساس میکردم سنگی روی بدنم فشار میآورد و نمیتوانستم نفس بکشم. گاهی اوقات گردنم هم سفت بود. مادرم در بادکشکردن به من کمک میکرد، اما بعد از ازدواج مجبور شدم از شوهرم کمک بخواهم. او حوصله نداشت. هر بار به او التماس میکردم که کمکم کند عصبانی میشد و به من فحش میداد و حتی میگفت که امیدوار است من بمیرم.
پرتو امید
درست زمانی که تمام امیدم را از دست داده بودم، زندگیام تغییر کرد. یکی از همکاران کتاب اصلی فالون دافا، جوآن فالون، را به من معرفی کرد. عمیقاً تحت تأثیر اصول فالون دافا قرار گرفتم و واقعاً آرزو میکردم کاش قبلاً درباره دافا میشنیدم. از آموزههای (فا) معنای واقعی زندگی، منبع واقعی زندگی انسان، روابط کارمایی بین افراد و دلایل اساسی بیماریها و دردهای انسانها را درک کردم. اینها چیزهایی بودند که طی بیش از 30 سال زندگیام، هرگز درباره آنها نشنیده بودم.
بعد از اینکه شروع به تمرین دافا کردم، استاد مهربان بدنم را پاک کردند. روماتیسم و بیخوابی طولانیمدتم از بین رفتند. رهایی از بیماری بسیار عالی بود!
نگرش من به شوهرم نیز درحال تغییر بود.
استاد بیان کردند:
«...اما گفتهایم که تمرینکننده نباید وقتی مورد حمله قرار میگیرد تلافی کند، یا وقتی به او توهین میشود جوابش را بدهد: بلکه باید استاندارد بالایی را برای خود در نظر بگیرد.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)
میخواستم آنچه را که استاد خواسته بودند دنبال کنم. اولین کاری که میخواستم انجام دهم این بود که عصبانیتم را کنترل کنم و فحش ندهم و توهین نکنم. برایم آسان نبود، زیرا آن قبلاً به یک عادت تبدیل شده بود. وقتی شوهرم عمداً مرا تحریک و سرزنش میکرد، خودم را کنترل میکردم و مقابله نمیکردم. بهتدریج توانستم احساساتم را کنترل کنم. ابتدا خودم را مجبور میکردم، اما بعداً بدون هیچ عصبانیت و ناراحتیای میتوانستم این کار را انجام دهم. شوهرم گفت: «بعد از اینکه تمرین فالون دافا را شروع کردی، فحش نمیدهی و ما دیگر دعوا نمیکنیم.» او هم کمکم از فحشدادن به من دست کشید.
شوهرم در سال 2012، یک عمل جراحی درخصوص تومور غده پاروتید (بناگوشی) انجام داد. او را همراهی و در بیمارستان از او مراقبت کردم. غذای بیمارستان خوب نبود، برای همین هر روز از رستورانها برایش غذا میخریدم. وقتی تخت اضافی در بخش نبود، مجبور میشدم در تخت او، بهصورت فشرده در جایی کم کنارش بخوابم. برای اینکه به او صدمه نزنم، شانههایم را بالا نگه میداشتم که باعث درد استخوانهایم میشد، اما شکایت نکردم.
سه سال بعد شوهرم سوار اتوبوسی بود که تصادف کرد. سه استخوان کف دستش شکست و در بیمارستان بستری شد. تحت عمل جراحی قرار گرفت و پینهای فولادی در دستش قرار دادند. یک سال بعد، دوباره برای برداشتن پینهای فولادی در بیمارستان بستری شد. من هر دو بار او را همراهی کردم. برای اینکه مطمئن شوم غذاهای موردعلاقهاش را میخورد، هر بار با اتوبوس به خانه میرفتم تا برایش غذا درست کنم. در آن زمان، هیچگونه ظرف عایق حرارت برای غذا وجود نداشت، بنابراین غذاهای آماده را در یک کاسه برنج استیل ضدزنگ میریختم، آن را در چند لایه پارچه میپیچیدم تا از سردشدن آن جلوگیری کنم و سپس برای تحویل غذا با اتوبوس به بیمارستان میرفتم.
در گذشته، زمانی که من و شوهرم با هم اختلاف داشتیم، همیشه روی عیوب او تمرکز میکردم؛ او در کارهای خانه به من کمک نمیکرد، درخصوص همهچیز مرا سرزنش میکرد و باعث عصبانیتم میشد. هیچ وقت احساس نمیکردم کار اشتباهی انجام دادهام. بعد از اینکه شروع به تمرین فالون دافا کردم، رنجشم را رها کردم و یاد گرفتم که به درون نگاه کنم. عیبهایم را پیدا کردم و خودم را تغییر دادم. کمتر شوهرم را سرزنش و از او شکایت میکردم و بیشتر به او اهمیت و دلداریاش میدادم. کمکم اختلافات خانوادگی کمتر و فضای خانوادگی ما گرم شد.
تغییر و بهتر شدن همهچیز
وقتی تغییر کردم، شوهرم هم تغییر کرد.
زمستان 1997، از شوهرم خواستم پدرش را دعوت کند تا مدتی با ما زندگی کند. پدرشوهرم دندانهای نامناسبی داشت و دوست داشت غذای نرم بخورد، بنابراین برایش کیک ماهی، توفو و تخممرغ درست میکردم که غذاهای موردعلاقهاش بود. پدرشوهرم در خانه ما احساس خوشحالی میکرد و شوهرم از من بسیار سپاسگزار بود. چندی بعد از بازگشت پدرشوهرم به خانهاش، تشخیص داده شد که وی به سرطان مبتلاست. وقتی این را شنیدم به گریه افتادم. شوهرم میخواست از حساب ما برای معالجه پدرشوهرم پول برداشت کند. در آن زمان، فقط حدود 2000 یوان داشتیم. چیزی نگفتم و بدون معطلی کارت بانکی را به او دادم. شوهرم خیلی تحت تأثیر قرار گرفت. او بعداً پول بیشتری گرفت تا برای پدرشوهرم چیزهایی بخرد و من از او حمایت کردم. وقتی پدرشوهرم به ما گفت که میخواهد خانهاش را به ما بدهد، نپذیرفتیم.
همسر برادرشوهرم در گذشته به ما بدی کرده بود و من احساس میکردم تا آخر عمر از او متنفر خواهم بود. اما پس از شروع تمرین فالون دافا، رابطه کارماییام را با او درک کردم، نفرتم از او را رها کردم و پیشقدم شدم تا با او صحبت کنم. وقتی فرزند دومشان را به دنیا آورد، به آنها پول دادم. وقتی فرزندانشان برای انتقال به مدرسه دیگر با مشکل مواجه شدند، به آنها کمک کردم. آنها بعداً گاهی به ما کمک میکردند.
یک سال، شرکت شوهرم نتوانست دستمزدشان را پرداخت کند و ده تن زغالسنگ به ما دادند. من و شوهرم تصمیم گرفتیم تمام زغالسنگ را به خواهر دوم و برادر دومش بدهیم که از نظر مالی مشکل داشتند. وقتی فرزندان برادر دوم او برای رفتن به دبیرستان به پول نیاز داشتند، اغلب به آنها کمک میکردم، حتی اگر مجبور میشدم برای خودم لباس نخرم. خواهر سومش برای بازسازی خانهشان 5000 یوان از ما قرض گرفت و چند سال طول کشید تا 3000 یوان را پس داد. ازآنجاکه او و شوهرش از وضعیت سلامت خوبی برخوردار نبودند و به کمکهزینه معیشتی متکی بودند، به شوهرم پیشنهاد کردم که 2000 یوان باقیمانده را نگیرد.
درواقع امروز 1000 یوان دیگر برای سال نو به او دادیم و همچنین بیش از 1000 یوان دارو برایش خریدیم.
ماجراهایم را به اشتراک میگذارم و امیدوارم افراد بیشتری متوجه شوند که فالون دافا چقدر فوقالعاده است، فرصتی برای یادگیری دافا داشته باشند، اخلاقیاتشان را رشد دهند و به خانه واقعی خود بازگردند.
(مقاله ارسالی منتخب بهمناسبت بزرگداشت روز جهانی فالون دافا در وبسایت مینگهویی)
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.