(Minghui.org) من در روستا زندگی می‌کنم و تحصیلات زیادی ندارم. در گذشته، همیشه مریض ‌به نظر می‌رسیدم و تندخو بودم. ‌هر وقت اتفاق بدی می‌افتاد، اطرافیانم را سرزنش می‌کردم.

‌من و شوهرم خوش‌اقبال بودیم که در بهار 1998، فالون دافا را یاد گرفتیم. ‌در آن زمان نمی‌توانستم مقدار چندانی از جوآن فالون را بخوانم، اما می‌دانستم که فالون دافا خوب است. در تعاملات روزانه‌ام، از اصول دافا، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری، پیروی می‌کردم. ‌تمام بیماری‌هایم از بین رفت و مهربان و شاد و خوشرو شدم. ‌دوستان و بستگانم شاهد بودند که فالون دافا چقدر فوق‌العاده است. ‌پدر و مادرِ شوهرم و برادر بزرگ شوهرم در اواخر سال 1998، تمرین فالون دافا را آغاز کردند. ‌

وقتی شروع به تمرین کردم، با پشتکار فا را می‌خواندم و تمرینات را انجام می‌دادم. ‌یک روز من و شوهرم برای کار در مزرعه رفتیم. ‌در‌حالی‌که منتظر بودم او شخم زدن را تمام کند، در کامیون مدیتیشن می‌کردم که ‌سه حرف چینی «سختی زندگی» جلوی چشمانم ظاهر شد. ‌آخرین حرف، «سختی»، را نمی‌شناختم. ‌بعد از اینکه به خانه آمدیم از شوهرم دراین‌باره پرسیدم. ‌او گفت این «سختی» است. ‌گفتم: «در کامیون مدیتیشن می‌کردم که ‌سه حرف طلایی "سختی زندگی" جلوی چشمانم ظاهر شدند.‌» فهمیدم که استاد به من می‌گویند در زندگی سختی خواهم داشت.

آغاز سختی

اندکی پس از آن، 20ژوئیه1999 بود. ‌ح.ک.چ (حزب کمونیست چین) آزار و شکنجه وحشیانه فالون دافا را آغاز کرد و برای فریب دادن و مسموم کردن ذهن مردم، دروغ‌هایی را منتشر کرد. سختی واقعاً فرارسید. ‌شوهرم وقتی داشت حقایق را برای مردم روشن می‌کرد به پلیس گزارش شد. ‌او مجبور شد خانه را ترک کند و از جایی به جای دیگر نقل‌مکان کند تا از آزار و شکنجه شدن در امان بماند. ‌اما بعداً دستگیر و به اردوگاه کار اجباری فرستاده شد. ‌خواهر و برادرهایمان ما را درک نمی‌کردند و می‌گفتند که فقط باید در خانه بمانیم و تمرینات را انجام دهیم. ‌آن‌ها متوجه نمی‌شدند که چرا بیرون می‌رویم تا درباره فالون دافا، با مردم صحبت کنیم. ‌

فشار خیلی زیادی از طرف خانواده‌ام و سایر روستاییان احساس می‌کردم. ‌اما من معتقدم که فالون دافا خوب است و تمرین فالون دافا اشتباه نیست. ‌احساس می‌کردم ازطریق اعمالم، ثابت خواهم کرد که فالون دافا صالح‌ترین است و کسانی که افراد خوب را مورد آزار و شکنجه قرار می‌دهند اشتباه می‌کنند. ‌می‌خواستم حقیقت فالون دافا را به مردم بگویم و مردم را از این سختی و محنت نجات دهم. ‌

شوهرم یک برادر بزرگ‌تر و دو برادر کوچک‌تر دارد. ‌چهار برادر از والدین خود حمایت مالی می‌کردند. ‌برنج و آردشان را فراهم می‌کردند. ‌هر سال هر برادر باید 100 دسته هیزم و یک گاری چوب به پدر و مادر خود می‌داد. ‌بعد از بازداشت شوهرم، مجبور بودم به‌تنهایی از دو فرزندمان مراقبت کنم و تمام سال در مزرعه کار کنم. ‌برادرها فکر می‌کردند که من به پدر و مادرشان چیزی نمی‌دهم. ‌اما هر سال، من اولین کسی بودم که برایشان برنج، آرد و هیزم می‌بردم. ‌

خانه پدر و مادر شوهرم فضای زیادی برای هیزم نداشت. ‌بعد از اینکه سهم من از هیزم را انبار می‌کردند، تقریباً هیچ فضایی باقی نمی‌ماند. ‌بنابراین سایر برادران هر سال یک بار یا هر سه سال یک بار هیزم خود را تحویل می‌دادند. ناراحت نمی‌شدم. دقیقاً همان کاری را می‌کردم که اگر شوهرم در خانه بود انجام می‌داد و حتی بهتر از آن، انجامش می‌دادم.

‌برادر کوچک‌تر شوهرم با پدر و مادر شوهرم زندگی می‌کرد. ‌خانه ‌آن‌ها خیلی قدیمی بود و باید تخریب و بازسازی می‌شد. ‌پدر و مادر شوهرم می‌خواستند به‌نوبت با دو برادر دیگر زندگی کنند. ‌اما همسرانشان موافقت نمی‌کردند. ‌آن‌ها نمی‌خواستند از من بخواهند که پدر و مادر شوهرم را پیش خودم نگه دارم، زیرا شوهرم نبود. می‌توانستم معضل ‌آن‌ها را ببینم، بنابراین داوطلب شدم که ‌آن‌ها را به خانه خودم ببرم. ‌دو کیسه برنج هم برای کارگرانی که در خانه‌شان کار می‌کردند تهیه کردم. ‌در‌حالی‌که آن‌ها خانه را بازسازی می‌کردند، هر روز برایشان غذا درست می‌کردم. ‌

بازسازی خانه جدید دو ماه بعد تمام شد. ‌برادر کوچک‌تر شوهرم و همسرش متوجه شدند که من چه شخص خوبی هستم. ‌مادرشوهرم خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و گفت من آنقدر زحمت کشیدم که حتماً خیلی خسته هستم. ‌به او گفتم که استاد لی، بنیانگذار فالون دافا، به ما گفتند که ابتدا دیگران را در نظر بگیریم، و ما باید از استاد تشکر کنیم. ‌

روزی که برادر کوچک‌تر به خانه جدید نقل‌مکان کرد، به‌دنبال شوهرم رفتم که بالاخره پس از دو سال حبس در اردوگاه کار اجباری، آزاد شده بود. با رفتار درستم به فالون دافا اعتبار بخشیدم. ‌اعضای خانواده‌ام درک کردند که تمرین‌کنندگان فالون دافا چقدر متحمل سختی می‌شوند و فالون دافا چقدر خوب است. ‌ما می‌دانستیم که باید در اعتقادمان پایداری و از دافا محافظت کنیم. ‌

همه اعضای خانواده در شب سال نو چینی، به صرف شام در خانه پدر و مادر شوهرم دور هم جمع شدند. ‌سه نسل، شامل بیش از دوازده عضو، هنگام صرف نوشیدنی با هم فریاد زدند: «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» ‌تمام خانواده غرق در نور بودا شدند. ‌

همه اعضای خانواده شوهرم می‌گویند فالون دافا خوب است

زمانی که شوهرم و برادر بزرگ‌ترش در اردوگاه کار اجباری بازداشت شدند، دخترم و دو دختر برادر بزرگ‌تر فقط 14، 15 و 16 سال داشتند. ‌آن‌ها به فالون دافا باور داشتند و می‌دانستند که پدر و عمویشان انسان‌های خوبی هستند. ‌آن‌ها به مرکز روستا رفتند و خواستار آزادی آن‌ها شدند. به مأموران آنجا گفتند که پدر و عمویشان مرتکب کار اشتباهی نشده‌اند و باور داشتند که فالون دافا خوب است. ‌مأموران بچه‌ها را تهدید کردند و گفتند: «اگر به این رفتار ادامه دهید، اجازه ورود به دانشگاه را نخواهید داشت.» ‌دخترم گفت: «شما حرف آخر را نمی‌زنید که آیا دانشگاه می‌رویم یا خیر. ‌استادمان حرف آخر را می‌زنند.»

همه فرزندان ما به دانشگاه رفتند. ‌از سایر بچه‌ها قبل از ورود به دانشگاه، پرسیده شد که آیا فالون دافا را تمرین می‌کنند یا خیر. ‌همه فرزندان ما فالون دافا را تمرین می‌کنند و به این دلیل در روستایمان معروف هستند. اما ‌قبل از ورودشان به دانشگاه، این سؤال از آن‌ها پرسیده نشد. ‌

وقتی شوهرم و برادر بزرگ‌ترش بازداشت شدند، همسر برادرش، که فالون دافا را تمرین نمی‌کرد، چنان نگران بود که نمی‌توانست کاری کند، جز اینکه در رختخواب دراز بکشد و گریه کند. ‌من از دو فرزندم مراقبت می‌کردم، در مزرعه و باغم کار می‌کردم. آشپزی می‌کردم، می‌شستم، از پدر و مادر شوهرم مراقبت می‌کردم و برایشان غذا می‌پختم. اما همسر برادرشوهرم کاری نمی‌کرد، جز اینکه از برادران شوهرم و دخترم می‌خواست برایش کارهایی انجام دهند. ‌

برادران کوچک‌تر نگران او شدند و گفتند: «چرا آن‌ها اینقدر با هم فرق دارند؟! عروس دوم ما اصلاً گریه نمی‌کند و همه کارها را انجام می‌دهد. بزرگ‌ترین عروسمان فقط تمام روز گریه می‌کند.» پدر و مادر شوهرم متقاعد شده بودند که من خیلی خوب عمل می‌کنم، زیرا فالون دافا را تمرین می‌کنم. ‌

قبل از شروع تمرین دافا، از دست پدر و مادر شوهرم عصبانی بودم، زیرا ‌آن‌ها از اینکه من دو دختر به دنیا آورده بودم راضی نبودند. ‌وقتی دخترانم را به دنیا آوردم پدرشوهرم مست شد و وسایلی را به اطراف پرت کرد. ‌او فقط پسر می‌خواست تا بتواند نام خانوادگی خانواده را همراه داشته باشند. ‌به‌دلیل شرایط خانوادگی، وضعیت سلامتی‌ام رو به افول گذاشت. نمی‌توانستم هیچ کاری انجام دهم. مادرشوهرم حتی بدتر با من رفتار می‌کرد.

پس از شروع تمرین فالون دافا،‌ استاد بدنم را پاکسازی کردند. رها از بیماری شدم و توانستم کارهای جسمی انجام دهم و رنجشم از پدر و مادر شوهرم را رها کنم. ‌من قدرت و بردباری این را دارم که از ‌آن‌ها مراقبت کنم و با همه اعضای خانواده خوب باشم. ‌آن‌ها را از دیدگاه ‌خودشان درک می‌کنم. ‌وقتی غذای خوشمزه‌ای درست می‌کنم، همیشه از ‌آن‌ها می‌خواهم که به خانه من بیایند. ‌آن‌ها متوجه می‌شوند که فالون دافا چقدر فوق‌العاده است. ‌

اغلب به پدر و مادر شوهرم می‌گفتم که اگر باور داشته باشند فالون دافا خوب است، برکت خواهند یافت. ‌آن‌ها از این بابت بسیار خوشحال بودند و شروع به تمرین دافا کردند. ‌پدرشوهرم بعد از شروع تمرین، سیگار را ترک کرد. ‌او از هفت‌سالگی سیگار می‌کشید و به تنباکو معتاد بود. همچنین وابستگی‌اش را به داشتن پسر در خانواده رها کرد. ‌

مورد برکت فالون دافا

همیشه تمام تلاشم را کرده‌ام که به اعضای خانواده‌ام کمک کنم. ‌همه ‌آن‌ها می‌دانند که فالون دافا خوب است و دوست دارند به خانه من بیایند و با من صحبت کنند. ‌آن‌ها همچنین هر زمان که می‌توانند می‌آیند تا به من کمک کنند، حتی اگر از ‌آن‌ها کمک نخواهم. ‌

همه برادران دختر به دنیا آورده‌اند، جز کوچک‌ترین برادر که همسرش پسر به دنیا آورد. کل خانواده بزرگ ما ‌این پسر را لوس کردند. ‌او دوست داشت به خانه من بیاید. ‌او پس از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه و ازدواج، در همین شهر زندگی کرد. ‌هر بار که برای دیدن پدر و مادرش به روستا می‌آمد، اول به خانه من می‌آمد. ‌او می‌داند که تمرین‌کنندگان دافا چقدر خوب هستند، و اغلب می‌گوید که من بسیار مهربانم.

‌علاوه‌بر این پسر، سایر اعضای خانواده‌ام، بزرگسالان و کودکان، نیز دوست دارند به خانه من بیایند. ‌وقتی از بازدید از جاهای دیگر برمی‌گردند می‌آیند و با من صحبت می‌کنند. ‌حتی دوستان و اقوام که به دیدار برادران می‌آیند دوست دارند به خانه من بیایند و مرا ببینند. ‌هر وقت مشکلی دارند با من صحبت می‌کنند. ‌آن‌ها را به انجام کارها براساس اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری راهنمایی می‌کنم و ‌آن‌ها به حرف من گوش می‌دهند. ‌آن‌ها نتایج خوبی گرفته‌اند و وقتی دوباره به دیدن من بیایند، خبرهای خوب را با من در میان خواهند گذاشت. ‌اعضای خانواده‌ام نیز همیشه با کمال میل، به ‌آن‌ها کمک کرده‌اند.

‌به‌تدریج همه اعضای خانواده ما شروع به کمک به خانواده من کردند. ‌یک روز من و شوهرم دیواری را ریختیم و شروع به ساختن مجدد دیوار کردیم. ‌کوچک‌ترین برادرشوهرم که دور بود برای کمک آمد. ‌برادرزاده‌ام آمد تا برای گچکاری کمک کند. ‌برادرم یک هفته زودتر کارش را در شهر دیگری تمام کرد و به خانه من آمد. ‌آن روز دیوار را تمام نکردند. در ساعات اولیه صبح روز بعد، در‌حالی‌که هنوز مشغول صرف صبحانه بودیم، آن‌ها برگشتند. ‌شوهرم گفت: «خودم می‌توانم کار را تمام کنم.» اما ‌آن‌ها ماندند تا کار تمام شد. ‌

وقتی می‌خواستیم یک دورازه در پشت خانه نصب کنیم، برادرم از من پرسید که چه زمانی قصد داریم این کار را انجام دهیم. ‌شوهرم به او گفته بود که خودش آن را نصب می‌کند، اما برادرم اصرار داشت که کمک کند. ‌گاهی نمی‌خواستیم ‌به آن‌ها زحمت بدهیم و می‌خواستیم خودمان کاری را انجام دهیم، اما ‌آن‌ها همیشه به ما کمک می‌کردند. ‌

مردم روستایمان خیلی به من حسادت می‌کردند. به ‌آن‌ها گفتم که خانواده ما به فالون دافا اعتقاد دارند و مورد برکت دافا هستند. ‌

خانواده دخترانم به فالون دافا باور دارند

وقتی دختر بزرگ‌ترم می‌خواست نامزدی برای خود انتخاب کند، به او گفتم: «ما تمرین‌کننده هستیم. ‌پسری که معتقد باشد فالون دافا خوب است، می‌تواند عضوی از خانواده ما شود. ‌هر کسی که باور ندارد فالون دافا خوب است، نمی‌تواند عضو خانواده ما شود.» به دوستش گفتم: «تمام اعضای خانواده‌ام فالون دافا را تمرین می‌کنند. ‌ما نه سیگار می‌کشیم و نه مشروب می‌خوریم.» او سیگار و الکل را ترک کرد. ‌وقتی به خانه‌ام می‌آمد، همیشه درمورد فالون دافا صحبت می‌کردیم. ‌او حقیقت را درک کرد و فهمید که فالون دافا واقعاً بسیار خوب است، و شروع به تمرین با ما کرد. ‌وقتی پدر و مادرش به دیدار ما آمدند، حقایق را برایشان روشن کردیم. ‌آن‌ها نیز شروع به تمرین فالون دافا کردند. ‌

وقتی دختر کوچک‌ترم نیز می‌خواست نامزدی برای خود انتخاب کند، به او گفتم که خواهرش الگوی اوست. ‌او به نامزدش گفت که خانواده ما فالون دافا را تمرین می‌کند و او و خانواده‌اش آن را پذیرفتند. ‌

اما آن پسر هنوز درمورد فالون دافا شک داشت. ‌ازآنجاکه او دائماً به خانه‌مان می‌آمد، ما ازطریق اعمالمان به دافا اعتبار بخشیدیم. ‌او و والدینش درک کردند که تمرین‌کنندگان فالون دافا چقدر مهربان و باملاحظه هستند و فالون دافا چقدر شگفت‌انگیز است. ‌حقیقت را برایش روشن کردیم. ‌ما به دخترمان یاد دادیم که طبق اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری رفتار کند. او تحت تأثیر مهربانی ما قرار گرفت و گفت فالون دافا خوب است. ‌او به شوهرم گفت که پدر و مادرش هرگز مثل ما با او صحبت نکرده‌اند. ‌او به والدینش گفت: «آن‌ها فالون دافا را تمرین می‌کنند و بسیار مهربان هستند و همیشه دیگران را در اولویت قرار می‌دهند. ‌آن‌ها برای کارهای نیک خود انتظار پاداشی ندارند. ‌کل خانواده خیلی خوب هستند.»

او با دختر کوچک‌ترم ازدواج کرد و ما را تشویق کرد که به تمرین فالون دافا ادامه دهیم. ‌مادرش سکته کرده بود. ‌نیمی از بدنش فلج شده بود و نمی‌توانست صحبت کند. ‌او به مادرش گفت: «مادر، عروستان از شما می‌خواهد که عبارات "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را در قلبتان تکرار کنید. فقط استاد فالون دافا می‌توانند شما را نجات دهند.» او به حرف پسرش گوش داد و این دو جمله را بارها در قلبش تکرار کرد. ‌او نُه روز در بیمارستان بستری بود. ‌دارو کمکی نمی‌کرد و او به کووید آلوده شد، بنابراین پزشک او را به خانه فرستاد. ‌او به‌محض رسیدن به خانه توانست صحبت کند و بدن فلجش به حالت عادی بازگشت. همچنین دیگر علائم کووید نداشت. ‌

دختر کوچکم یک پسر دارد. ‌یک بار، نوه‌ام به مادربزرگش گفت که به خانه من بیاید تا بتوانم تمرینات و مطالعه فا را به او بیاموزم. ‌او به ساعت نگاه و به مادرش یادآوری می‌کرد که در زمان درستش، افکار درست بفرستد. ‌او همچنین به پدربزرگش یادآوری کرد که وقتی صحبتی طولانی با سایرین دارد، مسئولیتش (منظور فالون دافا) را فراموش نکند. ‌

دختر بزرگم هم یک پسر دارد و آن‌ها در سال نو چینی به دیدنم آمدند. ‌وقتی از ماشین پیاده می‌شدند، پدرش به‌طور تصادفی درِ ماشین را روی دست پسرش بست. ‌ناخن نوه‌ام جدا شد و او گریه می‌کرد. ‌به او گفتم از استاد کمک بخواهد. ‌نوه‌ام گفت: «استاد لطفاً کمکم کنید!» سپس گریه‌اش قطع شد. ‌

برادرم در آن مدت، در خانه من بود. ‌پیشنهاد کرد او را به بیمارستان ببریم. ‌گفتم گریه‌اش قطع شد و باید حالش خوب باشد. ‌برادرم اصرار کرد که او را به بیمارستان ببرند. ‌در راه بیمارستان، از نوه‌ام پرسید که آیا درد دارد؟ او گفت نه. پزشک ناخن را سر جایش گذاشت و مقداری دارو رویش مالید و با باند پیچید. پس از آن، او با سایر بچه‌ها طوری بازی می‌کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. ‌

وقتی به خانه آمدند، برادرم دوباره از نوه‌ام پرسید که آیا انگشتش درد می‌کند؟ او گفت نه. ‌وقتی نوه‌ام با پسرخاله‌اش بازی می‌کرد، پسرخاله بانداژ را برداشت و ناخنش دوباره افتاد. ‌اما یک ماه بعد، ناخن جدیدی جای آن رشد کرد!

وقتی داماد بزرگ‌ترم به دیدارم می‌آمد، فا را با ما مطالعه می‌کرد و تمرینات را انجام می‌داد. ‌او تبلیغات ح.ک.چ درباره فالون دافا را باور نداشت. یک بار درحین کار، دچار شکستگی در ناحیه دستش شد، اما دردی نداشت. ‌به دیدنش رفتم و گفتم: «دستت شکسته، اما درد نداری. ‌استاد از تو محافظت کردند. باید به مردم بگویی فالون دافا خوب است.» او موافقت کرد. ‌او ماجرای خود را برای بستگانش تعریف کرد و اینکه استاد از او محافظت کردند.

نجات تعداد بیشتری از مردم

بابت کارهایی که استاد برای من و خانواده‌ام انجام داده‌اند، بسیار سپاسگزارم. ‌قدردانی‌ام از ایشان، فراتر از بیان با کلمات است.

‌ما یک دستگاه خرمنکوب خریدیم و در زمستان به دیگران در خرمن زدن ذرت کمک می‌کردیم. ‌هر جا می‌رفتیم حقیقت را روشن می‌کردم. ‌یک شب در راه بازگشت به خانه، مردی را دیدم که درحال رانندگی یک کامیون پر از ذرت بود. ‌از ما خواست تا فردای آن روز برایش ذرت بکوبیم. ‌فکر کردم باید حقیقت را برایش روشن کنم. ‌گفت فردای آن روز می‌آید. ‌اما اگر نمی‌آمد، آیا فرصتش را از دست نمی‌داد؟ حقایق مربوط به فالون دافا را به او گفتم و برایش توضیح دادم که چرا مردم باید از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند. ‌او با خوشحالی با خروج از ح.ک.چ موافقت کرد. ‌

در جاده‌های کشور ما هیچ چراغی وجود ندارد. ‌هوا تاریک بود، اما یک فالون دیدم که مدام رنگ عوض می‌کرد و مرا به خانه رساند. ‌می‌دانستم که استاد مرا تشویق می‌کنند تا افراد بیشتری را نجات دهم. ‌

در فصل برداشت، اهالی روستا کارگران موقت را برای کمک استخدام می‌کردند. ‌من به‌عنوان کارگر موقت استخدام و با کارگران و رؤسای دیگر آشنا می‌شدم. ‌اما قبل از اینکه حقیقت را برایشان روشن کنم، کارم را به‌خوبی انجام می‌دادم، اول دیگران را در نظر می‌گرفتم و نسبت به آن‌ها باملاحظه بودم، کارهای بیشتری انجام می‌دادم و کارها را سبک می‌گرفتم. ‌وقتی حقیقت را برای مردم روشن می‌کردم، آن‌ها از ترک ح.ک.چ خوشحال می‌شدند.

‌یک روز، چند نفر از ما به‌منظور کار برای مردی رفتیم که روزی 130 یوان به ما حقوق می‌داد. ‌اما مرد دیگری روزی 150 یوان به ما پیشنهاد داد. ‌سایر کارگران پیش مردی که دستمزد بالاتری پیشنهاد داده بود، رفتند. ‌من همراه ‌آن‌ها نرفتم.

مرد اول عصبانی شد و گفت: «همه برای پول رفتند. ‌تو هم می‌توانی بروی!» گفتم: «نمی‌روم. من قبول کردم که برای شما کار کنم. ‌من فالون دافا را تمرین می‌کنم. به قولم عمل می‌کنم و برایتان خوب کار می‌کنم. برای پول نیامده‌ام، بلکه برای نجات شما آمده‌ام.»

او خوشحال شد و گفت: «پول بیشتری به تو می‌دهم.» ‌گفتم: «نیازی نیست. ‌تا زمانی که باور داشته باشید فالون دافا خوب است، هنگام وقوع بلایا در امان خواهید ماند. ‌این بهتر از آن است که به من پول بدهید.» او گفت که تمرین‌کنندگان قبلاً سعی کردند حقیقت را برایش روشن کنند، اما او گوش نداد. ‌این بار او تحت تأثیر قرار گرفت. وی با خروج از ح.ک.چ موافقت کرد و از اعضای خانواده‌اش نیز خواست که از حزب خارج شوند. ‌

روشن کردن حقیقت و اعتبار بخشیدن به فا روش زندگی من است. حقیقت را برای هر کسی که با او ملاقات می‌کنم روشن می‌کنم. ‌استاد به من می‌آموزند که بردبار و نیک‌خواه باشم. ‌من بین مردم فرقی نمی‌گذارم. فقط موجودات ذی‌شعور را نجات می‌دهم.

‌وقتی شوهرم بازداشت شد، مأموران دهداری، ایستگاه پلیس محلی و اداره 610 مدام مرا مورد آزار و اذیت قرار می‌دادند. ‌من دستگیر شدم و نه روز به‌طور غیرقانونی در بازداشت بودم. ‌اخیراً فهمیدم که مدیر ایستگاه پلیس محلی برای برداشتن تومور معده‌اش تحت عمل جراحی قرار گرفته است. ‌برایش متأسف شدم. ‌تصمیم گرفتم اگر دوباره او را دیدم حقیقت را برایش روشن کنم.

‌او به خانه من آمد و گفت به دیدنم آمده است. ‌او را به داخل دعوت کردم و گفتم: «وقتی شنیدم عمل جراحی کردید، برایتان متأسف شدم. می‌خواهم امروز گپ خوبی با شما داشته باشم. ‌اصول فالون دافا، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری، معیارهایی برای تشخیص خوب و بد هستند. ‌تمرین‌کنندگان فالون دافا حقیقت را می‌گویند، با مردم مهربان هستند و ابتدا دیگران را در نظر می‌گیرند. ‌لطفاً از ح.ک.چ برای آزار و اذیت افراد خوب پیروی نکنید. ‌کارهای خوب همیشه پاداش دارد. ‌هر کاری که انجام دهید عواقبی دارد.» او موافقت کرد و گفت که دیگر تمرین‌کنندگان را مورد آزار و اذیت قرار نخواهد داد. ‌او بعداً به سمت دیگری منتقل شد. ‌

هنگامی که آزار و شکنجه تازه شروع شده بود، دهکده به‌دقت دستورات ح.ک.چ را دنبال می‌کرد و صدمات زیادی به تمرین‌کنندگان در روستا وارد کرد. ‌بسیاری از روستاییان تمرین فالون دافا را کنار گذاشتند. ‌او و خانواده‌اش بعداً به شهر نقل‌مکان کردند. ‌آن‌ها براثر انفجار سیلندر گاز مجروح شدند.

‌روزی ‌آن‌ها را دیدم و حقیقت را برایشان روشن کردم. ‌آن‌ها موافقت کردند که از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند. به ‌آن‌ها گفتم که عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را خالصانه تکرار کنند و ‌آن‌ها در امان خواهند ماند. ‌آن‌ها حرف مرا پذیرفتند و تشکر کردند. برایشان خوشحال شدم. ‌

استاد، متشکرم، بابت نیک‌خواهی‌تان و اینکه مرا نجات دادید، و مرا از فردی تندخو که دائماً دیگران را سرزنش می‌کرد، به یک تمرین‌کننده فالون دافا تبدیل کردید که اول دیگران را در نظر می‌گیرد. ‌استاد، از لطفتان سپاسگزارم!

(مقاله ارسالی منتخب برای بزرگداشت روز جهانی فالون دافا در وب‌سایت مینگهویی)