(Minghui.org) درود، استاد! درود، هم‌تمرین‌کنندگان!

من ۷۶ سال دارم و در سال ۱۹۹۷، تمرین فالون دافا را شروع کردم. می‌خواهم به شما بگویم که چگونه پس از دستگیری غیرقانونی در اواخر اکتبر۲۰۲۳، با افکار درست از اداره پلیس خارج شدم.

کتاب نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست در سال ۲۰۰۴ منتشر شد و من از سال ۲۰۰۵، شروع به روشنگری حقیقت به صورت رو در رو کردم. فراز و نشیب‌های زیادی را پشت سر گذاشتم و عمیقاً متوجه شدم که به‌دلیل مراقبت دقیق استاد تا به امروز، از آن عبور کرده‌ام. نظم و ترتیبات استاد بهترین است، و از لطف بیکران استاد بی‌نهایت سپاسگزارم!

در اواخر اکتبر۲۰۲۳، همراه یک تمرین‌کننده مسن برای روشنگری حقیقت بیرون رفتم. معمولاً من با مردم صحبت و به آن‌ها توصیه می‌کردم از حزب کمونیست چین (ح‌.ک.چ) و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند، درحالی‌که او افکار درست می‌فرستاد. حوالی ساعت ۱۱ صبح، صحبت با مرد جوانی را تمام کردم و من و تمرین‌کننده همراهم از هم جدا شدیم. وقتی او حدود ده متر از من فاصله داشت، یک مأمور پلیس جلوی مرا گرفت و پرسید: «به مردم چه می‌گفتی؟ فردی گزارش داد که شخصی در اینجا مردم را متقاعد می‌کند از حزب خارج شوند. تعریف کن ببینم.»

گفتم آن مرد جوان را متقاعد کردم که کمتر سیگار بکشد، زیرا سیگار برای سلامتی انسان مضر است. در همین لحظه، ناگهان پنج شش مأمور پلیس از راه رسیدند. بلند شدم و گفتم: «چرا اینقدر پلیس هست؟» بلافاصله به‌سمت یک اتوبوس بزرگ رفتم و لیست افرادی را که با ترک ح‌.ک.‌چ موافقت کرده بودند، دور انداختم. یکی از مأموران پلیس مرا به اتاق بزرگی در همان نزدیکی برد. چند پلیس داخل بودند و افرادی هم بودند که برای تجارت آمده بودند.

مأمور پلیس با اداره پلیس تماس گرفت و به من گفت که مأمور گائو با من صحبت خواهد کرد. شروع به فرستادن افکار درست کردم. بعد از حدود ۴۰ دقیقه، مأمور گائو آمد و دید که کسی مراقب من نیست. او با یک مأمور پلیس دیگر به نام شو تماس گرفت تا مرا به اداره پلیس ببرد. مرد مزبور خشن بود. به او گفتم شخص خوبی هستم و مأمور گائو با من رفتار بی‌رحمانه‌ای مانند او نداشت. وی با شنیدن این حرف، کمی آرام شد.

بعد از رسیدن به اداره پلیس به من گفتند که حدود سی دقیقه در سالن بنشینم. یک مأمور پلیس زن آمد و مرا برای بازرسی بدنی برد (تمام لباس‌هایم را درآوردند) اما چیزی پیدا نشد. یک دستیار مرد پلیس را برای جمع‌آوری اطلاعات از من فراخواندند. او خیلی خشن کار می‌کرد، مخصوصاً وقتی از من اثر انگشت ‌گرفت. هر ده انگشتم را گرفت و بارها آن‌ها را روی یک پد جوهر و سپس روی کاغذ فشار داد. هیچ کدام از اثر‌های انگشت خوب نبودند. درنهایت مجبور شد کوتاه بیاید.

بعداً یکی دیگر از دستیاران پلیس آمد و به من گفت که روی صندلی بازجویی بنشینم. نپذیرفتم و گفتم که شخص خوبی هستم و این جایگاه من نیست. در آستانه در ایستادم و او چاره‌ای جز تماس با مأمور شو نداشت. مأمور شو گفت اگر نمی‌نشینم مشکلی نیست. او دو سؤال پرسید که هیچ ربطی به موضوع نداشت، یکی اینکه آیا از فلان مدرسه فارغ‌التحصیل شده‌ام یا خیر، و دیگری را به‌وضوح نشنیدم. سپس به دستیار پلیس گفت که مرا از اداره پلیس بیرون ببرد. حدود ساعت ۳ بعدازظهر بود. محافظت نیک‌خواهانه استاد مرا تحت تأثیر قرار داد.

استاد بیان کردند:

«وقتی با رنجی مواجه می‌شوید، آن نیک‌خواهی عظیم، شما را در غلبه کردن بر آن کمک می‌کند. هم‌زمان بدن‌های قانون من، از شما مواظبت می‌کنند و از زندگی شما محافظت می‌کنند، اما شما باید محنت و رنج را تحمل‌ کنید.» (فصل سوم، فالون گونگ)

به خانواده‌ام نگفتم که چه اتفاقی افتاده است، زیرا می‌ترسیدم اگر بدانند، بترسند و نگران شوند. چون آن‌ها نمی‌دانستند که من برای روشنگری حقیقت همچنان هر روز بیرون می‌روم. اما هنوز خیلی شک داشتم و می‌ترسیدم پلیس به خانه‌ام بیاید و خانه‌ام را بازرسی کند. اگر این اتفاق می‌افتاد، محیطی را که در آن هشت یا نه سال با موفقیت حقیقت را روشن کرده بودم، از دست می‌دادم. واقعاً غمگین بودم، و واقعاً می‌خواستم با هم‌تمرین‌کنندگان صحبت کنم.

عمیقاً مراقبت و روشنگری نیک‌خواهانه استاد را در همه‌جا احساس کردم. دو روز بعد از این ماجرا، ساعت ۵:۳۰ بعدازظهر پیرزنی جلوی مغازه‌ای نشسته بود. او لباس مرتبی پوشیده بود، موهای مشکی داشت و مهربان به نظر می‌رسید. از او پرسیدم که چندساله است. گفت که ۸۰ سال دارد. حقیقت را برایش روشن کردم و از او خواستم برای اطمینان از امنیتش، حزب را ترک کند. او موافقت کرد و به من گفت که نام خانوادگی‌اش پینگ است. نامی مستعار به او دادم و کمکش کردم تا حزب را ترک کند. در آن زمان زیاد درباره‌اش فکر نکردم، اما بعد از اینکه به‌دقت به آن فکر کردم، فهمیدم که استاد از من مراقبت کرده‌اند.

وقتی در روز چهارم بیرون رفتم، به تمرین‌کننده‌ای برخوردم که مدت‌ها بود او را ندیده بودم. به او گفتم که چند روز قبل چه اتفاقی افتاده است. او گفت که این مکان وضعیت خوبی ندارد و کارما بیش از حد است. به گفته تمرین‌کننده‌ای که چشم سومش باز بود، آسمان بالای آن مکان تاریک بود. او دو بار آنجا بود و احساس می‌کرد که میدان بُعدی ناپاک است. او همچنین گفت که روشنگری حقیقت نباید همیشه متمرکز به یک جا باشد و باید منطقی و عاقلانه با مردم صحبت کرد. پس از شنیدن صحبت‌های او، دیگر احساس نمی‌کردم که باید به رفتن به آنجا ادامه دهم. از آن هم‌تمرین‌کننده برای این هشدار و یادآوری متشکرم. البته از استاد بسیار بیشتر سپاسگزارم.

چند روز بعد رؤیایی دیدم. در رؤیا، انبوهی از مردم را دیدم. شنیدم که برخی از مردم می‌گفتند فالون دافا را می‌توان آزادانه تمرین کرد. من می‌گریستم و فکر می‌کردم اکنون اوضاع بهتر است، زیرا این وضعیت باعث می‌شود افرادی که به‌خاطر اظهارنظرهای غیرمسئولانه درباره آزار و شکنجه فالون دافا، حقیقت را نمی‌دانند، نجات پیدا کنند. بعد از بیدارشدن متوجه شدم که آن یک رؤیای معمولی نبود. من مرعوب نخواهم شد، افکار منفی نخواهم داشت یا بیش از حد نگران نمی‌شوم. فا را با پشتکار مطالعه خواهم کرد و بیشتر افکار درست خواهم فرستاد. برخی از تمرین‌کنندگان پس از اطلاع از این موضوع، به من کمک کردند افکار درست بفرستم و به من کمک کردند بر آزار و اذیت شیطانی غلبه کنم. می‌خواهم در اینجا از هم‌تمرین‌کنندگانم تشکر کنم. من استاد و دافا را دارم. نیروهای کهن نمی‌توانند مرا از نجات مردم بازدارند.

ما با استاد هستیم و به استاد در اصلاح فا کمک می‌کنیم. این آزار و اذیت برای ما چه معنایی دارد؟ مهم نیست چقدر ظالمانه است، مریدان دافا از آن جان سالم به در برده‌اند. نیروهای کهن هرگز حرف آخر را نخواهند زد. استاد بر همه‌چیز مسلط هستند. استاد واقعاً بسیار توانا هستند و دافا بسیار تواناست.

(مقاله ارسالی منتخب به‌مناسبت بزرگداشت روز جهانی فالون دافا در وب‌سایت مینگهویی)