(Minghui.org) من تمرین فالون دافا را در ۲ژوئیه۱۹۹۵ آغاز کردم، زیرا می‌خواستم بدنم را سالم نگه دارم و بیماری‌هایم بهبود یابد. بعد از اینکه شروع به تمرین کردم، دیدگاهم نسبت به جهان دستخوش تحول بزرگی شد.

قبل از اینکه تمرین فالون دافا را شروع کنم به لیگ جوانان ح.ک.چ (حزب کمونیست چین) ملحق شده بودم و سپس از من برای پیوستن به حزب دعوت شد. درنهایت به منصب معاونت دبیر کمیته ح.ک.چ ارتقاء یافتم. اخیراً پزشک تشخیص داد که شوهرم به سرطان مبتلا شده است. من فقط ۴۲ سال داشتم. می‌توانید تصور کنید که چقدر تحت فشار بودم، زیرا در آن زمان تشخیص سرطان حکم مرگ بود. فرزندمان جوان بود، حقوقم کم بود و بیمار بودم. یک فکر در ذهن داشتم: اگر تمریناتی وجود داشته باشد که بیماری‌های فرد را شفا دهد، چقدر شگفت‌انگیز خواهد بود!

طولی نکشید که آرزویم به حقیقت پیوست. یکی از همکاران به من گفت: «افرادی در نزدیکی خانه شما تمریناتی را انجام می‌دهند. چند کارمند از کارخانه ما به آنجا می‌روند.» یکی از آن‌ها را به دفترم صدا زدم و بعد از اینکه فهمیدم موضوع از چه قرار است، تصمیم گرفتم تمرین فالون دافا را شروع کنم.

فالون دافا به حل رابطه بد ما کمک کرد

من همیشه از پدرم می‌ترسیدم و هرگز او را دوست نداشتم. وقتی کوچک بودم با صدای بلند و دهان باز گریه می‌کردم. او به دهانم تف می‌کرد و بعد با صدای بلند می‌خندید.

بعد از اینکه بزرگ شدم و شروع به کار کردم، هر وقت تعطیلی بود همیشه به مادرم سر می‌زدم. وقتی پدرم مرا می‌دید به من توجهی نمی‌کرد.

بعد از اینکه شروع به تمرین فالون دافا کردم، وقتی پدرم مرا نادیده می‌گرفت، پیشقدم می‌شدم که با او صحبت کنم. گاهی به او پول توجیبی می‌دادم تا از آن استفاده کند. همچنین به او کمک کردم تا برخی از کارهای کوچک را انجام دهد. به‌عنوان مثال وقتی می‌خواست کلاه بخرد، او را به یک حراجی بردم و گران‌ترین آن ‌را برایش خریدم. او بسیار خوشحال شد. همچنین کاملاً به استانداردهای دافا پایبند بودم. ولی هر کاری ‌کردم، نتوانستم نگرش او را نسبت به خودم تغییر دهم.

بعد از اینکه برادر بزرگم کسب‌وکارش را شروع کرد، به‌تدریج پس‌انداز کرد. او یک آپارتمان سه‌خوابه کاملاً نوساز برای والدینمان خرید. او تصمیم گرفت که آپارتمان قدیمی پدر و مادرم به من واگذار شود، زیرا وضعیت زندگی من در بین همه خواهر و برادرها بدتر بود. او از پدرمان خواست که حق مالکیت را به من منتقل کند، اما پدرم نپذیرفت. در واکنش گفتم مشکلی نیست که ملک به نام پدرم باشد؛ خوشحال بودم که در آنجا زندگی می‌کنم.

همیشه مسائل کوچکی در خانواده وجود داشت. فقط اگر مثل یک تمرین‌کننده عمل می‌کردم، می‌توانستم همه‌چیز را مطابق با الزامات دافا انجام دهم، شین‌شینگم را بهبود بخشم و نگرش خوبی داشته باشم. نگرش پدرم نسبت به من به‌تدریج تغییر کرد. در طول اختلافات خانوادگی، او دیگر مانند گذشته به من پرخاش نمی‌کرد.

بعداً نگرش او نسبت به من کاملاً تغییر کرد. وقتی در بیمارستان بستری شد به هم‌اتاقی‌هایش گفت: «دختر دومم بهترین رفتار را با من دارد.» خانواده‌های سایر بیماران به من گفتند: «پدرت خیلی به تو احترام می‌گذارد.» دافا رابطه کارمایی بد بین ما را حل‌وفصل کرد. این بسیار شگفت‌انگیز است که توانستم تزکیه کنم.

رها کردن وابستگی‌ام به منافع شخصی

من شش سال در آپارتمان قدیمی پدر و مادرم زندگی کردم. ملک قدیمی‌ام را فروختم و با پول آن آپارتمانشان را بازسازی و مبلمان قدیمی را عوض کردم. مادرم تلاش‌هایم را تحسین کرد و گفت که آپارتمان همیشه مرطوب و تاریک بود، زیرا در طبقه همکف قرار داشت. آن‌ها حتی مجبور بودند در طول روز، چراغ‌ها را روشن کنند. زمانی که در آنجا زندگی می‌کردند، کاری برای بازسازی انجام ندادند.

مادرم زمانی که در آنجا زندگی می‌کرد اغلب آن آپارتمان را «دنیای زیرین» می‌نامید. خانم ‌برادرم با دیدن خانه قدیمی بازسازی‌شده، ناراحت شد. او و برادرم بعد از ازدواج، با پدر و مادرم زندگی می‌کردند. برادرم، همسرش و فرزندشان از یک اتاق خواب استفاده می‌کردند. به‌دلیل محدودیت فضا، درگیری‌ها بین خانم ‌برادرم و مادرم کم‌کم بیشتر می‌شد.

هر وقت با مادرم صحبت می‌کردم او همیشه از برادرم و زنش شکایت می‌کرد. او آنقدر ناراحت بود که دچار فشار خون شد و سکته کرد.

من با برادرم صحبت کردم و پیشنهاد دادم خانواده او جدا از مادرم زندگی کنند. ابتدا، به ملکی که با پس‌اندازم برای پس از ازدواجِ پسرم گذاشته بودم نقل‌مکان کردم. مادرم به آپارتمان قدیمی‌اش نقل‌مکان کرد. سپس با شوهرم درمورد پس دادن ملک به آن‌ها صحبت کردم. وقتی قبول کرد، به مادرم گفتم. همه آن‌ها بسیار خوشحال بودند. در آن زمان، قیمت مسکن به اوج خود رسیده بود. وقتی ابتدا در آنجا زندگی می‌کردم، ارزش ملک فقط ۷۰هزار یوآن بود، اما بعداً به بیش از یک‌میلیون رسید. درخصوص فردی عادی، اگر ملکی به او داده می‌شد آیا هرگز آن را پس می‌داد؟ به هیچ وجه این کار را نمی‌کرد.

اما به خودم یادآوری کردم که من تمرین‌کننده هستم و باید بردباری را تمرین کنم. در زندگی روزانه من، همه‌چیز درمورد این مسائل کوچک بود. اما هیچ مسئله کم‌اهمیتی در تزکیه فرد وجود ندارد. من از آن‌ها به‌عنوان فرصت‌هایی برای رشد استفاده می‌کردم. همچنین از اینکه این فرصت‌های تزکیه در اختیارم قرار گرفت، سپاسگزارم.

رها کردن ترس و احساسات

شوهرم تزکیه نمی‌کرد، اما از تزکیه من بسیار حمایت می‌کرد. او به تمام کارهای خانه رسیدگی می‌کرد. پس از اینکه ح.ک.چ تهمت زدن به دافا و آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان را آغاز کرد، ما باید حقیقت را برای مردم روشن می‌کردیم. یک شب بیرون رفتم تا مطالب روشنگری حقیقت را توزیع کنم. من چند ساختمان مسکونی را گشتم، اما مطالب روشنگری حقیقت را توزیع نکردم. ترسیده بودم و قلبم به تپش افتاده بود. بعد از اینکه به خانه آمدم خیلی از دست خودم عصبانی بودم: چرا اینقدر بی‌عرضه بودم؟

وقتی شوهرم از سر کار به خانه آمد، دلیل ناراحتی مرا پرسید، این موضوع را به او گفتم. لبخندی زد و گفت: «مطالب روشنگری حقیقت را بیاور.» ما به ساختمانی پس از ساختمان دیگر رفتیم و همه آن‌ها را در مدت کوتاهی توزیع کردیم. خیلی خوشحال شدم. پس از آن، به ازبین بردن این ترس ادامه دادم. برای اینکه بیشتر بتوانم مطالب روشنگری حقیقت را توزیع کنم، داخل پالتوهای زمستانی‌ام جیب درست کردم و مطالب روشنگری حقیقت زیادی را در آن‌ها می‌گذاشتم. وقتی هوا تاریک می‌شد، به داخل ساختمان‌هایی می‌رفتم که قبلاً نرفته بودم.

خانه من بعداً به یک مرکز تولید کوچک برای مطالب روشنگری حقیقت تبدیل شد. من با هم‌تمرین‌کنندگان همکاری می‌کردم و مسئول تهیه مطالب روشنگری حقیقت برای یک منطقه خاص بودم. من نُه شرح و تفسیر بر حزب کمونیست، بروشورهای کوچک و بزرگ و فلایرها را تهیه می‌کردم، و پیام‌های روشنگری حقیقت را روی اسکناس‌ها چاپ می‌کردم. هرچه تمرین‌کنندگان از ما می‌خواستند انجام دهیم، آن را انجام می‌دادیم. شوهرم لوازم را می‌خرید، چاپگرها را تعمیر می‌کرد، و کارهای دیگر را انجام می‌داد. او همچنین مسئول تحویل مطالب روشنگری حقیقت و انجام برخی کارهای دیگر بود. تحت حفاظت استاد، مرکز تولید ما ۱۶ سال است که به‌طور امن کار می‌کند.

بااین‌حال شوهرم بدون نشان دادن هیچ‌گونه علائم بیماری، به‌طور ناگهانی در سال ۲۰۲۰ درگذشت. مرگ او بر انجام سه کار من تأثیری نداشت. توانستم احساساتم را کنار بگذارم. استاد مرا مدام راهنمایی می‌کردند و من همچنان خودم را ارتقا می‌دادم. استاد درست در کنارم بودند.

نجات تعداد بیشتری از مردم

من مسئول ارائه انواع مطالب روشنگری حقیقت به تمرین‌کنندگان بودم. مرکز تولید کوچک من بدون مشکل خاصی به کارش ادامه می‌داد و بسته‌های مطالب اطلاع‌رسانی یکی پس از دیگری به‌موقع به تمرین‌کنندگان تحویل داده می‌شد. من و سایر تمرین‌کنندگان از راه‌های مختلفی برای روشنگری حقیقت به مردم استفاده می‌کردیم، یا به ملاقات آن‌ها می‌رفتیم، یا آن‌ها را به خانه‌هایمان دعوت می‌کردیم تا حقایق را برایشان روشن کنیم و نسخه‌هایی از نُه شرح و تفسیر دربارۀ حزب کمونیست به آن‌ها بدهیم.‌

یک روز مأموران پلیس منطقه ما تماس گرفتند و گفتند که به ملاقات من خواهند آمد. بعد از اینکه آزمایش اسید نوکلئیک را انجام دادم با آن‌ها تماس گرفتم و پرسیدم چه ساعتی می‌آیند. گفتند: «همین الان.» دو مأمور پلیس آمدند و خواستند از من عکس بگیرند. من مخالفت کردم. با هم صحبت کردیم و از خانواده‌ام پرسیدند.

حقیقت را برایشان روشن کردم، و توضیح دادم که چگونه شروع به تمرین فالون دافا کردم، چگونه به اختلافات خانوادگی رسیدگی کردم. و اینکه چگونه با مسائل مربوط به منافع شخصی‌ام برخورد کردم. به آن‌ها گفتم که من معاون دبیر کمیته ح.ک.چ، دبیر کمیسیون بازرسی انضباطی و معاون رئیس کارخانه هستم. شرکت ما مشکلاتی داشت. بزرگ‌ترین اختلاف بین شرکت و کارکنانش، موضوع بازپرداخت هزینه‌های درمانی برخی از کارکنان بود. من مسئول این کار بودم. چگونه من به‌طور مناسب هزینه‌های درمانی برخی از کارکنان را حل کردم؟ این براساس اولویت‌ها و درجه سختی کار آن‌ها بود. به آن‌ها گفتم که فالون دافا را تمرین می‌کنم و استاد از ما می‌خواهند که افراد خوبی باشیم.

یک مأمور گفت: «شما باید این برگه را امضا کنید.» گفتم: «بگذار این را بخوانم.» بعد از اینکه خواندن آن را تمام کردم، گفتم: «این به من ربطی ندارد. من حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری را تمرین می‌کنم که عبارتند از صداقت، مهربانی و خویشتن‌داری است.» او گفت: «شما حدوداً ۷۰ساله هستید. اگر گزارشتان را بدهم احتمالاً به زندان خواهید رفت.»

گفتم: «وقتی درمورد جنبه‌های حقوقی صحبت می‌کردم، نمی‌خواستید گوش کنید. وقتی با شما درمورد حادثه خودسوزی میدان تیان‌آنمن صحبت می‌کردم، گفتید که به شما ربطی ندارد. من اسناد شما را امضا نمی‌کنم.» در ادامه گفتم: «امکان دارد وقت دیگری بیایید و با من صحبت کنید.» او ناراحت شد و رفت.

وقتی پاندمی شروع شد، دو مأمور پلیس آمدند. پرسیدند که آیا من آلوده شده‌ام؟ گفتم: «نه. افرادی از کمیته محلی مدیریت منطقه قبلاً دو بار آمدند و از من سؤال کردند.» مأمور گفت: «همه آلوده بودند.» بعد گفت به آن‌ها گفته‌اند این دستورات را که از بالا آمده به‌دقت اجرا کنند، و خیلی‌ها شکایت کردند. گفتم درک می‌کنم که آن‌ها فقط کارشان را انجام می‌دادند.

گفتم: «بسیاری از کارهایی که انجام دادید، ازجمله آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان، به اراده شما نبود، اما مجبور بودید آن را انجام دهید.» حقیقت را با جزئیات برایش روشن کردم. او نهایتاً فهمید. گفتم: «چرا از ح.ک.چ خارج نمی‌شوی تا وقتی حزب فروپاشید به‌اجبار با آن از بین نروی.» او موافقت کرد که از حزب خارج شود.

به من گفت فردای آن روز سرپرستشان می‌آید. وقتی او آمد، حقایق را برایش روشن کردم. پس از آن، به او گفتم: استاد ما اینجا هستند تا همه مردم را نجات دهند. کل جهان تحت‌ تأثیر این ویروس قرار گرفته است. حتی کارشناسان پزشکی هم نمی‌توانند توضیح دهند که ویروس از کجا آمده است. اگر می‌خواهید در امان باشید، باید دو کار انجام دهید: یکی اینکه از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوید. دوم اینکه عبارات «فالون دافا فوق‌العاده است! حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری فوق‌العاده است!» را خالصانه تکرار کنید. هردو با شنیدن آن، لبخند زدند، زیرا حقیقت را فهمیدند. او قبل از رفتن گفت که دوباره می‌آید. گفتم که خوشحال می‌شوم.

این‌ها تجربیات تزکیه من است.