(Minghui.org) قبل از تمرین فالون دافا در سال ۲۰۰۴، به انواع‌واقسام بیماری‌ها، مانند ورم معده، مشکلات زنان، بیماری سلیاک (بیماری گوارشی روده باریک)، و التهاب مفاصل مبتلا بودم که باعث رنج شدیدم می‌شدند. همه آن‌ها بلافاصله پس از شروع تمرین، بدون مصرف هیچ دارویی ناپدید شدند و بدنم احساس سبکی کرد.

شوهرم وقتی دوساله بود برادر کوچک‌ترش به دنیا آمد و مادرشان پسر بزرگ‌تر را نزد مادرش گذاشت تا از او نگهداری کند. مادربزرگ و دایی‌اش واقعاً بیشتر از مادر بیولوژیکی‌اش به او اهمیت می‌دادند. او با مادربزرگش زندگی می‌کرد و خانه‌شان را ترک نکرد تا اینکه در ۱۸سالگی به ارتش پیوست. درواقع مادرش او را بزرگ نکرد.

برطرف‌کردن یک نارضایتی از خانواده شوهرم

شوهرم پس از چهار سال خدمت سربازی، مرخص شد و دو ماه بعد مادربزرگش فوت کرد، بنابراین مجبور شد به خانه مادرش برود. شوهرم یک بار با ناپدری‌اش تعارضی شد، زیرا مادربزرگ مرحومش را نفرین کرد. او خیلی ناراحت شد و با ناپدری‌اش دعوا ‌کرد. ناپدری او را از خانه بیرون کرد.

بعد از اینکه ما ازدواج کردیم، یک پسر و یک دختر با اختلاف یک سال داشتم. من و مادرشوهرم حیاط مشترک داریم. اما هرچقدر مشغول یا خسته بودم، او هرگز به من کمک نمی‌کرد، هرگز از بچه‌هایم مراقبت نمی‌کرد. نه‌تنها این، پشت سرم نیز از من نزد شوهرم بد‌گویی می‌کرد، درنتیجه اغلب شوهرم بی‌دلیل به من فحش می‌داد. خیلی ناراحت بودم، اما ازآنجاکه ترسو بودم فقط می‌توانستم تحمل کنم.

وقتی برادرشوهرم خانه‌ای ساخت، شوهرم به او کمک کرد تا مجوز بگیرد. همچنین روستائیان محلی را برای کمک فراخواند. انگار خانه را برای خودش می‌ساخت. او مراقب همه‌چیز بود، از ساخت فونداسیون گرفته تا تکمیل آن که درمجموع ۵۸ روز طول کشید. در آن مدت، من فقط یک وعده غذا در خانه برادرشوهرم می‌خوردم، اما ناپدری شوهرم به او فحش می‌داد: «تو اینجا کار می‌کنی، ما به تو غذا می‌دهیم، حالا باید به زنت غذا بدهیم؟» دایی شوهرم در آن زمان آنجا بود و متوجه شد که ناپدری شوهرم غیرمنطقی است. درنهایت با او دعوا کرد.

در اوایل دهه ۹۰، همسر برادرشوهرم زایمان کرد و اوضاع خوب پیش نمی‌رفت. شرایط روستا بد بود و امکانات حمل و نقل هم در وضعیت خوبی نبود. بیمارستان حدود ۲۴ کیلومتر دورتر بود. در آن زمان حتی یک سه‌چرخه در روستا وجود نداشت. برادرشوهرم آنقدر نگران بود که تنها کاری که می‌توانست بکند گریه کردن بود.

در کوهستان، یک معدن طلای فعال وجود داشت، بنابراین آن‌ها کامیون داشتند. شوهرم از اعضای کادر روستائی (کارمند دولت) بود و ارتباطاتی داشت، به همین دلیل نیمه‌های شب از کوه بالا رفت و ماجرا را برای راننده کامیون توضیح داد و او حاضر شد خانواده را به بیمارستان برساند.

وقتی به بیمارستان رسیدند، دکتر از برادر‌شوهرم خواست که تصمیم بگیرد مادر را نجات دهد یا بچه را. برادرشوهرم هیچ ایده‌ای نداشت و فقط گریه می‌کرد. شوهرم گفت که مادر را نجات دهند. خانواده برادرشوهرم پولی نداشتند، بنابراین شوهرم به‌سرعت با راننده به خانه برگشت و آخرین ۸۰ یوان ما را برد. روز بعد با دوچرخه راهی بیمارستان شد. هنوز زمستان بود و بسیاری از بخش‌های جاده پوشیده از یخ بود. پس از واریز پول در بیمارستان، معلوم شد که حال مادر و کودک خوب است.

ما بارها به خانواده شوهرم کمک کرده‌ایم. هر بار به این فکر می‌کردم که چقدر با من ناعادلانه رفتار می‌کنند، آنقدر احساس مورد بی‌انصافی قرار گرفتن و ناراحتی می‌کردم که نمی‌توانستم بیانش کنم. به‌تدریج وضعیت سلامتی‌ام رو به وخامت گذاشت و به بیماری‌های زیادی مبتلا شدم که لاعلاج بودند. از علائم و فشار روانی ناشی ار آن‌ها شدیداً احساس درد داشتم.

«حتی اگر بمیرم برای خودم افسوس نخواهم خورد!»

وقتی در اعماق ناامیدی بودم، به دوستی برخوردم که با او بزرگ شده بودم. او به من گفت: «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری فوق‌العاده است! فالون دافا به مردم می‌آموزد که خوب باشند، و می‌تواند بیماری‌های فرد را شفا دهد و به فرد کمک کند تندرستی‌اش را حفظ کند.» از شنیدن آن خیلی خوشحال شدم. قلبم را صرف خواندن کتاب‌های دافا و یادگیری تمرین‌ها کردم. بدون اینکه متوجه شوم، سلامتی‌ام به‌طور پیوسته بهبود یافت. طولی نکشید که تمام بیماری‌هایم از بین رفت. خیلی خوشحال شدم و قلبم پر از امید شد. همچنین از استاد لی هنگجی سپاسگزارم و نمی‌دانستم چگونه جبران کنم. احساس کردم استاد لی بزرگ‌ترین نیکوکار این دنیا هستند!

از آن زمان، تحولات بزرگی را پشت سر گذاشته‌ام. زندگی جدیدی به دست آوردم. نه‌تنها سالم شدم، بلکه شخصیتم را در جهت بهتر شدن تغییر دادم. من که فردی غمگین بودم و به‌ندرت حرف‌ می‌زدم به فردی خوش‌مشرب و خوش‌بین تغییر کردم. حالت غمگین صورتم با شادی کنترل‌ناپذیری جایگزین شده است.

رنجشم از خانواده شوهرم نیز از بین رفت. دیگر از افرادی که در گذشته به من صدمه می‌زدند ناراحت نبودم. با آن‌ها خوب رفتار کردم، انگار هیچ اتفاقی در گذشته نیفتاده بود. وقتی مادرشوهرم مریض بود او را به خانه‌ام آوردم. تا جایی که می‌توانستم به او کمک کردم و غذایی را که دوست داشت برایش خریدم. درباره اتفاقی که بین ما افتاده بود چیزی نگفتم. مادرشوهرم آنقدر تحت تأثیر قرار گرفته بود که اغلب اشک می‌ریخت. می‌گفت: «چگونه می‌توانم از تو تشکر کنم؟ انتظار نداشتم هرگز از من مراقبت کنی، اما اکنون به تو تکیه می‌کنم. حتی اگر بمیرم برای خودم افسوس نخواهم خورد! من چیزهایی خورده‌ام که قبلاً نخورده بودم. تو خیلی انسان بزرگی هستی!»

در پاسخ گفتم: «به این دلیل است که دافا را تمرین می‌کنم. در غیر این صورت با شما اینطور رفتار نمی‌کردم.»

بعد از اینکه مادرشوهرم یک ماه پیش من بود، وضعیت جسمانی‌اش بهتر شد. او انتظار نداشت پسر و عروس بزرگش که هرگز از آن‌ها مراقبت نکرده بود، با او مهربان باشند. نوه‌اش هم وسایلش را می‌خرید و اغلب به دیدنش می‌آمد.

همسر برادرشوهرم بیماری سختی پیدا کرد. من و شوهرم به دیدنش رفتیم، اما برادرشوهرم ما را بیرون کرد. بعد از اینکه شغلش در معدن را از دست داد، شوهرم ترتیبی داد که شاگرد نجار شود. اما او نمی‌توانست کار را به‌خوبی انجام دهد، به‌علاوه بدخلق بود و همیشه با شوهرم اختلاف داشت. بعد از اینکه شوهرم دامادمان را به کار نجاری واداشت، وضعیت حتی بدتر هم شد. برادرشوهرم واقعاً از دست ما ناراحت شد و همه تماس‌ها را قطع کرد.

اما همسر برادرشوهرم دافا را تصدیق و عبارات فرخنده را تکرار می‌کرد: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» بعد از مدتی حالش بهتر شد. اما برادرشوهرم همچنان رنجش به دل داشت و اغلب به دافا بی‌احترامی می‌کرد. درنهایت به همان وضعیت همسرش دچار شد.

من با او ابراز همدردی کردم، زیرا تجربه مشابهی داشتم. این فالون دافا بود که مرا نجات داد و به رهایی‌ام از درد و رنج ناشی از بیماری‌ها و زندگی‌ام کمک کرد. بنابراین همیشه دوست داشتم او را ببینم تا برکات دافا را برایش بیاورم. تا زمانی که فرد به عبارات خوش‌یمن ایمان داشته باشد، ممکن است معجزه رخ دهد. اما می‌ترسیدم او عصبانی و وضعیتش بدتر شود.

درنهایت نتوانستم به او کمک کنم تا قصدم را بفهمد. او به سرطان استخوان و سپس سرطان ریه مبتلا شد. در آخرین روزهای زندگی به خانواده‌اش گفت: «اگر بخواهند [اشاره به خانواده من] می‌توانند بیایند. ازآنجاکه هنوز هستم، بیایید این رنجش را برطرف کنیم.» وقتی به دیدنش رفتیم، افکارمان را درباره اتفاقات گذشته در میان گذاشتیم. او هم از اعماق قلبش گفت: «درست است! تو همیشه مراقب من بودی. وقتی خانه را ساختم، اگر یک نفر بود که به من کمک کرد، تو [شوهر من] بودی.» خیلی ناراحت‌کننده بود که سرانجام فوت کرد. اگر زودتر طرز فکرش را عوض می‌کرد، شاید سرنوشتش فرق می‌کرد.

این‌ها تجربیات شخصی من است. اگر دافا را تمرین نمی‌کردم، تمام نارضایتی‌هایم را رها نمی‌کردم. بنابراین می‌خواهم به دنیا بگویم: «استاد فوق‌العاده است! دافا فوق‌العاده است! اگر تا به حال از دافا بهره برده‌اید، لطفاً از استاد و دافا تشکر کنید!»

همسر برادرشوهرم بیماری‌ای مشابه برادرشوهرم داشت، اما نگرش‌های متفاوت آن‌ها درخصوص دافا منجر به نتایج متفاوتی شد.

امیدوارم همه بتوانند به یاد داشته باشند که کسانی که فالون دافا را تمرین می‌کنند، افرادی مهربان هستند. آن‌ها برای دیگران و جامعه مفید هستند.

(مقاله ارسالی منتخب به‌مناسبت بزرگداشت روز جهانی فالون دافا در وب‌سایت مینگهویی)