(Minghui.org) درود، استاد! درود، هم‌تمرین‌کنندگان!

چند دهه است که چیزی ننوشته‌ام، بنابراین توانایی نوشتن من محدود است. لطفاً به هر چیزی که با استاندارد یک تمرین‌کننده مطابقت ندارد، اشاره کنید.

من ۶۳ سال دارم. جزء آن تمرین‌کنندگانی هستم که داشتم تزکیه می‌کردم، اما واقعاً تزکیه نمی‌کردم، و همچنان که به جلو می‌رفتم، مرتکب اشتباهاتی می‌شدم و زمین می‌خوردم.

اما استاد نیک‌خواه مرا رها نکردند و بارها به من فرصت دادند. هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند قدردانی‌ام را بیان کند.

پس از ۲۰ژوئیه۱۹۹۹، تهمت علیه استاد و فالون گونگ (که با نام فالون دافا نیز معروف است) در سراسر چین پخش شد. من و شوهرم توسط کمیته روستا نزدیک به ۲۰ روز به‌طور غیرقانونی بازداشت شدیم.

خانواده‌مان باید هر روز برای ما غذا می‌آوردند. فصل شلوغ کشاورزی بود. هر کسی که اظهاریه تضمینی برای رها کردن تمرین فالون گونگ می‌نوشت، اجازه داشت به خانه برود، اما کسانی که نمی‌پذیرفتند به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده می‌شدند.

پسر کوچکم فقط شش سال داشت. من فقط درکی بینشی از دافا داشتم و شدیداً تحت تأثیر فرهنگ حزب کمونیست چین (ح‌.ک.چ) بودم.

به‌دلیل ترس و وابستگی به شهرت و علاقه شخصی‌ام، تعهدنامه‌ای را امضا و این تمرین را رها کردم.

وقتی به گذشته فکر می‌کنم، خیلی شرمنده می‌شوم. از استاد عذرخواهی می‌کنم: استاد، من به‌شدت اشتباه کردم! و بارها به استاد ادای احترام می‌کنم.

فالون دافا به سؤالات بی‌پاسخم جواب داد

از زمانی که کوچک بودم، می‌توانستم اشخاصی را ببینم که وارد خانه‌مان می‌شدند و این طرف و آن طرف می‌رفتند. مادرم نمی‌توانست آن‌ها را ببیند و [بعد از اینکه به او می‌گفتم] می‌ترسید. وقتی ۱۲ساله بودم، یک شب آسمان تاریک بود. گفتم یکی را در اتاق اصلی دیدم. مادرم مرا سرزنش کرد و گفت: «شبح دیدی!» از آن به بعد جرئت نداشتم خودم شب‌ها بیرون بروم.

به موجودات برتر یا بازپیدایی اعتقاد نداشتم. وقتی پسر بزرگم چهارساله بود، خواب دیدم که او را به حیاط بزرگی بردم که توسط دو سرباز محافظت می‌شد. داخل حیاط یک زمین بسکتبال بود. خانه‌ای بالای پله‌ها بود با سربازانی که در بخش ورودی آن نگهبانی می‌دادند. پسرم را به داخل حیاط بردم.

وارد خانه شدیم و مردی را دیدیم که رو به دیوار غربی (پنجره‌ای روی دیوار غربی بود) ایستاده بود و کت و شلوار مائویی خاکستری به تن داشت. عکس عروسی او و همسرش روی دیوار آویزان بود. او اشک می‌ریخت و به همسر مرحومش فکر می‌کرد. به‌سمتش رفتم و گفتم: «غمگین نباش. زن دیگری پیدا کن و ازدواج کن. من خیلی وقت پیش تناسخ پیدا کردم و پسرم الان چهارساله است.» فهمیدم زن توی عکس من هستم.

پس از آن، این برایم سؤال بود: آیا واقعاً زندگی‌های گذشته وجود دارد؟

بیش از ۲۰ سال پیش، شوهرم در یک معدن کوچک زغال‌سنگ کار می‌کرد. در آن زمان معادن زغال‌سنگ زیادی وجود داشت. یک شب درحالی‌که شوهرم شیفت شب بود خواب دیدم: در جاده‌ای قدم می‌زدم و شوهرم با چشمان بسته پشت سرم راه می‌رفت. گفتم: «چشمانت را باز کن. اگر افتادی چه؟» اما او گوش نمی‌داد.

ناگهان صدای واگنی را شنیدم که از پشت سرمان می‌آمد. برگشتم، واگنی بود که چهار قاطر آن را می‌کشیدند و نزدیک بود شوهرم را زیر بگیرد! افسار قاطرها را گرفتم. شوهرم افتاد، اما آسیبی ندید.

وقتی شوهرم به خانه آمد گفت: «سنگی شل شد و افتاد. ابتدا روی سرم فرود آمد و سپس روی پشتم. دراثر ضربه هشیاری‌ام را از دست دادم و یک واگن حمل زغال‌ از روی یکی از پاهایم رد شد. بقیه کمک کردند تا هشیاری‌ام را به دست آورم. گفتم حالم خوب است. همه می‌گفتند که باورکردنی نیست.»

خوابم را به او گفتم. هنوز فالون دافا را تمرین نمی‌کردم، بنابراین چیزی نفهمیدم. گفتم: «شاید چون معمولاً از مردم سوءاستفاده نمی‌کنم، موجودی خدایی از تو محافظت کرده است.»

یک بار دیگر قرار شد شوهرم در شیفت شب کار کند. تمام روز باران می‌بارید و ترسناک بود. من یک ‌آگاهی پیش از وقوع داشتم، بنابراین نگذاشتم سر کار برود. او صبح روز بعد، زیر لب گفت: «نباید به حرف تو گوش می‌دادم. دیشب بدون درخواست مرخصی سر کار حاضر نشدم. احتمالاً جریمه می‌شوم. بگذار بپرسم.»

به‌محض بیرون رفتن، خواهر دومش را دید که به‌سمت خانه ما می‌آمد. خواهرش گفت: «دیشب ۱۴ نفر در چند معدن کوچک زغال‌سنگ خفه شدند و تمام معادن کوچک زغال‌سنگ در شهرستان تعطیل شد!» ما خیلی خوش‌شانس بودیم.

شوهرم در معدن زغال‌سنگ کار می‌کرد و به‌جز زخم‌های بافتی هرگز آسیب جدی‌ای ندید.

خوش‌شانسی برای کسب فا

من و شوهرم با پدر و مادرش و خانواده برادر بزرگترش در خانه‌ای زندگی می‌کردیم. پسرم از پسر برادر بزرگتر شوهرم کوچکتر بود و آن کودک اغلب پسرم را مورد آزار و اذیت قرار می‌داد. دائماً درگیری‌هایی ایجاد می‌شد و من اغلب ناراحت بودم.

در سال ۱۹۹۶، درد مداومی را در کمرم و سمت چپ نافم احساس کردم. آن با گذشت زمان بدتر شد و دچار تنگی نفس شدم تا جایی که قادر به خوردن یا خوابیدن نبودم. به بیمارستان وابسته به شهر ژانگجیاکو رفتم و داروهای زیادی خریدم، اما هیچ بهبودی ندیدم.

به دکتر طب سنتی چینی مراجعه کردم که عرقیات و داروهای گیاهی به من داد. این عارضه باعث شد پاهایم آنقدر ضعیف شوند که حتی نمی‌توانستم برای خرید مواد غذایی بیرون بروم. مصرف داروها را کنار گذاشتم، زیرا مؤثر نبودند.

فکر ‌کردم شاید به‌خاطر انجام کار اشتباهی در زندگی گذشته‌ام، عقوبت دریافت می‌کنم.

یک روز، برادر بزرگ‌تر شوهرم به من گفت: «برو یک کتاب فالون گونگ قرض بگیر. این چی‌گونگ مدرسه بوداست.»

تردید داشتم، اما نسخه‌ای از جوآن فالون را قرض گرفتم. آن را در طی سه روز خواندم و تمام سؤالاتی که از کودکی داشتم پاسخ داده شدند. فهمیدم که پیش‌بینی‌ها و الهام‌ها همگی غرایز ذاتی انسان هستند. متوجه شدم که فالون دافا تزکیه واقعی است.

بعد از یادگیری تمرینات، تمام داروهایم را دور ریختم. بعد از چند روز تمرین، تنگی نفسم برطرف شد، اشتهایم برگشت و قدرتم بازیابی شد، به‌جز کمی درد که در ناحیه کمر و سمت چپ نافم داشتم.

یک شب شوهرم از ساعت ۹ شب مست کرد و تقریباً تا نیمه‌شب فحش می‌داد. اگر قبل از تمرین فالون گونگ این اتفاق می‌افتاد، با او می‌جنگیدم، اما آن روز از شین‌شینگم به‌خوبی مراقبت کردم.

نمی‌توانستم بخوابم، بنابراین لباس پوشیدم و روی مبل نشستم و آماده خواندن جوآن فالون بودم. او از من پرسید: «چه‌کار می‌کنی؟»

گفتم: «تو به مادرم فحش می‌دهی، اما مادرم کاری نکرد تا تو را تحریک کند. اگر او در زندگی قبلی تو را مورد آزار و اذیت قرار داده است، حالا دیگر آن را واقعاً به تو پس داده است. اگر چیزی به تو بدهکار نبود، پس به او تقوا می‌دهی. من اکنون تمرین‌کننده فالون گونگ هستم و استاد به من کمک می‌کنند شین‌شینگم را بهبود بخشم و کارمایم را تبدیل کنم. با تو دعوا نمی‌کنم.»

او گفت: «دیگر فحش نمی‌دهم.»

خنده‌دار بود، درحالی‌که فحش می‌داد، با هر فحشی که می‌داد، چیزی روی بازویم احساس می‌کردم. صبح روز بعد بلند شدم و متوجه شدم که درد کمر و سمت چپ نافم کاملاً از بین رفته است!

چیزی که من نزدیک به ۱۵۰۰ یوان (معادل بیش از ۱۰هزار یوان امروز) برایش خرج کردم، اما نتوانستم آن را درمان کنم، پس از ۱۰ روز تمرین فالون گونگ بهبود یافت! دوستان و بستگانم شاهد معجزه فالون گونگ بودند و برخی از آن‌ها نیز شروع به تمرین کردند.

ماه ژوئیه سال ۱۹۹۷ بود. خیلی طول کشید تا در آن آزمون قبول شدم.

در تابستان ۱۹۹۸، با یک تمرین‌کننده به مرکز بخش رفتم و به‌محض اینکه برمی‌گشتیم، طوفان باران شروع شد. زیر باران دوچرخه‌سواری کردیم و بالاخره به خانه رسیدیم. در راه، فکری به ذهنم خطور کرد: «آیا روزی همه این سختی‌ها به پایان می‌رسند؟» (تازه اکنون می‌فهمم که آن را دعوت می‌کردم.)

به‌محض رسیدن به خانه احساس سرما کردم و روز بعد حالم بدتر شد. یک تزریق وریدی در بیمارستان محلی انجام دادم و واکنش‌های آلرژیک ایجاد کردم. دکتر نتوانست کاری بکند و مرا به خانه فرستاد. علائم قبلی‌ام برگشت و هر روز احساس بدتری داشتم.

نمی‌دانستم چگونه به درون نگاه کنم یا چگونه بفهمم که براساس فا چه اتفاقی می‌افتد. دارو مصرف کردم و فایده‌ای نداشت، بنابراین تمام روز در رختخواب می‌نشستم و منتظر مرگ بودم. یک روز، خواهرشوهرم به من گفت: «این تو را نمی‌کشد، اما تو را بدبخت می‌کند. چرا برای چیدن برگ تنباکو (کار در مزرعه) با هشت یوان در روز همراهِ ناهار با من نمی‌آیی؟» گفتم: «آیا برای انجام این کار خیلی ضعیف نیستم؟» او گفت: «اگر امتحانش نکنی نمی‌فهمی.»

با این ایده رفتم که آن را امتحان کنم.

بعد از چند روز، بالاخره این فکر را رها کردم که مریض هستم. روز به روز بهتر می‌شدم. اشتهایم برگشت و انرژی بیشتری داشتم و دیگر تنگی نفس نداشتم. پس از مجموعاً ۴۰ روز چیدن برگ تنباکو، صاحب آن کسب‌وکار به من ۴۲ روز حقوق داد.

پول اضافی را به پسر بزرگ مالک برگرداندم و به او گفتم: «من تمرین‌کننده فالون گونگ هستم. استاد به ما گفتند که براساس حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری رفتار کنیم. نمی‌توانم از دیگران سوءاستفاده کنم.» همچنین ده یوان به پیرمردی که برای ما آشپزی می‌کرد دادم. هر دو خوشحال شدند و گفتند: «امروزه افراد کمی مثل شما هستند. درواقع هیچ‌کس این‌گونه نیست. فالون گونگ خیلی خوب است.»

قبل از این، زمانی فکر می‌کردم که استاد دیگر به من، یک شاگرد بی‌صلاحیت، اهمیتی نمی‌دهند. تا اینکه یک اتفاق معجزه‌آسا رخ داد که فهمیدم: استاد تمام مدت مراقب من هستند و از من محافظت می‌کنند.

یک روز قرار بود به‌عنوان یک خوراکی مخصوص، کوفته بخوریم. نیم ساعت زودتر رسیدم، خمیر را آماده و مواد لازم را مخلوط کردم. از زنی که با من برگ تنباکو می‌چید خواستم که بیاید و در درست کردن کوفته به من کمک کند. او تمایلی نداشت تا اینکه بارها به او اصرار کردم.

پنج دقیقه بعد از اینکه به من ملحق شد، صدای بلندی را شنیدیم. مردم همه به حیاط دویدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. معلوم شد یک قاطر افسارش را رها کرده و برای خوردن علف به پشت‌بام بالای انبار تنباکو دویده بود. درنتیجه سقف فرو ریخت و قاطر درست همان جایی که ما معمولاً می‌نشستیم و برگ‌های تنباکو را می‌چیدیم، به زمین افتاد!

وقتی همه فهمیدند حال ما خوب است، فریاد زدند: «خدا را شکر! خوشا به حال صاحب‌کار، خوشا به حال شما، احتمالاً به چند موجود خدایی نذری داده بودید!»

متوجه شدم که استاد از من محافظت کردند. از آن زمان، تمرین فالون دافا را از سر گرفتم.

یک روز خواب دیدم آسمان پر از ستاره‌های درخشان است. دست‌هایم را باز کردم و ناگهان داشتم پرواز می‌کردم. گفتم: «استاد، من آمدم!»

در طلب اعتبار بودن، تقریباً نزدیک بود به قیمت زندگی‌ام تمام شود

یک بار داشتم دکمه روی لباس گرم‌کن پدرشوهرم را می‌دوختم که پدرشوهرم گفت کاملاً عرق کرده است و از ترس سرماخوردگی جرئت نمی‌کند آن را در بیاورد، بنابراین از من خواست درحالی‌که آن را پوشیده است دکمه را بدوزم. درحین دوختن آن برادرشوهر سومم حضور داشت. وقتی داشتم با دندانم نخ را می‌بریدم، به‌طور اتفاقی همسر برادرشوهرم از بیرون برگشت.

بعدازظهر آن روز، او در حضور تمام تمرین‌کنندگان دیگر، از من پرسید که با سینه پدرشوهرم چه می‌کردم. عصبانی شدم و گفتم: «مگر نمی‌دانی پدرشوهر ما آمفیزم، بیماری قلبی ریوی و آسم برونشیال دارد؟» او از گوش دادن به توضیحات من امتناع ورزید و مدام مرا متهم می‌کرد.

اکنون متوجه شدم که این یک محنت تحمیلی توسط نیروهای کهن بود که منجر به سوءاستفاده غیرمنطقی همسر برادرشوهرم از من شد و باعث شد که شین‌شینگم سقوط کند.

خودم را با فا ارزیابی نکردم تا شین‌شینگم را بهبود بخشم، درعوض، با خودم مانند فردی عادی رفتار کردم و در انتهای شاخ گاو بودم و نمی‌توانستم خودم را بیرون بیاورم. آنقدر ناراحت بودم که هر روز گریه می‌کردم. احساس می‌کردم آبرویم لکه‌دار شده است.

یک شب بعد از آن، به‌محض اینکه دراز کشیدم، سه کلمه طلایی را در آسمان دیدم: حقیقت، نیک‌خواهی، و بردباری. ناگهان کلمه «نیک‌خواهی» به کلمه «فلج» تبدیل شد.

سپس، سه چهره ظاهر شد. در سمت چپ چهره‌ای بود که لباس‌های قدیمی سیاه پوشیده بود و یک چوب‌دستی در دست داشت. در وسط چهره‌ای بود که لباس زرد به تن داشت و میله‌ای طلایی از یک اژدهای چنبره‌زده در دست داشت. چهره سمت راست کاسایای زرد پوشیده بود و مدام اشک می‌ریخت (فهمیدم که استاد هستند.)

بعد از بحث کوتاهی با چهره وسط، چهره سیاه‌پوش گفت که اول به من ضربه می‌زند. به‌محض اینکه سلاحش را بالا آورد، بلافاصله نفسم بند آمد و روی زانوهایم بلند شدم و تمام بدنم مثل این که با خار سوراخ شده بود، درد گرفت.

مادرم مبهوت شد. روز بعد از شوهرم خواست که یک ساحر برای بررسی من بیاورد، اما بهتر نشدم. او مرا برای تزریق وریدی به بیمارستان روانی فرستاد، اما همچنان حالم خوب نبود.

کاملاً در دام نیروهای کهن گرفتار شده بودم و نمی‌توانستم خودم را رها کنم. فکر کردم: «چه‌کار کردم که این‌گونه شدم؟ باعث رسوایی استاد شدم.»

حتی به فکر خودکشی هم افتادم. آن شب، خواب دیدم که طنابی را به معبد خدای شهر بردم تا خودم را حلق‌آویز کنم. وقتی داخل شدم، خدای شهر را دیدم که روبه‌روی در نشسته بود و در کنارش چهره‌هایی بودند که لباس‌های زرد پوشیده بودند و سرشان با پارچه‌ای زرد پوشیده شده بود.

خدای شهر از من پرسید: «به‌جای تمرین تزکیه، اینجا چه می‌کنی؟» گفتم: «آمدم خودم را حلق‌آویز کنم. تیرهای سقف کجا هستند؟»

خدای شهر گفت: «آیا می‌دانی چرا سرشان با پارچه پوشانده شده است؟ به این دلیل است که از ترساندن تو می‌ترسند. اگر بترسی، استادت همه ما را نابود خواهند کرد.» سپس گفت که بروم.

مخالفت کردم. صدای بلندی در آسمان به گوش رسید: «بیرونش کن!» ناگهان از خواب بیدار شدم. پس از آن، پاهایم به‌طور فزاینده‌ای سنگین شد و به‌تدریج توانایی راه رفتن را از دست دادم.

یک روز صبح، آنقدر پریشان بودم که تمام صبح را خوابیدم. دوست شوهرم به دیدنم آمد، اما هیچ‌کسی نتوانست مرا بیدار کند، حتی با اینکه چند بار مرا بلند کردند.

آن روز صبح خوابی طولانی دیدم. در خواب، یک الهه در قلمرو خاصی بودم. یواشکی بیرون آمدم و به دنیای انسان‌ها فرود آمدم، اما دستگیر و بازگردانده شدم. آن‌ها مدام مرا می‌زدند، اما هیچ دردی احساس نمی‌کردم، بیشتر شبیه شوک الکتریکی بود که بدنم را بالا و پایین می‌کرد، فقط قلبم احساس ناراحتی می‌کرد.

فکر نمی‌کردم کار اشتباهی کرده باشم. بعد از مدتی، شخصی وارد شد و روی یک زانو افتاد و گفت: «پروردگار من، او هنوز یک الهه است. او شروع به تمرین فالون گونگ کرده و حتی بهتر از قبل شده است.» ضرب و شتم ناگهان قطع شد.

در همان رؤیا، مدتی بعد برای عمل جراحی در بیمارستان بودم و پزشکانی که لباس سفید پوشیده بودند، اطرافم را گرفته بودند. من تقلا می‌کردم و می‌گفتم که مریض نیستم و می‌خواهم بلند شوم. آن‌ها به من اجازه نمی‌دادند. صدایی به من گفت: «نترس. استاد اینجا مراقب تو هستند.» یک‌دفعه از خواب بیدار شدم.

با گذشت زمان، اصلاً قادر به حرکت نبودم. فقط مغزم بیدار بود و می‌توانستم دستانم را حرکت دهم. می‌توانستم چیزی را که می‌خواهم بخورم بنویسم. در شب سال نو چینی، زبانم نمی‌توانست حرکت کند و نمی‌توانستم چیزی بخورم یا بنوشم.

شوهرم و دیگران دوباره مرا به بیمارستان روانی فرستادند. دکتر گفت که به دارویی که آخرین بار در زمان ترخیص تزریق کرده بودند، واکنش آلرژیک داشته‌ام، که از هر ۲۰هزار نفر در یک نفر رخ می‌دهد.

بعد از اینکه پرستار پادزهر آن را به من تزریق کرد، می‌توانستم حرکت کنم. از تخت بلند شدم و توانستم راه بروم. توانستم غذا بخورم و روز بعد مرخص شدم. (من خواندم هم‌تمرین‌کنندگانی که در بیمارستان‌های روان‌پزشکی تحت آزار و شکنجه قرار گرفتند، درحالی‌که آب دهان‌شان جاری بود به خانه رفتند، انعطاف‌پذیری اندام‌هایشان را از دست دادند و سرانجام فوت کردند. علائم دقیقاً مشابه علائم من بود.)

به خانه آمدم، اما تمام روز سست بودم و نمی‌توانستم خوب بخورم یا بخوابم. سایر تمرین‌کنندگان مرا تشویق کردند: «به تمرین برگرد.» پرسیدم: «آیا استاد همچنان از من مراقبت می‌کنند؟» هم‌تمرین‌کنندگان گفتند: «استاد را با افکار بشری‌ات ارزیابی نکن.» بنابراین تزکیه را از سر گرفتم.

فا را با سایر تمرین‌کنندگان مطالعه کردم. روزی خواب دیدم که به یک قلعه قدیمی رفتم. هیچ‌کسی آنجا نبود، اما پر از افراد کاغذی و کالسکه‌های کاغذی بود که در هوا شناور بودند. فکر کردم: «من نمی‌توانم اینجا باشم. من باید فالون گونگ را تمرین کنم!» به‌محض اینکه این فکر به ذهنم خطور کرد، فوراً از قلعه خارج شدم.

به خانه‌ای بیرون قلعه آمدم. همه کسانی که برخلاف میل خود اظهاریه تضمین نوشته بودند مبنی بر اینکه از تمرین فالون گونگ دست می‌کشند، اما تمرین را از سر گرفتند، ملزم به امضای تعهدنامه شدند.

به‌محض اینکه وارد خانه شدم، مسئول به من گفت: «بازهم تمرین می‌کنی؟» گفتم: «بله، دوباره تمرین می‌کنم. من شکست خوردم، زیرا نتوانستم شهرت، ثروت و احساساتم را رها کنم. این بار همه‌چیز را رها می‌کنم.»

مشکلات ناشی از ماساژ دادن کمر یک تمرین‌کننده

بیش از ده سال پیش، یکی از همکلاسی‌هایم سرطان سینه داشت. ازطریق معرفی من، او شروع به تمرین فالون گونگ کرد و سلامتی‌اش به‌سرعت بهبود یافت. وقتی آزار و شکنجه فالون گونگ شروع شد، او در خط مقدم بود تا به دافا اعتبار بخشد، اما ح‌.ک.‌چ او را چند بار زندانی و شکنجه کرد. او به‌طور محکم و استوار ایستادگی کرد و از پس آن برآمد.

اما، در مواجهه با اختلافات خانوادگی، مسائل را با فا نسنجید و تحت فشار اجتماعی و مداخله احساسات خانوادگی در میان محنت‌ها ناکام ماند. درنهایت بیمار شد.

در آن زمان نمی‌دانستم چگونه تزکیه کنم و با او با افکار بشری رفتار می‌کردم. به‌طور سطحی، فا را برایش می‌خواندم، اما از درد او گریه می‌کردم و کمرش را ماساژ می‌دادم. وابستگی‌های بشری زیادی داشتم که نیروهای کهن از آن‌ها سوءاستفاده کردند.

یک شب به‌محض اینکه دراز کشیدم صدایی (از نیروهای کهن) شنیدم. بلافاصله احساس کردم استخوان زیر شکمم مانند دری کشویی بسته شده است. بعدش نمی‌توانستم اجابت مزاج کنم.

در ابتدا، قلبم ناپایدار بود، بنابراین به سایر تمرین‌کنندگان این موضوع را گفتم. آن‌ها گفتند این یک تجلی دروغین است. فای استاد را درباره کارمای بیماری به یاد آوردم، بنابراین زندگی و مرگ را رها کردم و هر روز سه فنجان پر از آب می‌نوشیدم و سه کاسه برنج می‌خوردم.

هر روز با هم‌تمرین‌کنندگان تمرین و فا را مطالعه می‌کردم، اما هنوز نمی‌توانستم اجابت مزاج کنم. در ساعات اولیه صبح روز هشتم، صدایی بلند و واضح شنیدم: «ارواح تسخیرکننده‌ای را که در اتاق وسطی‌ات هستند پاک کن و به هم‌تمرین‌کنندگان بگو که کتاب‌های دافا را فقط با کاغذ تمیز بپیچند.»

صدا از یک تمرین‌کننده نام برد و گفت که سطل زباله اتاق وسطی او بوی تعفن می‌دهد. صدا می‌گفت استاد قلب تمرین‌کنندگانی را که سرشار از احترام به استاد است ارزشمند می‌دانند، بنابراین استاد آن‌ها را سرزنش نمی‌کنند.

تمرین‌کننده‌ای که نامش برده شده بود، پرتره استاد را در اتاق وسطی‌اش داشت، اما ظرف تفاله و سطل زباله‌اش نیز آنجا بود، و او زباله‌هایی ازجمله پوست‌های پیاز را داخل ظرف تفاله پرت می‌کرد که بوی بدی داشت. اغلب این را به او یادآوری می‌کردیم، اما گوش نمی‌داد. همه ما درواقع از احترام به استاد و دافا غفلت کرده‌ایم.

آن روز صبح، چند ظرف سوزاندن عود و همچنین یک پرتره بودیساتوا را از اتاق برداشتم و جلدهای روی کتاب‌های دافا (برخی از آن‌ها حاوی تبلیغات بود و برخی آهنگ‌های شیطانی ح‌.ک.‌چ رویشان چاپ شده بود) را سوزاندم. سپس به استاد ادای احترام کردم.

حدود ساعت ۴ بعدازظهر، به‌شدت احساس دفع کردم و به توالت رفتم. بالاخره توانستم اجابت مزاج کنم از آن به بعد در سلامت کامل هستم.

پس از اینکه در سال ۲۰۰۴ تزکیه را از سر گرفتم، بسیاری از وابستگی‌ها آشکار و حذف شدند. برای مثال، در موارد متعددی افکاری درخصوص دوست‌نداشتن شوهرم داشتم و درباره‌اش نزد هم‌تمرین‌کنندگانم شکایت می‌کردم. از نقاط ضعفم بهره‌برداری شد و بدنم دوباره در حالت نادرستی قرار گرفت.

در یک مقطع، چهار روز و چهار شب سرفه می‌کردم و نمی‌توانستم بخوابم، و استخوان‌های سینه‌ام با هر سرفه‌ای درد شدیدی را متحمل می‌شد. آن را یک بیماری نمی‌دانستم و نظم و ترتیبات شیطانی نیروهای کهن را نمی‌پذیرفتم. به درون نگاه کردم و وابستگی‌ام را یافتم و آن را از بین بردم.

در خواب، استاد را دیدم که دو کیف چرمیِ روی میز را برداشتند؛ کیف‌های چرمی زیادی روی میز بزرگ بود، و من روشن شدم که آن‌ها کارهای خوب یا بدی بودند که من در زندگی‌های مختلف در سطوح مختلف انجام دادم. روز بعد که تمرین دوم را انجام می‌دادم، ناگهان آروغ بلندی زدم و حالم بهتر شد.

استاد همچنین خاطرات مهروموم‌شده مرا باز کردند و من هنگام پایین آمدن از سطوح، دشمنی‌ها و رنجش‌های زندگی‌ام را درک کردم. باید شایسته لطف استاد باشم، افراد بیشتری را نجات دهم و استاد را تا خانه دنبال کنم.

اطلاع‌رسانی و نجات مردم

برای اطلاع‌رسانی درباره دافا و آزار و شکنجه، ترجیح می‌دهم به مکان‌هایی بروم که مردم آنجا جمع می‌شوند. به‌عنوان مثال، هنگام کاشت و/یا کاشت مجدد نهال تنباکو. برای صحبت درباره خروج از حزب کمونیست چین و سازمان های وابسته به آن عجله‌ای نمی‌کردم. ابتدا درباره اینکه چگونه استاد به ما یاد دادند فرد خوبی باشیم صحبت می‌کردم، و سپس نمونه‌هایی از تأثیر معجزه‌آسای دافا بر سلامتی‌مان را می‌گفتم.

گاهی اوقات نیز داستان‌هایی درباره فرهنگ سنتی تعریف می‌کردم تا عقاید و تصورات الحادآمیزشان را در هم بشکنم. گاهی اوقات مقالات استاد را برایشان می‌خواندم، مانند «وقتی فا درست باشد» و «ثروت با تقوا».

وقتی با مردم دور میز بزرگی در کافه‌تریا، مشغول درست‌کردن نان‌های شکم‌پر‌ بودم، مقالات استاد را برایشان می‌خواندم و گاهی داستان‌هایی از فرهنگ سنتی چین را برایشان تعریف می‌کردم.

یک روز، شش هفت نفر به محل کسب‌وکار یک تمرین‌کننده آمدند. ما به آن‌ها درباره خروج از ح‌.ک.‌چ و سازمان‌های وابسته به آن برای حفظ امنیت، «خودسوزی صحنه‌سازی‌شده در تیان‌آنمن» و «سنگ با حروف پنهان روی آن» گفتیم. چند نفر از آن‌ها با خروج از حزب موافقت کردند، اما یکی گفت: «من کناره‌گیری نمی‌کنم. من به پول اعتقاد دارم.»

مقاله استاد «ثروت با تقوا» را برایش خواندم و او گفت: «خیلی خوب بود. لطفاً آن را برایم بنویس، آن را روی دیوارم می‌گذارم و هر روز می‌خوانم.» ما آن را برایش دست‌نویس کردیم و گفتیم: «بگذارید یک نام مستعار به شما بدهیم تا از حزب خارج شوید.» او گفت: «باشد.»

یک بار من و یک تمرین‌کننده درحال اطلاع‌رسانی درباره دافا و آزار و شکنجه بودیم. مردی را دیدیم که زیر درختی خنک می‌شد. چیزهای زیادی به او گفتیم و او در سکوت گوش داد. چیزی نمی‌گفت، اما با یک شاخه درخت، چشمانی را روی زمین نقاشی می‌کرد.

گفتم: «می‌بینی، آسمان پر از چشم‌ است که همه به تک‌تک حرکت‌ها و افکار هر کسی نگاه می‌کنند. به یاد داشته باش که عبارات "حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است، فالون دافا خوب است" را صمیمانه تکرار کنی و ح.‌ک.‌چ و سازمان‌های وابسته به آن را ترک کنی، تا اگر با بلایا یا محنت‌هایی مواجه شدی، آن‌ها به مواردی جزئی یا حتی خوب تبدیل شوند.» او درنهایت گفت: «باشد، من با نام "ژو یورن" کناره‌گیری می‌کنم.»

(مقاله ارسالی منتخب به‌مناسبت بزرگداشت روز جهانی فالون دافا در وب‌سایت مینگهویی)