(Minghui.org) در ۱۲مه۱۹۹۵، صبح زود از خواب بیدار شدم، احساس شادی داشتم و سرشار از انرژی بودم. قدم زدن در پارک، در نور ملایم صبحگاهی مرا به‌سمت گروهی هدایت کرد که تمرینات فالون دافا را انجام می‌دادند. از آن‌ها شنیدم که این یک روش معنوی برای تزکیه ذهن و بدن است که توسط اصول جهانی حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری هدایت می‌شود.

ملودی موسیقی تمرینات، زیبا و آرام‌بخش بود. آنقدر آن را دوست داشتم که دست‌ها و بازوهایم شروع به حرکت کردند و حرکات تمرین‌کنندگان را دنبال کردند. آن روز تمرینات را یاد گرفتم و سفر تزکیه‌ام را آغاز کردم. مدت‌ها بعد متوجه شدم که باید فاشن (بدن قانون) استاد مرا به آنجا رسانده باشد.

استاد به من فرصت جدیدی در زندگی دادند

بلافاصله پس از اینکه تزکیه دافا را شروع کردم، استاد به من کمک کردند بسیاری از کارماهای بیماری را از بین ببرم. گاهی اوقات بیش از ده‌ دوازده بار در روز نیاز به توالت داشتم، اما عجیب است که هیچ‌گونه احساس ضعفی که معمولاً با اسهال همراه است نداشتم.

یک بار با کمک استاد، از یک کارمای بیماری شدید عبور کردم و کارمایم را از بین بردم. برجستگی‌های قرمز و تاول‌هایی در سراسر بدنم ایجاد شد، حتی روی پوست سرم. وقتی تاول‌ها ظاهر می‌شدند، چرک زردرنگی بیرون می‌زد. این وضعیت یک ماه طول کشید تا اینکه زخم‌ها دلمه بستند. تقریباً هر سانتیمتر از پوستم، به‌جز دست و صورتم با دلمه پوشیده شده بود. هنوز ظاهری زیبا داشتم و هر روز سر کار می‌رفتم.

یک تمرین‌کننده که پزشک است به من گفت: «این چیز خوبی است. استاد بدنت را پالایش می‌کنند. اصطلاح پزشکی برای این بیماری زونا است. معمولاً با درد طاقت‌فرسایی همراه است و زمانی که روی پوست سر ایجاد شود خطرناک است. اگرچه با تاول و دلمه پوشیده شده‌ای، هیچ دردی احساس نمی‌کنی،‌ تا به‌ حال چنین چیزی نشنیده‌ام و اگر یک فرد معمولی بودی تقریباً محال بود.»

تمرین‌کننده جوانی که چشم‌ آسمانی‌اش باز است، یک بار پس از تمرین صبحگاهی به من گفت که فالون (چرخ‌های قانون) را دید که روی سر، شانه‌ها، زانوها و پایین شکم من می‌چرخند. او توضیح داد: «فالون در شکمت، توسط استاد نصب می‌شود و متعلق به توست و باید حفظش کنی. ایشان از بقیه فالون‌ها برای پاکسازی بدنت استفاده می‌کنند.» ازطریق مطالعه فا می‌دانستم بیماری‌های زیادی دارم که از آن‌ها بی‌اطلاع هستم و اینکه آن‌ها می‌توانستند باعث بیماری شدید در آینده شوند، اما استاد همه آن‌ها را برایم از بین بردند.

در سال ۲۰۰۳، به‌خاطر ایمانم بازداشت شدم و به‌شدت تحت شستشوی مغزی قرار گرفتم. برای اعتراض دست به اعتصاب غذا زدم. چند روز توسط چند مأمور تحت خوراندن اجباری و شکنجه قرار گرفتم. آخرین ذره از انرژی‌ام را مصرف کردم و دچار فروپاشی شدم. سپس روح اصلی‌ام بدنم را ترک کرد. عجیب بود که بدن خودم را می‌دیدم و می‌دانستم که آن دیگر مال من نیست. قبل از پیروزی در نبرد، مرده بودم!

از ته قلبم گریه می‌کردم: «من آماده نیستم، نمی‌خواهم بمیرم.» استاد فوراً روح اصلی مرا برگرداندند و من دوباره زنده شدم. وقتی این تجربه نزدیک به مرگ را پشت سر گذاشتم، بخش عظیمی از کارماهایم از بین رفت. استاد نیک‌خواه فرصت جدیدی برای زندگی به من دادند! تزکیه من در دافا قرار بود ادامه یابد. استاد این زندگی را به من بخشیدند و هیچ‌کسی نمی‌توانست آن را از من بگیرد! دوباره شروع به خوردن کردم، چون می‌دانستم برای انجام مأموریتم به این بدن بشری نیاز دارم.

در طول زندگی‌ام از کودکی، تحت شست‌وشوی مغزیِ ایدئولوژی الحادی حزب کمونیست چین (ح.ک.چ)، این تصور سرسختانه را داشتم که چیزهایی که نمی‌توانم ببینم حقیقت ندارند. وقتی تازه تزکیه در دافا را شروع کرده بودم، می‌دانستم دافا خوب است، اما باور نداشتم که بوداها و خدایان وجود دارند. یک روز درحالی‌که در رختخواب دراز کشیده بودم، بدنم ناگهان بی‌حرکت شد. هشیار بودم، اما نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم و بدنم را تکان دهم.

با چشمان بسته، بودای طلایی عظیمی را دیدم که ظاهر شد و تمام میدان انرژی مرا تحت‌الشعاع قرار داد. آن بودا بزرگ‌تر از آسمان بود، آنقدر بزرگ بود که فقط قسمت بالای بدنش را می‌دیدم. خیلی نیک‌خواهانه به من لبخند می‌زد. صحنه بسیار واضح و شفاف بود، زیرا ذرات در سایر فضازمان‌ها بسیار ظریف‌تر هستند. ناگهان متوجه شدم، «بوداها واقعاً در بُعدهای دیگر وجود دارند.» در تمام این سال‌ها فریب تئوری‌های الحاد را خورده بودم. اکنون می‌دانم بودایی که دیدم استاد لی بودند. وقتی ایشان چشم آسمانی مرا باز کردند، یک لوح تایچی (که توسط استاد نصب شد) را نیز دیدم.

«تو واقعاً معلم موفقی هستی»

من به‌عنوان یک معلم، همیشه کارم را جدی گرفته‌ام و با همه دانش‌آموزانم با مهربانی رفتار کرده‌ام. وقتی یکی از همکاران به مرخصی زایمان رفت، از من خواسته شد که جایگزین او شوم، هرچند که موضوع تدریسش متفاوت بود. در مقایسه با کلاس‌های خودم، نیاز داشتم زمان بیشتری را صرف تحقیق و تهیه طرح‌های درسی برای کلاس‌های او کنم. بسیاری از وسایل کمک‌آموزشی بصری و فعالیت‌های یادگیری تعاملی را برای درگیر کردن دانش‌آموزان ترکیب کردم و به کار گرفتم.

وقتی همکارم از مرخصی برگشت، از دانش‌آموزانش پرسید: «در بین معلم‌های جایگزین، از کلاس چه کسانی بیشتر لذت بردید؟» بچه‌ها یکصدا اسم مرا گفتند. همکارم تحت تأثیر قرار گرفت و بعداً به من گفت: «تو واقعاً معلم موفقی هستی.» راستش را بخواهید، تنها هنری که دارم تلاش و کار سخت است، زیرا استعداد خاصی ندارم. این دافاست که تمام موفقیت را برایم به ارمغان آورد.

در آغاز سال تحصیلی در سپتامبر۱۹۹۹، ما معلمان و دانش‌آموزان مدرسه‌ام به یک اردوی آموزشی دوهفته‌ای در یک پایگاه نظامی رفتیم. به ما کابین‌هایی قدیمی دادند که مدتی خالی بود. توالت‌ها خراب و لوله‌‌ها مسدود و غیرقابل‌استفاده بود. برای استفاده از توالت‌های عمومی در مجتمع خانوادگی نظامی، باید نیم ساعت پیاده‌روی می‌کردیم. معلم‌های جوان‌تری مثل من به این پیاده‌روی اهمیتی نمی‌دادند، اما برخی از معلمان مسن‌تر برای اجتناب از این تردد نیم‌ساعته، از نوشیدن آب خودداری می‌کردند.

استاد به ما آموخته‌اند که انسان‌های خوبی باشیم و همیشه دیگران را در نظر بگیریم. بنابراین چند ابزار ساده برای باز کردن گرفتگی فاضلاب و تمیز کردن تک‌تک توالت‌های غیرفرنگی، جمع‌آوری کردم. یکی از همکارها همه‌جا را دنبالم گشت و متوجه شد که درحال تمیز کردن توالت‌ها هستم. آستین‌هایش را بالا زد و در تمیز کردن توالت‌ها به من پیوست. با هم سرویس‌ها را تمیز و مشکل را حل کردیم.

پس از بازگشت از سفر، مدیران مدرسه‌ام از کاری که ما انجام دادیم مطلع شدند و تحت تأثیر قرار گرفتند. اما به‌جای اینکه تحسین شوم، در جلسه بعدی کارکنانمان محکوم شدم، زیرا در تعطیلات ملی اکتبر به پکن رفتم و از دولت مرکزی برای حق تمرین فالون دافا دادخواهی کردم.

به کار اجباری محکوم شدم. هنگامی که در اردوگاه کار اجباری از سلولی به سلول دیگر منتقل می‌شدم، یک بار جسد یک تمرین‌کننده را دیدم که در پارچه‌ای سفید پیچیده شده بود و در راهرو هل داده می‌شد. او تا سرحد مرگ شکنجه شده بود. با دیدن پاهای آشکارش فهمیدم که خیلی جوان بود. قلبم جریحه‌دار شد!

ازآنجاکه هرگز متزلزل نشدم و در ایمانم مصمم ماندم، اداره ۶۱۰ محلی مدیران مدرسه‌ام را تحت فشار قرار داد تا پس از پایان دوره محکومیتم، مرا اخراج کنند. از سمت معلمی برکنار شدم.

تازه آزاد شده بودم و شغلی نداشتم، ناگهان وقت آزاد زیادی در اختیارم بود. جوآن فالون، متن اصلی فالون دافا را ازبر می‌کردم، به برنامه‌های رادیویی مینگهویی گوش می‌دادم، و همچنین برای کنفرانس‌های آنلاین فا در مینگهویی مقاله‌ تبادل تجربه می‌نوشتم و ارسال می‌کردم. بسیاری از وابستگی‌هایم را پیدا کردم و از آن‌ها خلاص شدم و خیلی پیشرفت کردم. با خواندن مکرر فا و گوش دادن به برنامه‌های رادیویی مینگهویی، برای رهایی از شهوت و تزکیه قلب، وابستگی‌ام به شهوت و امیالم را کاملاً قطع کردم. از وب‌سایت مینگهویی، برای ارائه چنین پلتفرم تبادل تجربه فوق‌العاده‌ای متشکرم.

استاد کمکم کردند یک محنت را حل‌وفصل کنم

تمرین‌کننده‌ای در مطالعه گروهی فا به اشتراک گذاشت که هنگام روشنگری حقیقت، باید افکار درست بفرستیم تا از ارتکاب جرم موجودات ذی‌شعور علیه دافا جلوگیری کنیم. اگر زمانی در موقعیت خطرناکی قرار گرفتیم، همیشه باید از استاد کمک بخواهیم. کاملاً موافقم!

استاد بیان کردند:

«... مریدان دافا درحال رنج کشیدن هستند،اما آنکه نابود می‌شود موجودات ذی‌شعور هستند...» («هر دورۀ زندگی برای این زندگی بود»، هنگ یین۳)

در یک روز بارانی، بعد از پوشیدن بارانی‌ام طبق معمول بیرون رفتم تا برای مردم به روشنگری حقیقت درمورد دافا بپردازم. درحالی‌که دوچرخه‌ام را هل می‌دادم، با مرد جوانی قدم می‌زدم و درباره دافا و آزار و شکنجه ناحق به او گفتم. او با خروج از سازمان پیشگامان جوان و لیگ جوانان کمونیست موافقت کرد.

از او جدا و سوار دوچرخه‌ام شدم و به راهم ادامه دادم. سپس دانش‌آموزی را در پارکی دیدم که به‌خاطر باران پناه گرفته بود. او گفت که عضو پیشگامان جوان است. درباره دافا به او گفتم و اینکه حادثه خودسوزی تیان‌آنمن یک دروغ بود. بیشتر توضیح دادم که چگونه حزب کمونیست چین (ح‌.ک‌.چ) باعث مرگ ۸۰میلیون چینی شده است، بنابراین آسمان اجازه نمی‌دهد به این راحتی قسر در برود. همچنین به او یادآوری کردم که لازم نیست همراه با ح.ک.چ از بین برود. ترک حزب به معنای ایمن ماندن است!

او به‌دقت گوش می‌داد، بنابراین ادامه دادم و به او گفتم که انسان‌ها از میمون‌ها تکامل نیافته‌اند. چین سرزمین الهی است و فرهنگ ما یک فرهنگ الهی است. همچنین به او یاد دادم که در برخورد با موقعیت‌های خطرناک، عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را تکرار کند. به این ترتیب، بوداها و موجودات برتر از او حمایت می‌کنند و برکت دریافت می‌کنند. وقتی از او خواستم از ح.ک.چ و سازمان‌های جوانان آن خارج شود، او به‌راحتی موافقت کرد. با توجه به نام خانوادگی‌اش، یک نام مستعار به او پیشنهاد دادم تا از پیشگامان جوان کناره‌گیری کند.

پس از خداحافظی با این دانش‌آموز، مکانی برای پارک دوچرخه‌ام پیدا کردم و کوله‌پشتی‌ام را با یک کیسه پلاستیکی در سبد گذاشتم. به سراغ مردی رفتم که در ایستگاه اتوبوس، در همان حوالی منتظر بود و حقیقت را برایش روشن کردم. او گوش داد، اما هیچ نگفت. وقتی اتوبوس آمد، او سوار شد و وقتی از او پرسیدم که آیا می‌خواهد حزب را ترک کند، پاسخی نداد.

درحالی‌که زیر باران به‌سمت دوچرخه‌ام برمی‌گشتم، برای یک ثانیه در فاصله ۱۰متری مکث کردم و به این فکر کردم که حالا کجا بروم. ناگهان یک خودرو سفید پلیس به‌سمت من حرکت کرد و جلو آمد. سه مأمور با لباس آبی تیره سریع پیاده شدند و به‌سمتم آمدند. غریزه‌ام می‌گفت که یک نفر مرا به پلیس گزارش داده است.

یکی از مأموران جلوی من ایستاد، درحالی‌که دو مأمور دیگر پشت سر من ایستادند. مأمور جلویی به دوچرخه‌ام اشاره کرد و پرسید: «این مال توست؟» پاسخ منفی دادم. بروشورها و دفترچه‌های روشنگری حقیقت در کوله‌پشتی‌ام بود. نمی‌توانستم اجازه دهم مأموران آن‌ها را پیدا کنند و مرتکب جرم علیه دافا شوند.

او پرسید: «کجا زندگی می‌کنی؟ اهل کجا هستی؟» چیزی نگفتم. او ادامه داد: «به من بگو. نگران نباش، مشکلی نیست.» اما من چیزی نگفتم. از استاد کمک خواستم، برگشتم و به‌سرعت به‌سمت یک خیابان شلوغ رفتم، به این امید که تاکسی بگیرم و از آن محیط خارج شوم. تمام جیب‌هایم را جست‌وجو کردم، اما پول نقدی همراهم نبود.

گرچه می‌دانستم هنوز در معرض دید پلیس هستم، از خیابان عبور کردم. یک ردیف خانه راهم را بسته بود. فکر کردم: «هیچ راهی برای خروج از اینجا وجود ندارد. بهتر است افکار درست بفرستم.» درِ مغازه کوچکی باز بود. وارد شدم و از زن جوانی پرسیدم که آیا می‌توانم برای مدتی آنجا بمانم تا باران بند بیاید؟ او بسیار صمیمی بود و قبل از رفتن به اتاق دیگری، به من خوش‌آمد گفت. بارانی‌ام را درآوردم و برای ازبین بردن همه موجودات شیطانی و عناصر پشت سر پلیس، افکار درستی قوی فرستادم.

بعد از چند دقیقه بیرون آمدم و دیدم خودرو پلیس درحال دور شدن است. مدتی منتظر ماندم، سپس به‌سمت توالت عمومی روبروی محل پارک دوچرخه‌ام رفتم. بعد از اینکه مطمئن شدم کسی در اطراف نیست، به‌آرامی جلو رفتم. برای مدتی طولانی، دوچرخه‌سواری کردم تا اینکه درنهایت مکانی را پیدا کردم که مسقف بود و توقف کردم. دوچرخه‌ام را چک کردم و به نظر همه‌چیز خوب بود. آن شب قبل از رفتن به خانه، مدتی طولانی افکار درست فرستادم. کمی طول کشید تا آرام شوم. نترسیدم و فقط یک فکر داشتم: «نمی‌توانم به موجودات ذی‌شعور اجازه دهم علیه دافا مرتکب جرم شوند.» با این فکر، استاد توانستند به من کمک کنند محنت را حل‌وفصل کنم.

رهایی از حسادت

اما کاستی و شکاف من دقیقاً چه بود که شیطان از آن سوء‌استفاده کرد و باعث شد برخورد نزدیکی با پلیس داشته بشم؟ به درون نگاه کردم تا خودم را بررسی کنم، اما نتوانستم به ریشه آن برسم.

در روز جشنواره فانوس، با یک تمرین‌کننده برنامه‌ریزی کردم که برای تماشای شن یون به خانه تمرین‌کننده دیگری برویم. قرار بود ساعت ۷:۳۰ صبح بیرون در اصلی محل اقامتمان ملاقات کنیم. درحالی‌که مشتاقانه منتظر تماشای شن یون بودم، صبح زود بیدار شدم و ساعت ۷:۱۰ به درِ اصلی رسیدم. درحالی‌که منتظر بودم فا را ازبر می‌خواندم. بعد از مدتی، از رهگذری ساعت را پرسیدم که گفت ۷:۲۰ است.

آنجا ایستادم و به مقاله‌ای فکر کردم که اخیراً در رادیو مینگهویی شنیده بودم و درمورد رها کردن منیت صحبت می‌کرد. این تبادل تجربه خاص واقعاً با من صحبت می‌کرد و خیلی کمکم کرد. اما خودِ مقاله خیلی خوب نوشته نشده بود. نمی‌دانستم که چرا ویراستاران آن مقاله را برای برنامه انتخاب کردند؟

با این فکر فوراً مچ خودم را گرفتم، این حسادت است، بالاخره آن را پیدا کردم. آیا این بزرگ‌ترین کاستی و شکاف نیست؟ واقعاً شوکه شدم که بعد از نزدیک به ۳۰ سال تزکیه، حسادتم هنوز بسیار قوی است. آیا من شبیه شن گونگبائو، شخصیت حسود کتاب انتصاب خدایان نشده‌ام؟

ساعت ۷:۴۰ صبح بود و آن تمرین‌کننده هنوز نیامده بود. به خانه‌اش رفتم و درِ خانه‌اش را زدم. او عذرخواهی کرد و گفت: «بسیار متأسفم» و اینکه تمرین‌کننده‌ میزبان زمان را تغییر داده بود. او ناراحت بود که فراموش کرده بود به من اطلاع دهد، زیرا مشغول درست کردن توپک‌های برنج چسبناک بود.

من هر سال مشتاقانه منتظر تماشای شن یون هستم؛ آن برایم حسی مثل رفتن به خانه را دارد. ازآنجا‌که برایم بسیار مهم و مقدس است، استاد از این موقعیت خاص استفاده کردند تا مرا متوجه وابستگی ریشه‌ای‌ و بنیادی‌ام یعنی حسادت کنند. درحین انتظار، قلبی پرهیزگار داشتم و تمام مدت فا را ازبر می‌خواندم. غوطه‌ور در فا و با چنین قلب پاکی، حسادتم مانند انگشتی که درد می‌کند فوراً بیرون زد و نمایان شد. اگر زمان دیگری بود، احتمالاً دوباره به آن فکر نمی‌کردم و آن را به‌عنوان یک فکر معمولی دیگر در نظر می‌گرفتم. از استاد برای چنین نظم و ترتیب دقیق و اندیشمندانه‌ای صمیمانه تشکر کردم.

به‌محض اینکه به خانه رسیدم، کتاب جوآن فالون را بیرون آوردم و بخش مربوط به حسادت را ده‌ها بار خواندم. وقتی این فا را دوباره و دوباره می‌خواندم، احساس می‌کردم هر جمله به حسادت من اشاره می‌کند. استاد وابستگی عمیق پنهان من به حسادت را بدون ذره‌ای ابهام به من نشان دادند. من بسیار رقابت‌طلب هستم و اغلب این ایده را رد می‌کنم که افراد دیگر در این یا آن زمینه، بهتر از من هستند.

همانطور که روی ازبین بردن حسادتم کار می‌کردم، صحنه‌ای از یک مار بسیار بسیار بزرگ که روی یک دست پیچیده شده بود به من نشان داده شد. بدنش به کلفتی یک مشت بود و چند بار دور آن دست پیچیده شده بود. گردن و سرش به ارتفاع ۳۰ سانتیمتر، در مچ دست صاف ایستاده بود و من نمی‌توانستم دمش را ببینم. دومین مار بسیار بسیار بزرگ روی پهلو خوابیده بود. آن‌ها موجودات شیطانی پشت حسادت بودند و آن دست، یاور تاریک نیروهای کهن بود.

این بار هردو جلو آمدند. مهم نبود آن‌ها چه بودند، مصمم بودم آن‌ها را از بین ببرم. افکار درست فرستادم تا با استفاده از قدرت‌های الهی‌ای که استاد فای بودا به ما داده‌اند، آن‌ها را کاملاً از بین ببرم. بالاخره دلیل اصلی مداخلاتم را پیدا کردم.

بعد از رهایی از حسادت، پیشرفت خیلی خیلی زیادی داشتم. در هر قدمی که در تزکیه برمی‌داریم، تعداد بسیار زیادی از افکار و نظم و ترتیبات استاد دخیل هستند.

دوچرخه‌ای با هوش بالا

نام دوچرخه من «کُند نباش» است. ازآنجاکه من به‌طور طبیعی تمایل دارم همه کارها را به‌آرامی انجام دهم، نام دوچرخه‌ام را کند نباش گذاشتم، به این امید که دوچرخه‌سواری‌ام مخالف این خصلتم باشد. آن مرا از جاده‌های کوچک به خیابان‌های بزرگ اطراف شهر می‌برد تا حقیقت را روشن کنم و موجودات ذی‌شعور را نجات دهم.

یک روز بعد از اتمام کار، تا دیروقت بیرون ماندم و حقیقت را روشن کردم. درحالی‌که سوار دوچرخه به‌سمت خانه می‌رفتم، خودرویی با صدای بلند جلو من ایستاد و راهم را بست. سرعتم را کم کردم، اما آن دنده عقب به‌سمتم می‌آمد. آنقدر سریع می‌آمد که حتی وقت نکردم از دوچرخه پیاده شوم. همان موقع دسته‌های‌ دوچرخه‌ام دستانم را گرفت و به‌سمت چپ چرخاند. در عرض چند ثانیه و با فاصله کمی، حدود سه سانتیمتر، از خودرو فاصله گرفتم. خیلی خطرناک بود، اما من نتوانستم دور بزنم؛ دوچرخه‌ام مرا به محل امنی برد. آیا آن چشم دارد؟ دوچرخه‌ام از کجا فهمید که نزدیک است با آن خودرو برخورد کنم؟ متقاعد شدم که دوچرخه‌ام هوشمند است. اگر زمان‌های قدیم بود، «کند نباش» درواقع اسب جنگی بسیار ارزشمند من بود.

یک روز متن زیادی از فا را ازبر کردم. آن روز غروب، در راه بازگشت به خانه، از دوچرخه‌ام پرسیدم: «کند نباش! از تو خواستم که عبارات "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را به خاطر بسپاری. آیا آن را ازبر کرده‌ای؟» در پاسخ، صدای قفل دوچرخه را شنیدم که با ریتم، لاستیک را می‌خراشید. به پایین نگاه کردم و قفل را دیدم که در سبد افتاده بود؛ آن اصلاً با لاستیک تماس نداشت. صدا از کجا می‌آمد؟

به‌دقت گوش دادم: «سوئیش-سوئیش-سوئیش-سوئیش-سوئیش. سوئیش-سوئیش-سوئیش-سوئیش.» گروهی متشکل از ۹ نت و سپس یک مکث بود، و بعد ۹ نت دوباره با آهنگ خاص آن تکرار می‌شدند. آیا آن شبیه این نیست که عبارات «فالون دافا خوب است؛ حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را تکرار کند؟ به‌دقت گوش کردم و این الگو دوباره و دوباره تکرار شد. وای، دوچرخه‌ام به زبان خودش به من گفت که «فالون دافا خوب است؛ حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است!» را به خاطر دارد. به دوچرخه‌ام گفتم: «فهمیدم!» و صدا قطع شد.

سخن پایانی

امیدوارم در سال ۲۰۲۴، جوآن فالون را ازبر کنم. تلاش خواهم کرد تا ایمان صد در صدی به استاد و فا را تزکیه کنم و موجودات ذی‌شعور بیشتری را نجات دهم.

سپاسگزارم استاد! سپاسگزارم هم‌تمرین‌کنندگان!

هه‌شی.