(Minghui.org) من زنی معمولی از یکی از روستاهای چین هستم و امسال 72ساله می‌شوم. 25 سال است که فالون دافا را تمرین می‌کنم. این نه‌تنها زندگی مرا تغییر داد، بلکه به بدبختی‌های خانواده‌ام پایان داد و باعث شد شادتر از آن چیزی باشیم که فکرش را می‌کردیم. همۀ 65 نفر از بستگانم شاهد معجزاتی بودند که برای ما رخ داد و همۀ آن‌ها به فالون دافا باور دارند و از آن حمایت می‌کنند. کسانی که زمانی به سازمان‌های حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) پیوسته‌ بودند، همگی از آن‌ها دست کشیده‌اند. برخی از آن‌ها نیز حقایق را برای افراد دیگر روشن و به آن‌ها کمک کرده‌اند تا از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوند. می‌خواهم برخی از ماجراهای‌مان را به اشتراک بگذارم.

زندگی فلاکت‌بار ما در گذشته

بعد از ازدواجم، وقتی اولین فرزندم به دنیا آمد دچار خونریزی شدیدی شدم که بدنم را به هم ریخت. به انواع‌واقسام بیماری‌ها مبتلا شدم، ازجمله مشکلات گوارشی، عملکرد غیرطبیعی کبد، مشکلات قلبی و غیره.

دو سال بعد، پسر کوچکم به دنیا آمد و حالم بدتر شد. زمانی که به تزریق سرم نیاز داشتم، پرستاران مجبور بودند برای پیدا کردن رگ مناسب تقلا کنند. بیشتر سال را در رفت‌وآمد بین خانه و بیمارستان بودم. مجبور می‌شدم آزمایش بدهم، آمپول بزنم و تزریق کنم و سپس به خانه بروم و داروها را تهیه و مصرف کنم. ضعیف‌تر از آن بودم که بتوانم کشاورزی یا برای خانواده آشپزی کنم و تقریباً در تمام طول سال در بستر بیماری بودم.

شوهرم که مجبور بود از من و خانواده مراقبت کند، نمی‌توانست برای انجام کارهای متفرقه، به خارج از شهر برود تا مانند بسیاری دیگر پول بیشتری به دست آورد؛ مجبور بودیم با درآمد ناچیزمان از کشت محصولات کشاورزی و کارهای غیرتخصصیِ شوهرم زندگی کنیم. بااین‌حال بیشتر آنچه به دست می‌آوردیم صرف هزینه‌های درمانم می‌شد. زندگی سخت بود.

شوهرم علاوه‌بر پرستاری از من، باید از دو پسرمان نیز مراقبت می‌کرد. او باید تمام کارهای کشاورزی و کارهای خانه را انجام می‌داد؛ باید مخارجمان را تأمین و از همگی‌مان مراقبت می‌کرد. وقتی می‌دیدم شوهرم همیشه خسته است، احساس اندوه و بدبختی می‌کردم، اما هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد.

خوشبختانه ما دو پسر خوب داریم. آن‌ها از وقتی خیلی کوچک بودند شروع به کار کشاورزی کردند. پسر کوچک‌ترم در شش‌سالگی آشپزی را آموخت. آن‌ها از اینکه هر لحظه ممکن بود مرا از دست بدهند بسیار می‌ترسیدند و همیشه بهترین غذایی را که داشتیم به من می‌دادند. در آن زمان چند مرغ داشتیم و من همیشه به پسرانم می‌گفتم که تخم‌مرغ‌ها را بفروشند تا بتوانند مقداری پول توجیبی داشته باشند، اما آن‌ها هرگز این کار را نمی‌کردند و اصرار داشتند که تخم‌مرغ‌ها را من بخورم. متأسفانه وضعیت سلامتی‌ام بهتر نمی‌شد.

حدود ده سال بیمار بودم و حساب‌وکتاب مقدار پولی که برای درمانم خرج کردیم یا تعداد پزشکانی که به آن‌ها مراجعه کردم از دستمان خارج شد. هر روز درد می‌کشیدم و احساس ضعف و ناامیدی می‌کردم، انگار هر لحظه ممکن بود بمیرم. تمام تلاشم را می‌کردم که دوام بیاورم، زیرا نمی‌خواستم پسرانم بدون مادر بزرگ شوند. زندگی خیلی سخت بود و نمی‌دانستم تا چه زمانی می‌توانم ادامه دهم.

فالون دافا به من زندگی جدیدی بخشید

در آوریل1999، در مسیرم به بیمارستان، عده‌ای را دیدم که درحال انجام تمریناتی بودند. آن‌ها به من گفتند که فالون گونگ را تمرین می‌کنند، تمرینی که به مردم می‌آموزد با پیروی از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب باشند و این تمرین قدرت شفابخشی معجزه‌آسایی دارد.

خیلی مشتاق بودم آن را یاد بگیرم. یکی از آن‌ها گفت خانمی در روستای محل سکونتم تمرین‌کننده دافاست و می‌توانم تمرین‌ها را از او یاد بگیرم.

با آن خانم تماس گرفتم و نوارهای آموزش فای استاد لی را از او گرفتم. هر روز به آن‌ها گوش می‌دادم و چند روز بعد، قبل از اینکه تمرین‌ها را یاد بگیرم، احساس ‌کردم فرد دیگری شده‌ام. بیماری‌هایی که سال‌ها از آن‌ها رنج برده بودم ناپدید شدند! احساس می‌کردم به معنای واقعی کلمه به زندگی بازگشته‌ام و سرشار از انرژی هستم. احساسی فوق‌العاده‌ بود، چیزی که مدت‌ها آرزویش را داشتم. بسیار خوشحال شدم و عمیقاً از استاد فالون گونگ سپاسگزاری کردم.

ناگهان حتی توانستم یک کیسۀ بزرگ غله را حمل کنم تا در بازار هفتگی‌ بفروشم. باورنکردنی بود که فرد زمین‌گیری مثل من بتواند در چنین مدت کوتاهی، سلامتی‌اش را دوباره به دست آورد! بهبودی معجزه‌آسای من همۀ دهکده را شگفت‌زده کرد و همۀ آن‌ها قدرت فالون دافا را ستودند. همسایگانم می‌گفتند: «باید به تمرین فالون گونگ ادامه بدهی و هرگز فراموش نکنی که در گذشته چگونه بودی.»

شوهرم و پسرانمان از بهبودی من و رها شدن خانواده‌مان از سال‌ها درد و بدبختی‌، از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختند. پسرهایم دیگر نگران این نبودند که ممکن است مرا از دست بدهند. شوهرم نیز از اینکه اکنون می‌توانستم یاور او باشم، قدردان بود. ناگهان احساس کردیم که سرانجام می‌توانیم به آینده‌ای روشن امیدوار باشیم.

روزی، به خانۀ یکی از هم‌تمرین‌کنندگان رفتم تا به نوارهای سخنرانی‌های استاد گوش دهم. وقتی شوهرم برای بردنم آمد، با ما به سخنرانی‌ها گوش داد و احساس کرد سخنان استاد بسیار خوب است. او نیز تصمیم گرفت فالون گونگ را تمرین کند و چند روز بعد سیگار را ترک کرد. هر دو پسرمان از تمرین ما بسیار حمایت کردند.

رفتن به پکن در پی دادخواهی برای فالون دافا

در ژوئیۀ1999، درست زمانی که تمام خانواده‌ام از شادی‌هایی که دافا برایمان به ارمغان آورده بود، لذت می‌بردند، ح.ک.چ به رهبری جیانگ زمین، به‌دلیل حسادت به محبوبیت این تمرین، آزار و شکنجۀ فالون گونگ و تمرین‌کنندگانش را آغاز کرد. همۀ رسانه‌های خبری در چین، به فالون گونگ تهمت زدند و بسیاری از تمرین‌کنندگان به‌طور غیرقانونی دستگیر و بازداشت شدند، به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده شدند، به زندان محکوم و متحمل انواع شکنجه‌های وحشیانه شدند.

من و شوهرم به تمرین فالون گونگ ادامه دادیم. وقتی مقامات روستا به ما دستور دادند این تمرین را کنار بگذاریم، شوهرم گفت: «فالون گونگ به ما می‌آموزد انسان‌های خوبی باشیم. چه اشکالی دارد؟ همۀ شما می‌دانید که همسرم در گذشته چقدر بیمار بود و با تمرین فالون گونگ چقدر سالم شده است. هرگز آن را رها نمی‌کنیم. اگر ما را تحت فشار قرار دهید و بیماری همسرم عود کند، او را به منزل شما می‌آورم تا از او مراقبت کنید.» مقامات دهکده زبانشان بند آمد و بی‌سر‌وصدا رفتند.

در ماه مه2000 شنیدم که برخی از تمرین‌کنندگان به‌خاطر دادخواهی برای حق تمرین فالون گونگ به پکن رفته‌اند. فکر کردم: «من تمرین‌کنندۀ دافا هستم و استاد زندگی جدیدی به من داده‌اند. اکنون که دافا و استاد مورد افترا قرار گرفته‌اند، باید به پکن بروم تا برای فالون گونگ عدالتخواهی کنم.»

در آن زمان هیچ ترسی نداشتم و شوهرم نیز از فکرم حمایت کرد و گفت که در خانه به همه‌چیز رسیدگی خواهد کرد. ازآنجاکه در گذشته، هرگز به جای دوری سفر نکرده بودم، با یک هم‌تمرین‌کنندۀ جوان رفتم.

به‌محض رسیدن به میدان تیان‌آنمن، پلیس جلو ما را گرفت و پرسید که آیا فالون گونگ را تمرین می‌کنیم یا خیر. گفتم: «بله. من در گذشته بسیار بیمار بودم، اما تنها ظرف چند روز پس از شروع تمرین فالون گونگ، به‌طور کامل درمان شدم. استاد لی بی‌گناه هستند.»

یکی از آن‌ها گفت: «ما می‌دانیم که شما افراد خوبی هستید، اما بهتر است به خانه بروید.» مأموران ایستگاه پلیس محلی ما را تا خانه همراهی و به‌مدت یک ماه در یک بازداشتگاه حبس کردند.

زمانی که در بازداشت بودم، به نگهبانان و سایر زندانیان گفتم که فالون دافا چقدر فوق‌العاده است. به آن‌ها گفتم که همۀ ما انسان‌های بی‌گناهی هستیم که سعی می‌کنیم براساس اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری زندگی کنیم.

شوهرم بدون توجه به خطر بالقوه‌ای که ممکن بود با آن مواجه شود، اغلب به دیدنم می‌آمد. از درستکار بودنش بسیار دلگرم می‌شدم.

همۀ 65 نفر از بستگانم به دافا اعتقاد دارند و از آن حمایت می‌کنند

پس از آزادی، هر روز به مطالعۀ فا ادامه ‌دادم و با شوهرم و پسر کوچکمان برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت بیرون می‌رفتم. ما با بستگان و همسایگانمان، با اشاره به تجربیات خودمان دربارۀ مزایای شگفت‌انگیز فالون دافا، صحبت می‌کردیم. همه ما را باور و از ما حمایت می‌کردند و دو خواهر بزرگ‌ترم نیز تمرین دافا را شروع کردند.

مطالب روشنگری حقیقت و نشان‌های یادبود دافا را به هر دورهمی خانوادگی می‌بردم تا بین افراد تقسیم کنم. من ده خواهر و برادر دارم و همۀ آن‌ها و اعضای خانواده‌شان حقیقت فالون گونگ را آموختند، از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شدند و همچنین مورد برکت قرار گرفتند.

پسر بزرگم درحال رانندگی از میان یک تقاطع بود که یک کامیون پر از بار، از سراشیبی پایین آمد و با او برخورد کرد. پسرم در آن لحظۀ حساس، قبل از اینکه تصادف کند و خودرواش چپ کند، فریاد زد: «فالون دافا خوب است!»

خودرو کاملاً متلاشی شده بود و ناظران تصور می‌کردند پسرم مرده است. آن‌ها در کمال تعجب دیدند حال پسرم خوب است. گرچه صورتش با خرده‌ریزه‌های شیشه پوشیده شده بود، اما حتی یک خراش هم برنداشت.

نوۀ پنج‌ساله‌ام نیز از موقعیت خطرناکی جان سالم به در برد. مردی سوار بر موتورسیکلت او را به زمین زد و ساق پایش را زیر گرفت و رد عمیقی روی شلوارش به جای گذاشت. او به‌طور معجزه‌آسایی، هیچ آسیبی ندید.

پسر کوچکم از کودکی به دافا ایمان داشته است و اغلب در دوران جوانی، برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت ما را همراهی می‌کرد. او پس از بزرگ شدن، شغل خوبی پیدا کرد و شرکتش او را به‌عنوان مشاور فنی به خارج از کشور فرستاد. او از فرصت استفاده کرد تا حقیقت فالون دافا را برای شرکا و همکاران خارجی‌اش روشن کند. وقتی قرارداد تمام شد، همه کارمندان، به‌جز او، از کار بیکار شدند. دوستانش همگی به او حسادت می‌کردند، زیرا حقوق در خارج از کشور چند برابر بیشتر از حقوق در چین بود.

هنگامی که در تعطیلات به خانه می‌آمد، اغلب به آموزه‌های فای استاد گوش می‌داد و دربارۀ پیروی از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری با خود سختگیر بود. روزی وقتی از سوپرمارکت به خانه می‌آمد، متوجه شد که فروشنده بیشتر از مقدار لازم به او پول داده‌ است. او یک‌راست به سوپرمارکت برگشت و مبلغ اضافی را پس داد.

خواهرزاده‌ام و شوهرش درحال راندن یک کامیون کوچک، از شیب تندی سُر خوردند. کامیون طوری له شد که دیگر قابل‌تعمیر نبود، اما آن‌ها آسیبی ندیدند. شوهر خواهرزاده‌ام یابودی را که به او دادم در دست گرفت و گفت: «خدا را شکر که این را با خود داشتیم! استاد فالون دافا جان ما را نجات دادند! سپاسگزارم استاد!»

آن‌ها درباره زنده ماندن معجزه‌آسای خود به همه گفتند. شوهر خواهرزاده‌ام، که در آن زمان شرکتی کوچک را اداره می‌کرد، به کارمندانش درباره قدرت الهی دافا گفت و به آن‌ها کمک کرد از سازمان‌های ح.ک.چ کناره‌گیری کنند.

برادر بزرگم وقتی نزدیک 90 سال داشت، ناگهان بیمار شد. او بیش از سه هفته نتوانست غذا بخورد و تزریقات وریدی تنها چیزی بود که او را زنده نگه می‌داشت. وقتی دربارۀ آن شنیدم، با مطالب روشنگری حقیقت سریع نزد او رفتم و به او گفتم که عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌‌خواهی، بردباری خوب است» را خالصانه تکرار کند.

با آرامش به او اطمینان دادم: «فقط خالصانه عبارات را تکرار کن تا دفعۀ بعد که به دیدنت بیایم خوب شده‌ باشی.»

چند روز بعد که دوباره به دیدنش رفتم، گفت: «واقعاً مؤثر بود! بعد از رفتنت شروع کردم به تکرار عبارات و روز بعد توانستم غذا بخورم. الان حالم کاملاً خوب است!»

او هنوز بسیار تندرست است و اغلب به دیگران می‌گوید: «استاد لی بسیار خوبند! دافا بسیار جادویی است! آن‌ها با آنچه دولت به‌دروغ آن‌ها را به آن متهم کرده است کاملاً متفاوتند.»

بگذارید همه بدانند دافا چقدر شگفت‌انگیز است

پس از اینکه ح.ک.چ شروع به آزار و شکنجۀ فالون دافا کرد، فکر کردم: «فالون دافا خیلی خوب است، ما نمی‌توانیم به حزب اجازه دهیم شایعه‌پراکنی کند و به آن افترا بزند. باید حقیقت را به مردم بگویم.»

در آن زمان هیچ مطلب چاپ‌شده‌ای در دسترس نبود و به همۀ چاپخانه‌ها گفته شده بود که چیزی مربوط به فالون گونگ را چاپ نکنند. بنابراین معجزاتی را که برایم اتفاق افتاده بود روی کاغذ می‌نوشتم و به افرادی که با آن‌ها برخورد می‌کردم می‌دادم. نمی‌دانم چند صفحه نوشتم. بعداً به‌لطف تمرین‌کنندگانی که مکان‌های تولید مطالب را راه‌اندازی کردند مطالب چاپی در دسترس قرار گرفت و وضعیت بسیار بهتر شد.

بعداً فکر کردم باید حقایق را به‌صورت رودرو برای مردم روشن کنم. من از کودکی درون‌گرا بودم و صحبت با غریبه‌ها هرگز باب میلم نبود. حتی قبل از اینکه دهانم را باز کنم سرخ می‌شدم. واقعاً نمی‌دانستم چگونه شروع کنم. اغلب اوقات، مدتی بیرون می‌رفتم، اما هنوز صحبت کردن با مردم برایم سخت بود.

خیلی احساس شرمندگی می‌کردم و مدام از خودم می‌پرسیدم: «آیا تو مرید فالون دافا هستی؟ آیا به سخنان استاد گوش می‌دهی؟ آیا آنچه را که استاد برای نجات مردم از ما می‌خواهند انجام می‌دهی؟» بعد از اینکه درک بهتری پیدا کردم، تصمیم گرفتم از این مانع عبور کنم و حقیقت را به‌صورت رودررو برای مردم روشن کنم و این کار را به‌خوبی انجام دهم.

روز بعد دوباره بیرون رفتم تا سعی کنم حقیقت را روشن کنم. درحالی‌که صورتم سرخ شده بود، به زنی که سبزیجات می‌فروخت، گفتم دافا چقدر فوق‌العاده است و اینکه چقدر از آن سود برده‌ام. به او گفتم: «این روزها بلایای طبیعی و ساخت بشر بسیار زیاد است. اما اگر عبارات "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را به خاطر داشته باشی، ایمن خواهید ماند.» او خیلی پذیرای حرفم بود و سرش را تکان داد. همچنین او را تشویق کردم که از سازمان‌های ح.ک.چ کناره‌گیری کند تا نشان ددمنشی را پاک کند. او به من گفت که در جوانی به پیشگامان جوان پیوست و فوراً موافقت کرد که از آن کناره‌گیری کند. نفس راحتی کشیدم، چون هرگز انتظار نداشتم به این خوبی پیش برود. می‌دانستم که استاد مرا تشویق می‌کنند.

زنی که با گاری کیک سفید (نوعی کیک تهیه‌شده بدون زرده تخم‌مرغ) را می‌فروخت مرا صدا زد: «کیک سفید نمی‌خری؟ نزدیک ظهر است و هنوز چیزی نفروخته‌ام.» فکر کردم که او باید یک شخص با رابطه تقدیری باشد که استاد برای مواجه‌ شدن با من ترتیب داده‌اند، بنابراین باید تمام تلاشم را می‌کردم تا او از حقیقت دربارۀ دافا آگاه می‌شد. گفتم: «بسیار خوب، پس کمی برای من برش دهید.»

او تکه‌ای را برید و وزن کرد. در همان لحظه، گروهی از مردم آمدند و بقیۀ کیکش را خریدند. او بسیار خوشحال شد و با خانواده‌اش تماس گرفت تا مقدار بیشتری به او برسانند. لبخندی زدم و به او گفتم: «فکر می‌کنم می‌دانم چرا کیک‌های شما قبلاً فروش خوبی نداشتند، اما پس از اینکه من یک تکه خریدم، بسیار محبوب شدند. این به این دلیل است که من فالون دافا را تمرین می‌کنم و آن برایتان برکت به ارمغان آورده است.»

سپس به او گفتم دافا چقدر فوق‌العاده است و اینکه شخصاً چقدر سود برده‌ام. به او گفتم که آسمان ح.ک.چ را به‌خاطر آزار و اذیت تمرین‌کنندگان بی‌گناه فالون گونگ مجازات خواهد کرد، و او باید از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شود تا در امان بماند.

همچنین درباره «سنگ‌نوشتۀ پنهان» در استان گوئیژو به او گفتم، که کنده‌کاری روی سنگ که به‌صورت طبیعی شکل ‌گرفته‌ می‌گوید: «حزب کمونیست چین نابود خواهد شد.»

وقتی دخترش با کیک‌های بیشتری رسید، به او گفتم که در تلفن همراهش «سنگ‌نوشتۀ پنهان» را جستجو کند. او این کار را کرد و عکسی از آن پیدا کرد. او و والدینش همگی از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شدند.

می‌توانم بسیاری از چنین ماجراهایی را دربارۀ سبزی‌فروشان، غلات‌فروشان، کارمندان فروشگاه‌های مواد غذایی و غیره تعریف کنم. همۀ آن‌ها پس از خروج از سازمان‌های ح.ک.چ، به طرق مختلف از برکت برخوردار شدند.

یک روز هوا طوفانی بود و باران به‌صورت رگباری می‌بارید و فکر ‌کردم در چنین روزی، افراد زیادی بیرون نیستند، بنابراین نیازی به بیرون رفتن نیست. سپس فکر کردم: «آیا باید از تلاش برای نجات مردم صرفاً به این دلیل که باران می‌بارد دست بردارم؟» نظرم عوض شد و بیرون رفتم و فکر کردم حتی اگر بتوانم فقط یک نفر را نجات دهم، ارزش تلاش را دارد. در عرض دو سه ساعت، به یازده نفر کمک کردم از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوند. در قلبم آگاه بودم که استاد آن‌ها را برایم نظم و ترتیب داده‌اند.

بار دیگر به بازار هفتگی شهرستان رفتم. روز گرمی بود و چند خانم را دیدم که در کنار جاده، در سایه نشسته بودند. به آن سو رفتم و گفتم: «از نسیم خنک لذت می‌برید؟ امروز هوا کمی گرم است. شاید این سرنوشتمان است که امروز با هم روبرو شویم.»

یکی از آن‌ها گفت: «بله، روز بسیار گرمی است. چرا پیش ما نمی‌آیی و استراحت نمی‌کنی؟»

«چراکه نه.» پیش آن‌ها رفتم و گفتم: «این روزها بلایای طبیعی و ساخت بشر زیاد است. رازی را به شما می‌گویم تا در امان بمانید. خیلی ساده است و یک ریال هم هزینه ندارد. فقط باید خالصانه تکرار کنید: "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است".»

آن‌ها با تردید به من نگاه کردند. در همان لحظه، زن دیگری نزدیک شد و به آن‌ها گفت: «این واقعاً فکر خوبی است و واقعاً مؤثر است. من هم انجامش می‌دهم.» سپس یک نشان یادبود دافا از کیفش بیرون آورد و عبارات روی آن را تکرار کرد.

تقریباً بلافاصله همۀ آن خانم‌ها از من درخواست یادبود کردند و شروع به تکرار عبارات کردند. همچنین با استفاده از نام واقعی‌شان، از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شدند و تشکر کردند که کمکشان کردم.

گفتم: «باید از استاد لی تشکر کنید. ایشان ما را تشویق کرده‌اند که به مردم بگوییم این کار را انجام دهند.» به آن‌ها گفتم که وقتی به خانه رسیدند به اعضای خانواده‌شان بگویند این عبارات را تکرار کنند. همچنین چگونگی خروج از سازمان‌های ح.ک.چ را برای‌شان شرح دادم. پیشامد خوشایندی بود.

در فرصتی دیگر، به یک مغازۀ کفش‌فروشی رفتم و از خانم صاحب مغازه پرسیدم: «کسب‌وکار چطور است؟» آهی کشید و گفت: «خیلی خوب نیست.»

«بسیار خوب، بگذارید یک خبر خوب به شما بدهم. اگر از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوید، در امان خواهید ماند و از برکت برخوردار خواهید شد.»

او کمی دستپاچه شد و پرسید: «چرا باید این کار را انجام دهم؟»

گفتم: «اجازه دهید اینطور بیان کنم. ح.ک.چ مانند یک درخت است. وقتی به سازمان‌های آن پیوستی، برگی روی آن درخت شدی. اگر ریشه‌هایش پوسیده شوند، آیا برگ‌ها خشک نمی‌شوند؟ هنگامی که از آن‌ها خارج شوید، در امان خواهید بود و خدایان از شما مراقبت خواهند کرد.»

او گفت: «منطقی است» و با خروج از ح.ک.چ موافقت کرد. او بارها از من تشکر و دعوت کرد که برای ناهار بمانم. گفتم: «لازم نیست از من تشکر کنید. این استاد لی هستند که به ما گفته‌اند این کار را انجام دهیم.»

او گفت: «پس از استاد فالون گونگ تشکر می‌کنم!»

در راه خانه، با زن میانسالی برخورد کردم و گفتم: «شما با این لباس خیلی خوب به نظر می‌رسید.» او خوشحال شد و از من برای بازخورد مثبت تشکر کرد.

«سرنوشت این بود که ما امروز با هم روبرو شویم، بنابراین می‌خواهم چیز خوبی به شما بگویم. اگر خالصانه تکرار کنید: "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌‌خواهی، بردباری خوب است"، در امان خواهید ماند و همه‌چیز برایتان خوب پیش خواهد رفت».

او پرسید: «آیا این حقیقت دارد؟»

گفتم: «بله. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری، اصول جهانی هستند. فالون گونگ به مردم می‌آموزد که خوب باشند و در بیش از 100 کشور و سرزمین در سراسر جهان گسترش یافته است. فقط اینجا در چین، ح.ک.چ شرور، مردم مهربان را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد.»

«آن به‌اصطلاح "خودسوزی در میدان تیان‌آنمن" یک حقه بود. فالون دافا کاملاً روشن می‌کند که تمرین‌کنندگان نباید مرتکب قتل شوند و خودکشی گناه است. چگونه یک تمرین‌کنندۀ واقعی می‌تواند به میدان تیان‌آنمن برود تا با خودسوزی مرکتب خودکشی شود؟ عیب و نقص‌های زیادی در آن حقه هست. مردی که روی زمین نشسته بود قرار بود "به‌شدت سوخته" باشد، اما موهایش حتی به‌طور سطحی هم نسوخته بود و بطری پلاستیکی حاوی بنزین روی پاهایش دست‌نخورده باقی مانده بود. آیا چنین حقه‌ای را باور می‌کنید؟»

خانم گفت: «حق با شماست. ح.ک.چ خیلی شرور است. می‌خواهم از آن خارج شوم.»

بعد از آن هر بار که مرا می‌دید خیلی خوشحال می‌شد و می‌گفت احساس می‌کند ما یک خانواده هستیم. چند روز بعد او گفت که احساس راحتی می‌کند. همچنین بستگان و دوستانش را نزد من آورد تا به آن‌ها کمک کنم از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوند.

من هنوز هم هر روز بیرون می‌روم تا حقیقت را روشن کنم. در طول ده سال گذشته، حداقل به 15000 نفر کمک کرده‌ام از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوند. هنوز راه درازی برای رسیدن به هم‌تمرین‌کنندگان کوشا و برآورده کردن الزامات استاد دارم. به انجام بهتر سه کار ادامه خواهم داد و به‌عنوان یک مرید واقعی دافا، با استاد به خانۀ واقعی‌ام باز خواهم گشت.

تمام 65 عضو خانواده‌ام از من خواستند که بهترین درودهایشان را به استاد برسانم تا از ایشان برای نجات نیک‌خواهانه‌‌شان تشکر کنم. آن‌ها امیدوارند که ایشان بتوانند به‌زودی به چین بازگردند!

(مقاله ارسالی برگزیده در بزرگداشت روز جهانی فالون دافا در Minghui.org)