(Minghui.org) با سپاس فراوان از استاد، مایلم برخی از تجربیات تزکیه‌ام را به اشتراک بگذارم تا ثابت کنم استاد چقدر بزرگ هستند و فالون دافا چقدر شگفت‌انگیز است. استاد، بابت نیک‌خواهی‌تان‌ و اینکه نجاتم دادید سپاسگزارم!

تمرین فالون دافا را در ژوئیه۱۹۹۸ شروع کردم. در آن زمان ۵۰ساله بودم.

من در طول سه سال قحطی، در روستا بزرگ شدم. غذای کمی برای خوردن داشتیم. چون خانواده‌ام خیلی فقیر بودند، فقط چهار سال و نیم به مدرسه رفتم و بعد مجبور شدم با گروه تولیدی روستا در مزرعه کار کنم. از بچگی وضعیت سلامتی‌ام ضعیف بود.

در سال ۱۹۷۷ ازدواج کردم و با شوهرم در شهر زندگی کردم. ثبت‌نام خانوار شهری نداشتم، شغلی نداشتم و صاحب‌خانه نبودیم. شوهرم فقط ۳۹ یوان (۵.۳۰ دلار آمریکا) در ماه درآمد داشت. خانوادۀ سه‌نفره‌مان از نظر مالی مشکل داشت. پولی برای مراجعه به دکتر نداشتم. به‌تدریج وضعیت سلامتی‌ام وخیم شد.

استاد نظم و ترتیب دادند که فا را کسب کنم و در مطالعۀ گروهی فا شرکت کنم

یکی از دوستان خوبم ‌دید که هیچ وقت روحیه خوبی ندارم و در ژوئیۀ۱۹۹۸ فالون گونگ (فالون دافا) را به من معرفی کرد. او گفت این تمرین بسیار خوب است و مزایای شفابخشی شگفت‌انگیزی دارد. برای درمان بیماری‌هایم شروع به تمرین فالون دافا کردم و به مطالعۀ گروهی فا پیوستم.

در نخستین روزی که به گروه پیوستم، تمرین‌کنندگان سخنرانی ویدئویی استاد در جینان را تماشا می‌کردند. وقتی استاد را دیدم بسیار خوشحال شدم و احساس دلگرمی کردم. استاد بسیار صالح بودند و بسیار خوب سخنرانی می‌کردند. اگرچه نمی‌توانستم سخنان استاد را به ذهن بسپارم، دوست داشتم به ایشان گوش کنم. دیدم چیزی شبیه شعله‌های آتش استاد را فرا گرفته است. شعله‌های آتش دور انگشتان استاد نیز بودند. هنگامی که استاد صحبت می‌کردند، شعله‌های آتش می‌لرزیدند.

این نخستین باری بود که سخنرانی‌های ویدئویی استاد را تماشا می‌کردم. چیز زیادی نمی‌دانستم. فکر می‌کردم همه می‌توانند چیزی را که من می‌بینم ببینند. بعداً از سایر تمرین‌کنندگان پرسیدم، اما آن‌ها آن را ندیده بودند. آن‌ها گفتند من کیفیت مادرزادی خوبی دارم. معتقد بودم که استاد یک استاد چی‌گونگ عادی نیستند. احساس کردم خیلی خوش‌شانس هستم که به‌طور اتفاقی با چنین استاد سطح بالایی روبرو شده‌ام. تصمیم گرفتم از استاد پیروی و تا پایان تزکیه کنم.

به‌دلیل تحصیلات ناچیزم، مطالعۀ فا برایم سخت بود. فقط به گویش محلی‌ام صحبت می‌کردم، به‌علاوه وابستگی‌های بشری بسیاری داشتم. در طی زمانی که سایر تمرین‌کنندگان درحال خواندن فا بودند، گوش می‌دادم. بعد از گذشت یک ماه از مطالعۀ فا، هنوز نمی‌دانستم تزکیه چیست. فقط می‌دانستم که استاد عالی هستند، فالون دافا عالی است، و استاد بدن مرا پاکسازی کرده‌اند. بیماری‌هایم از بین رفته بود. احساس سبکی می‌کردم. فالون دافا شگفت‌انگیز است!

دیدگاهم به زندگی و جهان به‌صورت بنیادی تغییر کرد. هیچ واژه‌ای نمی‌توانست شادمانی مرا بیان کند. هیچ واژه‌ای نمی‌توانست سپاس بیکران مرا از استاد بیان کند! احساس نیرومندی و شادی می‌کردم. شادمانی از قلبم بیرون می‌آمد. قبلاً فردی غمگین بودم که احساس افسردگی می‌کردم. فرد متفاوتی شده بودم.

این روزهای خوب زیاد دوام نیاوردند. حزب کمونیست چین آزار و شکنجۀ فالون گونگ را آغاز کرد. هنوز یک سال هم نشده بود که فالون گونگ را تمرین کرده بودم. از اینکه پس از شروع آزار و شکنجه، هیچ گروه مطالعه فایی وجود نداشت، ناراحت بودم. استاد قلب مرا دیدند و ترتیبی دادند تا دو تمرین‌کننده که آن‌ها را نمی‌شناختم برای مطالعۀ فا نزد من بیایند. خیلی خوشحال بودم. این دو تمرین‌کننده دانش‌آموختۀ دانشگاه بودند که مدت‌ها پیش تحصیلاتشان را به پایان رسانده بودند. آن‌ها تحصیل‌کرده بودند، فا را روان می‌خواندند و به‌ندرت هنگام خواندن اشتباه می‌کردند. من هنگام مطالعه فا، واژگان را اشتباه می‌خواندم، یا واژگانی را اضافه می‌کردم یا واژگانی را جا می‌انداختم، یا حتی نخوانده از خطوط رد می‌شدم. آن‌ها با حوصله اشتباهاتم را اصلاح می‌کردند.

در آن زمان مسائل را از زاویۀ فا نمی‌دیدم. احساس می‌کردم وجهه‌ام را از دست داده‌ام و به‌خاطر غرورم نمی‌توانستم آن را تاب بیاورم. مضطرب می‌شدم و اشتباهات بیشتری می‌کردم. احساس فشار می‌کردم و می‌خواستم از گروه کنار بکشم. افکارم را به آن‌ها گفتم. آن‌ها با من خیلی خوب بودند و مرا متقاعد کردند که گروه را ترک نکنم. آن‌ها با من مدارا کردند، تشویقم کردند و از من خواستند که صبور باشم. می‌گفتند تا زمانی که با تمام وجود آن را انجام دهم، استاد مراقب من هستند و قطعاً پیشرفت خواهم کرد. خیلی تحت تأثیر فداکاری آن‌ها قرار گرفتم. درواقع نمی‌خواستم آن‌ها را رها کنم. برای خودم متأسف بودم که خوب عمل نمی‌کردم. در آن زمان، یافتن یک گروه مطالعۀ فا آسان نبود. بنابراین با آن‌ها ماندم. تصمیم گرفتم خوب مطالعه کنم و شایستۀ انتظارات آن‌ها باشم.

ما هفته‌ای یک بار با هم فا را مطالعه می‌کردیم. درحالی‌که فا را در خانه مطالعه می‌کردم، از استاد می‌خواستم که به من کمک کنند. ذهنیتم را درست کردم و واژگان را یکی‌یکی روان خواندم. وقتی فا را مطالعه می‌کردم، به‌دنبال سرعت یا کمیت نبودم. به‌دقت مطالعه و سعی می‌کردم اشتباه نکنم. به‌لطف قدرت‌بخشی از جانب استاد و بردباری و کمک فداکارانۀ تمرین‌کنندگان، بعد از اینکه برای مدتی خودم خواندن را تمرین کردم، توانستم فا را با سایر تمرین‌کنندگان بخوانم. سپاس استاد! سپاس هم‌تمرین‌کنندگان!

استاد کمکم کردند از وابستگی‌ام به منافع شخصی رها شوم

مادر دوست خوبم اِنج (نام مستعار) در مارس۲۰۰۱ در بیمارستان بستری شد. انج مجبور بود در طول روز کار کند و چشمانش مشکل داشتند. من با او در بیمارستان می‌ماندم تا از مادرش مراقبت کنم. برادرش رئیس یک شرکت بود. برادرش چند بار مرا در بیمارستان دید که مراقب مادرش هستم. او ۱۰۰۰ یوان به من داد. نپذیرفتم، اما او اصرار کرد که آن را به من بدهد.

روز بعد در نیمه‌های شب، با درد شدید از خواب بیدار شدم. احساس می‌کردم سوزن‌های فولادی زیادی در سمت چپ سینه‌ام فرو می‌رود و هر لحظه بدتر می‌شد. سپس فقط می‌توانستم نفسم را بیرون دهم و نمی‌توانستم آن را فرو ببرم. قادر به دراز کشیدن نبودم. جدیت این حادثه را احساس کردم. نتوانستم بخوابم. بنابراین بلند شدم و سه تمرین ایستاده را انجام دادم. درد اندکی کاهش یافت.

وقتی تمرین دوم را انجام می‌دادم، نمی‌دانستم که کجا خطا کرده‌ام. ازآنجاکه چنین مشکل بزرگی ایجاد شده بود پس باید کاستی‌هایی می‌داشتم. به آن ۱۰۰۰ یوان فکر کردم. آیا نباید قبولش می‌کردم؟ تزکیه‌کنندگان نمی‌خواهند برایشان جبران شود. آیا من به‌دنبال پاداش نبودم؟ اشتباه کردم. نباید پول را می‌گرفتم.

وقتی در آستانۀ نگه‌داشتن چرخ در مقابل زیر شکم بودم، درحالی‌که دستانم را از مقابل سرم به‌سمت پایین حرکت می‌دادم، احساس ‌کردم کاسه‌ای آب سرد از سمت چپ سینه‌ام سرازیر می‌شود. یک‌دفعه احساس راحتی کردم. سبک‌بار شدم. انجام تمرین دوم حس شگفت‌آوری داشت. می‌دانستم که بینش‌های درستی به دست آورده‌ام. استاد درحال تشویق من بودند.

وقتی مدیتیشن نشسته را تمرین می‌کردم، احساس کردم انگار درون پوستۀ یک تخم‌مرغ نشسته‌ام، درست همان‌گونه که استاد در جوآن فالون توضیح داده‌اند. احساس راحتی کردم. احساس می‌کردم گویی شناور شده‌ام و انرژی مرا فراگرفته بود. بیش از حد راحت بودم. حس شگفت‌آوری بود که توصیفش با واژه‌ها سخت است. می‌دانستم روشن‌بینی‌ام درست است. استاد درحال تقویت من بودند. استاد، بابت زحماتتان سپاسگزارم.

تصمیم گرفتم پول را برگردانم. صبح روز بعد ماجرا را برای شوهرم تعریف کردم و دربارۀ تصمیمم به او گفتم. او از من حمایت کرد. بعد از صبحانه، به بیمارستان رفتیم و پول را به مادر آن آقا پس دادیم. درد سینه‌ام کاملاً برطرف شده بود. تزکیه شگفت‌انگیز است. چقدر خوب است که استاد را دارم.

استاد به من کمک کردند کارمایم را حل‌وفصل کنم

یک روز صبح در ساعت ۶:۳۰، در وضعیت لوتوس کامل روی مبل نشستم و شروع به مطالعۀ فا کردم، زیرا هنوز برای رفتن به سر کار زود بود. معمولاً در ساعت ۷:۳۰ صبح سر کار می‌رفتم. چون تمرکزم روی مطالعۀ فا بود فراموش کردم ساعت را نگاه کنم. هنگامی که به ساعت نگاه کردم نزدیک به ۸ صبح بود. از روی مبل بلند شدم و قبل از اینکه خودم را جمع‌وجور کنم، صدای ناخوشایندی شنیدم و به زمین افتادم. وقتی نشستم دیدم پای چپم وارونه و کف پایم رو به بالا است. خشکم زده بود. در آن لحظه، فای استاد به ذهنم رسید:

«ما می‌گوییم خوب یا بد از فکر اولیۀ فرد می‌آید و آن فکر در آن لحظه می‌تواند نتایج مختلفی را به بار بیاورد.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)

با خودم گفتم: «من تمرین‌کننده هستم. استاد از من محافظت می‌کنند. هیچ مشکلی نخواهم داشت.» پای چپم را دوباره به‌زور برعکس چرخاندم. پای چپم عادی شد. ایستادم. می‌توانستم با پای چپ، زمین را لمس کنم. خیلی درد داشتم، اما کرخت شده بود. به طبقۀ پایین رفتم و با دوچرخه به سر کار رفتم.

۱۰ دقیقه طول کشید تا با دوچرخه به شرکتم برسم. سر کار پایم درد می‌کرد و بیشتر و بیشتر متورم می‌شد. وقتی از سر کار به خانه برگشتم، در بالا رفتن از پله‌ها مشکل داشتم. با یک پا از چهار پلۀ بین طبقات به‌سمت آپارتمانم بالا رفتم. نشستم و مدیتیشن را انجام دادم. وقتی مدیتیشن می‌کردم پایم درد نمی‌کرد. احساس کردم جریان هوای خنکی از پای چپم تا نوک انگشتان پایم پیوسته در گردش است. یک ساعت مدیتیشن کردم و پای چپم اصلاً درد نداشت. پایم کبود شده بود. متوجه شدم که استاد با استفاده از این شکل، کارمای مرا حل‌وفصل کرده‌اند. خوشحال بودم.

شوهرم بعد از ساعت ۱ بعدازظهر به خانه آمد. او مرا دید و خواست مرا به درمانگاه ببرد، اما قبول نکردم. او یک شیشه داروی مایع از داروخانه خرید و گفت خیلی مؤثر است و از من خواست که از آن استفاده کنم. سپس راهی محل کار شد.

فا را مطالعه کردم و تمرینات را انجام دادم. وقتی مدیتیشن را تمام کردم، کبودی بزرگ‌تر شد. شوهرم وقتی به خانه رسید و دید در شیشۀ دارو باز نشده عصبانی شد. گفت من به‌دنبال مردن هستم. او از شدت عصبانیت شام نخورد و روی تختش دراز کشید. بعد از مدتی که کمی آرام شد، گفتم: «از دست من عصبانی نباش. می‌دانم که خوبی مرا می‌خواهی. من تمرین‌کننده هستم و می‌دانم باید چه‌کار کنم. با زندگی‌ام بازی نمی‌کنم. لطفاً سه روز به من فرصت بده. اگر تا آن زمان بهبود نیافته باشم، هر کاری که بگویی انجام خواهم داد.»

گفت که اهمیتی نمی‌دهد. درواقع او هر روز مرا زیر نظر داشت. آرام گرفتم. باور داشتم که هرچه استاد برایم نظم و ترتیب داده باشند خوب است. فا را مطالعه کردم و تمرینات را زیاد انجام دادم. پایم هنوز متورم و کبود بود، بنابراین بیشتر مدیتیشن کردم. روز بعد تمام پایم با کبودی‌های بنفش پوشیده شده بود. کف پا و انگشتانم بنفش تیره شده بود. پایم آنقدر متورم شده بود که نمی‌توانستم آن را در بزرگ‌ترین دمپایی‌مان بگذارم. اما عجیب‌ترین چیز این بود که درد زیادی نداشت.

می‌دانستم که استاد این درد را برای من متحمل شده‌اند. سپاس استاد! صبح روز سوم، شوهرم مدام به پایم نگاه می‌کرد، اما چیزی نمی‌گفت. او بی‌تفاوت به سر کار رفت. عصر که برگشت، به پایم نگاه کرد. سالم بود! اصلاً کبود نبود، انگار هیچ اتفاقی برای پایم نیفتاده بود. معجزه بود. روی مطالعه فا و انجام تمرینات تمرکز کرده بودم. حتی متوجه نشده بودم چه زمانی پایم به حالت عادی برگشته است. او شگفت‌زده شد و گفت: این معجزه است. صبح پایت هنوز خیلی متورم بود. چطور الان سالم شده؟ این معجزه است.» دوباره از استاد برای نیک‌خواهی و حفاظت‌شان سپاسگزاری کردم!

در سال ۲۰۰۳، به سارس مبتلا شدم. آن روز در محل کار، احساس گیجی و خواب‌آلودگی داشتم. به‌سختی می‌توانستم گزارش‌های مالی پایان ماه را تمام کنم. بعد از رسیدن به خانه، یک‌راست به رختخواب رفتم. شوهرم ساعت ۷ بعدازظهر به من فشار آورد که بلند شوم و شام بخورم. دستم را لمس کرد و گفت داغ است. تب کرده بودم. اوج سارس بود. بسیاری از مردم دراثر سارس جان خود را از دست دادند. اگر به پزشک مراجعه می‌کردم قرنطینه می‌شدم. هنوز کارم را تحویل نداده بودم. باید چه‌کار می‌کردم؟ شوهرم گفت نباید نزد پزشک بروم و گفت خودش برایم دارو می‌خرد. گفت که این دارو روی من اثر می‌گذارد، زیرا سال‌هاست که هیچ دارویی مصرف نکرده‌ام. در قلبم به استاد گفتم: «استاد، باید چه‌کار کنم؟»

او یک داروی پودری خرید و آن را برایم آماده کرد. وقتی بویش را حس کردم، بالا آوردم. بعد برایم قرص آورد تا بخورم. آن را در دهانم گذاشتم و کمی آب خوردم. او خوشحال شد و گفت: «لطفاً خوب بخواب. سپس به اتاقش رفت.»

بعد از رفتنش، قرص را تف کردم. هر بار حواسش بود، ظاهراً قرص را می‌خوردم و هر بار دور از چشم او، آن را تف می‌کردم. هر نیم ساعت یک بار دمای بدنم را اندازه می‌گرفت. هر بار مقداری پایین می‌آمد. اما هنوز خواب‌آلود بودم. او نگران شد و از خواهرزاده‌ام خواست که برای مراقبت از من بیاید. خواهرزاده‌ام دمای بدنم را اندازه گرفت و برایم دارو تهیه کرد. آن شب او و شوهرم اصلاً نخوابیدند. روز بعد دمای بدنم همچنان بالای ۱۰۳ درجه فارنهایت (۳۹.۴۴ درجه سانتیگراد) بود.

ظهر شوهرم گفت: «اگر تا امشب خوب نشدی، به پدرت زنگ می‌زنم و به او می‌گویم چه اتفاقی برایت افتاده است.» مضطرب شدم و در قلبم به استاد گفتم: «استاد، خواهش می‌کنم نگذارید با پدرم تماس بگیرد. او ۸۰ سال دارد و نمی‌تواند بیاید. اگر از وضعیت من باخبر شود، خیلی نگران می‌شود.» ناگهان احساس آرامش و دلگرمی کردم. خواهرزاده‌ام دمای بدنم را اندازه گرفت. ۹۸ درجه (۳۶.۶۷ درجه سانتیگراد) بود. او دوباره در ساعت ۶ بعدازظهر دمای بدنم را اندازه گرفت. ۹۸ درجه (۳۶.۶۷ درجه سانتیگراد) بود. کاملاً بهبود یافته بودم. دمای بدنم از ۱۰۳ به ۹۸ درجه کاهش پیدا کرد. این معجزه بود!

استاد واقعاً می‌دانستند به چه فکر می‌کنم. در این لحظۀ حساس، استاد دوباره مرا نجات دادند. سپاس استاد! دوباره پنج تمرین را انجام دادم. در ساعت ۳:۵۰ صبح روز بعد، دمای بدنم را اندازه گرفتم. ۳۶.۶ درجه بود. دوباره پنج تمرین را انجام دادم. برای شوهرم و خواهرزاده‌ام یادداشتی گذاشتم تا به آن‌ها بگویم قبل از رفتن به سر کار، کاملاً بهبود یافته‌ام.

بعد از اینکه از سر کار آمدم، برای آشپزی به آشپزخانه رفتم. هر دو آن‌ها با کنجکاوی به من خیره شدند و همزمان از من پرسیدند: «آیا واقعاً بهبود یافته‌ای؟» به نظر می‌رسید حرف مرا باور نمی‌کنند. گفتم: «بله، البته. می‌بینید که چقدر پرانرژی هستم. حتی می‌توانم برا‌یتان آشپزی کنم. استاد از ما تمرین‌کنندگان مراقبت می‌کنند. این بیماری نبود، بلکه پاکسازی بود. این معجزه است!»

ازآنجاکه بی‌تردید به استاد باور داشتم، استاد دوباره کمک کردند کارمایم حل‌و فصل شود. برای شوهر و خواهرزاده‌ام اثبات کردم که فالون دافا چقدر خارق‌العاده است! استاد، از لطفتان سپاسگزارم. نمی‌دانم چگونه می‌توانم برایتان جبران کنم!

درست‌کاری و مهربانی شوهرم

شوهرم بسیار درست‌کار و مهربان، اما لجباز است. او فالون دافا را تمرین نمی‌کند، اما حقیقت را دربارۀ دافا می‌داند و خیلی از من حمایت می‌کند. او در مراحل اولیۀ جنبش خروج از حزب، با نام واقعی خود از ح‌.ک.‌چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شد. به او نام مستعاری دادم، اما آن را نپذیرفت. او گفت: «من از نام خودم برای خروج از ح.‌ک‌.چ استفاده خواهم کرد. چه‌کار دیگری می‌توانند با من بکنند!» تحت تأثیر قرار گرفتم.

او می‌داند که فالون دافا خوب است و به من کمک کرده تا کارهای زیادی برای اعتبار بخشیدن به فا انجام دهم. او بسیاری از دوستان را به خانه‌مان دعوت کرد و از من خواست که حقیقت را برایشان روشن کنم. در توزیع مطالب روشنگری حقیقت و نصب پوستر به من کمک کرده است. یک روز او در شیفت شب بود و یک بنر هشت‌متری جدید را در حیاط محل کارش دید که فالون دافا را بدنام می‌کرد. او نقشه کشید که آن را پایین بیاورد، زیرا ذهن مردم را مسموم می‌کرد. اما دوباره که فکر کرد متوجه شد نمی‌تواند این کار را انجام دهد، زیرا او تنها شخص شیفت بود و مدیرش می‌فهمید چه کسی آن را پایین کشیده است. اما خیلی به آن فکر کرد و تصمیم گرفت پیش از طلوع آفتاب، آن را پایین بیاورد. در غیر این صورت، فرصت پایین آوردن آن را از دست می‌داد. او فکر کرد: «اگر مدیرم از من پرسید، زیر بار نمی‌روم. به‌هرحال کسی آن را نمی‌بیند. در بدترین حالت، کارم را رها خواهم کرد.» سپس بنر را پایین آورد و سوزاند. او خاکستر را در سطل زبالۀ خیابان ریخت. ساعت ۱:۳۰ کارش تمام شد. صبح روز بعد وقتی دیگران سر کار آمدند هیچ‌کس دربارۀ بنر نپرسید. به‌لطف محافظت استاد، او این کار را با موفقیت انجام داد. تمرین‌کنندگان در گروه مطالعۀ فا، او را به‌خاطر انجام این کار تحسین کردند. بعداً به‌خاطر انجام این کار خوب مورد برکت قرار گرفت.

در ۳۱مه۲۰۲۳، شوهرم به کووید۱۹ مبتلا شد. او دچار تب شدید مداوم و مشکل تنفسی شد. سریع به بیمارستان رفتیم. عکسبرداری با اشعه ایکس در درمانگاه نشان داد که ۸۰ درصد از ریه‌هایش به ریۀ سفید مبتلا شده است که تقریباً هیچ درمانی برای آن وجود ندارد. دکتر به من گفت وضعیتش بسیار وخیم است، مورد ریۀ سفیدش بسیار شدید است و باید از نظر روانی برای بدترین شرایط آماده باشم. گفت باید به فرزندانمان که خارج از شهر بودند بگویم زود به خانه بیایند. به نظر می‌رسید شوهرم آنقدر درحال تقلاست که نمی‌تواند یک لحظه بدون اکسیژن بماند. غذا هم نمی‌توانست بخورد.

پسرم سه روز بعد به خانه آمد و احساس کردم کسی را دارم که بتوانم به او تکیه کنم. شوهرم تا روز پنجم نمی‌توانست آب بنوشد و زخم‌های شدید دهانی داشت. دکتر گفت که او کمبود پتاسیم دارد، زیرا چند روز غذا نخورده است و این خطر وجود دارد که هر لحظه دچار تشنج شود. به‌مدت دو روز به او سرم وصل کردند. او بهبود نیافت و علائم فشار خون بالا و مشکلات قلبی داشت. پزشکان نتوانستند کاری انجام دهند. از استاد درخواست کردم که او را نجات دهند.

او بسیار ضعیف بود. به او گفتم: «نترس. فالون دافا می‌تواند تو را نجات دهد. فقط استاد می‌توانند تو را نجات دهند! لطفاً عبارات "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را در قلبت تکرار کن. در تکرار عبارات کمکت می‌کنم.»

او حرفم را درک کرد. روی تخت نشست و بالش پشت سرش بود. عبارات را تکرار کرد تا به خواب رفت. ۲۰ دقیقه بعد از خواب بیدار شد. هرگز اینقدر در بیمارستان نخوابیده بود. بعد از بیدار شدن کمی انرژی گرفت. خیلی خوشحال شدیم. گفتم به خانه می‌رویم و به سخنرانی‌های صوتی استاد گوش می‌دهیم و او سریع‌تر خوب می‌شود. او موافقت کرد. روز بعد خواست که به خانه برود. دکتر به او توصیه کرد که دو روز دیگر در بیمارستان بماند. او اصرار کرد به خانه برود. دکتر از او خواست که اظهاریه‌ای را امضا کند مبنی بر اینکه اگر اتفاقی بیفتد عواقبش به پای خودش است. او موافقت کرد.

در ۱۰ژوئن از بیمارستان مرخص شد و روی یک ویلچر نشست. وقتی به خانه رسید، پس از دراز کشیدن روی تخت، فریاد زد «من به فالون دافا ایمان دارم». این حرف احساس قلبی‌اش بود.

معجزه‌ای رخ داد. این بار توانست دراز بکشد. زمانی که در بیمارستان بود انجام این کار برایش غیرممکن بود. او خواست که به فا گوش کند. همان‌طور که گوش می‌داد، خوابش برد. بعد از بیدار شدن گفت که گرسنه است و می‌خواهد غذا بخورد. او هر روز از تمام وقت خود برای گوش دادن به فا و تکرار عبارات استفاده می‌کرد. روز به روز حالش بهتر می‌شد و می‌توانست روز به روز بیشتر بخورد. سه روز بعد دیگر از دستگاه تنفس مصنوعی استفاده نکرد. یک هفته بعد توانست در خانه راه برود و به‌طور معمول غذا بخورد.

وقتی برای معاینه به بیمارستان رفت و دکتر شوهرم را درحال ورود به اتاقش دید برایش کف زد. او با چند پزشک انترن بود و گفت: «او همان کسی بود که چند روز پیش به شما اشاره کردم. می‌بینید که او الآن...» پزشکان انترن کف زدند. خیلی تأثیرگذار بود.

شوهرم به‌طور کامل بهبود یافت و هیچ عوارضی در ریه‌هایش نداشت. تا زمانی که مردم به فالون دافا ایمان داشته باشند، استاد در درمان بیماری‌هایشان به آن‌ها کمک می‌کنند. فالون دافا جانش را نجات داد! استاد به او زندگی دوباره دادند. سپاس استاد! فالون دافا یک برکت بی‌کران برای موجودات ذی‌شعور است!

استاد به من کمک کردند تا از ترس رها شوم و شین‌شینگم را بهبود بخشم

من کمرو و به افراد دیگر متکی بودم. وقتی برای اولین ‌بار مطالب روشنگری حقیقت را توزیع می‌کردم، با یک تمرین‌کنندۀ دیگر رفتم. مضطرب و ترسیده بودم. شیطان به‌دلیل وابستگی‌هایم با من مداخله کرد. پاهایم درد گرفت. در آن زمان از فرستادن افکار درست اطلاعی نداشتم. تمرین‌کنندۀ دیگر گفت که این تظاهری دروغین است و از من خواست که همراهی‌اش کنم، زیرا استاد از ما محافظت می‌کنند و مشکلی وجود نخواهد داشت. با وجود درد رفتم. به‌لطف محافظت استاد، به‌سرعت توزیع مطالب را به پایان رساندیم. پاهایم دیگر درد نداشت.

یک روز من و آن تمرین‌کننده کتابچه‌‌هایی را در ساختمانی از طبقۀ هفتم به پایین توزیع می‌کردیم. وقتی در طبقۀ دوم بودم، مردی حدوداً ۳۰ساله را دیدم که در نیمۀ راه طبقه دوم به بالا نگاه می‌کرد. ترسیده بودم. باید سریع می‌رفتم، اما چگونه می‌توانستم بروم؟ او در مسیرم بود. خوشبختانه مرد درشتی نبود. به‌سختی عبور کردم. او چیزی نگفت. درواقع حرکت نکرد. در آن لحظه واقعاً ترسیده بودم. با عجله به طبقۀ پایین رفتم و آن تمرین‌کننده را دیدم. او گفت: «خوب است، آیا او را قفل کردی؟» گفتم: «نه، نگفتم "دینگ" (بی‌حرکت)، گفتم به او اجازه نمی‌دهم علیه فالون دافا مرتکب گناه شود.» آن تمرین‌کننده گفت: «آنچه گفتی به نفع اوست و در راستای فاست. بدن قانون استاد به تو کمک کردند و او را نجات دادند. لطفاً بگو "باز کردن قفل" تا قفلش باز شود.» گفتم: «باز کردن قفل.» نمی‌دانستم چه اتفاقی برایش افتاد. معتقد بودم بدن قانون استاد قفلش را باز می‌کنند. استاد، بابت نیک‌خواهی‌تان و اینکه نجاتم دادید سپاسگزارم!

روزی در سال ۲۰۱۶، با تمرین‌کنندۀ دیگری بیرون رفتم تا کتابچه‌های هدف نهایی کمونیسم را پخش کنم. رستورانی تازه افتتاح شده بود و هنوز مشتری نداشت. یک نسخه را به مرد جوانی که رئیس رستوران بود دادم. آن را پذیرفت و بالای سرش برد. فریاد زد: «فالون دافا خوب است! زنده باد فالون گونگ!» خیلی تأثیرگذار بود. حقیقت را برایش روشن کردم. او با خروج از ح.‌ک‌.چ موافقت کرد. موجودات ذی‌شعور درحال بیدار شدن هستند و مشتاقانه منتظر نجات‌اند!

در فرصتی دیگر به یک خواربارفروشی رفتم و یک دختر کوچک و مادرش را دیدم. دختربچه عادی به نظر نمی‌رسید. یک نسخه از کتابچه را به مادر نشان دادم. قبل از اینکه صحبت کنم، دخترک به‌سمت من آمد، کتابچه را گرفت و به سینه‌اش فشار داد. او با احترام عمیق به من تعظیم کرد، اما چیزی نگفت. مادرش خندید. با دیدن این صحنه، تحت تأثیر قرار گرفتم. طرف آگاه موجودات ذی‌شعور منتظر نجات توسط فالون دافاست.

همگام شدن با روند اصلاح فا و گام برداشتن در مسیر تزکیۀ خودم

گروه مطالعه فای ما برای همگام شدن با پیشرفت اصلاح فا، به زندان‌ها و اردوگاه‌های کار اجباری رفتند تا برای ازبین بردن آزار و شکنجۀ تمرین‌کنندگان، از فاصلۀ نزدیک افکار درست بفرستند.

در سال ۲۰۰۹، شروع به تولید دی‌وی‌دی‌های شن‌یون کردیم. در مکان تولید، به سایر تمرین‌کنندگان کمک می‌کردم. ما هر روز مشغول بودیم. در آن زمان کار را به‌عنوان تزکیه قلمداد می‌کردم. فا را زیاد مطالعه نمی‌کردم. تمرین‌کنندۀ دیگری بود که ۱۰ سال از من بزرگ‌تر بود. او جدی و چابک بود و کار را سریع و خوب انجام می‌داد. وقتی به جزئیات می‌رسید بسیار سخت‌گیر بود. دیدم خیلی مشغول است و خسته به نظر می‌رسد. به او کمک کردم کارهای بیشتری انجام دهد. چون مطابق فا نبودم، برایش دردسرهای زیادی درست کردم.

استاد بیان کردند:

«آنچه شما روی آن کار می‌کنید به خودی خود تزکیه نیست. چه کسب‌وکارهایی که مالک آن هستید، چه پروژه‌های دافایتان، یا هر کاری که انجام می‌دهید – آن‌ها به خودی خود تزکیه نیستند. چیزی که باعث تزکیه می‌شود، نگرشی است که شما به آن دارید و روشی که با هر موضوعی برخورد می‌کنید و آن را حل می‌کنید، یعنی با به کار بردن استانداردها برای یک مرید دافای تمرین‌کننده!» («آموزش فا در کنفرانس فای نیویورک ۲۰۱۹)

نگرشم درست نبود. رفتارم را با استانداردهای تمرین‌کنندگان فالون دافا نمی‌سنجیدم. درعوض از ذهنیت بشری، مفاهیم بشری و احساسات بشری استفاده می‌کردم. حتی الان هم نمی‌توانم خودم را به‌خاطر آن توجیه کنم.

همزمان با پیشرفت اصلاح فا، استاد از ما خواستند که در هر جایی مکان‌های تولید مطالب داشته باشیم. در مارس ۲۰۰۹، به‌لطف کمک تمرین‌کنندگان، یکی در خانه‌ام راه‌اندازی کردم. برای برخی از تمرین‌کنندگان مسن، هفته‌نامۀ مینگهویی و سایر کتابچه‌ها را فراهم می‌کردم. برخی از تمرین‌کنندگان مطالب را در حومۀ شهر توزیع می‌کردند و به تعداد زیادی از مطالب نیاز داشتند. با وجود اینکه سرم شلوغ بود، احساس رضایت می‌کردم.

شخصاً در روشن‌گری حقیقت برای مردم خوب نبودم. من به تمرین‌کنندگانی که حقایق فالون دافا را به آسانی به مردم می‌گفتند، احترام می‌گذاشتم و آن‌ها را تحسین می‌کردم. اصلاح فا و استاد ما را ملزم می‌کنند که بیرون برویم و حقیقت را به‌صورت رودررو برای مردم روشن کنیم. چون پیشرفتی نداشتم احساس اضطراب می‌کردم.

استاد قلب مرا دیدند و ترتیبی دادند که دو تمرین‌کننده که تجربۀ کافی در روشنگری حقیقت برای مردم داشتند، مرا همراهی کنند. ما سه بار در هفته، صبح‌ها فا را با هم مطالعه می‌کردیم و بعدازظهرها، چه در هوای بارانی و چه آفتابی، برای روشنگری حقیقت برای مردم بیرون می‌رفتیم. فنگ (نام مستعار) نزدیک به ۸۰ سال داشت. او سال‌ها حقیقت را شخصاً برای مردم روشن کرده بود و تجربۀ کافی داشت. او حقیقت را برای هر کسی که می‌دید با خرد و افکار درست و با خنده و تعلق خاطر روشن می‌کرد. می‌خواستم از او تقلید کنم، اما نمی‌توانستم. ازطریق مطالعۀ بیشتر فا، متوجه شدم که فنگ به آن قلمرو رسیده است و افکار درست و خردش از فا می‌آید. فهمیدم که چرا نمی‌توانم من نیز به آن استاندارد برسم. من فقط او را دنبال می‌کردم، اما مطابق فا رشد و خودم را اصلاح نمی‌کردم. این بی‌شک خوب نبود. استاد بیان کردند که از تمرین‌کنندگان پیروی نکنیم. درعوض باید فا را معلم درنظر بگیریم. باید فا را بیشتر مطالعه کنم.

اغلب به خودم می‌گفتم که فای استاد قادر مطلق است. باید با ذهنی متمرکز فا را بیشتر مطالعه کنم و شین‌شینگم را بهبود بخشم. به‌تدریج راه خودم را برای نجات موجودات ذی‌شعور شکل دادم و آن را از روی بینش و درک خودم از فا انجام دادم. برخی از مردم حرفم را باور می‌کردند و با خروج از ح‌.ک‌.چ موافقت می‌کردند. بعضی‌ هر چقدر سخت تلاش می‌کردم مرا باور نمی‌کردند. برخی به من ناسزا می‌گفتند یا گزارش مرا به پلیس می‌دادند. با همه نوع شخصیتی برخورد می‌کردم. با وجود همۀ بیم‌ها و خطرات، به‌لطف محافظت استاد در امان ماندم. می‌دانستم که هنوز کاستی‌ها و وابستگی‌های زیادی دارم. جرئت نمی‌کردم حقیقت را در منطقۀ مسکونی خودم روشن کنم. نمی‌خواستم با افرادی که دوستشان ندارم صحبت کنم. اگر افراد زیادی در پیرامونم بودند جرئت نداشتم حقیقت را روشن کنم. نیاز داشتم به سرعت خودم را بهبود ببخشم. استاد، بابت محافظت و نیک‌خواهی‌تان در تمام این سال‌ها سپاسگزارم. مصمم هستم که بهتر عمل کنم و شایستۀ انتظاراتی که استاد از ما دارند باشم.

تمام خانواده‌ام از استاد بسیار سپاسگزارند. استاد عالی هستند! فالون دافا عالی است! با پشتکار تزکیه خواهم کرد تا شایستۀ انتظارات استاد و نجات توسط ایشان باشم.

امیدوارم همه در این دنیا بتوانند حقایق فالون دافا را بیاموزند. لطفاً این فرصت هزارساله را گرامی بدارید و از ح.‌ک‌.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوید. لطفاً به یاد داشته باشید که فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است تا هنگام وقوع فجایع بزرگ ایمن بمانید. فالون دافا موجودات ذی‌شعور را نجات می‌دهد، درحالی‌که ح‌.ک.‌چ آن‌ها را نابود می‌کند. اگر مردم بتوانند حقیقت را بیاموزند و خوب و بد را تشخیص دهند، نجات می‌یابند و باقی می‌مانند.

(مقاله ارسالی برگزیده در بزرگداشت روز جهانی فالون دافا در Minghui.org)