(Minghui.org) من تمرین فالون دافا را در سال ۱۹۹۸ شروع کردم و اکنون ۷۳سالهام. متولد دهه ۱۹۵۰ و فرزند ارشد خانوادهام هستم. پدر و مادرم پسر را بر دختر ترجیح میدادند و برادرم را لوس میکردند. هر زمان که حالشان بد بود خشمشان را روی من خالی میکردند و اغلب با مشت، پا یا چوب کتکم میزدند. غذای کمی برای خوردن داشتم و هیچ شانسی برای تحصیل نداشتم.
از دوازدهسالگی در یک واحد تولیدی شروع به کار کردم. بهرغم جثه کوچک و ضعیفی که داشتم، خودم را مجبور میکردم سخت کار کنم و کارهای خانه و کارهای بیشتری را در واحد تولید انجام دهم تا محبت والدینم را جلب کنم. اما آنها تحت تأثیر قرار نمیگرفتند و به سوءاستفاده از من ادامه میدادند. بهطور جدی به خودکشی فکر میکردم.
با بزرگشدن در چنین محیط خانوادگی مسمومی، عادتهای بد زیادی پیدا کردم. ثروت مادی را بر همهچیز ترجیح میدادم و برای منفعت میجنگیدم. حاضر نبودم تسلیم یا متحمل ضرر شوم. یاد گرفتم چگونه دروغ بگویم تا پدر و مادرم را راضی کنم. بهرغم تلاشم، آنها به برادر و خواهرانم محبت داشتند. با افزایش رنجش من از پدر و مادرم، میل به ازدواج زودهنگام در من بیشتر شد تا بتوانم تمام ارتباطم را با آنها قطع کنم. احساس میکردم حتی ازدواج با یک گدا هم بر ماندن در خانه ارجحیت دارد.
بعد از ازدواج با شوهر اولم متوجه شدم که او فردی تنبل است. وی که تمایلی به کار نداشت، بیشتر وقتش را در خواب میگذراند و از انجام کاری برای حمایت از ما خودداری میکرد. پس از بهدنیاآمدن دخترمان، در کنار مراقبت از دخترمان، به انجام تمام کارهای خانه و کار در مزرعه ادامه دادم. آنقدر سرم شلوغ بود که وقت استراحت نداشتم. مدام بر سر رفتارش دعوا و مشاجره میکردیم. دچار افسردگی شدم و احساس میکردم زندگی معنایی ندارد. دو بار با پریدن به داخل رودخانه، اقدام به خودکشی کردم، اما هر بار توسط رهگذران نجات پیدا کردم. سایر روستائیان مرا دلداری میدادند و میگفتند: «اگر بمیری دخترت چگونه زنده میماند؟»
وقتی دخترم دهساله بود به من گفت که باید از پدرش طلاق بگیرم و بگذارم پدرش تنها زندگی کند. اگرچه دخترم نام خانوادگی پدرش را دارد، اما من او را بهتنهایی بزرگ کردم. به خواست او، از شوهرم طلاق گرفتم. برای حمایت از خودم و دخترم، در دو شغل، کشاورزی و کار در یک کارخانه شیمیایی در همان نزدیکی کار میکردم. یک بار بهطور تصادفی قسمتی از انگشت اشاره راستم در مقداری ابریشم تابیدهشده گیر کرد و باعث قطعشدن آن شد. با اینکه آنقدر پول پسانداز کرده بودم تا دو خانه بزرگ بسازم، اما این حادثه باعث شد در سیوپنجسالگی معلول شوم.
بعداً با مردی صادق و زحمتکش ازدواج کردم. شوهر جدیدم خوک پرورش میداد، مزارع را کشت میکرد و کارهای خانه را بهتنهایی بدون شکایت انجام میداد. اما درست زمانی که زندگی رو به پیشرفت بود، بدبختیای رخ داد. بهدلیل ناتوانیام، مقامات دولتی ترتیبی دادند که من در یک کارخانه تولید فرمالدئید کار کنم و در آنجا دچار حساسیت مزمن به فرمالدئید شدم. با کاهش ایمنیام، بسیاری از بیماریها در بدنم ظاهر شدند. بدتر از همه اینکه بهدلیل کهولت سن، هنگام بهدنیا آوردن دختر کوچکترم، دچار خونریزی شدید شدم. هر گونه پیشرفتی که در زندگی به دست آوردم بهدلیل وضعیت سلامتیام نفی شد. با وجود صرف تمام پساندازمان برای درمانهای پزشکی، وضعیتم بهبود نیافت.
همسایهام که دید چقدر ضعیف شدهام، به من توصیه کرد فالون دافا را تمرین کنم. او توضیح داد که وضعیت سلامتی او نیز ضعیف بود، اما پس از انجام تمرینات بهبود یافت. بلافاصله تصمیم گرفتم این تمرین را یاد بگیرم.
تولد دوباره پس از کسب دافا
در سپتامبر۱۹۹۸، یک محل تمرین بزرگ پیدا کردم که در آن تمرینات را یاد گرفتم. همچنین به جلسات مطالعه گروهی فا پیوستم که آموزهها را در شب میخواندند. ازآنجاکه هیچ کتابی نداشتم، وقتی تمرینکنندگان جوآن فالون را میخواندند، فقط میتوانستم گوش کنم. اگرچه نمیتوانستم متن را بهخوبی درک کنم، متقاعد شده بودم که فالون دافا خوب است. درنهایت یک نسخه از جوآن فالون تهیه کردم. روز سوم که فا را خواندم، احساس کردم چیزی در گوشم میچرخد. وقتی دربارهاش به همتمرینکنندگان گفتم، آنها گفتند: «آنچه احساس میکنی چرخش فالون است. استاد درحال مراقبت از تو هستند.» روز پنجم شروع به سرفهکردن مادهای سیاه کردم. نترسیدم، زیرا میدانستم استاد بدنم را پاکسازی میکنند.
من که قادر به تشخیص بسیاری از کلمات نبودم، آنقدر آهسته میخواندم که نمیتوانستم یک سخنرانی را در روز کامل کنم. اما استاد به تشویق من ادامه دادند. یک روز درحالیکه نیمهخواب بودم، احساس شناورشدن در میان زمین و هوا را تجربه کردم، اما وقتی دستم را دراز کردم، هنوز در رختخواب دراز کشیده بودم. این احساس بعد از آن بارها تکرار شد. وضعیت سلامتیام نیز تغییر کرد و بهتر شد. رنگ صورتم گلگون شد و وزنم بالا رفت. بعد از سه ماه تمام بیماریهایم برطرف و بدنم سبک و رها شد.
من که به پخش مطالب درباره این تمرین شگفتانگیز مصمم بودم، هر یکشنبه در فعالیتهای گسترش فا شرکت میکردم، ازجمله تمرین ۱۰هزارنفری در میدان خلق، به این امید که افراد بیشتری برای یادگیری این تمرین الهام بگیرند و زندگیشان توسط فالون دافا بهبود یابد.
نگرش من به زندگی تغییر کرد و بهتر شد. بهتدریج رنجشم از پدر و مادرم را کنار گذاشتم و سعی کردم رفتار بهتری با خواهران و برادر کوچکترم داشته باشم. این روند باعث ترمیم روابط خانوادگی ما شد. کار در کارخانه تولید را از سر گرفتم و پس از بازگشت از کار، در مزارع کمک میکردم. بهبودی من به شوهرم این فرصت را داد تا به شغلی در خارج از خانه مشغول شود. تمام خانوادهام از تصمیم من برای تمرین فالون دافا حمایت کردند و این اولین بار در زندگیام بود که از چنین آرامش و شادیای لذت میبردم.
اما زندگی آرام من زیاد دوام نیاورد. کمتر از یک سال پس از شروع تمرین من، جیانگ زمین، رهبر سابق حزب کمونیست چین (ح.ک.چ)، آزار و اذیت تمرینکنندگان فالون دافا را آغاز کرد. یک روز پس از دادخواهی در پکن در ۲۵آوریل۱۹۹۹، با هم تمرینات را در خارج از خانه انجام میدادیم که شخصی مخفیانه از ما عکس گرفت. در ۲۰ژوئیه به ما اخطار دادند که در ملاءعام تمرین نکنیم، وگرنه دستگیر میشویم. گوش نکردم و حقیقت را برای سایر روستائیان روشن کردم. «تبلیغات نمایشدادهشده در تلویزیون را باور نکنید. فالون دافا خوب است. پس از شروع تمرین، بیماریهایم ناپدید شد.» بعداً وقتی مطالب روشنگری حقیقت در دسترس قرار میگرفت، اغلب به همراه همتمرینکنندگان در توزیع آنها کمک میکردم.
در سال ۲۰۰۴، به شوهرم توصیه کردم: «اگر الان فالون دافا را تمرین نکنی، پشیمان میشوی.» در آن زمان، وضعیت ما بهتر بود و او حتی برای بازی ماهجونگ وقت آزاد داشت. او به افرادی که با او ماهجونگ بازی میکردند میگفت: «از زمانی که همسرم شروع به تزکیه کرد، وقت آزاد بیشتری دارم.» دوستان همبازی ماجونگ او نیز به نوبه خود، به من گزارش میدادند که او در آن هفته چقدر پول از دست داده و میگفتند که فقط در صورتی میتواند به بازیهای آنها بیاید که پول بیشتری داشته باشد. سپس فکری به ذهنم خطور کرد، به این امید که او آنقدر ببازد که دیگر هرگز بازی نکند. پس از آن، شوهرم بازی ماهجونگ را کنار گذاشت و با من شروع به تمرین دافا کرد.
بعد از اینکه شروع به تمرین فالون دافا کردم، معنای بسیاری از چیزهایی را که در گذشته برایم اتفاق افتاده بود، درک کردم. استاد تمام مدت از من مراقبت میکردند، بنابراین اقداماتم برای خودکشی همیشه خنثی میشدند، آنهم بدون توجه به اینکه چقدر مصمم به خودکشی بودم. رنج من از دوران کودکی به این دلیل بود که به اعضای خانوادهام بدهیهای زیادی از زندگی قبلیام داشتم. بازپرداخت بدهیها همچنان طبق اصول فا الزامی است. بعد از اینکه این اصول را فهمیدم، شروع کردم به رها کردن رنجشهایی که از اعضای خانوادهام داشتم، ازجمله پدر و مادر، برادر و خواهران کوچکترم، مادرشوهر سابقم، برادر کوچکترم و همسرش.
همچنین تمایلم برای منافع مادی را رها کردم. شوهر سابقم دو برادر کوچکتر دارد. یکی از آن دو که بزرگتر است برای کار به جیانگشی رفت و با خانواده جدیدش در آنجا ساکن شد. کوچکترین برادرش در خانه ماند. وقتی پدرشوهرم فوت کرد، من بودم که هزینه تشییع جنازه او را پرداخت کردم. هنگامی که بهدلیل تملک و تخریب گسترده زمین، خانه آنها تحت تأثیر قرار گرفت، اعضای کمیته روستا برای من نامهای ارسال کردند و اطلاع دادند که سهمی از پول حاصل از تخلیه به من میرسد. در محل ملاقات با کمیته روستا، باخواهرشوهر کوچکم مواجه شدم که به من گفت: «تو سهمی نداری.» پاسخ دادم: «ندارم؟ پس به خانه میروم.» بعداً بزرگترین داماد و شوهرم با یک بسته پول برگشتند. آنها به من گفتند که سهمی از پول را از خانواده شوهر سابقم طلب کردهاند. داماد بزرگم توضیح داد: «تو بیشتر از اینها، به این خانواده کمک کردی.» وقتی به آنها گفتم نمیخواهم، شوهرم پول را کنار گذاشت.
مدتی بعد، همسر برادرشوهر سابقم که بزرگتر از همه بود، از جیانگشی آمد تا با پسر و برادرزادهاش ملاقات کند. یکی از عموهای خانواده شوهرم فوت کرد و همین موضوع باعث شد که آنها به خانهام بیایند. آنها را در خانهام پذیرفتم و از آنها با پیراشکی پذیرایی کردم که اتفاقاً همان روز درست کرده بودم.
وقتی دختر و داماد بزرگم برای ملاقات آمدند، به من توصیه کردند که آنها را نادیده بگیرم و بگذارم خانواده برادرشوهر کوچکم به آنها رسیدگی کنند. «آنها تمام پول را بردند و تو را بدون هیچ پولی رها کردند.» در پاسخ گفتم: «بهعنوان یک تزکیهکننده، باید به سخنان استاد گوش دهم و انسان خوبی باشم.» همان موقع همسر برادر کوچکم آمد و از او هم دعوت کردم که با ما پیراشکی بخورد.
بعد از صرف غذا بهسمت مرکز روستا رفتیم. افراد دهیاری با دیدن من گفتند: «درگیر این موضوع نشو. به خانهات برو.» اما من به کارم ادامه دادم. پس از تقسیم دارایی متوفی، ۵۴۷۰۰ یوان را که آخرین بار از خانواده شوهر سابقم گرفته شده بود بیرون آوردم، ۳۰۰ یوان به آن اضافه کردم و مجموعاً ۶۰هزار یوان را به زن برادرم دادم. این اتفاق در تمام روستا سر و صدای زیادی به پا کرد و مردم زیادی از این عمل نیک من تمجید کردند. به آنها گفتم: «من تمرینکننده فالون دافا هستم و باید طبق اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری به دیگران توجه داشته باشم. با درگذشت عمویشان، درآمد خانواده آنها خیلی کم میشود. برادر کوچکم برای حمایت از خانواده اوقات سختی خواهد داشت.»
همسر برادرشوهر بزرگم، پسر و برادرزادهاش سه روز در خانه من ماندند. حقایق مربوط به آزار و شکنجه فالون دافا را به آنها گفتم و به برادرزادهاش کمک کردم از ح.ک.چ خارج شود. این برادرزاده، که دانشجوی کالج بود، در بدو ورود با خانواده شوهر سابقم دعوا کرد، زیرا فکر میکرد آنها غیرمنطقی هستند. به او توصیه کردم که با آنها دعوا نکند و قبل از رفتنشان، ۴هزار یوان به آنها دادم. برادرزاده تحت تأثیر قرار گرفت. «فالون دافا شگفتانگیز است. تمرینکنندگان آن واقعاً خوب هستند. من صادقانه معتقدم که "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است."» به آنها نشان یادبود فالون دافا و برخی مطالب روشنگری حقیقت دادم که با خوشحالی پذیرفتند.
وقتی اعلام شد که خانه دوران کودکی من نیز قرار است تخریب شود، دو خواهر کوچکم اعلام کردند که قصد دارند سود حاصل از خانه والدینم را بهطور مساوی بین ما چهار خواهر و برادر تقسیم کنند. اما، خواهر کوچکترم قبلاً مالک یک خانه جداگانه متعلق به پدرم بود، بنابراین برادر کوچکتر و همسر برادرم از این پیشنهاد ناراضی بودند.
دو خواهرم به این امید که من این موضوع را با پدر و مادرم در میان بگذارم به ملاقاتم آمدند. شوهر خواهر کوچکم گفت: «اگر از این فرصت استفاده نکنم، هدر خواهد رفت. ما میتوانیم همه پیوندها را قطع کنیم و بعد از آن بهطور جداگانه زندگی کنیم.» در پاسخ، به آنها گفتم که هیچچیزی از روند این کار را نمیخواهم، زیرا پس از یادگیری فالون دافا، به این اصل پی بردم که بدون ازدستدادن چیزی به دست نمیآید. دو خواهرم پس از شنیدن حرفهایم، از هرگونه درخواست برای دریافت سهم منصرف شدند.
پدر و مادرم یکی پس از دیگری فوت کردند. اگرچه پدر و مادرم در حسابهای بانکی، جواهرات و سایر اشیاء قیمتی ثروتاندوزی کرده بودند، به خواهر و برادرم گفتم: «من چیزی نمیخواهم. میتوانید آنها را بین خودتان تقسیم کنید.» برادر کوچکم و همسرش پس از دریافت خانه پدر و مادرم راضی شدند. دو خواهر کوچکم با خوشحالی پسانداز و اموال باارزش والدینم را تقسیم کردند.
پدرم قبل از مرگش از من پرسید: «آیا واقعاً چیزی نمیخواهی؟» پاسخ دادم: «واقعاً چیزی نمیخواهم. من فا را به دست آوردهام و از سلامتی خوبی برخوردارم. الان که دو دخترم وضع مالی خوبی دارند و مستقل زندگی میکنند، هیچچیزی کم دارم. به اندازه کافی برای گذراندن زندگی دارم. خوشحال میشوم برادر و خواهرم را خوشحال ببینم.» مردم روستا نیز گفتند: «به دلیل اینکه دختر بزرگ الگوی خوبی بود، موضوع ارث خانوادگی بهطور مسالمتآمیز حل شد.» اگر فالون دافا نبود، هرگز چنین کاری نمیکردم.
روشنگری حقیقت برای نجات مردم با وجود آزار و شکنجه
پس از شروع آزار و شکنجه فالون دافا توسط ح.ک.چ، با همتمرینکنندگان برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت کار کردم. کوچکترین دخترم و شوهرش گاهی ما را همراهی و در توزیع بروشورها کمک میکردند. ما هر روز بیرون میرفتیم تا حقیقت را روشن کنیم، با خودروهایمان به روستاهای مجاور میرفتیم و با همه نوع شخصیتی ملاقات میکردیم. برخی پس از شنیدن حقیقت مرا به خانهشان دعوت کردند، درحالیکه برخی دیگر بارها سپاسگزاری میکردند. برخی از گوش دادن خودداری میکردند. برخی به من فحش میدادند یا مرا به ضربوشتم تهدید میکردند. کسانی هم بودند که فعالیت ما را به پلیس گزارش میدادند.
یک بار با تمرینکنندهای به بازار کشاورزی رفتم تا حقیقت را روشن کنم. من با رهگذران صحبت میکردم، درحالیکه تمرینکننده دیگر افکار درست میفرستاد. پس از ۲۰۰ متر پیادهروی، موفق شدیم هشت نفر را متقاعد کنیم حزب ترک کنند.
در این مرحله، نیروهای کهن از احساس بشری حاکی از خوشحالی ما بهرهبرداری کردند و برای ما محنت به بار آوردند. دو جوان در لحاففروشی کنار خیابان، پس از اینکه سراغشان رفتیم و حقیقت را برایشان روشن کردیم، ما را به پلیس گزارش دادند. بعد از رفتن ما، بیسروصدا با پلیس تماس گرفته بودند، بنابراین از اقدامشان بیخبر ماندیم. مدتی بعد، تمرینکننده دیگر تصمیم گرفت به خانه برود. من هم پس از متقاعدکردن هشت نفر دیگر به ترک حزب، تصمیم گرفتم به خانه برگردم.
مرد جوانی به من نزدیک شد و گفت: «خاله، اجازه بدهید با شما مصاحبه کنم.» وقتی پاسخ دادم: «برو با شخص دیگری مصاحبه کن که تحصیلات خوبی دارد»، او اصرار کرد: «فقط میخواهم با شما مصاحبه کنم.» درحالیکه راهم را مسدود کرده بود، موبایلش را درآورد و تماس گرفت. طولی نکشید که خودروهای پلیس و بسیاری از مأموران پلیس کمکی از راه رسیدند. فهمیدم مشکلی ایجاد شده و در سکوت، از استاد درخواست کردم مرا نجات دهند.
وقتی دوازده مأمور مرا بهزور سوار خودرو کردند، اولین فکرم این بود که نمیتوانم به همتمرینکنندهام خیانت کنم. در مرکز بازجویی به من گفتند روی صندلی بازجویی که مخصوص مجرمان بود بنشینم. به آنها گفتم: «من خلافکار نیستم، بنابراین آنجا نمینشینم.» پس از مدتی، کارکنان اداره ۶۱۰ آمدند و پرسیدند: «اسمت چیست؟» سکوت کردم. سپس پرسیدند: «نام رفیقت چیست؟» وقتی از گفتن حتی یک کلمه امتناع کردم، گفتند: «حتی اگر به ما نگویی، راههایی برای پیدا کردن او داریم.» دو فروشنده لحاف مخفیانه از ما عکس گرفته بودند، بنابراین مقامات درنهایت تمرینکننده دیگر را ردیابی کردند.
در این مرحله، به آنها گفتم: «فالون دافا به مردم میآموزد که خوب باشند. پیروی از اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری اِشکالی ندارد. من قبلاً سلامتی ضعیفی داشتم، اما پس از تمرین فالون دافا بهبود یافتم.» پلیس از گوشدادن خودداری کرد و میخواست بهطور غیرقانونی خانهام را بازرسی کند. آنها ابتدا به مرکز روستا رفتند، در آنجا اعضای کمیته روستا گفتند که من برجستهترین فرد روستا هستم. سپس با دختر بزرگم تماس گرفتند و از او خواستند که کلید خانهام را تحویل دهد تا بتوانند خانهام را بازرسی کنند. اما دختر بزرگم حاضر به همکاری با آنها نشد و گفت: «کلید خانه مادرم را ندارم.» سرانجام مأموران با بالا رفتن از نردبانی بلند تا طبقه دوم رفتند و وارد خانهام شدند. پس از بازکردن درِ اصلی، وارد شدند و خانهام را بهصورت غیرقانونی تفتیش کردند.
یکی از مأموران اداره ۶۱۰ گفت: «خانم مسن، روابط بسیار خوبی با اطرافیانت داری. همه شخصیتت را تحسین کردند و از ما خواستند که تو را رها کنیم.» پاسخ دادم: «میخواهم از آنها تشکر کنم! قبلاً فردی سرسخت بودم که برای کوچکترین چیزی، دیگران را سرزنش میکردم. از زمانی که تمرین فالون دافا را شروع کردم، آموزههای استاد را دنبال میکنم و انسان بهتری شدهام. اکنون به دیگران فکر میکنم و سعی میکنم با رعایت اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری، انسان خوبی باشم.» مأمور بعد از شنیدن حرفهای من سکوت کرد.
آن شب پلیس سعی کرد از من عکس و اثر انگشت بگیرد. حاضر به همکاری نشدم، بنابراین چند مأمور پلیس مرا بازداشت کردند. یکی از آنها با لگد به پشت و نیمتنه چپ و راستم زد. آنقدر درد داشتم که فریاد زدم: «پلیس مرا کتک میزند!» یکی از آنها فریاد زد: «ما تو را کتک نمیزنیم، لگد میزنیم.» فریاد زدم: «چه فرقی میکند؟!» در این مرحله دیدم مأموران پلیس همتمرینکنندهای را که با من همراهی کرده بود به داخل اداره میکشانند. سپس ما را در نیمهشب به بازداشتگاه بردند.
وقتی به بازداشتگاه رسیدیم به ما دستور دادند از خودرو پیاده شویم. ما با صدای بلند فریاد زدیم: «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!» مأموران پلیس در بازداشتگاه، بلافاصله در پاسخ فریاد زدند: «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!» درحالیکه شگفتزده بودم از یکی از آنها پرسیدم: «شما میدانید "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است"، اما هنوز ما را دستگیر میکنید؟» او پاسخ داد: «ما کسانی نیستیم که شما را دستگیر کردیم. مأمورانی دیگری شما را به اینجا فرستادند.»
در داخل مرکز، مرا از همتمرینکنندهام جدا کردند و به سلولی که حاوی زندانیان زیادی بود، بردند. یکی از همسلولیها از من پرسید: «برای چه بازداشت شدی؟» پاسخ دادم: «من تحت آزار و اذیت قرار گرفتهام، زیرا فالون دافا را تمرین میکنم.»
روز بعد، نگهبانی از بازداشتگاه مرا صدا زد و پرسید: «چرا فالون دافا را تمرین میکنی؟» داستان زندگیام را برایش تعریف کردم و گفتم: «از کودکی زندگی بسیار سختی داشتهام. بسیاری از بیماریهای من پس از شروع تمرین درمان شدند. فالون دافا همچنین اهمیت فرد خوبی بودن را به من آموخت.» وقتی نگهبان به من گفت: «فشار خونت خیلی بالاست. باید مقداری دارو بخوری.» پاسخ دادم: «در طول ۲۰ سال تمرین دافا، بدون مصرف حتی یک قرص سالم ماندم. این وضعیت توسط اداره ۶۱۰ و پلیس ایجاد شده است.» وقتی نگهبان اصرار کرد که دارو مصرف کنم، گفتم: «تمرینات فالون دافا را انجام خواهم داد.» سپس پرسید: «چه ساعتی تمرین خواهی کرد؟» وقتی پاسخ دادم: «صبح تمرین خواهم کرد»، او درکش را بیان کرد. وقتی به او توصیه کردم برای اطمینان از امنیت خود از ح.ک.چ خارج شود، او موافقت کرد.
به سلول تعیینشده برگشتم و حقیقت را برای همسلولیهایم روشن کردم. هر نُه همسلولی در همانجا از ح.ک.چ خارج شدند. به من دستور دادند که شب اول روی زمین، نزدیک توالت بخوابم. روز بعد، یکی از همسلولیها را به بیرون منتقل کردند و جایش را روی تختخواب به من دادند تا بخوابم. روز سوم یک نفر دیگر به سلول ما آورده شد و من داوطلبانه به محل اصلی نزدیک توالت برگشتم. وقتی یکی از همسلولیها به من توصیه کرد که بگذارم فرد جدید در نزدیکی توالت بخوابد، پاسخ دادم: «نه، من نمیتوانم خودخواه باشم و باید طبق اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری رفتار کنم.» همسلولیها تحت تأثیر قرار گرفتند و گفتند: «تمرینکنندگان واقعاً افراد خوبی هستند.»
صبح زود بیدار شدم تا تمرینات را انجام دهم. همسلولیهایم نیز برای تماشا بلند شدند و بعداً به من گفتند که چند نگهبان هم برای تماشای من آمده بودند. آنها از اینکه چطور بیحرکت مانده بودم تحت تأثیر قرار گرفتند و برخی گفتند دودی را دیدند که از بالای سرم ساطع میشد. با حمایت نیکخواهانه استاد، ده روز بعد در سلامت به خانه برگشتم.
دختر بزرگم که نگران امنیت من بود، در ابتدا از تلاشهای من برای روشنگری حقیقت در ملاءعام و نجات موجودات ذیشعور حمایت نمیکرد. او از بیماریهای زیادی رنج میبرد و هیچگاه وضعیت سلامتی خوبی نداشت. پس از اینکه از همکاری با درخواست پلیس برای کلید خانهام امتناع کرد، وضعیت سلامتیاش خیلی بهبود یافت و بیش از ده گل اودومبارا روی اتومبیلش شکوفا شد. وقتی آنها را به من نشان داد، به او گفتم: «کار درستی کردی، پس استاد به تو برکت دادند.»
دختر کوچکترم بعد از اینکه دید ویژگیهای اخلاقی و وضعیت سلامتی من بهبود مییابد، به خوبی فالون دافا اعتقاد راسخ پیدا کرد. او بارها با من بیرون آمد تا مطالب روشنگری حقیقت را پخش کنیم. همچنین هر بار که به خانه میآید به استاد ادای احترام میکند و اغلب کنار پرتره استاد گل میگذارد. دامادم یک بار با خودرو تصادف کرد، اما از تصادف سالم بیرون آمد و فقط ساییدگیهای جزئی داشت. رهگذران شوکه شده بودند. به او گفتم: «استاد از تو محافظت کردند. چون حقیقت را درک میکنی و از من و پدرت در تزکیه حمایت میکنی، استاد از تو مراقبت خواهند کرد.»
در طول تقریباً ۲۶ سال تمرین تزکیهام، آزمونهای بسیار دردناکی را پشت سر گذاشتهام. در طول سفرم برای رهایی از تمایل به منافع مادی، اغلب برآشفته میشدم، سپس با اشکریختن ازدستدادنهایم را تحمل میکردم، تا سرانجام به حالت آرامی که امروز دارم رسیدم. مطالعه فا و بهاشتراک گذاشتن تجربه با سایر تمرینکنندگان به من کمک کرد رفتارهایی را شناسایی کنم که مطابق با الزامات فا نبود. فای استاد ذهن مرا باز کرد و مسیر روشنبینی را به من نشان داد. از استاد برای نجات نیکخواهانهام تشکر میکنم!
(مقاله ارسالی منتخب بهمناسبت بزرگداشت روز جهانی فالون دافا در وبسایت مینگهویی)
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.