(Minghui.org) طی چند سال گذشته از نوه کوچکم مراقبت کرده‌ام. هرگز انتظار مشکلاتی را که تجربه کردم نداشتم. مایلم برخی از تجربیاتم را با هم‌تمرین‌کنندگان به اشتراک بگذارم.

سردرگمی در مرحله حساس زندگی

پسرم چند بار از من خواست که در مراقبت از دو پسرش به او کمک کنم. من ارتباط کمی با آن‌ها داشتم، اما می‌دانستم که پسر کوچک‌تر ممکن است شیطنت کند، بنابراین هر بار نمی‌پذیرفتم.

یک روز پسرم به ملاقاتم آمد و گفت که همسرش گله کرده است که به کسی نیاز دارند تا از فرزندانشان مراقبت کند. گفت که همسرش به‌تازگی در یک ساختمان تجاری، غرفه‌ای برای فروش لباس اجاره کرده است و باید برای خرید به جنوب برود و تا ده روز آینده کسی نیست که از فرزندانشان مراقبت کند. به پسرم گفتم که می‌توانم در زمانی که همسرش نیست کمک کنم، اما آن‌ها باید برای زمانی که او برمی‌گشت یک پرستار بچه پیدا می‌کردند.

برای کمک مجبور شدم به شهر بروم. نوه بزرگم در آن زمان دانش‌آموز کلاس چهارم ابتدایی بود و نوه کوچکم به مهدکودک می‌رفت. صبح، باید آن‌ها را آماده می‌کردم و به مدرسه می‌بردم و بعد به خانه برمی‌گشتم و کارهای مربوط به اعتباربخشی به فا را انجام می‌دادم. برنامه فشرده‌ای بود.

زندگی به آن سادگی که انتظار داشتم نبود. نوه کوچکم، دینگ‌دینگ، بدون حضور مادرش خیلی سروصدا می‌کرد. در گذشته، فقط می‌دانستم که او بازیگوش است، اما انتظار نداشتم اینقدر دردسرساز باشد. در طول شب، از خواب بیدار می‌شد و به‌شدت گریه می‌کرد. از ترس مزاحمت برای همسایه‌ها، تمام تلاشم را می‌کردم تا او را آرام کنم، اما نمی‌توانستم هیچ کاری انجام دهم. باید صبر می‌کردم تا خسته شود و بالاخره بخوابد. سپس، تقریباً وقت آن بود که تمرینات صبحم را انجام دهم. او همچنین اغلب در خواب، مزاحمت ایجاد می‌کرد و هرازگاهی مجبور می‌شدم برای مراقبت از او، تمرین را متوقف کنم. واقعاً خسته‌کننده بود.

وقتی فهمیدم مراقبت از او برای یک پرستار بچه چقدر سخت است، تصمیم گرفتم بعد از بازگشت مادرش، به مراقبت از او ادامه دهم، گرچه هنوز در قلبم کمی بی‌میل بودم. فکر کردم ازآنجا‌که تمرین‌کننده دافا هستم، باید بدون شکایت به خانواده‌ام کمک کنم.

با عروسم صحبت کردم و قرار شد بعدازظهر بچه‌ها را تحویل بگیرد و برایشان غذا بپزد و شست‌وشو را انجام دهد. من تا ساعت 6 بعدازظهر، قبل از اینکه او به فروشگاهش برگردد، خانه بودم. عروسم کسی را داشت که در غیابش کمک کند، بنابراین مشکلی نبود. با دیدن او که هر روز به‌دنبال این دو کودک می‌دوید، بی‌تمایلی اولیه‌ام برای کمک به آن‌ها از بین رفت.

نوه بزرگم مشکلی نداشت. وقتی سرم شلوغ بود و نمی‌توانستم برایش غذا درست کنم، مقداری پول به او می‌دادم تا برای خودش غذا بخرد. از سوی دیگر، دینگ‌دینگ بازیگوش بود. در زمستان که گرمایش خانه برای گرم نگه داشتن خانه کافی نبود، از رختخواب بیرون نمی‌آمد و زیر لحاف پنهان می‌شد. حتی بعد از اینکه بالاخره از جایش بلند می‌شد، از من می‌خواست که او را روی پشتم حمل کنم و دور بزنم. بعد از اینکه او را در مهدکودک می‌گذاشتم، باید عجله می‌کردم تا با اتوبوس برگردم. در اتوبوس به سخنرانی‌های استاد گوش می‌دادم، و وقتی به خانه می‌رسیدم، به مقالات تبادل تجربه هم‌تمرین‌کنندگان گوش می‌دادم تا از تزکیه‌ام عقب نمانم.

زمستان نسبتاً سختی بود. وقتی منتظر اتوبوس بودم یخ می‌زدم و ترافیک در شهر، بیشتر وقت‌گیر بود. با گذشت زمان، کمی گیج شدم. آیا کارم درست است؟

وابستگی به حسادت، رنجش و افکار بد

وقتی مهدکودک برای تعطیلات بسته شد، به عروسم گفتم که دینگ‌دینگ را به خانه من بیاورد تا بتوانم درحین انجام کارهایی برای اعتباربخشی به فا، از او مراقبت کنم.

دینگ‌دینگ ابتدا که به خانه من آمد بسیار کنجکاو بود. هر چیزی را می‌کشید یا آن را لمس می‌کرد، یا با دست به صفحه کلید کامپیوترم می‌زد و همه‌چیز روی صفحه را به هم می‌ریخت. حتی دو دقیقه ثابت ماندن برایش سخت بود و همیشه از من می‌خواست که با او بازی کنم. برای اینکه او را مشغول نگه دارم، برایش اسباب‌بازی خریدم.

اما این نقشه‌ام مؤثر نبود و او به من حمله می‌کرد، یا لبه پنجره می‌رفت، پنجره را باز می‌کرد و فریاد می‌زد. وقتی چنین کاری می‌کرد، قلبم به تپش می‌افتاد. او به‌طور مداوم فعال بود و باید خیلی تلاش می‌کردم تا وقتی روی من می‌پرید زمین نخورم. فکر می‌کردم او به من کمک می‌کند تا بردباری را تزکیه کنم، بنابراین در ابتدا به رفتارهای شیطنت‌آمیز او واکنشی نشان نمی‌دادم. اما هرچه بیشتر تحمل می‌کردم، او بازیگوش‌تر می‌شد. ناگهان به‌سمت من هجوم می‌آورد، دستانش را دور گردنم می‌انداخت و شروع به مالیدن سرم می‌کرد و موهایم را به هم می‌ریخت.

عروسم به من گفت: «چرا موهایتان همیشه اینقدر آشفته است.» با لحن عصبانی به او گفتم: «خب برو از پسرت بپرس.» گاهی که عصبانی می‌شدم، به دینگ‌دینگ اشاره می‌کردم و می‌گفتم: «دیگر نمی‌توانم تو را تحمل کنم! رفتارت خیلی بی‌منطق است. هرگز چنین رفتاری را در بچه‌ها ندیده‌ام. چرا مدام برایم دردسر درست می‌کنی؟!» زبانش را بیرون می‌آورد و می‌گفت: «خب که چی! چه‌ کاری می‌توانی انجام دهی؟» با نگاه کردن به چهره شیطنت‌آمیزش، احساس ناتوانی می‌کردم. اشک در چشمانم حلقه می‌زد.

یک بار که لبه تخت نشسته بودم تا افکار درست بفرستم، از پشت به‌شدت مرا هل داد و روی زمین افتادم. او را کنار کشیدم و ضربه‌ای به او زدم. به مادرش گفتم که او را کتک زدم و اینکه دینگ‌دینگ برایم دردسر ایجاد می‌کند. وقتی به دینگ‌دینگ گفت که این کارها را نکن، پسرک با لجبازی گفت: «فقط می‌خواهم برای مادربزرگ دردسر ایجاد کنم!»

روز بعد از او پرسیدم: «چرا به‌جای من برای مادرت دردسر درست نمی‌کنی؟» او به من نگاه کرد و با لبخند حیله‌گرانه‌ای گفت: «برای تو دردسر ایجاد می‌کنم.» دیگر نمی‌توانستم خشم، حسادت و رنجشم را کنترل کنم. به او اشاره کردم و با قاطعیت گفتم: «اگر بازهم این‌ رفتار را با من داشته باشی، کتکت می‌زنم و تو خوشت نخواهد آمد!»

از آن زمان، هر موقع شیطنت می‌کرد او را تنبیه می‌کردم. گاهی که می‌خواستم او را در رختخواب بخوابانم تا چرتی بزنم، می‌گفت فقط در صورتی به حرفم گوش می‌دهد که او را روی پشتم حمل کنم. من هم همین کار را می‌کردم و او را روی پشتم می‌گذاشتم و در خانه قدم می‌زدم، اما او بازهم نمی‌نخوابید. او را روی تخت می‌گذاشتم و به او می‌گفتم برو بخواب، اما او گریه و اصرار می‌کرد که کمی دیگر او را روی پشتم راه ببرم. او را نادیده می‌گرفتم. از مادرش رنجش به دل گرفته بودم که چرا برایم این‌همه مزاحمت ایجاد کرده بود و نمی‌دانستم که چرا فرزند دوم را به دنیا آورده است.

او چند بار گردنم را گرفت و شروع کرد به خفه کردنم. آنقدر عصبانی شدم که دستش را گاز گرفتم. شدید گاز نگرفتم، اما خیلی ناراحت بودم و هیچ حس همدردی‌ای با او نداشتم. بعد متوجه شدم کاری که کردم خیلی اشتباه بود. حتی یک فرد عادی هم چنین کاری را با یک کودک انجام نمی‌دهد، چه برسد به یک تمرین‌کننده.

وقتی هم‌تمرین‌کننده‌ای به دیدارم آمد، درباره نوه‌ام به او گفتم و حتی بیشتر تلاش کردم تا او را تحت کنترل داشته باشم. او به من گفت: «نمی‌توانی او را این‌طور کتک بزنی، او فقط یک پسربچه بازیگوش است. چه‌چیز باعث شد وقتی به دیدارت آمدم با او حتی بدتر رفتار کنی؟» فکر کردم: این پسر دوست دارد جلوی دیگران بدتر رفتار کند. اگر او به حرفم گوش ندهد، باید کتکش بزنم. به همین سادگی است. هیچ چیزی وجود ندارد که مرا به انجام این کار سوق دهد. او باید درس عبرت بگیرد.

همان موقع صحنه‌ای به ذهنم رسید مربوط به خیلی وقت پیش که پدرش هنوز کوچک بود. یک روز او را به عروسی بردم و آنجا خیلی شیطنت کرد. آن روز عصر که به خانه رسیدم، از شدت اضطراب، دهانم پر از تاول بود. فکر می‌کردم جلوی دیگران آبرویم رفته است. وابستگی‌ها و عقاید و تصورات بشری‌ای که در آن زمان داشتم، امروز هم با من بود.

اغلب دینگ‌دینگ را کتک می‌زدم و درحالی‌که او مدام مرا آزار می‌داد، کم‌کم رنجش و نفرتم از او بیشتر ‌شد. هنگام صحبت کردن صدایم بلندتر می‌شد. گاهی دینگ‌دینگ از من می‌پرسید: «مادر‌بزرگ، چرا دیگر نمی‌خندی؟» با سردی به او می‌گفتم: «چون تو خیلی بازیگوش هستی و هرگز به حرفم گوش نمی‌دهی. چگونه می‌توانم لبخند بزنم؟» همچنین هنگام انجام مدیتیشن، آرام شدن برایم سخت بود. از خودم هم ناراحت بودم.

روزی هنگام مطالعه فا، سطرهای زیر را خواندم:

«بعضی افراد حتی هنگام تربیت و منضبط‌کردن فرزندان از کوره در می‌روند، سر آن‌ها دادوفریاد می‌زنند و جنجال به‌ راه می‌اندازند. نباید به این شکل فرزندان خود را تربیت کنید و خودتان نیز نباید عصبانی شوید. باید آرام و معقول باشید تا بتوانید واقعاً به آن‌ها خوب آموزش دهید.» (سخنرانی نهم، جوآن فالون)

در گذشته، هر بار که این بخش را می‌خواندم، هرگز چیز خاصی احساس نمی‌کردم، اما این بار، مکث و فکر کردم: «آیا استاد درباره من صحبت نمی‌کنند؟ باید توجه کنم و با عقل و خرد به نوه‌ام آموزش بدهم تا واقعاً انسان خوبی شود.»

نوه‌ام در تزکیه شین‌شینگم، به من کمک کرد

مهدکودک او چند ماهی به‌دلیل پاندمی تعطیل بود و او در آن مدت با من بود. با خودم فکر کردم: آیا وقتی با او با اقتدار والدین رفتار کردم اشتباه کردم؟ فکر می‌کردم او باید به من گوش دهد، زیرا من مادربزرگ او هستم، اما طبق استانداردهای یک تزکیه‌کننده، این اشتباه است. آیا این فرهنگ حزبی و شیطانیِ حزب کمونیست چین (ح.‌ک.چ) نبود که مرا کنترل می‌کرد؟ جنگیدن با او به همین طریق، فقط باعث می‌شد احساس خستگی و فرسایش کنم، بدون اینکه تأثیری داشته باشد. فهمیدم که اول باید خودم را تغییر دهم.

یک روز حوصله‌اش سر رفت و فریاد زد: «خیلی حوصله‌ام سر رفته، مادربزرگ هیچ‌وقت با من بازی نمی‌کند!» از او پرسیدم که آیا دوست دارد برایش ویدئویی پخش کنم؟ او از پیشنهاد من راضی بود، بنابراین دی‌وی‌دی «آمدن برای تو» را برایش گذاشتم تا ببیند.

نوه‌ام وقتی استاد را ایستاده روی کالسکه آسمانی دید، پرسید: «مادربزرگ، این شخص کیست؟ او چه می‌گوید؟» به او گفتم: «ایشان استاد هستند و می‌گویند: مرا دنبال کنید تا برای نجات موجودات ذی‌شعور به دنیای بشری فرود بیایید.»

از آن زمان، نوه‌ام اغلب این جمله را تکرار می‌کند: «مرا دنبال کنید تا برای نجات موجودات ذی‌شعور به دنیای بشری فرود بیایید.» همچنین دی‌وی‌دی‌های دانلودشده از اپک ‌تایمز را تماشا می‌کردیم.

یک روز با جدیت از من پرسید: «مادربزرگ، برای نجات مردم هم همین کار را می‌کنی؟ من دیگر برایت مزاحمت ایجاد نمی‌کنم و می‌خواهم پسر خوبی باشم تا من هم بتوانم به آسمان برگردم.» به او گفتم که همه ما از آسمان آمده‌ایم، اما بعد از اینکه به دنیای بشری فرود آمدیم، گم شدیم و بد شدیم، و اگر می‌خواهیم بازهم به آسمان برویم، باید سعی کنیم خودمان را براساس اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری اصلاح کنیم و تنها در این صورت است که می‌توانیم با استاد به آسمان بازگردیم. درمورد نحوه رعایت این اصول در زندگی روزمره هم برایش توضیح دادم. او سپس گفت: «وقتی برادر بزرگ‌ترم در آینده دوباره مرا بزند، مقابله‌به‌مثل نمی‌کنم و تحمل را تمرین خواهم کرد.»

روزی او را به خانه پدر و مادرش بردم. همانطور که منتظر آسانسور بودیم، او به‌سمت یک سوپرمارکت کوچک در همان نزدیکی دوید. او را صدا زدم: «دینگ‌دینگ برگرد، آسانسور الان پایین می‌آید.» سریع به‌سمتم دوید و گفت: «مادربزرگ، الان چطور مرا صدا کردی؟ دوباره بگو؛ خوب بود، آیا می‌توانی در آینده با من این‌طور صحبت کنی؟» از او پرسیدم: «بله، البته، اما من قبلاً چطور با تو صحبت می‌کردم؟»

او گفت: «اینطوری بود» و بعد با عصبانیت خیره شد و فریاد زد: «دینگ‌دینگ! حالا برگرد!» از صمیم قلب، ناراحت شدم و به‌خاطر رفتاری که در گذشته داشتم خیلی شرمنده بودم. از نظر نوه‌ام، من اصلاً شبیه یک تزکیه‌کننده دافا نبودم، بلکه یک فرد عادی شکل‌گرفته توسط فرهنگ حزبی ح.‌ک.‌چ بودم.

فهمیدم که فرهنگ حزب شیطانی عمیقاً در بدن و روحم نفوذ کرده است و باید همه عناصر شرور آن را در وجودم از بین ببرم. همانطور که عمیقاً درمورد چگونگی رسیدن به این هدف فکر می‌کردم، آموزش استاد به ذهنم رسید:

«در طول روند تبدیل کارما، برای اینکه آن را به‌خوبی اداره کنید و مثل افراد عادی کارها را خراب نکنید، باید همیشه قلبی نیک‌خواه و ذهنی آرام داشته باشید‌.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)

فرهنگ حزبی شرورانه ح.ک.چ مستقیماً علیه فا است و مردم را تشویق می‌کند که رنجش، نفرت و شرارت را در خود داشته باشند. استاد به ما می‌آموزند که همیشه قلبی نیک‌خواه و ذهنی مهربان داشته باشیم. اگر طبق چنین اصولی رفتار کنیم، می‌توانیم زهر فرهنگ حزب را در خود متلاشی کنیم.

متوجه شدم که رفتار گذشته‌ام سایه تاریک بزرگی بر قلب نوه‌ام انداخته است و باید از او عذرخواهی کنم. بنابراین به او گفتم: «دینگ‌دینگ، نباید در گذشته تو را می‌زدم. تو پنج‌ساله هستی، من باید با آرامش با تو صحبت کنم. من اشتباه کردم و باید از تو عذرخواهی کنم.»

او به من گفت: «نگران نباش مادربزرگ! تقصیر من است. من همیشه وسایلت را به هم می‌زدم و تو را عصبانی می‌کردم.»

دینگ‌دینگ هنوز هم گه‌گاهی شیطنت می‌کند، اما دیگر هیچ‌وقت او را کتک نزدم. وقتی واقعاً شیطنت می‌کرد، جدی نگاهش می‌کردم. با وجود اینکه در ظاهر عصبانی نمی‌شدم، بازهم در درونم کمی آشفته بودم. او به من نگاه می‌کرد و می‌گفت: «چه شده مادربزرگ؟ دوباره عصبانی شدی؟» نگاه معصومانه‌اش باعث خنده‌ام می‌شد و بلافاصله شروع به نگاه به درون می‌کردم تا خودم را اصلاح کنم.

شب موقع خواب به او گفتم: «امروز نزدیک بود عصبانی شوم. در آینده بهتر خواهم شد.» او گفت: «مشکلی نیست، مادربزرگ. وقتی وابستگی‌ات را کنار بگذاری، خوب خواهی شد.» ناگهان متوجه شدم که نوه‌ام شیطنت نمی‌کند، او درواقع به من کمک می‌کند وابستگی‌هایم را رها کنم. اما در گذشته، همیشه فکر می‌کردم که او مشکل‌ساز است و در کار روشنگری حقیقت من دخالت می‌کند. همیشه در قلبم از او ناراحت بودم و شکایت می‌کردم.

مسیرهای تزکیه ما توسط استاد نظم و ترتیب داده شده است و هیچ‌چیز تصادفی رخ نمی‌دهد. همه‌چیز برای تزکیه ماست. وقتی این‌طور فکر کردم از خودم خیلی خجالت ‌کشیدم. کاری که نوه‌ام انجام داد این بود که به من کمک کرد شین‌شینگم را بهبود بخشم و وابستگی‌هایم را رها کنم، اما من در گذشته آن را اینطور نمی‌دیدم و همیشه فکر می‌کردم که او فقط شیطنت می‌کند.

تغییر معجزه‌آسا در نوه‌ام

دینگ‌دینگ اغلب می‌گوید: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» وقتی فا را مطالعه می‌کنم، از من می‌خواهد که آن را با صدای بلند بخوانم تا او نیز بشنود. همچنین به او اجازه دادم هنگام خواب به سخنرانی‌های استاد گوش دهد. در ابتدا می‌گفت که نمی‌تواند حرف‌های استاد را بفهمد و نمی‌خواهد گوش کند. به او گفتم نگران نباشد و اگر به گوش دادن ادامه دهد، می‌فهمد.

روزی به من گفت: «مادربزرگ، استاد دافا را خلق کرد و دافا جهان را خلق کرد. درست است؟» به او اطمینان دادم: «درست است» و چند داستان معجزه‌آسا در تزکیه دافا را برایش گفتم. در قلب دینگ‌دینگ، استاد مهم‌ترین و پرمعنا‌ترین است.

یک روز در راه بازگشت به خانه، وسایل زیادی با خود داشتم و می‌خواستم استراحت کنم. درست درحالی‌که خم می‌شدم تا وسایلم را روی زمین بگذارم، دینگ‌دینگ با صدای بلند فریاد زد: «مادربزرگ، اتوبوس دارد می‌آید!» او را گرفتم و با عجله کنار رفتم. اتوبوس بزرگی در یک‌متری ما به‌شدت ترمز کرد. معلوم شد که راننده اتوبوس داشت عقب می‌رفت و ما را ندید. راننده با شنیدن فریاد نوه‌ام، ترمز را فشار داد. خیلی نزدیک بود.

هنگام ترک آنجا نوه‌ام به من گفت: «امروز استاد من و مادربزرگ را نجات داد.» گفتم: «بله، واقعاً. ما باید همیشه به آموزه‌های استاد گوش دهیم. ایشان همیشه از ما محافظت می‌کنند.»

در پاییز گذشته، یک روز صبح عروسم تلفن کرد و گفت که دینگ‌دینگ هنگام شب دچار تب شد و از من خواست که او را برای تزریق سرم نزد دکتر ببرم. او را به یک کلینیک خصوصی بردم که تزریقات انجام می‌داد، اما دکتر گفت دمای بدنش آنقدر بالا نیست که نیاز به سرم داشته باشد و گفت که او را به خانه برگردانم و مراقبش باشم. وقتی نزدیک ظهر بود، نوه‌ام از سردرد شکایت کرد و دمای بدنش 38.3 درجه سانتیگراد (100 درجه فارنهایت) بود. دوباره او را به کلینیک بردم.

در آن زمان، صورت دینگ‌دینگ واقعاً داغ و قرمز شده بود و تب 39.8 (103) درجه شد. دکتر به من گفت که او را به بیمارستان ببرم و گفت اگر دمای بدنش تا این حد بالا بماند ممکن است عواقبی جدی داشته باشد. درموردش فکر کردم و از دکتر خواستم که تعدادی شیاف استامینوفن به من بدهد. دکتر همچنین یک شیاف را در مقعد دینگ‌دینگ قرار داد.

بعد از اینکه به خانه برگشتیم، به دینگ‌دینگ مقداری آب دادم، او را با یک لحاف پوشاندم و گفتم: «بیا "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را تکرار کنیم. خوب است؟» دینگ‌دینگ سرش را تکان داد. پس کنار تختش نشستم و شروع کردیم به تکرار این دو عبارت.

به‌تدریج به خواب رفت و تنفسش ثابت شد. نیم ساعت بعد چهره‌اش عادی به نظر می‌رسید و پیشانی‌اش آنقدرها داغ نبود. خیلی عرق ‌کرده بود. دمای بدنش را چک کردم 38 (100) درجه بود. بارها و بارها در قلبم، از استاد بابت نجات نوه‌ام تشکر کردم. یک ساعت بعد، دینگ‌دینگ از خواب بیدار شد و دمای بدنش کاملاً به‌حالت عادی برگشت. خیلی خوشحال شد و به من گفت: «مادربزرگ، دیگر سرم درد نمی‌کند.» به او گفتم که استاد او را نجات دادند. تا غروب که مادرش به خانه برگشت، خوشحال بود و طوری می‌پرید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.

در ژانویه امسال، روزی منتظر بودم تا عروسم دینگ‌دینگ را نزد من بیاورد، اما هنوز تا ساعت 13 نرسیده بودند. به عروسم تلفن کردم تا بپرسم چه اتفاقی افتاده است. می‌توانستم صدای گریه شدید دینگ‌دینگ را از پشت تلفن بشنوم. عروسم به من گفت که گوش دینگ‌دینگ به دیوار خورده و ممکن است گوشش آسیب دیده باشد و مدت زیادی گریه کرده است. با عجله به‌سمت خانه آن‌ها رفتم.

به‌محض اینکه وارد شدم، دینگ‌دینگ به‌سمتم دوید و گفت گوشش خیلی درد می‌کند. گوشش خیلی قرمز شده بود. او را بر پشتم گرفتم و به‌آرامی به او گفتم: «گریه نکن. فقط "فالون دافا خوب است" را با من تکرار کن.» در همان اطراف قدم زدم و مدام در قلبم «فالون دافا خوب است» را تکرار می‌کردم (ازآنجاکه آزار و شکنجه هنوز ادامه دارد، عروسم نمی‌خواهد من در خانه درباره فالون دافا صحبت کنم، از ترس اینکه مبادا دینگ‌دینگ درمورد آن در مهدکودک صحبت کند). حدود ده دقیقه بعد، دینگ‌دینگ گفت که دیگر گوشش درد نمی‌کند و از پشت من پایین آمد.

عروسم باید به سر کار برمی‌گشت، بنابراین با پسرم تماس گرفت و به او گفت که دینگ‌دینگ را برای معاینه به بیمارستان ببرد. وقتی پسرم به خانه برگشت، متوجه شد که گوش دینگ‌دینگ مشکلی ندارد. به همسرش زنگ زد و گفت همه‌چیز خوب است.

برای پسرم توضیح دادم که گوش دینگ‌دینگ آسیب دیده بود، اما اکنون به‌حالت عادی بازگشته است زیرا ما در قلبمان «فالون دافا خوب است» را تکرار کردیم. پسرم همیشه از من، در تمرین فالون دافا حمایت کرده است و حرف مرا باور کرد. همچنین به او گفتم که چگونه دینگ‌دینگ از تب شدید بهبود یافت. او بسیار سپاسگزار بود و گفت: «مامان، دینگ‌دینگ خیلی تغییر کرده و خیلی مؤدب شده است. از زحماتتان در تربیت او بسیار سپاسگزارم.»

نوه‌ام هم درحال تزکیه است

اخیراً، دینگ‌دینگ بسیار ساکت‌تر شده است و ظاهراً اغلب به چیزی فکر می‌کند. از او پرسیدم به چه چیزی فکر می‌کند و او گفت به اینکه چرا کارهای اشتباه انجام می‌دهد. او هر بار که کار اشتباهی انجام می‌داد صدمه می‌دید و می‌دانست که به‌خاطر آن مجازات می‌شود. او به من گفت: «این آسیب است، اما می‌توانم درد را تحمل کنم.»

یک روز، دینگ‌دینگ درحالی‌که مشغول انجام تکالیفش بود، شروع به بازی ‌کرد. بیش از یک ساعت بعد هنوز تکالیفش را تمام نکرده بود. به هم ریختم و رنجش قدیمی‌ام در ذهنم پدیدار شد. «آیا نمی‌دانی که دوباره کار اشتباهی می‌کنی؟ خیلی وقتم را تلف کردی. باید مطالعه فا را تا الان شروع می‌کردم.» همینطور که داشتم این را می‌گفتم ناخودآگاه دستم را بالا بردم. دینگ‌دینگ ترسید و فرار کرد.

فوراً متوجه شدم که عصبانیتم اشتباه بود. نباید اجازه دهم این عناصر شیطانی در من رشد کنند و باید آن‌ها را از بین ببرم. رفتم، دینگ‌دینگ را از زیر صندلی که در آنجا پنهان شده بود بیرون کشیدم و آرام گفتم: «دینگ‌دینگ، من تو را نمی‌زنم. فقط زود باش و تکالیفت را تمام کن، باشد؟» نگاهی به من کرد و گفت: «بسیار خب مادربزرگ. اگر خوب با من صحبت کنی، همیشه به حرفت گوش خواهم داد.» به او گفتم اشتباه کردم. و تشویقش کردم که تکالیفش را تمام کند. مدادش را برداشت و کاری را که باید انجام می‌داد ظرف چند دقیقه تمام کرد.

بهار امسال هنوز خیلی سرد بود. روزی درحالی‌که منتظر اتوبوس بودم، دینگ‌دینگ را به سوپرمارکتی که در آن نزدیکی بود بردم. او از من ‌خواست برایش آب‌نبات بگیرم، اما قبول نکردم، زیرا دندان‌هایش پوسیدگی داشت. اما او به‌نحوی بدون اینکه من بفهمم مقداری آب‌نبات در جیبش گذاشت.

غروب هنگام تماشای تلویزیون متوجه شدم که دینگ‌دینگ بسیار ساکت است و مدام صورتش را لمس می‌کند. چون دیدم مادرش تا دیروقت برنمی‌گردد، تصمیم گرفتم او را پیش خودم ببرم. به‌محض اینکه خانه را ترک ‌کردیم، به من گفت: «مادربزرگ، امروز کار اشتباهی انجام دادم. امروز صبح از سوپرمارکت آب‌نبات برداشتمt چون واقعاً آن را می‌خواستم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.»

از او پرسیدم: «پس الان دندان‌درد داری، درست است؟»

دینگ‌دینگ پاسخ داد: «بله مادربزرگ، اما می‌توانم تحمل کنم.»

دوباره از او پرسیدم: «اگر دندان‌درد نداشتی به من نمی‌گفتی، درست است؟»

او صادقانه به من گفت: «ترسیدم مرا بزنی. متأسفم مادربزرگ، می‌دانم کار اشتباهی کردم. این کار دیگر تکرار نمی‌شود.»

به دینگ‌دینگ گفتم: «باید از استاد عذرخواهی کنی که همیشه از تو انتظار داشته‌اند که پسر خوبی باشی و در تمام این مدت، از تو محافظت کرده‌اند.»

سرش را تکان داد و عمیقاً پشیمان به نظر رسید. سعی کردم به او دلداری بدهم و گفتم: «حالا که می‌دانی کار اشتباهی انجام داده‌ای، دیگر آن را تکرار نمی‌کنی. تو پسر خوبی هستی. من هم باید مسئولیت عدم مراقبت درست از تو را بپذیرم. بیا پول آب‌نبات را فردا بپردازیم، خوب است؟» سرش را تکان داد و خیالش راحت شد.

بعد از اینکه به خانه رسیدیم، درحالی‌که لباس‌هایمان را روی چوب‌لباسی می‌گذاشتم، صدای آهسته صحبت کردن دینگ‌دینگ را شنیدم. وقتی به اطراف نگاه کردم، او را دیدم که در مقابل پرتره استاد زانو زده است و بابت اشتباهش عذرخواهی می‌کند. کاملاً تحت تأثیر این صحنه قرار گرفتم و به‌سختی توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم و احساس کردم که از برخی جهات به ‌خوبیِ نوه‌ام عمل نمی‌کنم.

یک بار، درحالی‌که فیلم کوتاه روشنگری حقیقت «آرزوهای سال نو» را با دینگ‌دینگ تماشا می‌کردم، صحنه‌ای که در آن، تمرین‌کننده شن یو در شب سال نو به خانه بازگشت و کنار خانواده‌اش بود، قلبم را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد کرد و نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. دینگ‌دینگ از من پرسید: «گریه می‌کنی مادربزرگ؟» اشک‌هایم را پاک کردم.

در گذشته، وقتی چنین فیلم‌هایی را تماشا می‌کردم، به‌ندرت گریه می‌کردم، زیرا فکر می‌کردم در حفظ شین‌شینگم بسیار خوب عمل می‌کنم. فکر می‌کردم که احساسات بین تمرین‌کنندگان نیز احساسات بشری است و ما باید آن را نیز رها کنیم. حالا متوجه شدم دلیل اینکه در گذشته تحت تأثیر چنین فیلم‌هایی قرار نمی‌گرفتم، این بود که نیک‌خواهی و مهربانی بسیار کمی داشتم. به‌راستی، با این‌همه رنجش، منیت، حسادت و افکار بدی که توسط فرهنگ حزبی ح.ک.چ پرورش داده شده است، چگونه می‌توانم نیک‌خواهی و مهربانی زیادی داشته باشم؟

اکنون متوجه شده‌ام که وقتی هنوز عناصری از فرهنگ حزبی ح.ک.چ را در درون خود داریم، رنجش، نفرت، احساس بی‌عدالتی، ذهنیت‌های خودنمایی و رقابت‌جویی و همچنین افکار بد دیگر را در خود داریم. چنین عناصر بدی همچنین می‌توانند بر نحوه رفتار ما در ظاهر تأثیر بگذارند. همه این‌ها افکار بد بشری و چیزهای فاسدی هستند که توسط خود دروغین در ذهن ما آشکار می‌شوند و باید ازطریق تزکیه ما کاملاً از بین بروند.

می‌خواهم بالاترین احترام خود را به استادمان ابراز کنم. استاد، بابت محافظت مهربانانه‌تان در تمام این مدت سپاسگزارم.