(Minghui.org) من تمرین فالون دافا را در سال 1998 شروع کردم. در طول سال‌ها، فای استاد را در ذهن داشته‌ام و برای نجات مردم، حقیقت را به‌صورت رودررو روشن کرده‌ام. به‌منظور گزارش به استاد و در میان گذاشتن با هم‌تمرین‌کنندگان، دربارۀ برخی از تجربیات تزکیه‌ام در ارائه نجات می‌نویسم.

روشنگری حقیقت در محلۀ پسرم

پسرم در مجتمع مسکونی خانواده‌های نظامی زندگی می‌کند. آن محلۀ بزرگی است و خودرو‌های پلیس هر روز این طرف و آن طرف گشت‌زنی می‌کنند. برای مدتی من و شوهرم به پسرمان در مراقبت از فرزندش کمک می‌کردیم. 400 کتابچۀ روشنگری حقیقت را از شهر محل سکونتم آورده بودم. شوهرم هر روز صبح مواظب نوه‌مان بود، درحالی‌که من برای توزیع کتابچه‌ها به مجتمع می‌رفتم و همه‌چیز به‌آرامی پیش می‌رفت.

یک روز صبح بیرون رفتم و در مجتمع، در جستجوی کسانی بودم تا حقیقت را برایشان روشن کنم. سه دانش‌آموز دبستانی مشغول بازی بودند، به‌سمتشان رفتم و با آن‌ها صحبت کردم. هر سه کودک بسیار پذیرا بودند و دوست داشتند بشنوند. وقتی دو نفر از بچه‌ها را متقاعد کردم که از پیشگامان جوان کمونیست خارج شوند، مردی حدوداً چهل‌ساله آمد که احتمالاً پدر یکی از بچه‌ها بود.

او فریاد زد: «با این سه کودک دربارۀ چه حرف می‌زنی؟» پاسخ دادم: «به این سه کودک می‌گویم که چگونه زندگی خود را ایمن نگه دارند.» او گفت: «این چیزها را برای کودکان تبلیغ نکنید. بیا برویم پیش پلیس.» پلیس در ورودی مجتمع مستقر بود، به همین دلیل برای مدتی بر سرم فریاد زد و سپس برای یافتن پلیس، به سراغ نگهبان مجتمع رفت. سریع به‌سمت خانۀ پسرم دویدم.

همان‌طور که می‌دویدم، از استاد درخواست کردم که مرا از بلا محافظت کنند تا آن افراد به من نرسند. با خودم گفتم من موجودی خدایی‌ام و آن‌ها انسان عادی هستند و هیچ‌کس نمی‌تواند به من دست بزند. تحت حفاظت استاد، به‌سلامت به خانۀ پسرم رسیدم. بعد از اینکه به آنجا رسیدم، برای استاد عود سوزاندم و از ایشان تشکر کردم.

همچنین به درون نگاه کردم و از خودم پرسیدم که چرا این جریان خوب پیش نرفت. شاید به انجام کارها وابستگی داشتم؟ ازآنجاکه هر روز از نوه‌مان مراقبت می‌کردم، آن‌قدرها فا را مطالعه نمی‌کردم و دیگر افکار درست بسیار قوی‌ای نداشتم. اگر فا را با آرامش مطالعه نمی‌کردم، نیروهای کهن می‌توانستند از شکاف‌هایم سوءاستفاده کنند. خوشبختانه، به‌لطف محافظت استاد توانستم از این فاجعه دوری کنم.

روشنگری حقیقت برای دستفروش

یک بار برای روشنگری حقیقت به بازاری رفتم. پس از طی مسافت کوتاهی، مردی را دیدم که سیب‌زمینی شیرین خشک می‌فروخت، پس به‌سمتش رفتم تا با او صحبت کنم. مقداری سیب‌زمینی شیرین خشک خریدم و بعد از دادن پول، به او گفتم: «به شما یک چیز عالی می‌گویم تا جان شما را نجات دهد و شما را ایمن نگه دارد. اگر دو عبارت «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را صمیمانه در قلب خود تکرار کنید، مهم نیست بلایای طبیعی یا ساخت بشر چقدر بزرگ باشند، در امان خواهید بود.»

او بسیار مهربان بود، بنابراین به او دربارۀ خروج از حزب کمونیست چین (ح.‌ک‌.چ) و سازمان‌های وابسته به آن گفتم. همچنین دربارۀ اقدام ح.ک.چ در برداشت اجباری اعضای بدن تمرین‌کنندگان برای کسب سود و صحنه‌سازی ح.ک.چ در حادثۀ خودسوزی تیان‌آنمن به او گفتم. او گفت بازنشستۀ ارتش و عضو حزب است.

سپس گفت: «روزی، خواهرم کتابچه‌ای را روی میزش پیدا کرد و وقتی دید دربارۀ فالون گونگ است، جرئت نکرد آن را بخواند. گفتم: "آن را به من بده، من آن را می‌خواهم." چه چیزی برای ترسیدن وجود دارد؟ آیا این فقط یک کتاب فالون گونگ نیست؟ چه چیزی برای ترسیدن وجود دارد؟ فالون گونگ خیلی بهتر از کسانی است که فاسد هستند.»

وقتی حرفش را شنیدم خیلی تحت ‌تأثیر قرار گرفتم و گفتم: «شما بی‌نظیرید. اگر یک کلمۀ منصفانه برای فالون گونگ بگویید، قطعاً در آینده برکاتی دریافت خواهید کرد.» او از حزب خارج شد و یک نشان یادبود و کتابچۀ روشنگری حقیقت را از من پذیرفت.

روشنگری حقیقت برای یک پدر و پسر

مرد جوان سی‌و‌چند‌ساله‌ای را در بازار دیدم که کمی‌ دورتر از من سیب می‌فروخت. به‌سمتش رفتم و با او صحبت کردم و چند سیب خریدم. پرسیدم کسب‌وکارتان چطور است؟ و او پاسخ داد: «خیلی خوب نیست.» گلایه کرد که افراد کمی از آنجا رد می‌شوند. گفتم: «روش خوبی را به شما می‌گویم تا کمک کند کسب‌وکارتان خوب پیش برود و زندگی‌تان را نجات دهد و شما را ایمن نگه دارد.» پرسید: «چه روشی؟» پاسخ دادم: «اگر از صمیم قلب این دو عبارت را در قلبت تکرار کنی، برایت خوب است و همه‌چیز به‌خوبی پیش خواهد رفت.» به‌محض اینکه حقیقت را برایش روشن کردم، چند نفر برای خرید سیب آمدند و هر کدام مقدار زیادی خریدند.

بعد از رفتن آن مشتری‌ها گفتم: «کسب‌وکارت بهتر شد، درست است؟» گفت: «بله، ممنون.» از او پرسیدم که آیا تابه‌حال به ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن پیوسته است؟ گفت که عضو حزب است. به او گفتم برای اطمینان از امنیتش، از حزب خارج شود. به او گفتم که چرا باید از ح.ک.چ خارج شود، چرا چنین طاعون بزرگی در جهان وجود دارد و چرا ح.ک.چ همیشه مردم خوب را مورد آزار و شکنجه قرار می‌دهد. به او گفتم همۀ کسانی که فالون گونگ را تمرین می‌کنند، افراد خوبی هستند که حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری را تزکیه می‌کنند و افرادی بی‌گناه هستند که مورد آزار و شکنجه قرار می‌گیرند. حزب کمونیست به مردم اجازه نمی‌دهد که باوری داشته باشند، بلکه الحاد را ترویج می‌کند. آن کارهای بد زیادی انجام داده است و آسمان آن را متلاشی خواهد کرد. اگر ح.ک.چ در آینده نابود شود، آیا همۀ اعضای حزب مجازات نمی‌شوند؟ گفت: «بله، خارج می‌شوم.»

مرد جوان گفت: «می‌شود لطفاً دربارۀ همه این‌ها با پدرم صحبت کنی؟» نزد پدرش رفتم و حقایق را به او گفتم. او بسیار مهربان بود. او نیز عضو حزب بود. پدر و پسر هر دو حزب را ترک کردند و گفتند که این دو عبارت را تکرار خواهند کرد. آن‌ها متبرک شدند و آن روز صبح بیشتر از نصف بار گاری سیب را فروختند.

آن روز کاملاً بدون دردسر مردم را نجات دادم و در عرض کمی بیشتر از دو ساعت، هشت نفر را متقاعد کردم از حزب خارج شوند. از برکات استاد سپاسگزارم.

روشنگری حقیقت در بازار

یک بار در بازار بزرگی بودم و در قلبم از استاد درخواست کمک کردم که مردم را به‌سوی من هدایت کنند. مردی را دیدم که شلغم می‌فروخت. دربارۀ فالون دافا به او گفتم و او به‌راحتی حرفم را پذیرفت. از او پرسیدم آیا تابه‌حال به حزب و سازمان‌های وابسته به آن پیوسته است و او گفت که عضو حزب است. از او پرسیدم: «آیا تابه‌حال شنیده‌ای که برای اطمینان از امنیتت از حزب خارج شوی؟» پاسخ داد: «دربارۀ آن نشنیده‌ام.» پرسیدم: «می‌خواهی از حزب خارج شوی؟» گفت: «بله، خارج می‌شوم.» سپس در ادامه، نمونه‌‌هایی از بد بودن ح.ک.چ ارائه دادم و او حرفم را پذیرفت.

به راه رفتن ادامه دادم و زنی را دیدم که چند کالا می‌فروخت. از او چیزهایی خریدم و با او صحبت کردم. ما برای مدتی طولانی صحبت کردیم و او از شنیدن آن اطلاعات لذت برد. از او پرسیدم: «آیا تابه‌حال به حزب یا سازمان‌های وابسته به آن پیوسته‌ای؟» او پاسخ داد: «بله.» گفتم: «به تو کمک می‌کنم خارج شوی» و او پاسخ داد: «بله، کمکم کن خارج شوم.» به او گفتم چرا باید خارج شود و حزب کمونیست چقدر شرور است. او حرف مرا پذیرفت.

تازه صحبتم با او تمام شده بود که دو زن آمدند. یکی گفت: «ما اهل روستاییم. آیا می‌توانی به ما هم کمک کنی خارج شویم؟» پذیرفتم و هردو بسیار خوشحال شدند.

طی دو ساعت بعد، حقیقت را برای شش دستفروش روشن و به همۀ آن‌ها کمک کردم از حزب خارج شوند. در قلبم از استاد تشکر کردم.

بارها شنیده‌ام که هم‌تمرین‌کنندگان می‌گویند که نمی‌توانند حقیقت را روشن کنند و نمی‌دانند چه بگویند. درواقع روشنگری حقیقت کار سختی نیست. تا زمانی که قلب نجات مردم را داریم، استاد مردم را نزد ما هدایت می‌کنند. تنها کاری که باید انجام دهیم این است که با افکار درستمان، آن‌ها را نجات دهیم. اصلاح فا به پایان خود نزدیک می‌شود و زمان نجات مردم رو به اتمام است، بنابراین باید از آموزه‌های استاد پیروی کنیم، فا را بیشتر مطالعه کنیم، خود را به‌خوبی تزکیه کنیم و افراد بیشتری را نجات دهیم.