(Minghui.org) در سال 1993، برای ملاقات با فرزندانم به ایالات متحده آمدم و از آن زمان، به چین بازنگشتهام. من یک تمرینکننده فالون دافای مسن هستم که در سال 2002، فا را در ایالات متحده کسب کردم.
درحالیکه بزرگ میشدم، یک فالگیر به پدر و مادرم گفت که من حداکثر تا 76سالگی زندگی خواهم کرد. در آن زمان، این مقدار درواقع عمری طولانی در نظر گرفته میشد. بااینحال امسال 91 سال دارم. استاد لی عمر مرا طولانی کردند و دافا سرنوشت مرا تغییر داد.
وقتی 19ساله بودم مادرم فوت کرد و کوچکترین فرزند در خانوادهمان فقط 6 سال داشت. پدرم بهدلیل اینکه پول داشت توسط حزب کمونیست چین دستگیر و به اردوگاه کار اجباری فرستاده شد.
من دختر بزرگ خانواده هستم، بنابراین در سن پایین، مسئولیت مادری را برعهده گرفتم. گرچه از نظر جسمی ضعیف بودم، اما در کارهای یدی مهارت داشتم و سخت کار میکردم. در انواعواقسام کارهای مزرعه، مانند کندن علفهای هرز و کار نشاء و برداشت برنج مهارت داشتم. با توجه به سابقه خانوادگیام، کسانی که در نزدیکیمان زندگی میکردند طردم میکردند. سرم را پایین میانداختم و غرورم را زیر پا میگذاشتم. در نیمه اول عمرم، در این حالت حقارت زندگی میکردم. زندگیام خیلی پرتنش بود و همیشه نگران بودم.
پس از آمدن به ایالات متحده، با پسرم در رود آیلند زندگی کردم. حتی قبل از مهاجرت به ایالات متحده، چندین دهه درگیر زخم معده بودم. همچنین دچار آتروفی معده و بیخوابی حاد ناشی از نورآستنی بودم. سالها نمیتوانستم خوب بخورم یا بخوابم. یک بار سرما خوردم و نتوانستم از تخت بیرون بیایم. از رفتن به بیمارستان میترسیدم و درنهایت چندین ماه در خانه رنج کشیدم. لاغر بودم و وزنم فقط حدود 32 کیلوگرم بود. زمانی که به نظر میرسید در شرایط بحرانی هستم، پسرم مجبور شد با آمبولانس تماس بگیرد تا مرا به بیمارستان ببرند. درنهایت از بیمارستان مرخص شدم، اما هنوز بهسختی غذا میخوردم.
دخترم که در نیوجرسی زندگی میکند، فرزندش را به دیدن من آورد. میخواستم فرزندش از من مراقبت کند. او بیش از 10 بار، در روز به من غذا میداد، درحالیکه هر بار دو قاشق غذاخوری سوپ به من میداد. نمیتوانستم هیچ گوشت یا غذایی را که با روغن تهیه شده بود بخورم. اگر چیزی با مقدار کمی روغن میخوردم دچار شکمدرد میشدم. بهدلیل بیخوابی، سرم ورم کرده بود و درد میکرد. سپس دخترم مرا به خانهاش در نیوجرسی برد تا حالم بهتر شود.
شروع تزکیه
زمانی، بهمدت یک هفته، حتی بعد از مصرف قرصهای خوابآور نمیتوانستم بخوابم. دخترم با پزشک تماس گرفت و پزشک گفت: «با توجه به وضعیت فعلی مادرت، پیشنهاد میکنم او را برای دعا به کلیسا ببری.» روی کاناپه دراز کشیده بودم و شنیدم که قرار است مرا به کلیسا ببرند. به دخترم گفتم که نمیخواهم به کلیسا بروم، اما قول دادم درعوض فالون دافا را مطالعه کنم.
میدانستم که دخترم پس از تمرین فالون دافا، از بیماریهایش بهبود یافته است. او بارها به من پیشنهاد کرده بود که آن را امتحان کنم. اما من فریب حقه خودسوزی میدان تیانآنمن را که از تلویزیون چین پخش شده بود، خورده بودم. صحنههای وحشتناک در آن برنامه درباره آن خودکشی ساختگی، تأثیر عمیقی بر من گذاشته بود. فکر میکردم تمرین فالون دافا ممکن است مرا به بیراهه بکشاند. گرچه فکر میکردم بیمارستان تنها امید من برای نجات است، اما پزشک میخواست مرا به کلیسا بفرستد. بنابراین فکر کردم: «چرا فالون دافا را یاد نگیرم؟»
انجام تمرینات بهدلیل شرایطم سخت بود. دخترم میخواست فا را برایم بخواند، اما به او گفتم: «شبها نمیتوانم بخوابم، و اگر در طول روز به خواندن تو گوش کنم، نمیخوابم.» دخترم پاسخ داد: «فقط امتحان کن.» بنابراین فا را برایم خواند و پس از چند صفحه، به خواب رفتم.
بعد از اینکه بیش از دو ساعت خوابیدم، احساس کردم پرانرژی شدهام. سپس کمی غذا خوردم و از دخترم خواستم به خواندن ادامه دهد. دوباره خوابم برد. در این مرحله متوجه شدم که فا چقدر خوب است. روز بعد، روی مبل دراز کشیدم و دخترم ویدئوی سخنرانیهای فای استاد را برایم پخش کرد. گرچه نمیدانستم آن درباره چه چیزی صحبت میکند، احساس میکردم هرچه بیشتر گوش میدهم انرژی بیشتری دارم. قبل از اینکه متوجه شوم، توانستم غذا بخورم، بخوابم، بلند شوم و تمرینات را با دخترم یاد بگیرم.
پس از شش ماه تمرین، بهبود یافته و حدود 13 کیلوگرم اضافه کرده بودم. دافا به من زندگی جدیدی بخشید!
در مراحل اولیه تمرین تزکیهام، هر روز به سخنرانیهای فای استاد گوش میدادم. دخترم به من پیشنهاد کرد کتابهای دافا را بخوانم، اما فکر میکردم غیرممکن است. از بچگی به مدرسه نرفته بودم و فقط میتوانستم اسمم را بنویسم. وقتی سواد نداشتم، چگونه میتوانستم کتاب بخوانم؟
یک روز جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا، را دیدم که روی میز بود و متوجه شدم ستارههایی طلایی از آن به بیرون پرواز میکنند. اوه، خدای من! حق با دخترم بود. آن واقعاً یک کتاب طلایی بود! این استاد بودند که مرا به خواندن کتاب و مطالعه فا تشویق میکردند. وقتی کتاب را باز کردم، ستارههای طلایی دو بار دیگر از کتاب بیرون پریدند.
وقتی دخترم درحال مطالعه بود و همچنین وقتی همتمرینکنندگان در خانه یک تمرینکننده دیگر کتاب را میخواندند، به خواندن آنها گوش میدادم. در جلسات مطالعه گروهی فا شرکت میکردم و بهدقت به همه گوش میدادم. بهتدریج حروف را تشخیص میدادم، اما نمیتوانستم با سرعت گروه پیش بروم. خط اشتباهی را میخواندم و جمله را پیدا نمیکردم. مجبور بودم از انگشتم، برای دنبال کردن کلمات استفاده کنم. هر جا انگشتم میرفت، کلمات رنگ عوض میکردند. بنابراین گاه قرمز و گاه زرد بودند. رنگ با انگشتم حرکت کرد. به این ترتیب، خطوط یا کلمات را جا نمیانداختم. این استاد بودند که حروف و مطالعه فا را به من یاد دادند. بدون اینکه متوجه شوم خواندن را یاد گرفتم. اکنون میتوانم تمام کتابها و مقالات استاد را بخوانم.
رها کردن وابستگیهایم به ترس و راحتی
من تمام زندگیام را سخت کار کردم، بنابراین همیشه دوست داشتم وقتی مسنتر شدم زندگی راحتتر باشد. وقتی مدیتیشن میکردم و افکار درست میفرستادم، دوست داشتم به دیوار تکیه بدهم. دخترم بارها به من تذکر میداد که این کار را نکن، اما گوش شنوایی نداشتم. بعد از 20 سال تکیه دادن به دیوار، تا حدودی قوز کردم و حتی نمیخواستم خودم را در آینه ببینم.
استاد از ما میخواهند که وقتی مدیتیشن میکنیم بدنمان را صاف نگه داریم، اما من این کار را نمیکردم. تمایلم به راحتی باعث میشد از دستورالعملهای ایشان سرپیچی کنم و درنهایت قوز کردم. کمکم به مشکلاتم پی بردم و به بهبود خودم توجه کردم، درحالیکه هنگام نشستن به پشتی صندلی تکیه نمیدادم و هنگام مدیتیشن به دیوار تکیه نمیدادم.
میل من به راحتی مرا در انجام سه کار بسیار منفعل میکرد. قبل از اینکه برای توزیع مطالب اطلاعرسانی درباره فالون دافا بیرون بروم، ابتدا آب و هوا را بررسی میکردم. اگر هوا سرد، گرم یا بارانی بود یا باد میوزید، بیرون نمیرفتم. وقتی دخترم سعی میکرد مرا ترغیب کند، صدایم را بلند میکردم و از استدلال مردم عادی برای دفاع از خودم استفاده میکردم. دامادم که تمرینکننده نبود، وقتی شکایت مرا میشنید اغلب از من دفاع میکرد: «مادر نمیخواهد بیرون برود. چرا سعی میکنی مجبورش کنی؟»
این باعث میشد دخترم حرفی برای گفتن نداشته باشد. با خودم فکر میکردم که تمرینکنندگان مسن گروه ما هم بیرون نرفتهاند. در اعماق وجودم، نگران سود و زیان شخصی خودم بودم. میدانم که دافا خوب است، و از آن بهره بردهام. در طول دوره اصلاح فا، تمرینکنندگان دافا باید سه کار را انجام دهند. اینکه برای نجات مردم بیرون نرویم کار درستی نیست. این را میدانستم، اما دوست نداشتم انجامش دهم.
به ترس وابستگی داشتم و استاد فرصتهای زیادی را برایم فراهم کردند تا از شر آن خلاص شوم. وقتی تازه فا را کسب کرده بودم، با همسایهام گپ میزدم و ناگهان او به سرفه افتاد. به دروغ گفتم که روی اجاق چیزی درحال پختن است تا از دستش خلاص شوم. دخترم دنبالم کرد و پرسید: «مادر چرا دروغ گفتی؟» جواب دادم: «او سرفه میکرد و ترسیدم که آلوده شوم.»
برای دورهای، بعد از مدتی مطالعه، بیناییام تار میشد. هرچه بیشتر میخواندم، دیدم تارتر میشد. از ترس اینکه دیگر نتوانم فا را مطالعه و تزکیه کنم، کمکم وحشتزده شدم. هرچه بیشتر میترسیدم، دیدن واضح برایم سختتر میشد. دخترم به من یادآوری کرد: «آیا آبمرواریدتان پس از مطالعه فا ناپدید نشد؟ چطور ممکن است هرچه بیشتر مطالعه کنید، بیناییتان تارتر شود؟» سریع به درون نگاه کردم، ترس را پیدا کردم و از شر آن خلاص شدم. اکنون مصر هستم که هر روز مطالعه کنم، و کلمات در جوآن فالون بزرگتر میشوند، و بیناییام روشنتر است.
حل یک مشکل با استفاده از افکار درست
یک بار دامادم به چین سفر کرد و دخترم با گروه مارش سرزمین الهی به کانادا رفت. نیمههای شب احساس کردم قلبم در گلویم است. خیلی مضطرب بودم. ازآنجاکه کسی در خانه نبود، باید چهکار میکردم؟ میخواستم با دخترم تماس بگیرم و از او بخواهم که برگردد، اما سپس فکر کردم این مهم است که او در کانادا باشد تا افراد بیشتری درباره دافا بشنوند. نباید مجبورش میکردم برگردد. میدانستم از حمایت استاد برخوردارم، بنابراین نترسیدم. بهمحض اینکه افکار درستم ظاهر شد، استاد به من کمک کردند مشکل را حل کنم و ضربان قلبم به حالت عادی بازگشت.
با شروع همهگیری، دخترم اصرار داشت که در دفتر کار کند، که خانوادهام را بسیار مضطرب میکرد. پسرم که در رود آیلند زندگی میکرد، مرا از خانه دخترم در نیوجرسی به خانهاش برد. در خانه پسرم، علائم تبخال زوستر (زونا) را پیدا کردم و پوستم زخمی شد. عروسم ترسیده بود و جرئت نداشت به پسرم بگوید.
میخواستم به خانه دخترم در نیوجرسی برگردم و از او بخواهم که در این آزمون کارمایی کمکم کند، اما او پاسخ داد: «شما سالهاست فالون دافا را تمرین میکنید. همیشه نمیتوانید به دیگران تکیه کنید. باید با استفاده از افکار درستتان این امتحان را بگذرانید. فقط به این فکر کنید که چرا خانه مرا ترک کردید.»
دربارهاش فکر کردم. وابستگی ترس باعث آن جریان شد. در آن زمان، همهگیری در نیویورک شروع شده بود. میترسیدم دخترم بهخاطر رفتوآمد با قطار، ویروس را به خانه بیاورد. نگران بودم که در سنم بهراحتی مبتلا شوم. پسرم در رود آیلند که دارای جمعیتی پراکنده بود زندگی میکرد، و فکر میکردم خانهاش احتمالاً امنتر است، بنابراین بیسروصدا و بدون اینکه به دخترم بگویم آنجا را ترک کردم.
ترس باعث شد با عقاید و تصورات بشری، درباره چیزها فکر کنم و خودم را تزکیهکننده در نظر نگیرم. وقتی وابستگیام را پیدا کردم، دخترم به من کمک کرد فا را ازطریق تلفن مطالعه کنم و افکار درست بفرستم. با برکت استاد، از ترسم خلاص شدم و ظاهر کاذب زونا بهسرعت ناپدید شد.
رها کردن وابستگیام به رقابتجویی و حسادت
من شاهد دهها سال جنبشهای آزار و شکنجه ح.ک.چ بودهام. تمام فکرم این بود که از وابستگیها دوری کنم. با گذشت زمان، منفی فکر کردنم به یک عادت تبدیل شد. وقتی با چیزی برخورد میکردم مثبت فکر نمیکردم. حسادتم نیز قوی بود، اما آن را تشخیص نمیدادم.
وقتی همتمرینکنندهای را دیدم که درحین مطالعه فا ذهنش هشیار نبود و میخوابید، بهجای اینکه شخصاً به او یادآوری کنم، پشت سرش درباره او صحبت کردم. وقتی دخترم به آن اشاره کرد، پاسخ دادم که همه اینها را به چشم خودم دیدم، همه اینها حقیقت دارد و درباره او بدگویی نکردم. متوجه نبودم که این عادت مضر باعث دردسر میشود، و حسادت باعث میشد خودم را با همتمرینکنندگان مقایسه کنم.
برادران و خواهرانم همه به من حسادت میکردند. من یک پسر فداکار، یک عروس مهربان، یک داماد خوب و یک نوه عالی داشتم. فقط دخترم که همتمرینکننده بود، شرایط سختی برایم ایجاد میداد. ما دو نفر هرگز رقابتجوییمان را کنار نمیگذاشتیم. هر وقت پیش هم بودیم، حرفهای تندی بینمان رد و بدل میشد و سر مسائل بیاهمیت، از هم انتقاد میکردیم.
دخترم هم احساساتش را رها نمیکرد. برای اینکه به من کمک کند خودآگاه اصلیام را قوی کنم، دائماً به مشکلاتم اشاره میکرد: هنگام مطالعه فا، کلمات را اشتباه میخواندم و تمرینات را بهدرستی انجام نمیدادم. بعد از باز کردن کشو فراموش میکردم آن را ببندم، شیر آب را محکم نمیبستم و غیره. او بارها درباره مسائل بیاهمیت سر من نق میزد. وقتی درحین مطالعه فا خوابآلود میشدم، حتی به من میگفت که بایستم. بهمحض ورود او به خانه، عصبی میشدم. وقتی دخترم در خانه نبود، دلتنگش میشدم و وقتی بود اذیت میشدم.
طی چند سال اول که دخترم در رسانه کار میکرد همیشه ناراحت بودم. او هر روز به نیویورک میرفت و زمان چندانی را در خانه نمیگذراند. نمیدانستم که چرا تمرینکنندگان در گروه مطالعه فای ما به نیویورک نمیرفتند. وقتی چیزی در خانه پیدا نمیکردم، اولین واکنشم این بود که او باید آن را به نیویورک برده باشد. نمیتوانستم خوردن تمام سبزیجاتی را که خودم پرورش داده بودم تمام کنم، بنابراین دخترم میخواست آنها را به نیویورک ببرد. میگفتم: «چنان مکان بزرگی به سبزیجات تو نیاز دارد؟» دخترم میگفت که من حسادت میکنم، اما قبول نمیکردم.
چیزی که اخیراً رخ داد باعث شد حسادت شدید خودم را ببینم. خواهرم یک نوه دارد. وقتی داشتم ویدئوهای نوهاش را نگاه میکردم چیزهای خوبی گفتم، اما احساس خوشحالی نکردم و برای تبریک به او زنگ نزدم. دخترم گفت: «شما حسود هستید. نوهتان حتی دوستپسر هم ندارد و خواهرتان با چهار نسل زندگی کرده است. شما احساس ناراحتی میکنید!» دخترم وجدانم را بیدار کرد. بله، وقتی میدیدم دیگران خوب عمل میکنند چگونه میتوانستم ناراحت باشم؟ وقتی به موضوع اقوامم میرسد چگونه میتوانم حسادت کنم؟ این حسادت بد بود و باید از شر آن خلاص میشدم. با خواهرم تماس گرفتم و با خوشحالی درباره مسائل خانوادگی صحبت کردم.
رها شدن از اسارت عقاید و تصورات بشری
دخترم حیاط کوچکی دارد و هر بهار سبزیجات میکارد. من از 13سالگی با مادرم کشاورزی را شروع کردم، بنابراین تجربه زیادی دارم. من کود نمیخرم، اما هر سال برداشت خوبی دارم. خربزههای بزرگ زمستانیام ممکن است تا 18 یا 30 کیلوگرم وزن داشته باشند. همه عاشق گوجهفرنگیهای طلایی کوچک من هستند. سال گذشته، 6 بوته خیار بیش از 150 خیار بلند و صاف دادند که بسیاری از آنها بهصورت جفت رشد کردند. شگفتانگیز بود!
سبزیجاتم را با اقوام، دوستان و همسایگان تقسیم میکنیم. همه تحسینم میکنند. همه آنها میدانند که من فالون دافا را تمرین میکنم. این همچنین به سرشت خارقالعاده دافا اعتبار میبخشد. من خانمی مسن هستم که میتواند از خودش مراقبت کند، کارهای خانه را انجام دهد و سبزیجات خوبی بکارد. سال گذشته بهترین برداشت را تا آن زمان داشتم، و همچنین زمانی بود که بیشترین بروشورهای روشنگری حقیقت را توزیع کردم. برای انجام این کار پنج روز در هفته بیرون میرفتم، کارهای خانه را انجام میدادم، فا را مطالعه میکردم، تمرینات را انجام و سبزیجات را پرورش میدادم. چیزی را جا نمیانداختم. میدانستم این برکت استاد است و استاد درحال تشویق کردن من هستند.
اما امسال همهچیز تغییر کرد. نوهام به کالیفرنیا رفت. در طول روز هیچ کس دنبالم نمیآمد، بنابراین نمیتوانستم بیرون بروم. دخترم آخر هفتهها سرش شلوغ بود و به خانهام نمیآمد. نمیخواستم دامادم را به دردسر بیندازم. خیلی مضطرب بودم و نمیدانستم چهکار کنم.
شروع کردم به شکایت از دخترم. شینشینگم سقوط کرد و سبزیجات حیاط بهخوبی رشد نکردند. خیارها تقریباً همه گلهای نر داشتند؛ بهندرت گل ماده داشتند. برخی بالاخره رشد کردند، اما همه آنها شکم بزرگ و گردن نازکی داشتند. گوجهفرنگیها جوانه نداشتند و شکوفه نمیدادند. هر چقدر سعی کردم از آنها مراقبت کنم، فایدهای نداشت. سه کار را خوب انجام نمیدادم و سبزیجات هم خوب رشد نمیکردند.
مشکلات را به نیامدن دخترم به خانه نسبت دادم. دخترم به من یادآوری کرد: «کارهای زیادی در شرکت دارم. بنابراین، اگر من نیایم، شما بیرون نخواهید رفت تا حقایق فالون دافا را به مردم بگویید؟ در تابستان ساعت هشت یا نه شب هنوز هوا روشن است. تا زمانی که قلب نجات مردم را داشته باشید، میتوانید بیرون بروید.»
بله، وقتی با کمی مشکل روبرو میشدم نمیتوانستم چند قدم به عقب بردارم. تمرینکنندگان گروه ما همه میدانند که داماد من خوشقلب است. او مایل است به همه کمک کند، بنابراین نمیدانم چرا از او درخواست نمیکردم که مرا بیرون ببرد تا حقیقت را روشن کنم. همیشه احساس میکردم کمک خواستن باعث آزار دیگران میشود. متوجه نبودم این نیروهای کهن شیطانی هستند که از عقاید و تصورات بشری من بهمنظور جلوگیری از بیرون رفتنم برای نجات مردم استفاده میکنند.
باید طور دیگری به آن فکر میکردم. دامادم با بیرون بردن من برای نجات مردم، کار خوبی میکند. درواقع بهجای اینکه برایش مزاحمت ایجاد کنم، به او کمک میکنم تا تقوا جمع کند. باید احساسات را رها کنم، عقاید و تصورات بشری را در هم بشکنم و فریب نیروهای کهن را نخورم.
دخترم از من خواست که به برنامه رادیو مینگهویی درباره تزکیه دوره اصلاح فا گوش دهم و کمتر اخبار تلویزیون را تماشا کنم. بارها به برنامههای رادیویی گوش دادم و آنها را با تزکیه خودم مقایسه کردم. وقتی با چیزهایی روبرو میشوم، دیگر احساس نمیکنم باید بین درست و نادرست یکی را انتخاب کنم و آنقدرها هم رقابتجو نیستم. میتوانم آرام باشم.
با فکر کردن به تمرینکنندگان در چین که مردم را در چنان محیط سختی نجات میدهند، من نیز میخواهم برای نجات تعداد بیشتری از مردم بیرون بروم. یکشنبهها ناهار را زود تمام میکنم و هر لحظه منتظرم تا دخترم مرا به جاذبههای گردشگری نزدیک پرینستون ببرد تا مطالب را توزیع کنم. گاهی حقیقت فالون دافا را به گردشگران چینی میگویم.
پس از توزیع مطالب، بهسرعت به خانه میروم تا به دخترم در پختن شام کمک کنم. دخترم برای رفع نیازهای مختلف، باید هر بار حدود شش غذای کوچک، اما خاص بپزد. تمام تلاشم را میکنم که با او همکاری کنم و دیگر او را به استانداردهای خودم محدود نکنم. بحثوجدل در آشپزخانه کمتر شده و فضا آرام است. در گذشته، احساس میکردم دخترم بسیار خودخواه است، به خانواده اهمیت نمیدهد و فقط به رسیدن خودش به کمال اهمیت میدهد. اکنون فکر میکنم او بسیار قوی است. او شش روز در جای دیگری کار میکند و وقتی به خانه میآید، باید مرا برای توزیع مطالب بیرون ببرد. او برای خانواده، غذای لذیذ تهیه میکند و سپس به نیویورک برمیگردد. پس از تغییر طرز فکرم و ازبین بردن افکار منفیام، متوجه هستم که شرایط برای او آسان نیست.
تمام خانواده ما طی چند سال گذشته، به این روال پرسرعت عادت کردهاند. خوشحالم که میتوانم برای نجات مردم بیرون بروم. من تجربیات تأثیرگذار زیادی در توزیع مطالب داشتهام. برخی از افرادی که حقیقت دافا را درک کردند به من پیشنهاد پول دادند، برخی برایم قهوه و تنقلات آوردند و برخی برایم گل فرستادند. آمریکاییهایی هم بودند که چندین سال مرا ندیده بودند و مرا در آغوش گرفتند.
با دیدن نجات یافتن موجودات ذیشعور خوشحال میشوم. هر بار که از توزیع مطالب برمیگردم، خیلی احساس آرامش دارم. وقتی با دخترم آشپزی میکنم، زمین را پاک میکنم و شستشو میکنم، احساس خستگی نمیکنم. میدانم این بهخاطر برکت و تشویق استاد است.
چیزهای زیادی برای گفتن وجود دارد. من 91 سال دارم. با راهنمایی دافا و با حمایت استاد نیکخواه، امتحانات را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتهام. از استاد سپاسگزارم که توانستم تا امروز ایشان را دنبال کنم. نمیتوانم قدردانیام را با کلمات بیان کنم.
از استاد نیکخواه و بزرگ سپاسگزارم که مرا نجات دادند! درنهایت میخواهم از همتمرینکنندگانم در گروه مطالعه فا برای مراقبت و کمکشان تشکر کنم. در طول 20 سال گذشته، آنها مرا هر هفته برای شرکت در جلسات مطالعه گروهی فا همراه خود بردهاند. همچنین مرا برای شرکت در فعالیتهای دافا با خود میبرند بهطوری که هرگز عقب نیفتادهام.
استاد و همتمرینکنندگان، متشکرم!
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.