(Minghui.org) من معلم مدرسه‌ ابتدایی هستم و بیش از بیست سال پیش تمرین فالون دافا را شروع کردم. با نوشتن درباره تجربیات تزکیه‌ام امیدوارم به همه بگویم که فالون دافا چقدر قدرتمند و زیباست و از استاد تشکر کنم.

در ژوئیه۱۹۹۹، یک سال پس از شروع تمرینم، جیانگ زمین، رهبر سابق حزب کمونیست چین (ح.ک.چ)، دستور آزار و شکنجه فالون دافا را صادر کرد. ازآنجاکه از انکار ایمانم امتناع کردم، مقامات مرا در معرض بازداشت غیرقانونی، اخاذی و توقیف دستمزد قرار دادند. وزارت آموزش و پرورش مرا برای تدریس به مدارس کوهستانی دورافتاده اعزام کرد. بدون اهمیت‌دادن به مشکلات، قاطعانه به تمرین فالون دافا ادامه دادم.

انتقال به مدرسه‌ای دوردست

در اوت۲۰۰۰، وزارت آموزش و پرورش مرا از مدرسه‌ ابتدایی شهری‌ام به مدرسه‌ الف، مدرسه‌ا‌ی ابتدایی واقع در منطقه‌ای کوهستانی، حدود ۱۵ کیلومتر دورتر از خانه‌ام، منتقل کرد. مجبور بودم هر روز، چه در هوای بارانی و چه در هوای آفتابی، چهار ساعت وقت صرف کنم تا با موتوسیکلت برقی‌ام به مدرسه برسم و سپس به خانه برگردم.

همه، ازجمله مدیر مدرسه، دبیر حزب، معلمان، مقامات بخش و پلیس مستقر در آنجا، می‌دانستند که من به بخش آن‌ها منتقل شده‌ام، زیرا فالون دافا را تمرین می‌کنم. در مدرسه جدیدم، به‌عنوان معلم کلاس سوم شروع به کار کردم.

کلاس من هجده دانش‌آموز داشت و نمرات تحصیلی و توانایی آن‌ها در جذب اطلاعات بسیار متفاوت بود. به‌دلیل شرایط، یک روش تدریس منحصربه‌فرد را اتخاذ کردم که بسیار مؤثر بود. من مهربان بودم. هر زمان که کوچک‌ترین پیشرفتی داشتند، آن‌ها را تحسین و تشویق می‌کردم و هرگز آن‌ها را مورد تمسخر یا انتقاد قرار نمی‌دادم. طبق اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری فالون دافا رفتار می‌کردم تا دانش‌آموزان و کارکنانم برداشت خوبی از دافا داشته باشند.

در عرض دو هفته، روش تدریس منحصربه‌فرد من تأثیر مثبتی گذاشت. دانش‌آموزان به‌طور فزاینده‌ای به یادگیری علاقه‌مند شدند. کسانی که در رتبه‌های بالا بودند در مطالعات خود مهارت بیشتری پیدا کردند، درحالی‌که کسانی که پیشرفت کمتری داشتند، پیشرفت مداومی در نمراتشان داشتند. دانش‌آموزان شروع به کمک به یکدیگر کردند، دوستی‌ها را پرورش دادند و احساس وحدت را در سراسر کلاس برقرار کردند. والدینِ خوشحال آن‌ها از من بسیار تعریف می‌کردند و می‌گفتند که این مدرسه معلم خوبی پیدا کرده است! این بازخورد مثبت به مدیر و شهردار شهر کمک کرد تا بر تعصبشان علیه تمرین‌کنندگان فالون دافا غلبه کنند.

شهردار برای دیدنم به مدرسه آمد. او پرسید: «اینجا چطور است؟» پاسخ دادم: «خیلی خوب.» سپس رو به دانش‌آموزانم کرد و گفت: «شما خوش‌شانس هستید که چنین معلم خوبی دارید!» برخی از دانش‌آموزانم سر تکان دادند، درحالی‌که برخی دیگر به من لبخند زدند. با درک این که استاد ازطریق سخنان شهردار مرا تشویق می‌کردند، اشک در چشمانم حلقه زد. متشکرم، استاد!

استفاده از افکار درست برای گریز از بازداشت غیرقانونی

سال ۲۰۰۱ اوج آزار و شکنجه شدید تمرین‌کنندگان فالون دافا توسط جیانگ زمین بود. یک شب، درست قبل از روز سال نو، پلیس محلی اقدام گسترده‌ای را برای دستگیری و ربودن تمرین‌کنندگان آغاز کرد. من و شوهرم در خانه یکی از تمرین‌کنندگان بودیم که ربوده و به اداره پلیس منتقل شدیم. من که به‌طور غیرقانونی بازجویی شده بودم، از همکاری یا اعتراف خودداری کردم. بازجویانم تسلیم شدند و دو مأمور جوان را برای محافظت از من گماشتند تا اینکه در صبح به بازداشتگاه منتقل شوم.

وقتی عقربه‌های ساعتِ بالایِ در نیمه‌شب را نشان دادند، یکی از مأموران تماسی دریافت کرد و با عجله رفت. سه مأمور مسن‌تر وارد اتاقم شدند، دور میزی که کمتر از دو متر با من فاصله داشت جمع شدند، مهره‌های شطرنج خود را چیدند و بحث داغی را درباره چگونگی نجات یک بازی درحال باخت آغاز کردند. در این لحظه، مأمور جوان دوم نیز تماسی دریافت کرد و با عجله رفت و در را کمی باز گذاشت. با نگاه به شکاف، فکر کردم: «اینجا جایی نیست که قرار بود باشم. باید بروم.» اما شکاف در خیلی باریک بود. به استاد فکر کردم و درخواست کردم: «استاد، لطفاً در کمی بیشتر باز شود.» در باز شد، اما شکاف به اندازه کافی بزرگ نبود که بتوانم از آن عبور کنم. خواهش کردم: «استاد، کمی بیشتر باز شود.» در به‌آرامی بیشتر باز شد. با خوشحالی از استاد تشکر کردم، بلند شدم، بی‌سروصدا از کنار سه مأمور گذشتم و از در خارج شدم. با کمک و حمایت استاد، فرار کردم و از آزار و شکنجه در امان ماندم.

آوارگی

بعد از ترک اداره پلیس، متوجه شدم که نمی‌توانم به خانه بروم و باید مدتی در آوارگی باشم. اما صرف‌نظر از اینکه تصمیم می‌گرفتم به کجا بروم، می‌دانستم که بدون داشتن کتاب دافا نمی‌توانم به آنجا بروم. تصمیم گرفتم در خانه روستایی یکی از اقوام که 48 کیلومتر دورتر بود، سرپناه موقتی پیدا کنم. در مسیرم، از کنار خانه یکی از هم‌تمرین‌کنندگان ‌گذشتم و ‌توانستم یک کتاب دافا از او بگیرم. برای اینکه شناسایی نشوم، از جاده اصلی نرفتم، با دستپاچگی از میان انبوه گیاهان کوه پایین رفتم و در دامنه کوه، ساحل رودخانه را دنبال کردم. پایین‌تر از خاکریز یخ‌زده رودخانه، یک مزرعه ذرت وسیعِ پوشیده از بقایای ساقه‌های ذرتِ برداشت‌شده بود. از خاکریز بالا رفتم و به‌آرامی به جلو حرکت کردم. نور ضعیف ماه مسیرم را روشن می‌کرد. درحین راه رفتن، بخش‌هایی از لون‌یو را ازبر می‌خواندم. کنده‌های بیش‌ازحد رشدکرده، خاکریز را آن‌قدر باریک کرده بودند که دیگر امکان راه‌رفتن روی آن وجود نداشت، بنابراین به مزرعه ذرت پایینِ خاکریز پایین آمدم. ساقه‌های ذرتی که در زمین باقی مانده بودند تیز بودند، بنابراین در جوی گِلیِ کنار مسیر راه می‌رفتم. آن روز اتفاقاً کفش پاشنه‌بلند پوشیده بودم و پاشنه پای راستم کمی شل شده بود. فکر کردم: «بگذار پاشنه‌ام از این مسیر سالم بیرون بیاید.» کفش‌های پاشنه‌بلندم این سفر سخت را دوام آوردند.

گرچه آخر شب به‌تنهایی در بیابان راه می‌رفتم، هیچ ترس، سختی یا خستگی‌ای احساس نمی‌کردم. درعوض احساس شادی وصف‌ناپذیری داشتم، زیرا احساس می‌کردم استاد درست در کنارم هستند.

بعد از بیش از دو ساعت پیاده‌روی به خانه آن تمرین‌کننده رسیدم. در اصلی قفل بود، بنابراین چاره‌ای جز بالا رفتن از دیوار بسیار بلند نداشتم. دیوار بیش از حد بلند بود. توده بزرگی از کاه را دیدم که کنار دیوار انباشته شده بود. به بالای توده کاه رفتم، اما خودم را در فاصله‌ای از زمین یافتم که به‌طرز خطرناکی بلند بود. پریدن امکان‌پذیر نبود، بنابراین از استاد درخواست کردم: «استاد، هنوز راه زیادی در پیش دارم. پاهایم نباید آسیب ببینند.» با این فکر، از روی آن پریدم و به‌آرامی روی زمین فرود آمدم. فوق‌العاده بود! می‌دانستم استاد به من کمک کردند تا پایین بیایم.

بعد از گرفتن یک نسخه از کتاب ارزشمند جوآن فالون از آن تمرین‌کننده، در امتداد جاده اصلی، به‌سمت خانه خویشاوندم حرکت کردم. بعد از بیش از یک ساعت پیاده‌روی به مقصد رسیدم. هنوز خیلی زود بود، بنابراین نمی‌خواستم در بزنم و مزاحم آن زوج مسن شوم. توده‌ای از ساقه‌های ذرت کنار دیوار حیاط مانده بود، بنابراین در آن پناه گرفتم و منتظر طلوع آفتاب ماندم. صبح‌های زمستان فوق‌العاده سرد است، بنابراین تا زمانی که لرزیدنم متوقف شد، فا را ازبر خواندم. وقتی سپیده دمید، از پناهگاه ساقه‌های ذرتم بیرون آمدم، موهایم را مرتب و لباس‌هایم را صاف کردم و درِ خانه خویشاوندم را زدم.

دو روز بعد خانه خویشاوندم را ترک کردم، درحالی‌که در فاصله‌ای دور از خانه پرسه می‌زدم تا مطمئن شوم کسی مرا پیدا نمی‌کند. ابتدا پیش خواهر بزرگ‌ترم که در شهری دوردست زندگی می‌کرد، ماندم. خواهرم مرا در خانه تنها گذاشت و برای آشپزی، به خانه دخترش رفت و من از این زمان برای مطالعه‌ فا، انجام تمرین‌ها و فرستادن افکار درست استفاده کردم. در آن مدت، میدان انرژی‌ام بسیار روشن بود، ذهنم خالی از هرگونه افکار بشری بود. متوجه شدم که استاد این را نظم و ترتیب و به من فرصت داده‌اند تا پس از آن محنت، فا را به‌خوبی مطالعه و افکار درستم را تقویت کنم.

دو ماه بعد خانه خواهرم را ترک کردم و به شهری کوچک در فاصله بیش از 160کیلومتری نقل‌مکان کردم. در دو شغل خانگی، یکی پس از دیگری، کار کردم. اولین شغل شامل مراقبت از یک زن مسن بیمار و بستری در بیمارستان بود. ترس ریشه‌داری از کثیفی داشتم، اما مراقبت از او به من کمک کرد تا این ترس را از بین ببرم. به جمع‌آوری و دفع خلط و ادرار او کمک می‌کردم، صورتش را می‌شستم، به او غذا می‌دادم و غیره، و با تمام وجود از او مراقبت می‌کردم، انگار که مادر خودم بود. یک بار خانواده بیمار دیگری اظهار داشتند: «دخترتان خیلی مهربان است! او خیلی خوب از شما مراقبت می‌کند.» زن مسن پاسخ داد: «او دختر من نیست، پرستاری است که خانواده‌ام اخیراً استخدام کرده‌اند.» همه در اتاق، با تحسین به من نگاه کردند. اما، سه روز بعد مجبور شدم این کار را ترک کنم، زیرا برنامه فشرده باعث می‌شد نتوانم فا را مطالعه کنم یا تمرینات را به‌طور منظم انجام دهم.

شغل دوم خانگی من شامل مراقبت از پسری ده‌ساله بود که در کلاس دوم درس می‌خواند. والدینش دائماً برای فروش محصولات دارویی خود به خارج از شهر سفر می‌کردند. تمام تلاشم را می‌کردم تا از این کودک مراقبت و محافظت کنم و به او آموزش دهم. وقتی مادر کودک توضیح می‌داد که او چه غذایی دوست دارد، یادداشت می‌کردم و حتماً آن را می‌خریدم. هرگز پول خانواده را برای غذای خودم صرف نکردم. برای اینکه مطمئن شوم کودک هرگز غذای مانده نمی‌خورد، دقیقاً به اندازه هر وعده غذا می‌پختم و هرچه را که بعد از غذا خوردن کودک باقی می‌ماند می‌خوردم. یک روز، مادر کودک یک هندوانه برای پسرش خرید و آن را در یخچال نگهداری کرد. وقتی زمان برش دادن آن رسید، متوجه شدم که قسمت بیرونی آن کمی بیش از حد رسیده و نرم است. به کودک گفتم: «والدینت سخت کار می‌کنند تا پول کافی برای سیرکردن خانواده به دست آورند. این هندوانه از بیرون کمی خراب است، اما داخلش به اندازه کافی خوب است که بتوانی بخوری. من لایه بیرونی را می‌خورم تا هدر نرود.» وقتی مادر کودک به خانه آمد، او حرف‌هایم را برای مادرش تکرار کرد.

مادر کودک آنقدر تحت تأثیر قرار گرفت که اشک در چشمانش حلقه زد. او به من گفت: «تو با پسرم بهتر از من که مادرش هستم، رفتار می‌کنی. خیلی ممنونم.»

اعتباربخشی به فا، پس از آغاز دوباره شغل معلمی‌ام

شش ماه بعد، در ژوئیه۲۰۰۲، توانستم به خانه برگردم. در آن زمان تعطیلات تابستانی بود و مقامات با توقیف حقوقم به‌مدت دو ماه دیگر، همچنان مرا مورد آزار و اذیت قرار می‌دادند. هشت ماه کامل حقوق نگرفته بودم. وقتی ترم تحصیلی از سر گرفته شد، وزارت آموزش و پرورش مرا به یک مدرسه ابتدایی (که از این پس مدرسه ب نامیده می‌شود) در کوهستان، حتی در فاصله‌‌ای بیشتر و دورافتاده‌تر نسبت به خانه‌ام، فرستاد. مسیر رفت و آمد، طولانی و پر از جاده‌هایی بود که عبور از آن‌ها دشوار بود. مجبور بودم موتوسیکلت برقی‌ام را از شیب‌های تند بالا ببرم، درحالی‌که شیب‌های سرازیری آنقدر تند بودند که مجبور می‌شدم پیاده شوم و با موتوسیکلت برقی‌ام پیاده بروم. رسیدن به مدرسه بیش از دو ساعت طول می‌کشید و هر روز صبح ساعت ۵:۳۰ صبح از خانه خارج می‌شدم. باران و باد سفر را حتی دشوارتر می‌کرد.

همه معلمان مدرسه ب می‌دانستند که من تمرین‌کننده هستم. به‌عنوان معلم کلاس اول منصوب شدم و شروع به توسعه یک روش تدریس جدید و منحصر‌به‌فرد برای بچه‌های هفت و هشت‌ساله فعال، کنجکاو و بازیگوشِ تحت مراقبتم کردم. علاقه شدید به یادگیری را در آن‌ها پرورش دادم که آن‌ها را تشویق می‌کرد با لذت و درک عمیق‌تر، برنامه درسی آموزش و پرورش را بررسی کنند.

یکی از دانش‌آموزان کلاس من ضریب هوشی پایین‌تر از حد متوسط داشت که مانع پیشرفت یادگیری او می‌شد. اتفاقاً، ساخت‌وساز جاده اصلی، جاده‌ای را که معمولاً از آن عبور می‌کردم، مسدود کرده بود، بنابراین به‌طور موقت در مدرسه مستقر شدم. بعد از مدرسه، به والدین آن دانش‌آموز مراجعه کردم و پرسیدم: «می‌خواهم به فرزندتان در انجام تکالیفش کمک کنم و به او آموزش اضافی بدهم. هیچ هزینه‌ای از شما نمی‌گیرم، اما امیدوارم بتوانید بعد از اتمام کار مزرعه، او را از مدرسه بردارید. اشکالی ندارد؟» والدین با خوشحالی موافقت کردند و من تمام تلاشم را برای آموزش کودک انجام دادم. عملکرد تحصیلی کودک به‌طور معجزه‌آسایی به بقیه رسید و از چهارده دانش‌آموز کلاس من، هیچ‌کدام به‌عنوان کم‌عملکرد ارزیابی نشدند. در امتحان سراسری شهر در پایان ترم اول، کلاسم رتبه اول را کسب کرد و در ترم بعد نیز همچنان اول ماند. علاوه‌بر این، یازده نفر از چهارده دانش‌آموز من نمره کامل در ریاضی گرفتند و کمترین نمره ۹۲ بود. میانگین نمره ترکیبی کلاس من در زبان چینی و ریاضی ۹۸.۷ بود که بسیار بیشتر از نمره کسب‌شده توسط مدرسه برتر بعدی بود. این خبر در سراسر شهر پیچید و والدین دانش‌آموزی که نمره ۹۲ گرفته بود، برای تشکر از من آمدند. «ما از فرزندمان انتظار زیادی نداشتیم، اما هرگز انتظار نداشتیم که او نمره ۹۲ بگیرد. ما خیلی خوش‌شانسیم که معلم فوق‌العاده‌ای مثل شما داریم!»

علاوه‌بر تمرکز بر مطالعات علمی، به‌طور نامحسوس ارزش‌های اخلاقی دافا را نیز به آن‌ها آموزش می‌دادم تا یاد بگیرند انسان‌های خوبی شوند. بچه‌ها علاوه‌بر عملکرد تحصیلی قوی، شخصیتشان نیز عالی می‌شد. همچنین به‌تدریج تحسینِ والدینشان، تعریف ازسوی سایر معلمان و تقدیر از مدیران محل کارم را دریافت کردم.

در طول ترم دوم سال ۲۰۰۳، به مدرسه الف برگشتم. در طول غیبت اجباری‌ام، یک معلم زن جوان مسئولیت کلاسم را به دست گرفته بود. اما، او تجربه کافی نداشت و دانش‌آموزان از گوش‌دادن به او امتناع می‌کردند. درحالی‌که کلاس‌ها درحال برگزاری بودند، دانش‌آموزان صندلی‌هایشان را ترک می‌کردند، با یکدیگر صحبت و دعوا می‌کردند، تلاش‌های او برای تدریس را نادیده می‌گرفتند و از انجام تکالیفشان امتناع می‌کردند. برخی از پسران بازیگوش به‌طور فعال تلاش می‌کردند تا معلم را در کلاس خجالت‌زده کنند و کل کلاس را به خنده می‌انداختند. شیطنت‌های آن‌ها معلم را آنقدر عصبانی می‌کرد که مرتباً از کار مرخصی می‌گرفت و یک سال و نیم بعد به انتقال او منجر شد. تحت مراقبت من، این کلاس به‌طور مداوم در امتحانات سراسری شهر رتبه اول را کسب می‌کرد. اکنون، آن‌ها به رتبه آخر سقوط کرده‌ بودند.

والدین بچه‌ها که نگران افت ویژگی‌های اخلاقی و نمرات تحصیلی‌شان بودند، بارها از مدیر مدرسه درخواست کردند که مرا به مدرسه قبلی‌ام منتقل کند. مدیر مدرسه نیز بارها به مافوق‌هایش مراجعه کرد تا درخواست انتقال مرا بدهد. این موضوع منجر به انتقال من به مدرسه الف شد.

این بچه‌ها که زمانی معصوم، سرزنده، درس‌خوان و خوش‌برخورد بودند، حالا در کلاس پنجم بودند. قدشان بلندتر شده بود و بالغ‌تر شده بودند، اما شیطنت بیشتری هم نشان می‌دادند. با دیدن این وضعیت، تصمیم گرفتم جلسه اولیا و مربیان را برگزار کنم.

در اولین روز، والدین به مدرسه آمدند و کنار فرزندانشان نشستند. وقتی وارد کلاس شدم، بچه‌ها سرشان را پایین انداختند، انگار که کار اشتباهی انجام داده ‌باشند و جرئت نگاه‌کردن به چشمانم را نداشتند. در مقابل، والدینشان درحالی‌که به من نگاه می‌کردند، لبخند می‌زدند. پس از سلام و احوالپرسی با همه آن‌ها، گفتم: «از اینکه با توجه به برنامه شلوغتان برای شرکت در این جلسه اولیا و مربیان وقت گذاشتید، متشکرم. از اینکه از کار من در اینجا حمایت کردید، متشکرم. اول، می‌خواهم توضیح دهم که چرا ناگهان این مدرسه و بچه‌ها را ترک کردم.» همه آرام به صحبت‌هایم گوش می‌دادند. «همه می‌دانند که من فالون دافا را تمرین می‌کنم. فالون دافا با پیروی از اصول حقیقت، نیکخواهی و بردباری به مردم می‌آموزد که انسان‌های خوبی باشند. به‌دلیل عزم راسخم برای تزکیه و تبدیل‌شدن به فردی بهتر، به‌طور غیرقانونی دستگیر و مجبور به فرار شدم. نتوانستم به خانه برگردم یا شغلم را از سر بگیرم. خودم یک فرزند دارم، اما نتوانستم برای مراقبت از آن‌ها به خانه برگردم. با خوب‌بودن چه گناهی مرتکب شدم؟»

هنگام صحبت گریه می‌کردم و برخی از بچه‌ها و والدینشان نیز با من گریه می‌کردند. ادامه دادم: «شما مرا خوب می‌شناسید. اگر فالون دافا نبود، من چنین کلاس پردردسری را قبول نمی‌کردم. حالا که مسئولیت را به‌عهده گرفته‌ام، تمام تلاشم را می‌کنم تا بچه‌ها را به‌خوبی آموزش دهم.» درخواست‌های مشخصی را برای دانش‌آموزان مطرح کردم و از والدینشان خواستم که از من حمایت کنند.

پس از به‌عهده گرفتن مسئولیت کلاس، به‌سرعت اقدامات مدیریتی کلاس را متناسب با وضعیت دانش‌آموزان تدوین کردم. روش‌های تدریسم را تنظیم و تلاش‌های مشترک بین معلمان، دانش‌آموزان و والدین را تقویت کردم. این اقدامات به کلاس کمک کرد تا استانداردهای بالای سابق خود را بازیابند و دانش‌آموزان در امتحانات سراسری شهر نتایجی عالی کسب کردند.

مدرسه الف بعداً با مدرسه ابتدایی مرکزی ادغام شد و مدیر مرا به مدرسه دیگری فرستاد تا معلم کلاس پنجم شوم. والدین دانش‌آموزان این کلاس، سابقه عدم همکاری، خودخواهی و محافظت از فرزندانشان را داشتند و حتی وقتی اشتباه می‌کردند، تمایلی به انتقاد شدید از فرزندشان نداشتند. این منجر به روابط تیره و تار با معلم کلاس قبلی شده بود.

بعد از اینکه مسئولیت را به‌عهده گرفتم، رویکردی شبیه به یک تزکیه‌کننده را در پیش گرفتم، همیشه دیگران را در نظر می‌گرفتم و مهربانی نشان می‌دادم. این رویکرد تأثیر مثبتی بر دانش‌آموزان و والدین گذاشت و رابطه بین مدرسه، دانش‌آموزان و والدین را بهبود بخشید. عملکرد تحصیلی دانش‌آموزان نیز بهبود یافت و آن‌ها برای دو ترم متوالی در امتحانات سطح شهر رتبه اول را کسب کردند. شهردار با شنیدن این خبر خوب با من تماس گرفت و با خوشحالی گفت: «معلم، تو فوق‌العاده‌ای! کلاس‌های تو همیشه در هر کجا که می‌روی در صدر لیست هستند!»

یک سال بعد، به مدرسه ابتدایی مرکزی برگشتم و به‌عنوان رئیس بخش ریاضی منصوب شدم. شش ماه بعد، به مدیر مدرسه مراجعه کردم و به او گفتم: «من در آستانه بازنشستگی هستم. اجازه دهید یک معلم جوان‌تر این فرصت شغلی را داشته باشد و وظیفه دیگری را در حد توانایی‌هایم به من محول کند.»

مدیر مدرسه مرا به کافه‌تریا منتقل کرد و من همچنان به الزامات حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پایبند بودم و هر کاری را که می‌توانستم به‌طور خستگی‌ناپذیر و بدون شکایت انجام می‌دادم. یک روز، سرپرست تیم کافه‌تریا به من گفت: «قبل از اینکه بیایی، مدیر به من گفت که فرد خوبی را می‌فرستد. حواسم بود که ببینم تو چه نوع آدمی هستی و متوجه شدم که داوطلبانه وظایفی را قبول می‌کنی، چه به تو محول شده باشد و چه نشده باشد. تو واقعاً آدم خوبی هستی. وقتی عملکردت را به مدیر گزارش دادم، او فریاد زد: «آدم‌های خوب هر جا که بروند خوب هستند!»

سخنان پایانی

دستاوردهای من در محل کار نتیجه خرد و توانایی‌هایی است که دافا و استاد به من عطا کرده‌اند و برای کمک به اعتباربخشی به فا است. با پشتکار به تزکیه ادامه خواهم داد و با استاد به خانه برخواهم گشت.