(Minghui.org) روزی هنگامی ‌که به رفت‌و‌آمد مردم نگاه می‌کردم، متوجه شدم آن‌ها زمانی موجودات الهی بزرگی بودند و اگر در زمینه‌ روشنگری حقیقت فالون دافا و آزار و شکنجه تلاش و فعالیت نکنم، هنگام فروپاشی کیهان قدیم همگی آن‌ها در خطر خواهند بود. جهان‌های آسمانی و موجودات در آن‌ها نابود خواهند شد. از شدت اندوه، اشک در چشمانم حلقه زد و فکر کردم: «شما همه از اقوام استاد هستید. امیدوارم حقیقت را بشنوید تا نجات یابید.» از استاد خواستم که به من در نجات آن‌ها کمک کنند. وارد یک سوپرمارکت کوچک شدم و روسری کوچکی خریدم. حقیقت را برای دو فروشنده روشن کردم. آن‌ها مشتاقانه از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمان‌های وابسته‌اش خارج شدند. وقتی از من تشکر کردند، لبخند زدم و گفتم: «استاد از من خواسته‌اند این کار را انجام دهم. باید از ایشان تشکر کنید.» هردو گفتند: «استاد، سپاسگزاریم.»

در مسیر بازگشت به خانه، زنی را دیدم که کلم می‌فروخت. با صدای بلند صدا می‌زد: «چه کسی کلم می‌خواهد؟ کلم تازه!» نزدیک رفتم و گفتم: «یک کلم می‌خواهم؟» گفت: «خودت انتخاب کن.» گفتم: «من انتخاب نمی‌کنم، چون فالون دافا را تمرین می‌کنم و از حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی می‌کنم. استاد از ما خواسته‌اند که مراعات دیگران را بکنیم. کاشت سبزی برایت آسان نیست؛ زمین کم و درآمد محدودی داری، دشوار است. لطفاً خودت یکی انتخاب کن. اگر کلمی داری که ظاهرش چندان خوب نیست و دیگران نمی‌خرند، اگر کیفیتش خوب است، همان را به من بده.»

او گفت: «حرف‌هایت اشک مرا درآورد. اولین ‌بار است که انسان مهربانی مثل تو را می‌بینم. تو سختی‌های کشاورزان را درک می‌کنی و ایراد نمی‌گیری. تمرین‌کنندگان فالون دافا بهترین مردم جهان هستند.»

حقیقت درباره‌ دافا و اهمیت خروج از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته را برایش روشن کردم. با اشتیاق از سازمان‌هایی که عضو آن‌ها بود، خارج شد. سپس با صدای بلند، شوهرش را از آن‌سوی خیابان صدا زد تا بیاید و صحبت‌هایم را بشنود و از حزب خارج شود. هنگام رفتن گفتم: «امیدوارم دو جمله‌ "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را به‌خاطر بسپارید و زیاد تکرارشان کنید، آنگاه خانواده‌تان در امان خواهد بود.» او پی‌در‌پی سر تکان می‌داد و با شادی برای خداحافظی دست تکان می‌داد.

درحالی‌که ساک حاوی کلم را در دست داشت، مردی را روی سه‌چرخه دیدم. از او پرسیدم: «می‌شود مرا برسانی؟» گفت: «برای بردن نوه‌ام از مدرسه آمده‌ام. به‌نظر آدم خوبی هستی، سوار شو، می‌رسانمت.» درباره‌ سنگی با حروف پنهان، ماجرای خودسوزی صحنه‌سازی‌شده در میدان تیان‌آنمن و تاریخچه‌ قتل و جنایت‌های ح.ک.چ برایش گفتم. با علاقه گوش داد و گفت: «خانه‌ات چقدر فاصله دارد؟ می‌خواهم بیشتر بشنوم، حرف‌هایت روشنگرانه است. به بسیاری از پرسش‌هایم پاسخ دادی.» درباره‌ خروج از حزب نیز برایش توضیح دادم. گفت: «من از حزب خارج می‌شوم، حتماً خارج می‌شوم. نامم لی پان است.» سپس افزود: «این اولین ‌بار است که به یک غریبه کمک می‌کنم. می‌بینم که شخصی معمولی نیستی، آمده‌ای مرا نجات دهی.» گفتم: «استاد لی مرا فرستاده‌اند تا تو را نجات دهم.» با صداقت گفت: «همیشه سپاسگزار استاد لی خواهم بود.»

من تعدادی کارت‌ حافظه‌ SD کوچک و فلش‌درایو USB با ظرفیت بالا دارم که شامل سه مقاله‌ استاد و تعداد زیادی مطلب روشنگری حقیقت، ازجمله نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست، «هدف نهایی کمونیسم» و «چگونه شبح کمونیسم جهان ما را اداره می‌کند» هستند. این مطالب در قالب صوتی، تصویری و کتاب‌های الکترونیکی‌اند. این ابزار قابل‌حمل است و محتوای آن‌ها را می‌توان در تلفن همراه، رایانه و حتی دستگاه‌های قدیمی کارائوکه و دستگاه‌های پخش‌ MP3 مشاهده کرد. آن‌ها به مردم این امکان را می‌دهند تا از دیدگاه‌های گوناگون درباره‌ فالون دافا آگاه شوند و در افزایش آگاهی بسیار مؤثرند.

هیچ‌گونه مطلب روشنگری دیگری نمی‌تواند جای آن‌ها را بگیرد. این ابزارهای قدرتمند برای نجات انسان‌ها را بسیار گرامی می‌دارم. بیش از دو سال است که آن‌ها را توزیع می‌کنم. پس از روشنگری حقیقت برای مردم در بیمارستان‌ها، مدارس، خیابان‌ها و فروشگاه‌ها، به هر کدام یک نسخه می‌دهم تا پس از بازگشت به خانه بتوانند حقیقت را عمیق‌تر درک کنند. بازخوردها فوق‌العاده بوده است.

یک بار سه‌چرخه‌ای کرایه کردم، با راننده صحبت و به او کمک کردم از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شود و به او یک کارت SD و یک فلش‌درایو دادم. وقتی مدتی بعد او را دیدم، هیجان‌زده گفت: «می‌خواهم تو را به صرف غذا دعوت کنم. هرچه بخواهی می‌خوریم، من میز رزرو می‌کنم.» سپس گفت: «من و همسرم بعد از گوش‌دادن به فایل‌های صوتی و خواندن مقالات در کارت و فلشی که دادید، دیگر در کار خسته نمی‌شویم و بسیار شادیم. قبلاً پیش از بیرون‌رفتن دارو می‌خوردم که ماهی چندهزار یوان هزینه داشت، اما از آن روز، دیگر یادم می‌رود دارو بخورم و همچنان حالم خوب است. سلامتی‌ام را بازیافته‌ام. تو مثل خواهرم هستی، بسیار سپاسگزارم.»

گفتم: «از من تشکر نکن، استاد شما را نجات داده‌اند. از استاد سپاسگزاری کن. دو جمله‌ "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را مرتب تکرار کن، برکات بزرگی خواهی یافت.»

او گفت: «خانواده‌ام حقیقت را درک کرده‌اند و همگی از ح.ک.چ خارج شده‌اند.» سپس فهرستی از دوازده نفر، شامل اعضای خانواده و بستگانش را که از حزب و سازمان‌های وابسته‌اش خارج شده بودند، به من داد.

با یکی از کارگران محله‌ام که لاغر و رنگ‌پریده بود، درباره‌ دافا و آزار و شکنجه‌ آن به‌دست ح.ک.چ صحبت کردم. او پذیرفت از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شود. یک کارت SD و فلش‌درایو به او دادم و گفتم آن‌ها را گوش کند. کمتر از یک ماه بعد دیدم که چهره‌اش سالم و سرحال شده است. با خوشحالی گفت: «من و خانواده‌ام هر شب تا دیروقت باهم فایل‌های در کارت و فلشی را که دادید تماشا و گوش می‌کنیم. همه‌مان آن‌ها را خیلی دوست داریم. حالا با اشتها غذا می‌خورم و پرانرژی‌ام. لطفاً تمرینات را به من یاد بده و سخنرانی‌های استاد لی را نیز بده.»

سی‌دی‌های سخنرانی‌ها و تمرینات استاد و یک دستگاه پخش دی‌وی‌دی به او دادم تا بتواند تماشا کند. همچنین تمرینات را برایش نمایش دادم.

او بارها از من کارت SD و فلش‌درایو خواست تا به بستگان و دوستانش بدهد. پیش از سال نو قمری گذشته، فهرستی از هجده نفر (بیشترشان با نام واقعی) را که از ح.ک.چ خارج شده بودند، به من داد و گفت: «از نجات نیکخواهانه آفریدگار سپاسگزاریم. برای استاد سال نو شادی آرزو داریم!»

زن مسنی که بساط کوچکی داشت، حقیقت را آموخت و از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شد. کارت SD و فلش‌درایوی به او دادم تا با خانواده‌اش تماشا کنند. هر بار که مرا می‌دید، از شادی می‌درخشید و می‌گفت: «آنچه به من دادی واقعاً ارزشمند است. همه‌ اعضای خانواده گوش داده‌اند و بیشتر می‌خواهند. حالا کسب‌و‌کارم رونق گرفته و سطح سلامتی‌ام بهتر شده است. از نظر مالی و شخصی، واقعاً سعادتمند شده‌ام. فوق‌العاده است.»

تمام اعضای خانواده‌اش ازطریق کارت و فلش حقیقت را آموختند و از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شدند. او گفت: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است؛ این جملات واقعاً گنج هستند. ما همگی با پشتکار آن‌ها را تکرار می‌کنیم و همه‌چیز در خانه‌مان به‌خوبی پیش می‌رود.» بسیار شاد بود و لبخند از چهره‌اش محو نمی‌شد. این است شادیِ موجودات ذی‌شعور پس از نجات یافتن.