(Minghui.org) شوهرم افسر ارتش بود و یک آپارتمان جدید و بزرگ در مرکز شهر به ما اختصاص داده شد. ما عاشق این مکان بودیم و فکر میکردیم که خانه همیشگی ما خواهد بود. هزینه زیادی برای خرید لوازم و مبلمان شیک صرف کردیم تا آن را واقعاً زیبا کنیم.
یک سال بعد، شوهرم به بخش غیرنظامی منتقل شد. کارفرمای غیرنظامی بهتازگی سازماندهی مجدد برنامهاش درخصوص مسکن را به پایان رسانده بود و تنها یک واحد برایش باقی مانده بود. آپارتمانی که به ما دادند در یک ساختمان قدیمی و فرسوده بود. ازآنجاکه هنوز برای خانه اولمان وام داشتیم، هیچ پولی صرف بازسازی آن نکردیم. صرفاً آن را تمیز کردیم و برخی از وسایلمان را به آنجا بردیم. فکر میکردیم که این فقط یک محل اقامت موقت خواهد بود و درنهایت به آپارتمان اصلیمان باز خواهیم گشت، بنابراین بیشتر وسایلمان را آنجا گذاشتیم.
اما، شوهرم بدون اینکه به من بگوید، به برادر کوچکترش و خانوادهاش اجازه داد به آپارتمان اول ما نقلمکان کنند. وقتی فهمیدم ناراحت شدم، احساس کردم چیزهایی را از من پنهان میکند. بعد فکر کردم: «مگر قرار نیست تمرینکنندگان فالون دافا آدمهای خوبی باشند؟ خوب است که به برادرشوهرم و خانوادهاش این لطف را کنیم. آپارتمان هنوز مال ماست. وقتی او خانهاش را بگیرد، میتوانیم دوباره به آنجا نقلمکان کنیم. ازآنجاکه آنها خانواده ما هستند، مطمئنم که از مبلمان و وسایل ما مراقبت میکنند.»
اما وقتی برای برداشتن ویولن به آپارتمان اول برگشتم، دیدم برادرشوهرم دمپاییای را که مادرم برایم درست کرده بود، پوشیده است. همچنین از حولههای نو برای پاککردن میز قهوهخوری استفاده میکرد. آنها هم هدایای مادرم بودند.
قلبم به درد آمد! اما چیزی نگفتم، فکر کردم چون تمرینکننده فالون دافا هستم، باید این موضوعات را سبک بگیرم. اما همچنان در درونم شکایت میکردم: «من به تو اجازه دادم در آپارتمان من زندگی کنی، اما وسایلم را به تو ندادم! چطور جرئت میکنی از وسایل من استفاده کنی؟ مگر نمیدانی که فقط یک مهمان هستی!» نهتنها این، بلکه همسرش (جاری کوچکم) نیز طوری رفتار کرد که انگار مزاحم شدهام. بهجای ابراز قدردانی، از من رنجید.
در دیدار بعدی دیدم که برادرشوهرم یکی دیگر از دمپاییهای دستدوز مرا پوشیده است. سپس متوجه شدم که خانواده برادرشوهرم آن آپارتمان را ملک خودشان فرض کردهاند. آنها هر وسیلهای را که میتوانستند استفاده کنند، تصاحب کردند و بقیه را بخشیدند. قلبم دوباره به درد آمد، اما سکوت کردم.
فهمیدم که باید این وابستگیها را کنار بگذارم، وابستگیهایی که نهتنها شامل چیزهای مادی، بلکه شامل علاقه به مادرم هم میشد. وقتی به این فکر کردم که مادر پیرم چطور آن دمپاییها را برایم درست کرده بود، پیوند عمیق بینمان را حس کردم و میخواستم گریه کنم. سریع خودم را کنترل کردم و با خودم فکر کردم: «تمام شد! تمام شد! او مرده است!» از آن به بعد، دیگر هرگز به خانه اولمان برنگشتم.
برادرشوهرم بیش از ده سال آنجا زندگی کرد. در یک مقطع، چند نفر از خواهر و برادرهای شوهرم و خانوادههایشان در خانه مادرشوهرم جمع شدند. در طول مکالمه، بهطور اتفاقی فهمیدم که شوهرم آپارتمان را فقط به قیمت ۷۰هزار یوان به برادرشوهرم فروخته است. خانواده شوهرم این موضوع را از من پنهان کرده بودند. شوکه شدم. تازه اگر نگوییم ارزش بازار آپارتمان در طول ده سال گذشته چند برابر شده بود، آن حداقل چندصدهزار یوان ارزش داشت.
نمیتوانستم کاری را که شوهرم کرده بود بپذیرم. آشفته و عصبانی شدم. با خودم فکر کردم: «اول برادرت را دزدکی به آپارتمان ما بردی و بعد بدون اطلاع من، آن را به او فروختی. چطور میتوانی اینقدر غیرمنطقی باشی؟ وقتی پدر و مادرت مرا کتک میزدند و سرزنش میکردند، مگر با گریه به من قول ندادی که با من خوب رفتار کنی؟ آیا کاری که کردی، رفتار خوبی با من بود؟ خانوادهات حتی یک ریال هم برای خرید آپارتمان کمک نکردند، اما پدر و مادر من کمک کردند. چطور توانستی بدون اینکه حرفی به من بزنی، آن را بفروشی؟»
«من خانهمان را با تمام وجود اداره کردم. فقط یک آپارتمان نبود، بلکه خانه مبله و زیبای ما بود! حتی یخچال هم پر بود. برادرشوهرم نیازی به خرید چیزی نداشت؛ آنها بهراحتی به آنجا نقلمکان و زندگی را شروع کردند! بیش از ده سال بدون پرداخت اجاره در آنجا زندگی کردند، درحالیکه ما در یک ساختمان فرسوده زندگی میکردیم، اما همچنان به پرداخت وام مسکن برادرشوهرم ادامه میدادیم!» بسیار دلشکسته و خیلی عصبانی بودم!
همچنین به یاد آوردم که چطور خانواده شوهرم در طول سالهای خدمت سربازی شوهرم، داستانهای ساختگی و بیملاحظهای برای من تعریف میکردند تا اوضاع را برایم سخت کنند. من تنها در خانه بودم و از فرزندمان مراقبت میکردم. آنقدر دردناک بود که چند بار قصد خودکشی داشتم. برادرها و خواهران شوهرم همگی طرف مادرشان را میگرفتند و او را تشویق میکردند که با من بدرفتاری کند. هرچه بیشتر درباره آن فکر میکردم، بیشتر از آنها متنفر میشدم. از تکتک آنها متنفر بودم. اگر فالون دافا را یاد نگرفته بودم، میخواستم آنها را از زندگیام بیرون کنم.
اما دوباره فکر کردم: «اما ازآنجاکه تمرینکننده فالون دافا هستم، باید مانند یک تمرینکننده رفتار کنم.» خودم را ملزم کردم که از آموزههای استاد پیروی کنم: رنجش و خودخواهیام را رها کردم و با آنها بحث نکردم. فقط گذاشتم همهچیز روال خودش را طی کند. فکر کردم: «آپارتمان هماکنون مال برادرشوهرم است، بنابراین نیازی به جروبحث نیست.» بردباری به خرج دادم و سعی کردم که آرام باشم.
به این ترتیب، از یک بحران بهظاهر اجتنابناپذیر جلوگیری شد. بالاخره همهچیز حل و فصل شد! مادرشوهرم حتی به خواهر و برادرهای شوهرم گفت: «شما نمیتوانید چنین عروس خوبی را در تمام روستاهای اطراف پیدا کنید.» خواهرشوهرم اضافه کرد: «فقط یک عروس مثل او در کل کشور وجود دارد!»
به آنها گفتم: «نگویید که من تنها عروس خوب هستم. همه تمرینکنندگان فالون دافا اینگونه هستند. فالون دافا خوب است و آموزههای استاد لی خوب است. اگر آن را تمرین نمیکردم، درست مثل هر شخص دیگری، برای منافع شخصیام جدال و مبارزه میکردم.» شوهرم و تمام خانوادهاش با احساس گناه و تحسین به من نگاه میکردند.
اگرچه به نظر میرسید که موضوع تمام شده است، اما گاهی اوقات یک فکر بهطور ظریفی از ذهنم عبور میکرد: «وضعیتی که استاد در جوآن فالون توصیف کردهاند، وجود دارد، اما لزوماً به این معنی نیست که بیانگر وضعیت من باشد! آن آپارتمان از هر نظر مال من بود؛ چطور ممکن است درنهایت مال من نباشد؟ ۷۰هزار یوان را به او بده و آپارتمانم را پس بگیر!» هنوز به آپارتمان وابسته بودم و به استاد و فا اعتقاد راسخی نداشتم. احساس میکردم حق با من است و متوجه نبودم که هنوز رنجش دارم.
اما، وقتی جوآن فالون را باز کردم و آن بخش را دوباره خواندم، تقریباً میتوانستم صدای استاد را بشنوم. انرژی قدرتمندی از بالای سرم مستقیماً به قلبم جاری شد؛ تمام بدنم لرزید. نتوانستم جلو فریادم را بگیرم: «استاد، شما درباره من صحبت میکنید! شما درباره من صحبت میکنید!» احساس کردم استاد درست کنارم هستند و همهچیز را درباره من میدانند، ازجمله وابستگیای که نمیتوانستم از آن رها شوم.
در آن لحظه، وابستگیام به آپارتمان کاملاً از بین رفت. از شوهرم سپاسگزارم زیرا به من فرصتی داد تا بدهی گذشته را پرداخت کنم. همچنین فهمیدم که چرا برادرشوهرم خودش را مهمان نمیدانست و چرا جاریام ناراحت بود. من واقعاً با نگرشی از خشم و عصبانیت به فضای زندگی آنها سرک میکشیدم. همچنین متوجه شدم که هر آنچه در آن آپارتمان است، از هر طریقی که به آنجا رسیده باشد، درواقع متعلق به آنها است.
جالب است بدانید که در آن مدت، شوهرم بیسروصدا یک خانه بزرگ با گاراژ خرید. پس از ساخت و تجهیز خانه، بازار مسکن رونق گرفت و ما آپارتمانمان در آن ساختمان قدیمی را دقیقاً به قیمت بازار خانه اولمان فروختیم.
شخصاً تجربه کردم که اگر از وابستگیهایمان دست بکشیم و با پیروی از فا صادقانه تزکیه کنیم، آنچه از آنِ ماست از دست نخواهد رفت و آنچه را که از آنِ ما نیست نمیتوان بهزور به دست آورد. بنابراین ما در این روند شینشینگ خود را بهبود میبخشیم. نظم و ترتیبات استاد همگی بهترین هستند!
مقالاتی که در آنها تزکیهکنندگان درک خود را به اشتراک میگذارند، معمولاً براساس وضعیت تزکیهشان، ادراک یک فرد را در زمانی مشخص منعکس میکنند، و با هدف امکان ارتقای متقابل ارائه میشوند.
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.