(Minghui.org) عصر یک روز در نیمه تابستان در ژوئن1996، من و شوهرم به‌طور اتفاقی به این فکر افتادیم که به کتابفروشی موقت در نزدیکی خانه‌ام سری بزنیم. اولین چیزی که هنگام ورود دیدم، کتاب آبی‌رنگ جوآن فالون بود که روی میزی در قسمت جلویی قرار داشت. آن را ورق زدم و توجهم به تصویر آشنای استاد و محتوای آموزنده درون آن جلب شد. نداهای درونی مرا به‌سمت خرید کتاب سوق داد و تا نیمه‌شب آن را مطالعه کردم. شب بعد پس از کار، خواندن کتاب را از سر گرفتم و نیمه‌شب، نیمه باقیمانده کتاب را به پایان رساندم. بعد از آن، قلبم به‌طور متناوب بین هیجان و آرامش بود. تمام عمرم منتظر و به‌دنبال راه درست تزکیه بودم و حالا آرزوی دیرینه‌ام برآورده شده بود.

بعد از آن، کتاب را دوباره به‌آرامی خواندم و به این فکر کردم که چگونه افکار و رفتار بد من با اصول فا که در کتاب شرح داده شده بود مغایرت داشت. دو هفته بعد تصمیم گرفتم یک مکان تمرین ‌گروهی پیدا کنم و مسیر تزکیه‌ام را آغاز کنم. خانواده‌ام نیز به‌طور مثبتی تحت تأثیر قرار گرفتند. با وجود مادی‌گرایی لجام‌گسیخته و انحطاط اخلاقی، خانواده ما اکنون سرشار از فرهنگ سنتی است و از نعمت فرزندان و نوه‌های فراوان برخوردار است.

شوهرم برای یافتن محل تمرین گروهی کمکم کرد

وقتی تصمیم گرفتم به‌دنبال مکانی برای تمرین گروهی بگردم، شوهرم به من گفت که او از برخی از کارکنان کارخانه‌اش که می‌دانست تمرین‌کننده فالون گونگ هستند، می‌پرسد. روز بعد، او خبر داد که یک محل تمرین جدید در پارکی در نزدیکی ما راه‌اندازی شده است، و او یک نسخه از فالون گونگ و تعدادی از سایر آموزه‌های استاد را خرید. آن شب، من با استفاده از تصاویر کتاب شروع به انجام تمرین‌ها کردم. ازخودگذشتگی هم‌تمرین‌کنندگان قلبم را تحت ‌تأثیر قرار داد. با وجود اینکه ما یکدیگر را نمی‌شناختیم، برای کمک به من دست یاری دراز کردند. من سرشار از احترام و قدردانی نسبت به استاد و این تمرین‌کنندگان بودم.

از «دختری خودخواه» به یک تمرین‌کننده دافا تبدیل شدم

من کوچک‌ترین فرد خانواده‌ام بودم، «خواهر کوچک‌تری» که عزیزدردانه خواهران و برادران بزرگ‌ترش بود. از سن کم نازپرورده شدم، و نیز خودخواه، حسود، متکبر و ناتوان از مراقبت از دیگران. اخیراً با بزرگ‌ترین پسر خانواده‌ای دیگر ازدواج کردم. شوهرم سه خواهر و سه برادر جوان‌تر دارد. من یک‌شبه بزرگ‌ترین عروس این خانواده با مسئولیت مراقبت از پدرشوهر و مادرشوهر شدم. خوشبختانه، من از خانواده‌ای بودم که به ارزش‌های سنتی اهمیت می‌داد. یاد گرفتم از برادران و خواهران شوهرم همان‌گونه مراقبت کنم که همسر برادر بزرگ‌تر و دومم از من مراقبت می‌کردند. از پدر و مادر شوهرم مراقبت می‌کردم، همانطور که عروس‌های خانواده‌ام از پدر و مادرم مراقبت می‌کردند. اما پس از آموختن فالون دافا دریافتم که چقدر این مراقبت من سطحی بوده است. اغلب به‌جای درنظر گرفتن نیازهای طرف مقابل، براساس انگیزه‌های خودخواهانه عمل می‌کردم. بنابراین سعی کردم رفتارم را مطابق با اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری اصلاح کنم.

تمرین حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری

وقتی زمان ازدواج سه خواهرشوهرم رسید، مادرشوهرم به من گفت که آرزو دارد به هریک از دخترانش یک لحاف عروسی بدهد. اما پول کافی برای خرید این لحاف‌ها نداشت. پس از گفتگو با شوهرم درباره این وضعیت، به مادرشوهرم گفتم که من و شوهرم این لحاف‌های عروسی را می‌خریم و از طرف مادرشوهرم، به هر خواهر به‌عنوان هدیه ازدواج می‌دهیم. لحاف‌ها طبق سنت دوخته ‌شدند؛ یک روکش ابریشمی زربافت که با نقوش اژدها، ققنوس، کودکان و حروف خوشبختی مضاعف تزئین شده بود، با پنبه‌ نرم پر شده و با نخ ابریشم قرمز دوخته شده بود. این لحاف‌های زیبا برای هر زوج جدیدی که وارد خانه جدیدشان می‌شدند خوشحالی به‌ارمغان می‌آورد. مادرشوهر و خواهران شوهرم غرق شادی شدند.

پدرشوهرم به‌دلیل یک بیماری مزمن برای مدتی طولانی باید در بیمارستان بستری می‌شد. هر روز، شوهرم برای مراقبت از او به بیمارستان می‌رفت، درحالی‌که من برایش ژاکت و شلوار پشمی ‌بافتم، شلوار نخی ‌دوختم و تابستان برایش یک پتوی نازک خریدم. پدرشوهرم در حضور کارکنان بیمارستان از من تعریف می‌کرد و حتی فالون دافا را به پزشکش معرفی کرد. وقتی پزشکش می‌خواست کتاب‌های دافا را بخواند، از شوهرم پرسید که آیا می‌توانم تعدادی از آن‌ها را به او قرض بدهم. پس از فوت پدرشوهرم، شوهرم شروع به مراقبت از مادرشوهرم کرد، گرچه ما با او زندگی نمی‌کردیم. یک بار دیدم که مادرشوهرم لباسی را که نوه‌اش کنار گذاشته بود پوشیده است. متوجه شدم که مادرشوهرم مسن است و نمی‌تواند برای خودش لباس بخرد، بنابراین شروع به خرید لباس برایش کردم. از لباس زیر گرفته تا لباس رو، از سر تا پا، لباس‌هایی از جنس ابریشم، پنبه، پشم و کتان و حتی جوراب و کفش می‌خریدم، بنابراین او برای تمام فصول لباس داشت. همچنین رختخواب قدیمی و لحافش را با وسایل جدید جایگزین کردم. کت‌هایی خریدم که با جایگاه مادرشوهرم به‌عنوان رئیس خانواده‌مان، برای گردش‌ها یا دورهمی‌های خانوادگی، همخوانی داشت. مادرشوهرم برای مدتی تنها زندگی می‌کرد. وقتی متوجه شدیم که برنج او در فصل بارندگی کپک زده است، بی‌سروصدا آن را با برنج تازه جایگزین کردیم. من و شوهرم درک مشترکی داشتیم: «اگر اتفاق بدی برای مادرم بیفتد، به این دلیل است که خوب از او مراقبت نکردیم.»

مادرشوهرم دلتنگ دختر بزرگش بود و مرتباً از من می‌پرسید: «آیا دختر بزرگم را ملاقات کردی؟» یک بار وقتی خواهرشوهر بزرگ‌ترم را دیدم، از من خواست که یک کیسه جوانه‌های خشک بامبو را به مادرش بدهم. کیسه را باز کردم و متوجه شدم که جوانه‌های خشک بامبو کپک زده‌اند. خواهرشوهر بزرگم زندگی ساده‌ای دارد و احتمالاً متوجه فاسد شدن غذا نشده بود. آن هدیه را پذیرفتم، اما نمی‌توانستم بامبو‌های کپک‌زده را به مادرشوهرم بدهم. بنابراین به یک سوپرمارکت بزرگ رفتم، چند شاخه خشک‌شده بامبو شبیه آن‌هایی که در کیسه بودند خریدم و آن‌ها را به مادرشوهرم دادم. مادرشوهرم از دریافت این هدیه از طرف دختر بزرگش غرق شادی شد. خوشحال بودم که ‌توانستم باعث محبت بیشتر آن‌ها به یکدیگر شوم.

وقتی خواهرشوهر بزرگم دچار شکستگی استخوان شد، به ملاقاتش رفتم و نگرانی و آرزوی سلامتی مادرشوهرم را به او رساندم. خواهرشوهر بزرگم گفت: «مادرم اغلب از خوبی تو برایم تعریف می‌کند. وقتی مادرشوهری عروسش را در مقابل دخترش تحسین می‌کند، ناگفته پیداست که این عروس فوق‌العاده است.»

پس از فوت مادرشوهرم، برادرشوهر کوچک‌ترم با بحرانِ نداشتن خانه مواجه شد، زیرا به‌نظر می‌رسید که خانه مادرشوهرم باید فروخته شود و به‌طور مساوی میان خواهران و برادران تقسیم شود. به‌عنوان بزرگ‌تر خانواده مسئولیت اداره این مسئله به گردن شوهرم و من افتاد. از نقطه‌نظر اخلاقی و درست آن، ما تصمیم گرفتیم که سهم‌مان از خانه را به برادر کوچک‌تر بدهیم. به‌جز دو خواهر کوچک‌تر که شرایط خاصی داشتند، بقیه نیز موافقت کردند که سهم خود از خانه مادرشان را به برادرشوهر کوچک‌ترم بدهند. به‌گفته آن‌ها: «برادر بزرگتر و عروس ما فداکار هستند و می‌توان به آن‌ها اعتماد کرد که کار درست را انجام می‌دهند. سخاوت آن‌ها باعث شد برادر کوچک‌ترمان خانه‌اش را حفظ کند.»

سومین برادر بزرگم که دارای معلولیت ذهنی است از دافا بهره‌مند شد

من و شوهرم از طرف والدین من، کوچک‌ترین عضو هستیم؛ من چهار برادر و دو خواهر بزرگ‌تر دارم. از طرف والدین شوهرم ما باید تصمیم بگیریم و درمورد برنامه‌ها بحث کنیم. از طرف والدین من، ما باید نظم و ترتیب برادران بزرگ‌ترم را دنبال کنیم. درحالی‌که این مشکل به‌نظر می‌رسد، اما واقعاً سخت نیست. متوجه شدم که با پیروی کردن از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری، و ازبین بردن منیتم، درواقع درک دیدگاه‌ها و پذیرفتن اعمالشان آسان‌تر است. ازآنجا‌که ما در یک مکان مناسب زندگی می‌کنیم، گاهی از ما خواسته شده است که برای برادران و خواهرانم کاری انجام دهیم. خواهران و برادرانم به من و شوهرم اطمینان کامل دارند، خصوصاَ بعد از اینکه سومین برادر بزرگم آمد تا با ما زندگی کند.

سومین برادر بزرگم از سن پایین، از دو محنت رنج می‌برد: یکی تب بالای مداوم بود و دیگری عواقب یک تصادف با اتومبیل. آسیب مغزیِ تجمعی باعث تأخیر در رشد، اختلال ذهنی، ضعف گفتار و عدم توانایی‌اش در شمردن شد. برادرم تبدیل به یک «کودک عقب‌مانده» شد. او به مدرسه رفت، اما ظرف چند روز ترک تحصیل کرد. برادرم در سال 1991، نزد ما آمد تا با ما زندگی کند و 30 سالِ بعد را با ما ماند.

محل تمرین فالون دافا که در آن شرکت می‌کردم، در ژوئیه 1996، جلسه تماشای سخنرانی‌های ویدئویی استاد لی را در خانه‌ام برگزار کرد. چون افراد بسیاری می‌خواستند آن‌ها را تماشا کنند، و بسیاری به‌دلیل کار یا مراقبت از کودکان با محدودیت زمانی روبرو بودند، ما روزانه جلسات متعددی را در بعدازظهر، غروب و گاهی اوقات صبح تشکیل دادیم. سومین برادر بزرگم که از دیدن این‌همه بازدیدکننده خوشحال بود، به میل خود بیرون می‌ایستاد تا مزاحم بقیه نشود. او این کار را به‌مدت 9 روز انجام داد. در بعدازظهر روز نُهم، به من گفت: «سه روز است که اجابت مزاج نکرده‌ام و شکمم سفت است.» از او پرسیدم: «احساس ناراحتی داری؟» او پاسخ داد: «نه.» در روز دهم، برادرم سه روز متوالی دچار اسهال شد، اما احساس ناراحتی نداشت. از آن به بعد، هر موقع ویدئوهای سخنرانی استاد را در خانه می‌گذاشتیم برادرم مدفوع زیادی دفع می‌کرد. روزی در آوریل1997، برادرم با خوشحالی درحال تماشای نوار ویدئویی آموزش تمرینات استاد بود که ناگهان به ذهنم رسید: «هر موقع ویدئوهای استاد را تماشا می‌کنی، استاد بدنت را پاکسازی می‌کنند. استاد از تو مراقبت می‌کنند!» سپس برادرم به من گفت: «من یکی دارم.» وقتی پرسیدم که منظورش چیست، پاسخ داد: «من یک فالون دارم.» او به من گفت وقتی شب در رختخوابش دراز می‌کشد، می‌تواند چرخش فالون را در بدنش احساس کند.

در تابستان 1997، خواهر دومم از خارج بازگشت. هنگامی که من برای انجام تمرین‌ها به پارک رفته بودم، او صبح زود به خانه‌ام آمد. یک ساعت پس از رسیدن او به خانه‌ام، به خانه رفتم و با خواهر غافلگیرشده‌ام سلام و احوالپرسی کردم. او فوراً از من پرسید: «او (سومین برادر بزرگم) چطور می‌تواند صحبت کند؟ ما توانستیم بیش از یک ساعت گپ بزنیم.» پاسخ دادم: «چون من فالون دافا را تمرین می‌کنم، او نیز از آن بهره برده است.»

در اوایل تابستان 2003، یک روز صبح وقتی برادرم به توالت رفت، به زمین افتاد. یک تکه فلز لب بالایی‌اش را برید و باعث شد زمین خونی شود. با دو انگشت زخمش را گرفتم و به او گفتم: «نترس. استاد در کنار ما هستند.» او حرف‌های مرا تکرار کرد: «نمی‌ترسم.» در عرض چند ثانیه، خون بند آمد. دومین خواهرم قبل از بازگشت به خارج از کشور، به‌طور موقت با ما زندگی می‌کرد و به‌طور اتفاقی چند بانداژ خانگی با خود داشت. او یکی از بانداژها را روی زخم برادرم گذاشت، اما از لحظه‌ای که بانداژ شد، بریدگی شروع به خونریزی کرد. به برادرم گفتم: «این بانداژ بی‌فایده است. ازآنجاکه ما می‌توانیم به استاد اعتماد کنیم بیا آن را برداریم.» وقتی موافقت کرد، بانداژ را برداشتم و دوباره با انگشتم زخم را گرفتم و خونریزی متوقف شد. پس از مدتی، متوجه شدیم که کناره‌های بریده‌شده زخم بسته شده‌اند. برادرم همان روز ‌توانست کمی سوپ بنوشد و تا روز چهارم، وعده‌های غذایی معمولش را از سر گرفت.

برادر سومم به موسیقی تمرین فالون دافا گوش می‌کرد، نمایش‌های شن‌یون را تماشا می‌کرد و همان‌طور که من تمرین‌ها را انجام می‌دادم دوست داشت مرا تماشا کند. او یاد گرفت که آهنگ «سرود لوتوس» را بخواند. و اغلب به سخنرانی‌های ضبط‌شده استاد گوش می‌کرد.

یک سال یکی از همسایگان، برای دیدار به خانه‌ام آمد، برادر سومم را دید، و به من گفت: «برادرت تغییر کرده است. قبلاً بدنش کمی خشک و غیرمنعطف بود، اما حالا کمی راحت‌تر به‌نظر می‌رسد.» خاطراتم را مرور کردم و حرفش را تأیید کردم. دست‌های برادرم هر وقت کاسه‌اش را برمی‌داشت، می‌لرزید. برداشتن غذا با چوب غذاخوری برایش سخت بود و مجبور بود در طول غذاخوردن، چند بار کاسه‌اش را زمین بگذارد. به‌هر‌حال، اکنون می‌توانست به‌طور عادی غذا بخورد. در گذشته نمی‌توانست زیپ شلوارش را خودش بالا بکشد، بشمارد یا حتی خوب صحبت کند. اما حالا می‌توانست این کارهای ساده را انجام دهد و راحت صحبت کند. به‌دلیل صمیمیت و سرشت مهربانش، فالون دافا خرد او را باز کرد. برادرم حس عدالت‌خواهی عمیقی داشت و به دیگران توجه و مراقبت نشان می‌داد. یک بار وقتی در یک رستوران غذا می‌خورد، تعدادی از بادام‌زمینی‌های کوچک را برداشت و آن‌ها را در پیاله‌اش گذاشت، به همه گفت که بادام‌زمینی‌ها کپک‌زده هستند و نباید خورده شوند. برادرم می‌توانست تحقیر و سرزنش را تحمل کند، با دیگران به‌خوبی رفتار کند، و وقتی مردم اشتباه می‌کردند کینه و بغض در دل نگه ‌نمی‌داشت. برادرم شاد، همچون نهری جاری بود که همه‌چیز در اطرافش را تغذیه می‌کرد.

یک میدان انرژی، تخت‌خواب برادر سومم را احاطه کرده بود، که در زمستان گرم می‌ماند و در تابستان خنک می‌شد. به‌رغم هوای سرد، او لباس پائیزی می‌پوشید و از لحاف نازکش استفاده می‌کرد. وقایع معجزه‌آسای زیادی در طول بیست سال بعد نیز همچنان برایش اتفاق می‌افتاد. درحالی‌که بدن اکثر افراد پس از میانسالی رو به زوال می‌رود، برادر بزرگ‌ترم چیزهای خارق‌العاده‌ای را تجربه کرد که به‌لطف قدرت فالون دافا امکان‌پذیر شده بود. او هنگامی که 75 سال داشت درگذشت. وقتی حالش بد شد، او را به بیمارستان بردیم و بیمارستان آزمایش‌هایی را انجام داد. نتایج در حد انتظارات بود تا اینکه سی‌تی‌اسکن انجام شد. پزشکش کاملاً متعجب بود: «سایه‌های سیاهی در سمت راست و چپ مغزش بود. چگونه چنین شخصی هنوز می‌توانست زنده بماند؟» برادر سومم با ، در تخت بیمارستان درگذشت. ما دو دقیقه پس از فوت او به بیمارستان رسیدیم و من صورت برادرم را دیدم که از مردی مسن به مردی که جوان‌تر به‌نظر می‌رسید تغییر پیدا کرده بود. به‌علاوه، در روز تشییع جنازه‌اش، او مانند یک مرد جوان، با پوستی لطیف و ظاهری آرام و صلح‌جو به‌نظر می‌رسید. جسد او سوزانده شد و خاکسترش کاملاً سفید بود.

صبح پس از مرگ برادر سومم، من در خانه مدیتیشن می‌کردم. او برای دیدار به بُعد دیگر آمد و در سمت راست، با ابهت و لباس‌های سفید تائوئیستی، در مقابل من ظاهر شد. پشت سر او دو همراهش بودند که آن‌ها هم لباس سفید یکدست پوشیده بودند. در سمت چپم، صدای استاد را شنیدم که می‌گفتند: «چه موجود الهی شگفت‌انگیزی.» برادرم مدت زیادی آنجا ماند و سپس ناپدید شد.

فالون دافا سطح برادر سومم را ارتقا داد، او را در مسیر روشن‌بینی هدایت کرد و بازگشت او را به قلمرو الهی ممکن ساخت.

برادر سومم همیشه از طرف بزرگان و هم‌نسل‌هایش در خانواده‌ بزرگ و پرجمعیت من، مورد توجه و مراقبت ویژه قرار می‌گرفت. وقتی والدینم فوت کردند، نظم زندگی برادر سومم بیشترین نگرانی برای همه بود. پس از اینکه با ما زندگی کرد، خانواده بزرگم متوجه بهبود حال او شدند. آن‌ها همچنین می‌دانستند که من فالون دافا را تمرین می‌کنم، و همه از ته قلب شروع به تحسین دافا کردند. ماجرای زندگی برادر سومم نمونه‌ای درخشان از ارزش‌های اخلاقی سنتی و اصیل: «صداقت، مهربانی، بردباری و فروتنی» است که چینی‌های باستان برایشان ارزش قائل بودند.

برکات و فوایدی که از تزکیه فالون دافا به‌دست می‌آید

فالون دافا در سراسر دنیا گسترش یافته و برای موجودات ذی‌شعور برکات و فوایدی به‌ارمغان آورده است. از زمانی که تمرین فالون دافا را انجام می‌دهم از نظر جسمی‌ قوی‌تر شده‌ام. از یک فرد خودخواه و متکبر به یک فرد مهربان و بردبار تبدیل شده‌ام. با وجود اینکه 72 سال دارم، اندام برازنده، فیزیک بدنی‌ انعطاف‌پذیر و قوی، ذهن چابک، ظاهر جوان و موهای مشکی‌ام را حفظ کرده‌ام. همکارانم از «تولد دوباره» من صحبت کرده‌اند و حتی فروشندگان میانسال هم مرا از نسل خودشان می‌دانند. شوهرم هم از مزایای مشابهی بهره‌مند شده و موهایش از خاکستری به مشکی تغییر کرده است.

فالون دافا مرا به مسیر بازگشت به اصل و خود واقعی‌ام هدایت می‌کند. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری، تمرین‌کنندگان دافای دلسوز و فداکار بی‌شماری را در سراسر جهان به وجود آورده و فرصت‌هایی را برای نجات همه موجودات ذی‌شعور ایجاد کرده است.